چهارشنبه ۴ تير ۱۳۸۲
شماره ۳۰۸۷- June, 25, 2003
هنر
Front Page

گريگوري پك مرد خوب سينما درگذشت
مردن مرغ مقلد
016805.jpg

گروه ادب و هنر، محسن آزرم: «آتيكوس فينچ» خبره ترين وكيل آلاباما، سر ميز غذا نشسته و با وقار و متانت يك وكيل حرف مي زند. بشقابي در دست دارد، از غذاهايي كه روي ميز هستند كمي برمي دارد و در بشقاب مي گذارد. پسر و دختر كوچك اش به او زل زده اند و حرف هايش را گوش مي دهند، حرف هايي كه فقط از زبان يك وكيل درستكار بيرون مي آيد. آتيكوس از قول پدرش (يا پدربزرگش) مي گويد آدم وقتي تفنگ به دست مي گيرد، كم كم به شكار پرنده ها علاقه مند مي شود. اما ميان پرنده ها يك استثنا هم هست، هيچ وقت نبايد مرغ مقلد را كشت، چون كارش خرابي درخت ها و مزرعه ها نيست، در انبار غله لانه نمي كند و به هيچ كس هم آزاري نمي رساند. در آن لحظه «اسكات» و «جم» حرف پدرشان را آن گونه كه بايد نمي فهمند. كمي بايد بگذرد تا محاكمه «تام رابينسن» سياه اتفاق بيفتد و معلوم شود اين مقايسه از كجا ناشي شده است. . .
آتيكوس فينچ درستكار، همان شمايل ماندگاري بود كه «گريگوري پك» فقيد مي پسنديد: آرمان گرايي غمگين، تابع اخلاق و مدافع قانون و بالاخره طرفدار آزادي و برابري انسان ها، پك در همه سال هايي كه جلوي دوربين بازي كرد و شصت نقش سينمايي و تلويزيوني را آفريد، كوشيد لحظه اي هم از مواضعش دور نشود. شايد براي همين است كه خيلي ها آتيكوس را كامل ترين و به قولي مهم ترين نقش سينمايي او مي دانند. خود پك هم البته چند سالي پيش از اين گفته بود همه وجودش را در آن زمان وقف آتيكوس كرده و همه آموخته هاي چهل و شش سال زندگي اش و نيز همه احساسات انساني اش را در قالب آتيكوس ريخته. طبيعي است وقتي بازيگري اين گونه رفتار مي كند، به درك والايي از نقش مي رسد و اين يعني ماندگاري نقش.
«فرانك پي يرسن» رئيس فعلي آكادمي اسكار درباره پك و بازي اش در «كشتن مرغ مقلد» (۱۹۶۲) گفته: «نقش آتيكوس فينچ براي ما كه پك را مي شناختيم، تا حدودي طعنه آميز بود. به اين دليل كه پك مجبور بود نقش خودش را بازي كند. » حرف پي يرسن در عين آنكه تاييدي است بر حرف هاي پك فقيد، نشان مي دهد كه چرا در فهرست نظرخواهي موسسه فيلم آمريكا، اين وكيل درستكار، عنوان بزرگ ترين قهرمان تاريخ سينما را از آن خود مي كند. . .
مردي در لباس فلانل خاكستري
«گريگوري پك» متولد ۱۹۱۶ بود، ۱۶ آوريل آن سال در لايولاي كاليفرنيا به دنيا آمد و از كالج سن ديه گو فارغ التحصيل شد. پيش از آنكه به دانشگاه بركلي برود، راننده كاميون بود و بازيگري را هم از همان جا شروع كرد. بعد از آن روانه نيويورك شد و در نمايشگاه جهاني ۱۹۳۹ كار تبليغات را آغاز كرد. كمي بعد با تماشاخانه اي به نام «نيبرهود» قراردادي دوساله بست و اولين نقش اش را در سال ۱۹۴۲ بازي كرد، نمايشي به نام «ستاره صبح». همان وقت ها بود كه «ديويد سلزنيك» او را ديد و تصميم گرفت به گونه اي او را به بازي بگيرد. شرايط اما مساعد نبود و يك سالي طول كشيد تا در ۱۹۴۳ او را براي بازي در «روزهاي افتخار» انتخاب كنند. قرار بود او نقش مقابل نامزد آن سال هايش را بازي كند. فيلم ساخته شد، اما آن قدر بد بود كه كسي حرفي درباره اش نزد. اما استوديوها كه بازي او را پسند كرده بودند، به سراغش آمدند و اين وسط كمپاني فوكس قرن بيستم دست پر برگشت. پك در سال ۱۹۴۴ فيلم «كليدهاي بهشت» را بازي كرد. بازي او به نقش يك پدر روحاني تحسين همه را برانگيخت و پك كوشيد از اين به بعد با دقت بيشتري نقش هايش را انتخاب كند. يك سال بعد از آن فيلم «دره تصميم» را بازي كرد كه محصول متروگلدوين مه ير بود و فيلمي موفق از آب در آمد. اولين نقش مهم او در سينما هم در همان سال اتفاق افتاد، بازي در «طلسم شده» كار «آلفرد هيچكاك». فيلم درباره دكتر روان شناس جواني به نام «ادواردز» است كه پك نقش اش را بازي مي كند و رئيس تازه يك آسايشگاه بيماران رواني مي شود. دكتر «پيترسن» (با بازي اينگريد برگمن) كه دل به «ادواردز» سپرده، مي فهمد رفتارهايي عجيب از او سر مي زند و در مي يابد كه حرف هاي اول نام او «ج. ب» است. پيترسن كه فهميده او ادواردز واقعي نيست، جست وجويي را براي يافتن حقيقت آغاز مي كند. . . «طلسم شده» در ميان كارهاي هيچكاك كار موفقي نيست. با گذشت سال ها آنچه از فيلم به ياد مانده روياي «ج. ب» است كه «سالوادور دالي» آن را كار كرده بود و هر چند حالا بيش از دو دقيقه نيست، اما در اصل براي بيست و دو دقيقه فيلمبرداري شده بود. «ج. ب» يك بيمار رواني از نوع هيچكاكي اش بود و پك به رغم بازي خوبش نتوانست معناي رواني هيچكاكي را درست از آب درآورد.
016880.jpg

پك فيلم «گوزن يك ساله» [غزال] را سال ۱۹۴۶ بازي كرد، كارگردان فيلم «كلارنس براون» بود و داستانش بعد از جنگ هاي داخلي آمريكا در فلوريداي جنوبي مي گذشت. «جودي» كه تنها فرزند يك خانواده كشاورز است بچه گوزني را پيدا مي كند و با خودش به خانه مي آورد. مادرش اين گوزن را دوست ندارد اما پدر كه پك نقش اش را بازي مي كرد، مخالف اين حيوان نيست. كمي مي گذرد و گوزن كم كم محصولات آنها را نابود مي كند. حالا خانواده جودي دو راه دارند، اول دور كردن گوزن و دوم كشتن آن. . . «گوزن يك ساله» به سرعت محبوب شد و جايگاهش را يافت. بازي هاي فيلم همه درخشان بودند و پك هم سنگ تمام گذاشته بود. به خاطر همين فيلم بود كه پك براي بار اول نامزد جايزه اسكار شد. . .
پك در همان سال فيلم «جدال در آفتاب» را هم بازي كرد، وسترن پرهزينه اي كه «كينگ ويدور» آن را ساخت. داستان از جايي شروع شد كه «اسكات چاوز» همسرش را مي كشت و خودش به دار آويخته مي شد. «پرل» دختر «اسكات» زير سايه «مكانلز» رشد مي كند و كم كم پسران مكانلز يعني «لوت» (با بازي پك) و «جسي» (با بازي جوزف كاتن) به او علاقه مند مي شوند. لوت به خاطر پرل مردي را مي كشد و فرار مي كند. . . جدال در آفتاب براي پك موفقيت بزرگي بود، قرار بود پيش از آن نقش او را «جان وين» بازي كند. اين اتفاق نيفتاد و پك با رفتار خشونت بارش سعي كرد نشان دهد كه وسترنرها هميشه آدم هاي با گذشتي نيستند. جدال پاياني فيلم هنوز به يادماندني است. . .
«قرارداد شرافتمندانه»، فيلم بعدي پك كه در سال ۱۹۴۶ بازي كرد، فيلمي از «اليا كازان» بود. روزنامه نگاري به نام «فيل گرين» (كه پك نقش اش را بازي مي كرد) قصد نوشتن مقاله هايي افشاگرانه درباره گرايش هاي ضدسامي دارد و از آنجا كه ناموفق مي ماند، تظاهر به يهودي بودن مي كند. . . از هر نظر كه نگاه كنيم اين فيلم احساساتي ديگر كهنه شده است، فيلم آن قدر رو و سطحي است كه نمي شود درباره اش فكر كرد. با اين همه پك كوشيده بود تا جسارت اين قهرمان و مبارزه اين روزنامه نگار را درست و منطقي نشان دهد كه از اين منظر موفق عمل كرده بود. پك به خاطر اين فيلم هم نامزد اسكار شد...
در همان سال ،۱۹۴۶ دومين همكاري هيچكاك و پك در فيلم «پرونده پارادين» اتفاق افتاد. داستان فيلم درباره وكيلي به نام «آنتوني كين» بود كه به موكل اش «خانم پارادين» دل مي بست و اين در حالي است كه او به قتل همسر نابينايش متهم بود. قاضي پرونده هم از سوي ديگر به همسر «كين» دل مي بندد. . . پرونده پارادين هم از بخت بد، فيلم خوبي نيست. بسيار ضعيف تر از آن است كه امضاي هيچكاك پاي آن گذاشته شود. مهم ترين مشكل فيلم بازيگران تحميلي بودند كه با سلزنيك قرارداد داشتند. اما تنها كسي كه درست به نقش اش مي خورد گريگوري پك بود. . .
دو سال بعد پك در فيلم «آسمان زرد» [يلواسكاي] ساخته «ويليام ولمن» بازي كرد. داستان فيلم درباره هفت ياغي قانون شكن بود كه به سركردگي «استرچ» (با بازي پك) بانكي را سرقت مي كنند و به نمكزارهاي آريزونا مي روند و در راه به شهر متروك آسمان زرد مي رسند كه فقط دو ساكن دارد. . . اين وسترن كلاسيك، فيلمي روان شناختي است درباره اينكه آدم ها خوبي و بدي درون شان تا چه اندازه به هم نزديك است و بي رحمي چگونه آنان را نابود مي كند. پك در نقش «استرچ» نمونه درخشاني از اين گونه آدم هاست. . .
016895.jpg

«گناهكار بزرگ» كار «رابرت سيودماك» كه در همان سال ساخته شد درباره «فيودور داستايوفسكي» (با بازي پك) بود كه به دختري به نام «پولين» دل مي بازد. پدر دختر يك ژنرال قمارباز و بي اراده است كه مبلغ زيادي به صاحب يك كازينو بدهكار است. داستايوفسكي براي نجات ژنرال و دخترش تصميم مي گيرد صاحب كازينو را مغلوب كند. . . فيلم آمريكايي اين كارگردان آلماني بيش از هر چيز تقدير محتوم و چيرگي تباهي را به تماشا مي گذارد. پك نقش داستايوفسكي را چنان عالي بازي مي كند كه گمان مي بريد با خود استاد طرف هستيد. تلخي، صراحت در بازي پك به نقش استاد نويسنده موج مي زند...
«ششلول بند»، ساخته «هنري كينگ» محصول ۱۹۵۰ بود. فيلم درباره «جيمي رينگو» هفت تيركش پا به سن گذاشته اي است كه پك نقش اش را بازي مي كند و دارد گذشته اش را مرور مي كند. وقتي شبي وارد كافه اي مي شود و مي بيند يك نفر دارد از او به بدي حرف مي زند، عصباني مي شود و او را مي كشد. . . اين وسترن كلاسيك كه همه كليشه هاي آن دوران را كنار زده بود، تا حدي مثل آسمان زرد اثري روان شناسانه است. فيلمي درباره نااميدي و گذشته اي تاريك كه بازي درخشان پك آن را حسابي ماندني كرده است...
«داوود و بتشبع» كه در ۱۹۵۱ ساخته شد، توانست پرفروش ترين فيلم آن سال شود. داوود (با بازي پك) كه زخم كوچكي در جنگ برداشته به اورشليم برمي گردد تا استراحت كند. در يكي از همان روزها او بتشبع را مي بيند و دل باخته اش مي شود. خداوند قحطي و خشكسالي را به اورشليم مي فرستد. . . فيلم كه براساس كتاب دوم سموئيل از عهد عتيق ساخته شد داستاني مذهبي و البته عاشقانه است كه صاحب نظران كليسا آن را تاييد كردند. پك مثل هميشه فوق العاده ظاهر شد و نقش اش را در حد كمال بازي كرد. .. گريگوري پك فيلم «برف هاي كيليمانجارو» را در ۱۹۵۲ بازي كرد. اين ساخته «هنري كينگ» اقتباسي از يك داستان كوتاه نوشته «ارنست همينگوي» بود و در اردوگاهي توريستي در آفريقا مي گذشت. «هري» كه يك نويسنده است روي تختي سفري دراز كشيده و در تب قانقاريا مي سوزد. گاهي به هوش مي آيد و گمان مي برد چيزي به پايان عمرش نمانده است. همسر ثروتمندش «هلن» هم سرگرم پرستاري از اوست. . . فيلم خسته كننده كينگ تنها يك نقطه قوت دارد و آن هم بازي هايش است، خصوصاً بازي پك كه گويا واقعاً نويسنده اي خودخواه است. اين همان چيزي است كه داستان كوتاه استاد هم آن را دارد. . .
«تعطيلات رمي» يك سال بعد ساخته شد. كارگردان فيلم «ويليام وايلر» بود و داستاش درباره «شاهزاده خانم آن» (با بازي ادري هپبرن) كه براي گذراندن تعطيلات به رم مي رود و شبي در خيابان با يك خبرنگار آمريكايي ـ به نام «جو» (با بازي پك) آشنا مي شود. هدف اول جو تهيه گزارش هاي خواندني درباره اين شاهزاده خانم است اما كم كم به او دل مي بندد. . . فيلم عملاً يك افسانه پريان است كه در روزگار مدرن اتفاق مي افتد، اما آنچه فيلم را ماندگار مي كند پايان تلخ اش است كه به شدت متعارف مي نمايد. پك در اين فيلم همه تلاش اش را كرد تا نگاه هاي عاطفي اش توجه همه را جلب كند. . . «موبي ديك»، اقتباس «جان هيوستن» از رمان جاودانه «هرمن ملويل» در ۱۹۵۶ ساخته شد. داستان فيلم سال ۱۸۴۰ در نيوبدفورد مي گذشت. «ناخدا ايهب» (با بازي پك) كه يك پايش را در شكار نهنگي به نام موبي ديك از دست داده، بار ديگر تصميم گرفته آن هيولا را شكار كند. . . هر چند خيلي از طرفداران رمان، اين اقتباس را نمي پسندند، اما هيوستن اقتباسي درست را ارائه داده و به اصل رمان وفادار مانده است. در اين ميان ولي آنچه ساز ناكوك فيلم به حساب مي آيد، گريگوري پك است كه ربطي به ايهب ندارد و به تنهايي سازش را مي زند...
يك سال بعد پك در «زن طراح» بازي كرد، كاري از «وينسنت مينه لي». داستان درباره يك خبرنگار ورزشي به نام «مايك» (با بازي پك) بود كه به طراح لباسي به نام «ماريلا» دل مي باخت و ازدواج مي كردند اما كمي بعد اين زندگي دچار مشكل مي شود. . . كمدي خاص «مينه لي» و به قولي كمدي روشنفكرانه اش حاوي همان شيريني هاي هميشگي است و بازي پك كه خود نقش است، فيلم را حسابي ديدني كرده. پايان فيلم خنده دارترين بخش آن است و پك در اين بخش بازي درخشان و درستي ارائه مي كند. . .
«شجاعت نمايي» كه در ۱۹۵۸ ساخته شد، كار مشترك ديگري بين هنري كينگ و پك بود. «جيم داگلاس» كه پك نقش اش را بازي كرد، به شهر كوچك ريوآريبا در مرز مكزيك مي رود تا شاهد به دار آويخته شدن چهار مردي باشد كه شش ماه قبل همسر او را هتك حرمت كرده و به قتل رسانده اند، او سه نفر از اين چهار نفر را به قتل مي رساند و دنبال نفر چهارم است. . . داستان انتقام گيري شخصي و اجراي قانون به شيوه اي كاملاً غيرقانوني همه اين فيلم است. پك به هر دليل آن گونه كه بايد در فيلم ظاهر نمي شود، اما زماني كه حقيقت را در مي يابد، رفتارش به گونه اي مي شود كه تاثيري شگفت انگيز مي گذارد. اين هم از آن فيلم هايي است كه پك مايه چنداني برايشان نگذاشت.
«سرزمين بزرگ» هم در همان سال ساخته شد. همكاري ديگري بين ويليام وايلر و پك. داستان درباره «جيمز مكي» (با بازي پك) ناخداي سابق بود كه به غرب مي آمد تا با «پاتريشيا تريل» عروسي كند و در مزرعه پدر پاتريشيا بقيه زندگي را بگذراند، اما از سركارگر مزرعه يعني «استيوليچ» خوشش نمي آيد. . . وسترن جاه طلبانه وايلر، هم شباهت هاي كلي اش را به فيلم هاي اين ژانر دارد و هم يك فيلم عاشقانه به حساب مي آيد. رودررو شدن پك با دارودسته «آيوز» يكي از درخشان ترين فصل هاي سينماي وسترن است. اما در عين حال جز پك يك نفر ديگر هم هست كه خوب مي درخشد و آن يك نفر اسمش هست «چارلتن هستن». . .
«تپه پورك چاپ» سال ۱۹۵۹ ساخته شد. فيلم «لوئيس مايلستون» در سال هاي جنگ كره مي گذرد. ستوان «كلمنز» آمريكايي كه پك نقش اش را بازي مي كرد، فرمانده گروهي است كه بايد تپه پورك چاپ را تصرف كنند. اين در حالي است كه تپه اهميت چنداني ندارد و هر لحظه هم ممكن است جنگ تمام شود. . .

نگاه اول
عقل يخزده
016905.jpg

احمد غلامي
«اژدهاي سرخ» بر اساس رماني از تامس هريس ساخته شده است. قبل از اين فيلم، فيلم ديگري از همين كتاب به نام «شكارچي انسان» در سال ۱۹۸۶ به كارگرداني مايكل مان به روي پرده رفته است.
درواقع اژدهاي سرخ را مي توان به نوعي سكوت بره هاي ۳ نيز دانست. منشاء هر سه داستان شخصيت اهريمني «هانيبال لكتر» است كه در دو فيلم «سكوت بره ها» و «اژدهاي سرخ» آنتوني هاپكينز اين نقش را بازي مي كند. با همان چشم هاي نافذ و سرد كه گاه انسان را دچار اين اشتباه مي كند كه با مردي مهربان و موقر روبه رو است. صدا و لحني آرام و با لبخندي تهديدآميز. اگر بخواهيم اين دو نقش هاپكينز را كه در نقش جاني خبيث كه به خباثتش عشق مي ورزد با نقش پيشخدمت فيلم بازمانده روز مقايسه كنيم، فكر نكنيد با يك مقايسه حيرت آور روبه رو مي شويم. در بازمانده روز نيز آنتوني هاپكينز اگرچه فعل جنايتكارانه اي را مرتكب نمي شود و آدمي خبيث و اهريمني چون هانيبال نيست اما آن سردي و يخزدگي و بي تفاوتي و لبخندهاي تهديدآميزي را دارد كه هر آدم حساسي را از خود دلسرد مي كند. انگار عشق در نگاه و چشمان هاپكينز چيزي حقير و كودكانه است. بازيچه اي براي پوزخند زدن. در دنيا كارهاي مهمتري از عشق ورزيدن به يك آدم وجود دارد. اين عشق ورزيدن به چيزهاي ديگر گاه در موقعيت يك پيشخدمت اتو كشيده و عصا قورت داده تجلي پيدا مي كند و گاه در نقش يك جاني كلاسيك كه با كشتن نيز برخوردي متين و با نزاكت داد.
«اژدهاي سرخ» فيلمي هراس آور است كه آن را «برت رتنر» ساخته و فيلمنامه آن را «تد تالي» نوشته است. اژدهاي سرخ فيلمي هراس آور است كه قاتلي زنجيره اي «رالف فاينس» در نقش «فرانسيس دولارايد» دست به جنايت مي زند. او بيماري رواني است كه به هنگام قرص كامل ماه قربانيانش را در خواب قصابي مي كند و تكه هاي آينه در چشمان آنها قرار مي دهد. كارآگاهي مصمم با سماجت، پيگير اين قتل ها است و در گفت وگوبا آنتوني هاپكينز (هانيبال) در زندان مي خواهد به راز پيدايي اين قاتل زنجيره اي پي ببرد. پس داستان يك محور ثابت كلاسيك دارد. قاتلي زنجيره اي كه با بي رحمي و شقاوت قربانيان خود را مي كشد و پليسي كه به دنبال اوست.
داستان اصلي فيلم چيز تازه اي ندارد. چيزي كه اين فيلمنامه را نجات مي دهد داستان هاي فرعي آن است كه عمق و جذابيت ويژه اي دارند. اولين داستان فرعي فيلم رابطه پليس جوان «هاروي كتيل» در نقش «جك كرافورد» با كارآگاهي بازنشسته (ويل) است. رفتار و عملكرد جك كرافورد ويل را به ياد گذشته اش مي اندازد و رابطه ايجاد شده بين اين دو پليس به گونه اي پدر و فرزندي است. داستان فرعي دوم رابطه «جك كرافورد» يا پليس جوان با آنتوني هاپكينز است. جك با ديالوگ هاي پرشور، پر اعتماد كه همه چيز را با آنها مي شود از سر راه برداشت و هانيبال با نگاهي پرنفوذ، ثابت و يخزده با اعتماد به نفسي حيرت آور و با لبخندي بر لب كه انگار به صداي انديشه هاي ديگران ناباورانه گوش مي دهد با يكديگر روبه رو مي شوند. هاپكينز عقل يخزده است ؛با باورهايي شوخ و شقاوت انگيز. داستان فرعي سوم كه يكي از مهمترين داستان هاي فرعي فيلم است رابطه قتل زنجيره اي فرانسيس دولارايد با اميلي واستون است كه نقش «ربا مك كلين» را بازي مي كند. ربا، نابينا است. با چشماني گشوده رو به دنيا كه چيزي را نمي بينند. او ذره ذره در رابطه اش عاشق فرانسيس مي شود. او لب بريده و خالكوبي هراسناك بدن مرد را نمي بيند. اين نابينايي معناي عميق تري نيز پيدا مي كند. او زشتي ها و پليدي هاي فرانسيس را نمي بيند. اين نديدن باعث مي شود رابطه عاشقانه اي بين يك گرگ و بره اي معصوم ايجاد شود. رابطه اي پر كشش و پر از تعليق. تماشاگر احساس عاطفي قوي نسبت به اميلي پيدا مي كند و اين احساس به واسطه كور بودن اميلي و آن معصوميت كودكانه صورتش دو چندان مي شود و تماشاگر در ترس به سر مي برد، ترسي ناشي از جنايتي كه اميلي از آن بي خبر است و با معصوميتي كودكانه با آن زندگي مي كند. اين ايجاد تعليق با يك داستان فرعي در دل يك داستان اصلي فوق العاده حرفه اي و كاربردي است. اژدهاي سرخ با اصل قرار دادن داستان هاي فرعي اش، تكراري و سطحي بودن داستان اصلي اش را از بين مي برد. همواره سرآغاز هراس از ندانستن است. اما اين بار اين ندانستگي نيست كه هراس مي آفريند. اين آگاهي از ندانستن است كه ما را مي هراساند. اميلي نمي داند، نمي ترسد و نمي هراسد، چون نمي بيند. ما با آگاهي از موقعيت او دچار دلهره مي شويم. اين خصلت دنياي مدرن است كه با آگاهي بخشيدن ما را دچار اضطراب و دلهره مي كند. «اژدهاي سرخ» در ژانر فيلم هاي هراس آور فيلمي جذاب و حرفه اي است.

دنياي بازيگري گريگوري پك
چهره هنرمند در جواني
016900.jpg

ديويد تامسن
ترجمه: ليلا نصيري ها
گريگوري پك مورد علاقه همگان بود ـ واژه درست اش همين است ـ و بخشي از اين علاقه از آن شيوه سخت كوشانه اي ناشي مي شد كه در راه آرمان هاي نيك در پيش گرفته بود و به عنوان رياست موسسه فيلم آمريكا و مدير آكادمي به كار مي گرفت.
به علاوه، آوازه و شهرت پك يكي از پيامدهاي خوش تيپي و خوش قد و قامت بودن اش به عنوان يك مرد بود و تواضعي و شرمي كه نگاه هاي اين چنيني به شخصيت اش را تاب مي آورد. بازيگراني هستند كه زيبايي در چشم هايشان برق مي زند و بعد آن هايي كه به نظر مي رسيد از همين بابت شكست خورده اند. پك آن قدر خوب بود كه واقعي به نظر نمي رسيد، با شيوه اي كه او همه چيز نگاه مي كرد. پس سخت تلاش مي كرد تا واقعي به نظر برسد. در حقيقت، فقط «خوش تيپي» براي او كم است. در اوايل دهه ،۴۰ وقتي حضورش بر فيلم ها سايه انداخت، جوري زيبا بود كه به نظر مي رسد اين جور زيبايي ها ديگر اين روزها وجود ندارد. چيزي كه مي خواهم بگويم اين است كه او به دنبال پديه هايي مثل مارلون براندو، مونتگمري كليفت، جيمز دين و الويس پريسلي آمد (در همه اين مردان نشانه هايي زنانه و مردانه و چيزي از مدرنيسم بود) و درست در همان زمان كساني هم بودند مثل كرك داگلاس، برت لنكستر و رابرت ميچم (همه آنها در خشونت و بدخلقي استاد بودند). تقريباً غيرممكن است كه پك را در نقشي خارجي از حوزه اخلاق در نظر بياوريم ـ اگر چه يكي از بزرگ ترين استثنائات اش شخصيت كابوي رذل و متجاوز او در «جدال در آفتاب» است كه براي صاف و صوف بودن روشنفكرانه اش، جاذبه مردانه اش در سينماي تكني كالر و نگاه درخشان اش مايه افتخار است.
پك نقش قهرمانان معتبر را در سن بازي كرد كه هاليوود هنوز به چنين شخصيت هايي افتخار مي كرد. به همان شيوه اي كه مورد علاقه همگان قرار مي گرفت و از پس هر كاري با خوش شانسي بر مي آمد ـ كه هميشه آن را قبول داشت ـ نقش آتيكوس فينچ را در «كشتن فرغ مقلد» ايفا كرد. اين فيلم كه براساس رمان پرفروش هارپري در سال ۱۹۶۲ ساخته شد، در شرايطي كه آمريكاي جان كندي با تمام وجود درگير آشنا شدن با حقوق مدني بود. فينچ نقش وكيلي را دارد كه در جنوب زندگي مي كند. فينچ درگير دفاع از مرد سياهي است كه به تجاوز متهم شده و درگير تعصبات رايج است. فينچ پدر مجردي است كه فرزندان اش راهشان را به سوي دنياي واقعي مي پيمايند. اين همان ايده آل آمريكايي است: معلم خانه و حامي اجتماع. پك اسكار نقش اول را از آن خودش كرد، نه از آن جهت كه همه چيز بر وفق مراد بود بلكه از آن جهت كه روح و روان اش را به آن سپرده بود. همين هفته پيش بود كه در يك نظرخواهي از طرف موسسه فيلم آمريكا، آتيكوس فينچ به عنوان تحسين برانگيزترين قهرمان سينماي آمريكا برگزيده شد. اين هم از مهرباني سرنوشت بود كه پك براي شنيدن چنين خبري زنده بود ـ درست مثل نشانه اي به اين مفهوم كه ديگر آمريكا تا اين حد اصيل و توانمند نخواهد بود. گريگوري پك در سال ۱۹۱۶ در لايولا (جايي بين لس آنجلس و سن ديه گو) متولد شد، با نام كوچك الدرد ـ اين هم نشانه اي بر اينكه او تا چه اندازه به قهرمانان عصر ويكتوريا يا نمونه هاي عالي سينماي صامت نزديك بود. تحصيلات خوبي داشت و دانشجوي دانشگاه كاليفرنيا، بركلي، بود تا زماني كه بازيگري او را از راه به در كرد. اگر چه او به لحاظ فيزيكي بي نقص به نظر مي رسيد، از ناحيه ستون فقرات آسيب ديده بود ـ و همين او را از جنگ دور نگه داشت. در عوض، به سرعت به قله بازيگري دست يافت، نه فقط به دليل نگاه و توانايي اش، بلكه به اين دليل كه بسياري از بازيگران به جنگ رفته بودند.
اولين موفقيت عظيم اش به سال ۱۹۴۵ و به فيلمي به نام «كليدهاي بهشت» بر مي گردد به فيلمي كه نقش يك كشيش را در آن بازي مي كرد. در سال هاي بعد، در فيلم «كاپيتان هوارشيو هورنبلوئر» (۱۹۵۱) است اثر سي اس فورستر ظاهر شد، در نقش يك فرمانده برجسته و مضطرب و در نقش داود در مقابل سوزان هيوارد در فيلم «داود و بتشبع» (۱۹۵۱)، خبرنگاري كه وانمود مي كرد يهودي است در فيلم «قرارداد شرافتمندانه» (۱۹۴۶) و نقش روانشناس متخصص در زمينه فراموشي در فيلم «طلسم شده» (۱۹۴۵) هيچكاك.
اما پك هميشه جالب تر از فقط يك قهرمان بي شيله و پيله به نظر مي رسيد، داود فقط يك قهرمان ساده نيست، در «طلسم شده» صحنه درخشاني هست كه او با تيغي در دست اش ظاهر مي شود، شبيه فرشته مرگ و ما دقيقاً نمي دانيم كه چه قصدي دارد. او در «پرونده پارادين» (۱۹۴۶) هيچكاك نقش وكيلي را بازي مي كند كه موكل اش او را اغوا كرده است. در «ششلول بند» (۱۹۵۰) عالي بود؛ داستان مردي كه در اشتياق داشتن زندگي خانوادگي است اما سابقه خطرناك اش مثل سايه تعقيب اش مي كند و هيچ وقت بهتر از «دوازه ساعت در آسمان» (۱۹۵۰) ظاهر نشد؛ جايي كه به عنوان يك افسر مافوق دستور يورش بردن به يكي از پايگاه هاي نيروي هوايي آمريكا در انگلستان را در طول جنگ صادر كرد. اگر به دنبال عمق بازي و بازيگري او هستيد، با تنهايي طبيعي اقتدارش، اين همان فيلمي است كه بايد ببينيد.
در دهه ،۵۰ او ديگر بازيگر بزرگي بود و به آدري هپبرون كمك كرد تا اسكاري براي بازي در فيلم «تعطيلات رمي» (۱۹۵۳) به دست بياورد و در نقش يك جنتلمن واقعي در كنار او ظاهر شود، قهرمان همينگوي در «برف هاي كليمانجارو» (۱۹۵۲)؛ تجسم قلب آمريكا و كاملاً دلواپس در «مردي در لباس فلانل خاكستري» (۱۹۵۹) و حتي ايهب در موبي ديك جان هيوستن. اين فيلم آخر احتمالاً بيش از اندازه بلند پروازانه باشد، اما پك در اين فيلم هم جدي و قابل احترام است، چيزي سخت در روح بازيگري او است و اين، به نظر من، در «موبي ديك» بهتر از كارهاي آخرش، يعني شخصيت جوزت منگلس فيلم «پسراني از برزيل» يا تقليدش از مك آرتور است. شكست هايي هم در طول سال ها داشته است: او واقعاً براي شخصيت خود ويرانگر «محبوب بي وفا» (۱۹۵۹) اف. اسكات فيتزجرالد خلق نشده بود. «در ساحل» (۱۹۵۹) آن قدر سنگين و جدي به نظر مي رسيد كه امكان ندارد هيچ فيلمي براي ساخته شدن چنين شخصيتي به بازيگري چنين امكاني بدهد. در كنار بازيگران زن جوان هميشه هم خوب نبود. در فيلم «به وظيفه ام عمل مي كنم» (۱۹۶۰) جان فرانكن هايمر، جايي كه او نقش كلانتر شهر كوچكي را بازي مي كند و تيوزدي ولد او را فريب مي دهد، موقعيت يك كار خارق العاده را داشت، اما در وجود پك نوعي احتياط وجود داشت طوري كه به نظرش بعيد مي رسيد كه كنار يك بچه خوشگل تا اين اندازه تك و تنها و در مانده ظاهر شود. نوعي بزرگ منشي در وجود او بود، چيزي كه يك نسل به آن اعتماد كرد و دوست اش داشت.

به انگيزه نمايش «مارني» در حوزه هنري
آخرين فيلم برتر

نيما صداقت
016890.jpg

مارني با اينكه نظرات متفاوتي را برانگيخته است، اما بي شك يك اثر كامل و جزو ده ساخته برتر آلفرد هيچكاك است. فيلم يكي از غريب ترين فيلم هاي هيچكاك است كه از دو جهت در آثار او مهم به نظر مي رسد: روان شناسي و فمينيسم.
مارني پاياني بر يك دوره ده ساله شاهكارهاي هيچكاك و آخرين همكاري هيچكاك با گروه مورد علاقه اش است: آخرين فيلمبرداري «بركز»، آخرين تدوين «جورج توما سينما» و آخرين موسيقي «برنارد هرمن». اين سه تن كه بي شك نقش مهمي در شاهكارهاي هيچكاك داشته اند، در چهار فيلم بعدي او ديده نمي شوند و عده اي علت ضعف اين چهار اثر را عدم همكاري اين سه تن مي دانند (كه البته چنين نيست).
فيلم از لحاظ قصه شباهت هاي زيادي به «طلسم شده» دارد. در هر دو فيلم براي شخصيت هاي اصلي در كودكي اتفاق ناهنجاري افتاده (هر دو مورد مرگ يك شخص) كه اين باعث اختلالات روحي در آنها شده و در پايان هر دو فيلم گره با فلاش بك (بازگشت به گذشته) گشوده مي شود. در مارني، زن دچار اختلال روحي است و مرد به او كمك مي كند و در «طلسم شده»، مرد (كريگوري پك) رفتار غيرطبيعي دارد و زن (اينگريد برگمن) براي درمان او مي كوشد. از سوي ديگر فيلم به خاطر شخصيت اصلي (دختر دزد) به «دستگيري يك دزد»، «رواني» و «توطئه خانوادگي» شباهت پيدا مي كند. همچنين به قول «دانلدا اسپوتو» سه فيلم اول هيچكاك در دهه شصت (يعني «رواني»، «پرندگان» و «رواني» شديداً به هم ارتباط دارند. «اسپوتو» براي اثبات اين گفته خود به ارتباط شخصيت هاي اصلي سه فيلم اشاره مي كند (جالب اينكه هر سه شخصيت بلوند هستند) و نكته جالب تر ارتباط شخصيت مركزي هر سه فيلم با «مادر» است.
شايد مهم ترين مايه فيلم هاي هيچكاك استحاله شخصيت و خودشناشي باشد. در فيلم هاي هيچكاك ـ غالباً - شخصيت ها ضعف و وسوسه اي دارند كه با پرداختن به اين ضعف و پيمودن نتايج حاصل از اين كار، درمان مي شوند. مارني ضعفش اين است كه واقعه مهمي را فراموش كرده و وسوسه اش اين است كه مي خواهد واقعه را به خاطر آورد و خودشناسي اش را كامل كند. او مي خواهد بداند كه چرا مادرش او را دوست ندارد «چرا منو دوست نداري مامان؟ هميشه تعجب مي كنم كه چرا منو دوست نداري؟!» در پايان مارني با كمك شوهرش (مارك) بر ضعف و وسوسه اش غلبه مي كند (نقش مارك در اين خودشناسي بسيار مهم است و ما را به شناسايي يك مايه بسيار مهم ديگر در آثار هيچكاك يعني تم زوج يا رابطه عشقي رهنمون مي سازد). هر چند هيچ اهميتي ندارد كه هيچكاك اين تم ها را به عمد به كار گرفته باشد يا نه (ناخودآگاه هنرمند را نبايد فراموش كرد) اما دلايل متعددي مي توان آورد كه همه اين ها به عمد بوده است؛ به عنوان مثال: در رماني كه مارني از روي آن ساخته شده، شخص ديگري ماجراي كودكي مارني را برايش تعريف مي كند، همچنين اسب مارني را كس ديگري مي كشد اما در فيلم، هر دوي اين اعمال توسط خود مارني انجام مي شود. هيچكاك به عمد، به خاطر تم مورد علاقه اش يعني خودشناسي، رمان را تغيير مي دهد تا مارتي خود اسبش را بكشد و خود ماجراي كودكي اش را به خاطر بياورد.
016910.jpg

مفاهيم و ارتباطات فيلم حيرت انگيز است؛ به عنوان مثال سه مفهوم آب، تجاوز و مرگ. مارني در كشتي (بر روي آب) مارني را تصاحب مي كند و بعد مارني در آب خودكشي مي كند. در فلاش بك كودكي هم، مرد متجاوز، ملوان است و توسط مارني كشته مي شود. اينگونه مفاهيم و ارتباطات نبوغ آميز در طول فيلم كم نيست و به طور كلي توجه هيچكاك به جزييات حيرت آور است. حتي مثلاً در نمايي كه مارني مي خواهد وارد خانه مادرش شود (و همين طور نماي پاياني كه با مارك از خانه مادرش بيرون مي آيد) چند بچه در حال بازي، آوازي مي خوانند كه حتي اين آواز هم با مارني ارتباط دارد:
Mother,Mother,Iشm ill - send for the) (. . . doctor over the hill «مامان مامان، من مريضم، پي دكتر بفرست اون طرف تپه.. » و فراموش نكنيم كه به قول رابين وود: «سينما يعني جزييات. »

حاشيه هنر
016885.jpg

• آنچه از تايتانيك ماند
«جيمز كامرون» كارگردان سرشناس سينماي آمريكا، يكي از آن نام هاي مشهوري است كه خيلي ها از بر هستند و او را به خاطر فيلم هايش مي شناسند. او كه يكي از سه ضلع مثلث سينماگران صنعت گراي آمريكاست، هميشه مي كوشد فيلم هايش به كمك آخرين امكانات فناورانه ساخته شوند. در ميان كارهاي او «ترميناتور»، «ترميناتور ۲: روز داوري»، «ورطه»، «بيگانه ها» و «تايتانيك» بيش از همه اسم و رسم دارند و مخصوصاً اين آخري اكراني جهاني داشت و همه مردم دنيا آن را ديدند. مدتي پيش «كامرون» فيلمي به نام «اشباح ورطه» ساخت كه يك مستند ۶۰ دقيقه اي است و به بررسي بقاياي لاشه كشتي تايتانيك مي پردازد. او همراه با گروه فيلم سازي اش و چندتايي دانشمند به اعماق دوازده هزارپايي اقيانوس رفته اند و اين فيلم را ساخته اند. «كامرون» بزرگ مي گويد: «واقعيت اين است كه تايتانيك بايد همان جوري ساخته مي شد كه ديديد، اما وقتي مقصدتان اعماق اقيانوس باشد، چيزي كه مي بينيد به شدت متفاوت است. خيلي كيف دارد كه لاشه كشتي را حسابي بگرديد و به جايي برسيد كه بگوييد واي! اين همان جايي بود كه گروه نوازندگان آن آهنگ جادويي را نواختند. يا بگوييد واي! اين همان جايي است كه افسر ارشد داشت مردم را سوار قايق هاي نجات مي كرد. مي دانيد، وقتي به اين چيزها فكر مي كنيد، قضايا تا حدي شخصي مي شوند، با آنها درگيري ذهني پيدا مي كنيد و به نظرم فقط در اين صورت است كه مي توان فهميد آن فاجعه اي كه اتفاق افتاده چقدر عظيم بوده و قلب آدم را به درد مي آورد. «كامرون» اين فيلم مستند را به صورت سه بعدي ساخته و بايد با عينك هاي به خصوص آن را تماشا كرد تا احساس كنيم همان جا هستيم، براي همين هم بود كه او بعد از ساخت «تايتانيك» تصميم گرفت اين مستند را بسازد و شگفتي خودش را به بقيه نشان دهد. «كامرون»ِ بزرگ اضافه مي كند: «اگر بخواهم توضيح بدهم وقتي بار اول لاشه تايتانيك را ديدم چه حالي به من دست داد، كمي گيج مي شوم. بار اول احساس كردم دچار بهت زدگي شده ام، چون آنجا بودم، كنار لاشه تايتانيك و داشتم با چشم هاي خودم اين كشتي عظيم را تماشا مي كردم و مي ديدم چه گنجينه تصويري غني اي براي ما به يادگار مانده است. چند سالي طول كشيد تا فكرم را متمركز كنم ببينم چه مي شود ساخت و به مردم نشان داد البته بحث فناوري هم بود، همان موقع نمي شد اين مستند را ساخت، در واقع بدون كمك هاي كمپاني سوني ساخت اشباح ورطه غيرممكن بود.»

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   جهان  |   علم  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |