كمال اطهاري
در بهت و تأثر شنيدن خبر مرگ «حسين عظيمي» ابتدا با خود و به ديگران گفتم كه نبايد مديريت مؤسسه عالي آموزش و پژوهش مديريت و برنامه ريزي را قبول مي كرد. با آن چه به هستي اش چنگ انداخته بود و دم به دم از وي كاهيد، مي بايست دور از هيابانگ هاي مخالفان منش و روش خود، با گردش در باغي پرصفا تنها جان خود را مي نواخت و مي پرورد و نيروي روانش را براي بيرون راندن چنگال بيماري از تنش به كار مي گرفت (كه مي دانيم دارندگان رواني نيرومند چون او، با چنين تمركزي بخت بسيار براي رهايي از مرگ نابهنگام مي يابند) حداكثر آن كه با نوشتن يك چند كتابي، در چنان خلوتي به پرسش هاي نظري و عملي «موانع توسعه ايران» از ديد خود پاسخ هايي كامل تر مي گفت و ما را به پرسه مرگ زودهنگام خود وانمي داشت (كه امكان و توجيه اين خلوت گزيني نزد دوستداران و هواخواهان بسيارش بيرون و درون دولت فراهم بود).
اما جز او كه مي توانست بار ديگر اقتصاد توسعه را آن هم با آموزه هاي نويني چون «توسعه به مثابه آزادي» به مؤسسه اي بازگرداند كه براي پژوهش در راه برنامه ريزي و توسعه تشكيل شده اما به سويي رفته بود كه در آن نه تنها هرگونه برنامه ريزي و مهندسي اجتماعي، بلكه اقتصاد توسعه را نيز نفي كرده و مهمل مي دانستند؟
همچنان كه در اولين اقدام به جاي روش ديوانسالارانه مرسوم براي تدوين برنامه هاي توسعه، همايشي براي هم انديشي پژوهشگران و نظريه پردازان كشور درباره چالش ها و چشم اندازهاي توسعه ايران برگزار كرد.
به گمان من «حسين» چنين تصميمي را نه با شورمندي جواني گرفت كه براي تحقق آرمانشهرش تنها جانش را به كف مي گيرد و دگرگوني نهادهاي اجتماعي را چنان سهل مي گيرد كه براي چرخش آسياب آن
فدا كردن و جريان خون خود را كافي مي پندارد (كه وي در جواني
هم چنين سهل گير نبود و سخت جاني موانع توسعه ايران را پس از يك انقلاب ديده بود)، و نه چنان جاه طلبي و قدرت طلبي داشت كه گرفتن مسندي چنين وي را دلخوش سازد (كه اگر مي خواست بسيار زودتر بدان رسيده بود) و نه چنان خام، كه نداند موانع توسعه ايران، هنوز راه را بر حضور نپيوسته كساني چون او بسته است.
اما او از نسل كساني بود كه درست يا غلط دانش را نه براي تفسير، بلكه براي تغيير جهان مي خواستند. نسل «به پاي دارنده آتش ها»؛ نسلي كه مقابل تندر مي ايستاد تا خانه را روشن كند. نسلي كه «افشاندن جان شيرين را به روي باغ» وظيفه مي دانست و گردش در باغي پرصفا را در داخل يا خارج كشور و جاودانگي با نوشتن كتابي چند را وهن خود... كه جاودانگي را در سرسبزي باغي نو، جامعه اي نو مي جست، نه سير و حظ بردن در باغ ديگران؛ نسل از مرگ خود آگاهاني كه از رب ربه طبل ها در سحرگاه ميدان هاي تير نمي هراسيدند و دوشادوش و پيشاپيش مرگ حركت مي كردند... پس گوشه نشيني از او برنمي آمد.
در ايران، تراژدي تاريخ از اين نسل اندكي باقي گذاشته است، و اين اندك شايد تمام بضاعت جامعه ايران براي دگرگوني خويش باشد. برخي از اين نسل دانش را فروگذاشتند، زيرا تغيير جهان را مقدم و برتر از دانش مي انگاشتند. برخي ديگر سرخورده از بي دانشي ها و خام طبعي ها، غرقگي در درياي دانش را ترجيح دادند، برخي هر دو را رها كردند. اما بسياري را تعصب هاي كور فرصت حيات نداد تا چيزي را برگزينند. در اين ميان اندك كساني كه مي انديشيدند «خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست» كوشيدند كه «خود را فوق عقايد و مسالك نگاه دارند و بي ملاحظه سابقه و لاحقه اشيا صاحب عقيده و مسلك شوند». در حوزه علم اقتصاد چنين كوششي به كمال اطهاري
«اقتصاد توسعه» مي انجامد كه تداوم طبيعي اقتصاد سياسي يا به كارگيري علم اقتصاد براي دگرگوني جامعه است. پس طبيعي بود كه «عظيمي» به اين حوزه وارد شود و براي احيا و انكشاف اقتصاد توسعه، مديريت مؤسسه اي را بپذيرد كه براي همين هدف تأسيس شده، اما قلب ماهيت يافته بود. به راستي نيز در شرايط موجود، در مورد كسي جز او براي به انجام رساندن اين مهم، اعتماد و اجماع وجود نداشت و او چاره اي جز اين نيافت كه آنچه دارد روي اين باغ نيم خشكيده بباراند.
براي آن كه پيام اين بارش را دريابيم، لازم مي بينم اندكي از اقتصاد توسعه بگويم. مي دانيم كه اقتصاددانان و از آن جمله «آرتورلوئيس» (برنده جايزه نوبل اقتصاد) موضوع اقتصاد توسعه را تداوم تلاشي مي دانند كه «آدام اسميت» با اثر معروف خود «تحقيق در ماهيت و علل ثروت ملل» آغاز كرد و با آن علم «اقتصاد سياسي» موجوديت يافت؛ يعني تلاش براي كشف منابع پيشرفت اقتصادي و تحليل فرآيند بلندمدت تغيير اقتصادي. همچنين مي دانيم كه دو دسته، يعني ماركسيست هاي آييني (ارتدوكس) و نوكلاسيك هاي آييني يا نوليبرال ها پايان چنين تلاشي يا «پايان تاريخ» اقتصاد سياسي و درنتيجه اقتصاد توسعه را براساس آيين خود اعلام كرده يا مي كنند. هر دوي اين جزم انديشان تابعيت بي چون و چراي بشر را در روابط اقتصادي خود، از آنچه آنها قانون اقتصادي تشخيص داده اند، تجويز مي كنند (بل فرمان مي دهند) و بدين ترتيب پرونده اقتصاد سياسي و توسعه را بسته اند. با اين تفاوت كه در مورد نوليبرال ها، پيروي از آنچه آنها قوانين طبيعي مي نامند اجباري است و در مورد ماركسيست هاي آييني پيروي از قوانين تاريخي!
اين ديدگاه هاي مكانيكي و جبري نسبت به روابط اقتصادي بشر و تقليل و تقسيم علم اقتصاد به دوسويه جزءنگر و كل نگر، با وجود تنافر از يكديگر، باعث يكسونگري مشابهي در اين دو آيين مي شود. مثال بارز آن عدم قبول عدالت توزيعي (Distributive Justice) در هر دو آنهاست. هر دو آنها معتقدند كه عدالت اجتماعي تنها به صورت «رابطه اي» (Relat Ional) يا تنها در نظام اقتصادي مورد نظر آنها قابل حصول است. نوليبرال ها استدلال مي كنند كه هرگونه دخالت در سازوكار بازار، از آنجا كه «قوانين طبيعي» حاكم بر روابط اقتصادي «افراد» را خدشه دار مي كند، مانع تخصيص بهينه منابع گشته، پس مجاز نيست. ماركسيست هاي آييني استدلال مي كنند از آنجا كه بنابر «قوانين تاريخي» تكامل «اجتماعي»، از طريق بازار به تخصيص بهينه منابع نمي توان دست يافت، به عدالت توزيعي نبايد پرداخت و تنها راه دستيابي به عدالت اجتماعي برچيدن نظام بازار است. بدين ترتيب در گروه اول مقوله اي چون «تأمين اجتماعي» كه از زمره عدالت توزيعي است باعث ناكارآمدي اقتصادي و در نهايت نافي عدالت اجتماعي تلقي مي شود و در دومي، تنها به كار بزك كردن نظام سرمايه داري مي آيد. وجه مشتركشان اعتقاد به حاكميت قانوني واحد بر روابط اقتصادي و لزوم تبعيت مكانيكي از آن در همه زمان ها و مكان ها يا برپايي يك نظام واحد براي رشد اقتصادي است، هرچند در مورد نوع اين قانون و نظام با يكديگر اختلاف فاحش دارند.
«آلبرت هيرشمن» اقتصاددان نامي در مقالاتي كه در سال ۱۹۸۰ ميلادي ارائه داد، به سراشيبي در افتادن اقتصاد توسعه را ناشي از حمله مشترك (هرچند هماهنگ نشده) اقتصاد كلاسيك جديد و ماركسيست هاي جديد به آن دانست. وي (همچنان كه در جدول آمده است) براي طبقه بندي نظريه هاي اقتصاد دو معيار به كار گرفت(۲): نخست اين كه آيا منافع متقابل حاصل از روابط شمال و جنوب (توسعه يافته و توسعه يابنده) را مي پذيرند يا رد مي كنند؟ دوم، آيا اقتصاد واحد (Monoeconomics) را مي پذيرند يا نه؟ كه منظور از اقتصاد واحد همان پذيرش يك چارچوب اقتصادي براي كليه كشورها در تمام زمان ها است.
در اين طبقه بندي نغز و گويا كه اكنون در دوران جهاني شدن اقتصاد نيز بسيار به كار مي آيد، پيروان اقتصاد جزمي (كلاسيك جديد) هم معيار اقتصاد واحد و هم منافع متقابل را مي پذيرند؛ در نقطه مقابل آنها ماركس گرايان جديد (در چارچوب نظريه وابستگي كه در آن زمان هنوز رايج بود) هر دو معيار را رد مي كنند.
در نظريه خود «ماركس» هرچند اقتصاد واحد قبول مي شود، اما در برابر معيار رد منافع متقابل علامت سؤال گذاشته شده است، زيرا به راستي نيز «ماركس» بر منافع معيني كه از سلطه «انگلستان» بر «هند» به صورت شكستن استبداد شرقي حاصل شده بود، مهر تأييد گذاشت.
بالاخره اقتصاددانان توسعه معيار اقتصاد واحد را قبول ندارند اما منافع متقابل را مي پذيرند.
البته با گذشت بيش از ۲۰ سال از ارائه جدول مذكور مي توان گفت از يك سو با فروپاشي سوسياليسم دولتي بلوك شرق، ظهور سوسياليسم بازار در چين و برقراري موفق رابطه با كشورهاي توسعه يافته در دوران جهاني شدن اقتصاد و از سوي ديگر پيدايش مكاتبي چون «نهادگرايان جديد»، گرايش غالب نظريه هاي اقتصادي به سوي پذيرش اقتصاد توسعه و معيارهاي پايه آن است. در اينجا فرصت آن نيست كه به مباحث نظري مربوطه بپردازيم، بلكه مهم نشان دادن چگونگي ختم شدن مسير تكامل اقتصاد سياسي به اقتصاد توسعه و ظهور مكاتبي چون نهادگرايان جديد است كه كوشيده اند جزء و كل را در قوانين اقتصادي درهم آميزند و مقولاتي چون نهادها و سرمايه هاي اجتماعي را در كنار انگيزه هاي شخصي در تحليل روابط اقتصادي به كار گيرند. زيرا فهم اين مسير، فهم پيام بارش آن ابر را به دنبال دارد و اين كه چرا شخصي چون حسين عظيمي، نگفت نه،نگفت آري! حال بگذار اقتصاددانان راست آيين و چپ آيين جزمي (كه در ايران از نوع مبتذل هر دو فراوان است) به سياه و سپيد كردن اقتصاد و واحد دانستن آن و واحد دانستن خود به عنوان عالم اقتصاد يا مصلح اجتماع دل خوش كنند و انحصارش را سكه زنند!
مسلم است كه «حسين» بدون خطا نبود، اما ظهور و بقاي چند خطاي بينشي او را ناشي از نبود امكان نقد آزاد در ايران، مانند دانشگاه و نشريات مستقل مي دانم. زيرا از لحاظ مشي، هيچ گاه در پي خطاپوشي خود نبود كه خطاپذيري مثال زدني داشت، چند تجربه شخصي اين مهم را بر من ثابت كرده است و از ديگران نيز چنين شنيده ام. اين از خصايل همان نسلي است كه وي از آن بود. باقي ماندگان آن نسل چون درختاني تك مانده هستند كه هر يك بر دامنه و بالاي كوهساري (خود تك افتاده در ميان دشتي خشك) در ميان صخره ها ريشه مي افكنند و به نيروي خود آنها را مي شكافند و اندك نم و رطوبتي را از اعماق برمي كشند تا زنده بمانند و سايه افكنند و بردهند. اين چنين درختاني پر گره اند و نرمي و آراستگي درختان باغ را ندارند اما مردم نيروي نهفته در آنها را درمي يابند و پاسخ نيازهايشان را بر شاخ و برگشان مي جويند... دريغ از هر يك كه بر خاك مي افتند كه «چون اين جور وقت هاست كه مرگ نيز از وظيفه بي حاصلش ملال احساس مي كند». (۳)
پي نوشت ها:
۱- اسماعيل خويي.
۲- استريتن، پال. دوگانگي توسعه (در كتاب پيشگامان توسعه) انتشارات سمت، ۱۳۶۸، ص ص ۷۳-۴۷۱.
۳- احمد شاملو.
جدول طبقه بندي نظريه هاي اقتصادي
|
اقتصاد واحد
|
|
منافع متقابل
|
رد
|
پذيرفته
|
|
|
اقتصاد توسعه
|
اقتصاد جزمي (كلاسيك جديد)
|
پذيرفته
|
|
ماركس گرايان جديد
|
ماركس؟
|
رد
|
|
|