فلسفه سياسي كانت
|
|
اشاره:
پژوهشگران دكارت، كانت و هگل را سه تن از فيلسوفان اصلي مدرنيته دانسته اند. اگرچه دكارت مبناي نظري سوژه عقلاني را در آثارش مطرح ساخت اما اين كانت بود كه به سوژه ساختاري سياسي بخشيد و ما از طريق وي با سوژه آزاد روبه رو شديم. مطلب زير به بررسي فلسفه سياسي كانت مي پردازد.
هاينريش ايمانويل كانت به سال ۱۷۲۴ در كونيگسبرگ آلمان به دنيا آمد و در خانواده اي پارسا مذهب و با اصول و اعتقادات پارسا مذهبي بزرگ شد. از اصول معتقدات اين مذهب، سختي زندگي، قداست كار و وظيفه، توسل به دعا و نيايش بود كه بر معتقدات كانت و فلسفه نقدي و آراي سياسي و اجتماعي و روش و سيره زندگي او تأثيرعميقي برجاي گذاشت. كانت تمامي علم اخلاق خويش را بر مفهوم وظيفه بنا مي كند كه از اصول معتقدات پارسا مذهبي است. نظم و انضباط او در زندگي شخصي نيز شهره بود. اين پارسا منشي در خودداري او از ازدواج نيز مشهود است. به رغم اين، كانت شخصيتي چشمگير داشت و بسيار اهل مطايبه بود. از اين نظر با بزرگترين مخالف خود نيچه سر سازگاري دارد. نيچه نيز همچون كانت در خانواده اي پروتستان و انضباط منش به دنيا آمد و اين سختگيري را همچون كانت در فلسفه خويش بروز مي دهد.
از ديگر اثراتي كه كانت از محيط تربيتي خويش اخذ كرد، مي توان احترام عميق و وافر به عقل و عقل ورزي را بيان نمود. كانت به هنر و موسيقي دلبستگي چنداني نداشت. تنها قاب عكسي كه در منزل او بود، عكسي از روسو بود كه دوستي به او هديه كرده بود. عميق ترين ويژگي كانت را در روش زندگي و فلسفه اش مي توان «دلبستگي به وظيفه» دانست و به همين دليل او در ميان اهالي شهر خود از محبوبيت خاصي برخوردار بود. زندگي او را مي توان به سه دوره تقسيم نمود كه عبارتنداز: ۱- دوره مشغوليت به رياضيات، طبيعيات و فلسفه و منطق ۲- دوره فلسفه نقدي كه او در آن بزرگترين آثار فلسفه خويش را پديد آورد ۳- دوره تكميل فلسفه نقدي و پرداختن به فلسفه سياست. كانت را به لحاظ پديد آوردن اصول استعلايي فارغ از تجربه و براساس عقل محض مي توان نقطه اوج مدرنيته و فلسفه سوژه به حساب آورد.
كانت و انقلاب كپرنيكي در فلسفه
پيش از بررسي آرا و نظريات سياسي كانت، لازم است از فلسفه كانت و انقلاب فلسفي او ياد شود. زيرا آراي سياسي كانت، در بستر فلسفه او قابل فهم خواهند بود. بنابراين در اين جا به طور خلاصه شرحي از فلسفه كانت و تلويحات اصلي آن براي نظريه سياسي او خواهد آمد.
در زمان كانت، مسأله اصلي فلسفه را مي توان به جدال ميان آراي تجربه گرايان و عقل گرايان تعبير نمود. در اين ميان آنچه براي كانت مسأله شد و او را به سمت نظام مند كردن فلسفه خود هدايت نمود، يا به تعبير خودش از خواب جزمي پراند، آراي ديويد هيوم بود در باب تشكيك در عليت، جهانشمول نبودن معرفت و لذا اخلاق و تشكيك در امكان معرفت نسبت به امور از طريق عقل. هيوم با اين آرا، كل معرفت را بر تجربه ابتنا مي كند و بنابراين به نوعي ديدگاه گرايي قايل است، زيرا تجربه صرفاً امري شخصي خواهد بود. آن بخش از انديشه هيوم كه با مفهوم عليت سروكار داشت، بيش از ديگر بخشها باعث نگراني كانت شد .در مقابل اين تجربه گرايي افراطي، عقل گرايي طرفداران لايب نيتس قرار داشت كه همه چيز از جمله معرفت را منوط به ذهن كرده ودرواقع تجربه را به حساب نمي آوردند. از نظر ايشان، مي توان معرفتي عيني نسبت به جهان خارج به دست آورد كه تابع ديدگاه هيچ ناظري نباشد. لايب نيتس درواقع به يك «ناديدگاه» معتقد است.
كانت با گرفتن موضعي جديد، بر آن است كه هر دو فيلسوف به خطا رفته اند. كانت نه از ابژه هاي تجربه، بلكه از ذهن آغاز مي كند. به نظر او قوانين طبيعت في نفسه در طبيعت نيستند، بلكه بر ساخته هاي ذهن هستند. رجوع به تجربه ضروري است، اما شرط كافي نيست. براي فهم طبيعت نياز به اصولي داريم كه مستقل از تجربه باشند و لذا جهان را نمي توان شناخت مگر آن گونه كه بر ما ظاهر مي شود. جهان نمودها در صورتي شناختني است كه در قالب مفاهيم يا مقولات زمان، مكان و عليت ريخته شود و بنابراين ذهن واسط ميان پديدارها و تصوير ما از آنهاست. تصوير ما از پديدارها در قالب مفاهيم شكل مي گيرند. اين تأكيد بر كاركرد ذهن به جاي عين را كانت «انقلاب كپرنيكي» در فلسفه مي نامد. پس ذهن واجد قواعد يا اصولي است كه مستقل از تجربه هستند و نقد عقل محض كانت درصدد شناسايي اين قواعد و اصول است كه آنها را «پيشيني تركيبي» مي نامد. در اين جا كانت به معارضه با هيوم مي پردازد و معتقد است كه تجربه گرايي او خود موضعي استعلايي است. در قدم بعدي او با لايب نيتس معارضه مي كند و عدم وجود تجربه را براي معرفت امكان ناپذير مي داند. اما تلاش كانت در صورتي موفق است كه او بتواند صدق معرفت تركيبي پيشين را اثبات كند. درواقع اين كار مستلزم آن است كه او ثابت كند كه ذهن بدون تجربه معرفت تركيبي پيشين و نه صرفاً تحليلي پيشين را داراست. بنابراين نقد عقل محض كانت نه تنها امكان معرفت تركيبي پيشين را مفروض مي دارد، بلكه چگونگي وجود آن را نيز اثبات مي كند. فلاسفه پيش از كانت اعتقاد داشتند كه تنها معرفت تحليلي پيشين ممكن است. كانت درصدد اثبات اين است كه معرفت تركيبي پيشين نيز ممكن است. منتها اين معرفت تنها در مورد عالم تجربه امكان پذير است و در مورد عالم غيرزمانمند غيرمكانمند نمي توان داراي معرفت پيشين بود. در قدم بعدي، يعني نقد «خرد عملي» كانت درصدد اثبات وجود قوانين پيشين فاهمه است. كانت با فرض گرفتن مفهوم حكومت عملي ارسطو فاهمه را معادل حكمت عملي مي داند. بنابراين قوه فاهمه از عقل محض سواست. در نقد قوه داوري، كانت به بررسي صور پيشين حس مي پردازد كه عبارتنداز: زمان و مكان. سه نقد او با اين سه پرسش سروكار دارند: يك موجود خودآگاه به چه مي انديشد؟ بايد چه كار انجام دهد؟ و چه چيز را زيبا مي يابد؟ اين موضع كانت، يعني يافتن قوانين پيشين عقل، فاهمه و داوري، موضعي استعلايي نام دارد، زيرا از مرزهاي تجربه فراتر مي رود و به معرفتي دلالت مي كند كه باتجربه آغاز نمي شود، بلكه مستقل از آن است.
همچنان كه گذشت، نقد دوم كانت يعني سنجش خرد عملي، كتابي است كه كانت در آن به جستجوي قوانين پيشين فاهمه مي پردازد اما پيش از اين كتاب، كانت، بنياد مابعد الطبيعه اخلاق را نوشت كه در آن بدون چشمداشتي از خوانندگانش مبني بر اينكه با كتاب پيشين او يعني سنجش خردناب آشنا باشند، بنياد استعلايي اخلاق را بررسي مي كند. دغدغه اصلي كانت در اين كتاب آن است كه همانند علم فيزيك، قوانيني را براي علم اخلاق تعبيه كند كه از بنيادي استعلايي و پيشين برخوردار باشند. كانت در آغاز اين كتاب ضمن اشاره به تقسيم بندي يونانيان از فلسفه، علم اخلاق را واجد دو بعد تجربي و عقلي مي داند. بخش تجربي را در حوزه انسان شناسي عملي مي داند كه پيش از او كريستين ولف بدان پرداخته بود و بخش عقلي همان مابعد الطبيعه اخلاق است كه كانت در اين كتاب به تشريح مبادي آن مي پردازد. مفهوم اساسي انديشه اخلاقي به نظر او مفهوم خير نيست، بلكه تكليف است. كانت اشاره مي كند كه «هستي، غايتي متفاوت و والاتر دارد كه عقل براي آن و نه از براي سعادت مقرر شده است،... هدف راستين عقل، پديد آوردني است كه نه به عنوان وسيله براي رسيدن به غايتي ديگر، بلكه در نفس و ذات خود خوب باشد.» خواست را «عبارت از توانايي برگزيدن تنها آن چيزي [مي داند] كه عقل، مستقل از ميل، از لحاظ عملي ضروري، يعني نيك بشناسد.» و سعادت را «برآوردن ميل ها و نيازها در انسان» مي داند. اما معيار تشخيص خواستي كه داراي صفات بالا باشد، آن است كه «همواره بايد به گونه اي عمل كرد كه گويي آن رفتار مطابق قانوني عام است» و اين اولين قانون اخلاقي استعلايي است كه كانت آن را امر مطلق مي نامد. خواستي كه با قانون بالا مطابقت نكند، خواست نيست. مفهوم وظيفه، مفهومي تجربي نيست، بلكه كاملاً مستقل از تجربه است. در قدم بعدي كانت در پي آن است كه ثابت كند كه امر مقوله اي، يعني قانون عملي به خودي خود و مطلقاً بي هيچ انگيزه ديگري به ما فرمان مي دهد. براي اين كار كانت خواست را «توانايي تصميم به انجام عمل بر طبق مفهوم قوانين معين» مي داند و به نظر او «اين توانايي تنها در ذات هاي خردمند يافت مي شود.» تصميم اخلاقي وقتي ممكن است كه اراده [خواست] براي عمل آزاد تصور شود. اين خواست انسان است كه مي تواند تصميم اخلاقي را باعث شود. بنابر اين «انسان و به طور كلي هر ذات خردمند، به منزله غايتي مستقل و به خودي خود وجود دارد و نه صرفاً به عنوان وسيله اي كه اين يا آن اراده، خودسرانه به كارش برد. بلكه در نتيجه كارهايش، چه به خودش مربوط شود و چه به ذات هاي خردمند ديگر، هميشه بايد در آن واحد در مقام غايت دانسته شود.» نهاد خردمند، همچون غايتي مستقل وجود دارد. بنابر اين كانت مقوله ديگري را بنا مي كند تحت اين عنوان كه «همواره چنان عمل كن كه بشريت را چه در شخص خود و چه در شخص ديگر به عنوان يك غايت به شمار آوري و نه هرگز همچون وسيله». كانت از مفهوم وظيفه، اصل استقلال يا خودآييني را نتيجه مي گيرد. زيرا تنها انسان خردمند است كه به خاطر استقلال خرد خويش مي تواند خود را تابع تصميم اخلاقي كند. بنابر اين هر ذات خردمندي مي بايست خود را واضع قوانين عام يعني عضوي از مملكت غايات بداند، كه در آن «ذات هاي خردمند گوناگون به وسيله قوانين مشترك» با يكديگر پيوستگي مي يابند و لذا هر ذات خردمندي در حكم غايت است. به نظر مي رسد ميان اين دو امر مقوله اي از حيث محتوايي تناقض وجود دارد.
چنانچه به استقلال اراده يا خواست باور داريم، وجوب عمل كردن از روي وظيفه ديگر معنايي نخواهد داشت. هر ذات خردمندي به واسطه خودآييني خويش، مي تواند واضع قانون باشد. اما لزومي ندارد كه اصل قانون اخلاقي را بر مفهوم وظيفه بنا كنيم. البته كانت بعدها سعي مي كند اين انتقاد را به گونه اي مرتفع سازد.
آنچه كانت را از اخلافش جدا مي كند، بنا كردن اخلاق بر عقلانيت است و نه بر طبيعت مشترك آدمي يا متافيزيك يا غريزه و... كانت در همين كتاب اين مسأله را اين گونه بيان مي كند: «اين گونه مابعدالطبيعه اخلاق كه [از دانش هاي ديگر] يكسره جدا است نه با انسان شناسي آميخته است و نه با خداشناسي و نه با طبيعيات و نه با آنچه بالاتر از طبيعت است، و نه به مراتب اولي با كيفيات عيني (كه مي توان آنها را امور زير طبيعت خواند)، نه فقط شالوده اجتناب ناپذير هرگونه معرفت نظري وظايف است، بلكه در عين حال براي به جا آوردن دستورهاي اخلاقي همچون كمال مطلوبي به بالاترين پايه اهميت است... و حال آنكه اخلاقيات مركب، كه هم از انگيزه هاي ناشي از احساسات و تمايلات و هم از مفاهيم عقلي فراهم آمده باشد، ذهن را ميان انگيزه هايي كه نمي توانند از هيچ اصلي پيروي كنند و فقط از روي تصادف به خير و اغلب به شر مي انجامد، سرگردان مي سازد.» در پانوشتي بر همين مطلب، كانت مي گويد «همچنان كه رياضيات محض از رياضيات تطبيقي جدا است، مي توان فلسفه محض اخلاق را از فلسفه تطبيقي (يعني تطبيق شده بر طبيعت آدمي) جدا دانست. اين نامگذاري در عين حال براي ما يادآور اين نكته است كه اصول اخلاقي بر خصايص طبيعت آدمي استوار نيست، بلكه بايد به نحو پيشين به ذات خود قائم باشند و در عين حال بايد بتوان از اين اصول قواعدي براي هر سرشت خردمند و از اين رو براي انسان استنتاج كرد.»
لذا عقل واجد استقلال و خودآييني است و به واسطه اين استقلال مي تواند واضع قانون اخلاقي باشد. انسان به خاطر داشتن عقل واجد آزادي است، بنابر اين در حوزه عقل، انسان آزاد است. اما در حوزه طبيعت و به عنوان نمودي از ميان ديگر نمودها، محكوم به همان جبرعلي است كه بر طبيعت حكمران است. كانت ميان آزاد بودن در حوزه عقل و مجبور بودن در حوزه طبيعت تناقضي نمي بيند. در نظريه سياسي كانت، اين آزادي در حوزه عقل از اهميت زيادي برخوردار است. خود اين اصل چنانكه پيشتر ديديم، از اصل استقلال و خودآييني اراده نتيجه مي شود كه به واسطه آن انسان في نفسه غايت خواهد بود. اين اصل يعني استقلال و خودآييني عقل و غايت بودن انسان اساس انديشه هاي او در باب سياست و نظريه سياسي است. البته در بحث آزادي، استدلال كانت دوري به نظر مي رسد. زيرا كانت از يكسو عقل را به جهت آنكه مي تواند فارغ از تجربه واضع قانون باشد، داراي خودآييني مي داند و اخلاق را از آن نتيجه مي گيرد و از سوي ديگر خود آزادي را از اخلاق نتيجه مي گيرد. به نظر مي رسد كه موضع اول كانت صحيح تر است، يعني عقل به جهت خود بنياد بودن مي تواند واضع قوانين پيشيني اخلاقي باشد، اما خود اين خود آييني عقل يك مسأله جدلي الطرفين خواهد بود. كانت پيش از اين در سنجش عقل محض گفته بود كه در مسايلي مانند اختيار و خلود نفس نمي توان در حوزه عقل محض به داوري نشست، زيرا اين مسايل حكم هاي جدلي الطرفيني خواهند بود كه هركس مي تواند له يا عليه آنها استدلال كند. تنها در حوزه عقل عملي مي توان اين مسايل را به نحوي حل كرد. با اين حال كانت از ابتدا آزادي و خودآييني را مفروض مي دارد تا بتواند قانون اخلاقي را اثبات كند و اين موضعي استعلايي در باب اختيار است. لذا پارادوكس اختيار همچنان باقي مي ماند. اين اختيار كردن جايگاه استعلايي براي سنجش شايد تعبيري است از آنچه فوكو آن را «مضاعف شدن سوژه» مي نامد. به اين معنا سوژه اي كه در صدد نقادي خود است يك خود استعلايي مضاعف خواهد بود.
فلسفه سياسي كانت
«براي كانت، نظريه اي در مورد سياست، بخشي از متافيزيك اخلاق خواهد بود»، زيرا سياست در حوزه بايدها و نبايدها مطرح مي شود «و در واقع به اين سؤال مربوط است كه ما در قالب اجتماعي و سياسي چه بايد انجام دهيم؟ يا به عبارت ديگر، به ايجاد معياري مربوط است كه به وسيله آن بتوانيم منازعات عمومي در مورد منافعمان را حل كنيم.» همچنان كه اخلاق داراي متافيزيك است، سياست هم مي تواند داراي يك متافيزيك باشد. سياست نيز مانند اخلاق با قانون سروكار دارد. لذا فلسفه سياسي كانت با فلسفه اخلاق او مرتبط خواهد بود؛ همچنان كه فلسفه اخلاق او با فلسفه تاريخ او نيز پيوستگي دارد. اخلاق و سياست از يكسو همپوشاني دارند و از سوي ديگر متفاوتند. كانت براي توضيح اين فقره دست به يك تقسيم بندي مي زند. او ميان وظايف كامل و وظايف غيركامل قائل به تمايز است. وظايف كامل، مستلزم اجرا يا عدم اجراي افعال مشخصي است كه مي تواند هم در مورد خود شخص باشد و هم وظيفه شخص در قبال ديگران. مثلاً «قول دروغ نده» وظيفه كامل شخص در قبال ديگران. وظايف سياسي در نسبت به شخص با ديگران وظايف كاملي به شمار مي آيند. بنابراين اينجا سياست از اخلاق جدا مي شود، اما از سوي ديگر وظايف اخلاقي و سياسي به جهت قرار گرفتن در حيطه بايدها و نبايدها با يكديگر همپوشاني دارند. اين موضع كانت بسيار شبيه موضع ارسطو در باب عدالت است. به نظر ارسطو عدالت فضيلتي است معطوف به ديگران و نفع آن عايد ديگران مي شود. هر چند جامعه سياسي بدون عدالت پابرجا نمي ماند. اين شباهت ميان فلسفه سياسي كانت با فلسفه سياسي ارسطو بخصوص در مورد پيروي سياست از اخلاق، حائز اهميت است. هرچند كانت همچون ارسطو غايت سياست را نه «سعادت» بلكه «تكليف» مي داند و شايد اين ضعف موضع كانت نسبت به ارسطو باشد. زيرا كانت براي «تكليف» هيچ علتي ذكر نمي كند. اين مسأله را به طور مبسوط در بحث از فلسفه سياسي رولز پي خواهيم گرفت. نظريه سياسي كانت قصد دارد بگويد كه كدام اعمال نسبت به ديگران عادلانه اند و كدام نيستند؟ مي توان گفت اين مسأله صورت ديگري است از اين مسأله كه ما از كدام حقوق برخورداريم و از كدام حقوق بي بهره؟
فاطمه صادقي ادامه دارد
|