چهارشنبه ۴ تير ۱۳۸۲
شماره ۳۰۸۷- June, 25, 2003
ادبيات
Front Page

نگاهي به رمان «ديروز و امروز» نوشته سامرست موآم
جذابيت هاي پنهان يك ضد قهرمان
شايد منظور سامرست موآم از قرار دادن اين دو داستان در كنار هم اين بوده كه تاثير شكست هاي عاطفي و عشقي ماكياولي در زندگي اش را بر فلسفه سياسي تنگ نظرانه او مثلاً نظريه فيلسوف ـ شاه نشان دهد
حسين ياغچي
016845.jpg

شايد مهم ترين خصوصيت دنياي داستاني «سامرست موآم» اين باشد كه در داستان هايش به تمسخر شخصيت هاي به ظاهر جدي مي پردازد و پوچي و تناقض حاكم بر عقايد و رفتارهاي آنان را به نمايش مي گذارد. اين خصوصيت از آن جهت مهم است كه بسياري از طرفداران پروپاقرص داستان هاي او، طنز گزنده موجود در اين داستان ها را مهم ترين عامل جذابيت آنها ذكر مي كنند. اين طنز گزنده، ناشي از همين تيزبيني در ديدن رفتارهاي متناقض شخصيت هايي است كه از قضا خودشان و عقايدشان را مهم فرض مي كنند و البته در گيرودار ماجراهايي كه در داستان هاي او برايشان اتفاق مي افتد، بر ناتواني خود در مهار و كنترل وقايع زندگي وقوف مي يابند.
رمان «ديروز و امروز» از اين قاعده موجود در داستان هاي «سامرست موآم» مستثني نيست و شايد حتي جزء آن آثاري باشد كه اين خصوصيت ياد شده در آن بروز و ظهور بيشتري داشته است. رمان به روايت يكي از ماجراهاي زندگي «نيكولو ماكياولي» سياستمدار نه چندان خوشنام ايتاليايي مي پردازد. بخش عمده اي از اين روايت، تخيلي و زاييده ذهن داستان پرداز موآم است. اما در اين ميان آنچه مهم مي نمايد اين است كه نفس حضور شخصيتي همچون «ماكياولي» (با آن سابقه و پيشينه) در يك رمان، كنجكاوي و علاقه زيادي را در خواننده، براي خواندن اين اثر بر مي انگيزد. حال اگر داستان فوق توسط فردي همچون «سامرست موآم» نقل شده باشد، اين كنجكاوي و علاقه، دوچندان مي شود.
«موآم» در روايت اين رمان از لحني مشابه لحن داستان هاي قرون ۱۸ و ۱۹ ميلادي سود جسته است كه البته با توجه به كميك بودن فضاي رمان، استفاده از اين لحن، حكايت از همان شوخ طبعي و نكته سنجي او دارد. وي با استفاده از اين تمهيد، موفق شده كه رياكاري و متظاهرنمايي حاكم بر روابط مردم در اروپاي آن زمان را به خوبي نشان دهد. مثلاً در ابتداي رمان گفته مي شود كه ماكياولي از بيان خوشگذراني هايش در سفرهايي كه انجام مي داده، هيچ ابايي نداشته و اين موضوع را در مجالس رسمي، به راحتي به زبان مي آورده است.
016860.jpg

واكنشي كه اين عمل ماكياولي در اطرافيانش بر مي انگيخته، به اين صورت در رمان آمده است: «... و از همه بدتر، اين ماجراها را با آب و تاب سرگرم كننده اي حكايت مي كرد و با وجودي كه انسان از شنيدن شان خشمگين مي شد، نمي توانست به آنها توجه نكند.» در واقع، در اينجا شخصيت ماكياولي براي نويسنده تبديل به شخصيتي مي شود كه به تابوشكني در ارزش هاي سنتي مردم آن روزگار مي پردازد. در ادامه داستان، شخصيت هاي رياكار و متظاهرنماي ديگري را هم مشاهده مي كنيم. مثلاً شخصيت «تيموتئو» كه يك كشيش زيرك و مال اندوز است، سرآمد شخصيت هاي داستان از اين لحاظ به شمار مي رود كه در نهايت مشخص مي شود كه تمام فريب هايي كه ماكياولي خورده، از جانب او طراحي شده است. در كل به نظر مي رسد كه نگاه «سامرست موآم» به دستگاه كليسا، همواره نگاهي توام با شك و بدبيني بوده است. ردپاي شخصيت «تيموتئو» را مي توان در ساير رمان ها و نمايشنامه هاي «سامرست موآم» هم مشاهده كرد. اما ديگر شخصيت هاي رمان «ديروز و امروز» هم هر كدام به نوعي با همين متظاهرنمايي و رياكاري، درگير هستند. شخصيت هايي به مانند «بانوسرافينا»، «اوراليا» و حتي «پيرو» كه در ابتداي رمان، شاگرد ماكياولي محسوب مي گردد و در پايان مشخص مي شود كه او بر سر استادش كلاه گذاشته و زن مورد علاقه ماكياولي، يعني اوراليا را مال خود كرده است. اين نحوه شخصيت پردازي، مهم تر از همه در ساختار داستاني اين رمان نمود عيني يافته است. در رمان، دو داستان مجزا از هم، به طور موازي پيش مي روند. داستان اول مربوط به شرح مذاكرات ديپلماتيك ماكياولي با «سزاربورجا» است، كه شايد اين بخش، نيمه سياستمدار و تدبيرگراي ماكياولي را نشان مي دهد و داستان دوم ماجراي عشق ماكياولي به «اوراليا» را مطرح مي كند. اين دو داستان، در زماني كه ماكياولي مي خواهد به ديدار اوراليا برود در همين حين توسط «سزار بورجا» به دربار احضار مي شود، با هم تلاقي پيدا مي كنند و از اينجا به بعد، گره گشايي از داستان آغاز مي شود. پايان داستان هم بخش ديگري از وجوه شخصيتي ماكياولي را عيان مي كند. او كه از ديدار اوراليا محروم مانده، در نهايت به هنر پناه مي برد وتصميم به خلق نمايشنامه اي با شخصيت هايي كه در اين مدت با آنها سر و كار داشته مي گيرد تا به نوعي انتقام خود را از اين اشخاص گرفته باشد. اما به هر ميزاني كه ماكياولي در ماجراي عشقي اش شكست خورده به همان ميزان در تدابير سياسي اش پيروز شده است. او دعوت «سزار بورجا» مبني بر استعفا از دربار فلورانس و حضور در دربار او را، در زماني كه وي در اوج كشورگشايي هايش بوده، قبول نمي كند. بعد هنگامي كه «سزاربورجا» با شكست هاي زيادي در جنگ مواجه و مجبور به فرار مي گردد، اوج كياست و آينده نگري ماكياولي مشخص مي شود. شايد منظور سامرست موآم از قرار دادن اين دو داستان در كنار هم اين بوده كه تاثير شكست هاي عاطفي و عشقي ماكياولي در زندگي اش را بر فلسفه سياسي تنگ نظرانه او (مثلاً نظريه فيلسوف ـ شاه) نشان دهد. موردي كه حداقل در اين كتاب، در نمايشنامه اي كه او دست به نوشتن آن مي زند، عيان است. اما همه اين ها در سايه داستان پردازي خلاقانه سامرست موآم در مرتبه بعدي اهميت قرار مي گيرند. او در اين داستان، به مانند ساير داستان هايش، موفق شده كه لذت خواندن يك داستان جذاب و غافلگيركننده را به ما بچشاند و ما را در انگيزه ها و هيجانات قهرمانان داستانش شريك كند و همين، رمز موفقيت داستان پرداز بزرگي همچون «سامرست موآم» است.

نگاهي به ترجمه اميد شمس از «زوزه» گينزبرگ
اين «زوزه» نيست
016875.jpg

احسان نوروزي
در اين آشفته بازار انبوه ترجمه هاي دشوارخوان و پراشتباه چرا بايد نقدي بر ترجمه يك شعر نوشت؟ مقوله اي چنين پرحرف وحديث و دشوار و نِسبي. دو عامل باعث شد بر ترجمه اميد شمس از شعر «زوزه»ي گينزبرگ در فصلنامه اخير زنده رود، ويژه نامه شعر، يادداشت بنويسم؛ اول علاقه شخصي ام به آثار نسل بيت و اعتقادم به اين كه وضعيت اجتماعي پيرامون آن نويسندگان و شاعران از بسياري جهات شباهت هاي زيادي به وضعيت ما دارد و معرفي درست آثار ايشان مي تواند راهگشاي اين مرداب داستان نويسي سال هاي اخير باشد و، دوم آن كه آن چه خواهم آورد چندان به ابعاد بحث برانگيز ترجمه شعر نخواهد پرداخت و فقط به اشتباهات فاحش برگردان فوق مي پردازد؛ ترجمه اي كه مي تواند به سادگي هر خواننده اي را از اين نسل و سبك آثارشان دلزده كند. آن چه مي كوشم نشان دهم اين است كه «زوزه» اين نيست. نشان خواهم داد كه ترجمه اميد شمس يكسر غلط، نامفهوم و شلخته است. اين شلختگي فقط محدود به ترجمه شعر نيست بلكه در دو يادداشت پيش از ترجمه او نيز به چشم مي خورد؛ از نكات علي الظاهر پيش پاافتاده اي نظير برگردان اسم گرگوري كورسو به جورج كورسو گرفته تا سهل انگاري هايي نظير اين جمله كه «[گينزبرگ] وارد فعاليت هاي گروهي موسوم به بيت شد». لازم به ذكر نيست كه نسل بيت با گينزبرگ (و البته ديگران) شكل گرفت و نه پيش از او. گينزبرگ، آن گونه كه در يادداشت آمده، از دبيرستان اخراج نمي شود بلكه از دانشگاه كلمبيا اخراج مي گردد.
بپردازيم به خود ترجمه. آن چه در پي مي آيد فقط نمونه هايي از انبوه غلط هاي ترجمه مذكور است، كه در نگاه اوليه به چشم مي آيد، و چنان كه گفتم فقط به غلط هاي فاحش پرداخته خواهد شد و از ورود به وادي بحث برانگيز، و البته حائز اهميت، جنس زبان ترجمه شعر و غيره پرهيز مي شود. در ترجمه عبارت
a lost battalion of platonic conversationalists jumping down the stoops off fire escapes off windowsills off Empire Estate out of the moon
آورده شده است:
گُردان گمشده ي وراج هاي افلاطوني از ايوان ها مي پرند، از تو ماه پلكان فرار را خاموش مي كنند هره پنجره ها را خاموش مي كنند امپراطوري ها را خاموش مي كنند.
نخست آن كه بحث از امپراطوري نيست، Empire State نام آسمان خراشي مشهور است. دوم آن كه كلمه off به معناي خاموش كردن نيست. jump off يعني از جايي پريدن و تكرار off، تكرار پريدن از مكان هاي مختلف است؛ پريدن از امپاير استيت، از پلكان اضطراري. البته نياز چنداني به مداقه هاي زباني نيست تا بفهميم عبارت بالا كاملاً بي معني است؛ معمولاً! هره پنجره چيزي قابل خاموش كردن نيست. ترجمه بهتر شايد اين باشد: گُرداني سرگردان از ورّاجان خوش كلام افلاطوني كه پايين پريدند از پله هاي اضطراري از هره ي پنجره ها از امپاير استيت و از روي ماه.
در ادامه آورده شده: شاه ياكتاياك جيغ مي زند عق مي زند [... ] همه خردمندان هجوم آوردند هفت شبانه روز با چشمان تابناك او را احضار كردند و براي رافضين تو خيابان ها گوشت ريختند.
ترجمه بي نظير «شاه ياكتاياك» در برابر واژه yacketayakking آورده شده است. مترجم «king» انتهاي واژه را «پادشاه» ترجمه كرده و بقيه را اسم آن پادشاه فرض گرفته است. در صورتي كه به هيچ جه چنين نيست. فعل yack به معناي وراجي و پرچانگي كردن است. اصطلاح عاميانه اين فعل، yacketyack است كه حالت اسمي دارد و باز هم به همان معنا است؛ يعني وراجي. گينزبرگ از اين اسم، فعلي خودساخته گرفته است. يعني واژه فوق را به همراه ing آورده است. پس به جاي شاه ياكتاياك بايد گذاشت «وراجي مي كنند» يا به شكل مصدر «وراجي» بايد آورد.
دراين عبارت صحبت از «احضار» كردن نيست و معلوم نمي شود «او» در عبارت ترجمه شده به چه كسي اشاره دارد. احضار كه برابر recall آورده شده، در اين جا به معني فراخوان است. پس درست تر مي نمايد كه چنين ترجمه كنيم متفكرين با چشماني تابناك در يك فراخوان جمعي هفت روز و هفت شب استفراغ كردند
رافضين كه تسامحاً به معني شيعه است در اين جا كاملاً اشتباه مي نمايد. در متن اصلي از تعبير synagogue استفاده شده كه به معني كنيسه است. از كلمات منفرد كه بگذريم، مترجم ساختار عبارت را كاملاً غلط برداشت كرده است. ترجمه احتمالاً درست تر عبارت فوق اين است: وراجي جيغ استفراغ... تمام متفكرين با چشماني تابناك در يك فراخوان جمعي هفت روز و هفت شب استفراغ كردند، خوراك كنيسه ها قي شده كنار پياده روها.
در دو بند بالاتر:مي گساري رو پشت بام ها، خورشيد و ماه و درخت
ميان دو واژه «پشت بام ها» و «خورشيد» تقريباً يك عبارت كامل وجود دارد كه مترجم احتمالاً آن را زائد دانسته و ترجمه نكرده است. عبارت اصلي چنين است:
drunkness over rooftops, storefront boroughs of tea-head joyride neon blinking trafficlight, sun and moon
در همين بند، «با قدم زدن تو كابوس ها» معادل waking nightmares آورده شده. مترجم waking را با walking اشتباه گرفته است. تعبير مذكور به معناي «كابوس هاي هنگام بيداري» يا ساده تر «كابوس هاي بيداري» است و نه «قدم زدن تو كابوس ها». در ابتداي همان عبارت آمده «شب همه شب نابود مي شدند». purgatoried به معناي «تطهير شده» و داراي بار معنايي مثبت است. «آن ها» خود را با مخدر و امثالهم تطهير مي كردند و نه «نابود»؛ اين نشانه اي است از زبان كتاب مقدس در «زوزه» كه بايد در ترجمه اين شعر لحاظ مي شد. يكي از مفرح ترين اشتباهات اين ترجمه نيز در همين بند رخ داده است، آن جا كه مترجم نوشته «اژدر رجز مي خواند». آن چه مترجم در ازايش «اژدر» گذاشته كلمه اي نيست جز واژه ساده ashcan به معناي سطل زباله و به جاي «رجز خواندن» شايد «عربده كشيدن» يا «فرياد زدن» بهتر باشد. مورد دوم سليقه اي است اما به هرحال در مورد اول، احتمالاً ميان سطل زباله و اژدر تفاوت هايي وجود دارد! در واقع در بند ساده اي كه حدود سي كلمه است، چندين كلمه جا افتاده اند و سه اشتباه عمده به چشم مي خورد. در مورد اشتباهات جزيي تر اين بند صحبتي نمي كنيم.
در بند ذيل آن: آن ها كه تا ابد خود را تو زيرگذرها زنجير كرده اند مي تازند از توپخانه تا برانكس مقدس روبنزدرين تا ضجه چرخ ها و كودكان ساقطشان كند...
اول آن كه Battery كه در اين جا توپخانه ترجمه شده، نام پارك مشهوري در نيويورك است و بايد نام آن بدون دخل وتصرف مي آمد، نهايتاً با كلمه توضيحي «پارك» در ابتدايش. «تا ابد» كه به عنوان قيدي كلي و بدون مرجع آمده، در متن اصلي مشخصاً مربوط به سواري كردن است (و نه تاختن). «زيرگذرها» كه در برابر واژه subways گذاشته شده گرچه يكي از معاني اين واژه است ولي در اين شعر معني درست نيست. در آمريكا اين واژه (subway) براي مترو به كار مي رود. آيا مترجم متوجه نشده كه كسي با زنجير كردن خود به زيرگذر نمي تواند «بتازد»؟ و مهم تر از همه اين كه بنزدرين ماركِ نوعي ماده توهم زا به نام آمفتامين است و كسي سوارش نمي شود، بلكه استفاده اش مي كنند. ترجمه بهتر اين خواهد بود: همان ها كه براي يك سواري بي پايان ميان پارك بَتِري و برانكس مقدس خود را با مواد توهم زا به متروها زنجير كردند تا آن كه صداي چرخ ها و بچه ها از پاي درآورد آنان را كه لب هاي ترك خورده شان مي لرزيد.
در ترجمه اميد شمس، در اولين سطر از همان صفحه، چنين آمده: آن ها كه از آكادمي ها اخراج شدند به جرم ديوانگي و نشر قصيده چركي براي پنجره هاي جمجمه ها.
اين عبارت دو اشتباه اساسي دارد. اول اين كه ترجمه
on the windows مي شود روي پنجره ها و نه براي پنجره ها و دوم اين كه obscene، صفت قصايد (به شكل جمع و نه قصيده كه مترجم آورده)، خيلي ساده به معني مستهجن است. اصولاً شعر با لباس فرق دارد! جالب اين جاست كه در يادداشت پيش از شعر اشاره شده به اين كه گينزبرگ به خاطر نوشتن اشعار مستهجن بر روي شيشه خوابگاه اخراج مي شود.
در صفحه اول ترجمه منتشر شده آورده شده:ديدم آن ها را كه زير راه آهن هوايي مغزشان را به بهشت گشودند و ديدم فرشتگان محمدت را بر سقف هاي آذين بسته خانه ها.
«ديدم» در ابتداي جمله اضافي است. چنين چيزي در متن اصلي وجود ندارد. اگر هم مترجم مي خواسته ترجيع بندها «آنان كه» در شعر «زوزه» را كه دائماً تكرار مي شود توضيح دهد و ربطش دهد به سطر ابتداي شعر، پس بايد در همه متن اين «ديدم» زائد را تكرار مي كرد. مهم تر اين كه فعل عبارت ناديده گرفته شده. stagger به معني تلوتلو خوردن است و فاعلش فرشتگان هستند. نوشتن «محمدي» به شكل «محمدت» را مي گذاريم به حساب غلط تايپ و اقتضائات فرامتني.
اشتباهات ضبط اسامي فراوان تر از آن است كه بتوان در اين يادداشت بدان ها اشاره كرد. «كابالا» كه در متن ترجمه آمده البته غلط نيست، اما همان «قبالا»، عرفان يهود، است. نوشتن كابالا همان قدر غلط نيست كه مثلاً كسي اسم افلاطون را به شكل انگليسي «پلاتون» ثبت كند. اما رسم است كه اسامي خاصي كه به شكل معرب در متون ثبت شده اند، به همان شكل نوشته شوند. اين درمورد اسم فلوطين كه به شكل «پلوتينوس» آمده نيز صادق است. اما، مورد «سن جان» فرق دارد. Saint John The Cross يا سن ژان چليپا (سن ژان صليبي) را يا با تلفظ فرانسوي به شكل سن ژان بايد نوشت يا با تلفظ انگليسي و به شكل سَنت جان؛ «سن جان» آن هم بدون ذكر لقبش (كه در متن آمده)، مضحك است.
صفحه ۱۶۵ در بند يكي به آخر چنين آمده:آن ها كه سيگار تو دست هايشان و خطر در آغوش شان بر عليه مخدر بر عليه تيرگي ذهن سرمايه داري فرياد كشيدند.
«بر عليه» حتي اگر اشتباه نباشد، كه هست، دست كم زشت است. «عليه» كافي است. اما فارغ از اين، ترجمه به كلي بي راهه رفته عبارت اصلي اين است:
who burned cigarette holes in their arms protesting the narcotic tobacco haze of Capitalism
صحبت از خطر و آغوش نيست. آن چه مترجم را سردرگم كرده عبارتي ساده و داراي تعدد اضافات است. آن چه «آنان» عليه اش اعتراض مي كنند نه مخدر و نه تيرگي ذهن سرمايه داري، بلكه «منگيِ تنباكوي رخوت زاي كاپيتاليزم [يا سرمايه داري]» است. استفاده از واژه «تنباكو» براي سرمايه داري، تنباكويي كه علي الظاهر بي خطرتر از مخدر است، با تقابلش در برابر مخدري كه «آنان» استفاده مي كنند تضادي معنادار مي سازد، اين تضاد در ترجمه فوق از بين رفته است. haze به معناي منگي و narcotic به معناي رخوت زا و آرامبخش كه در ترجمه مذكور يك كاسه شده اند و در ازايشان مخدر آورده شده از واژه هاي كليدي اين عبارتند و حذف آن ها معناي شعر را تحريف مي كند. مهم تر آن كه «خطر در آغوششان» اضافي است و معناي درست عبارت چنين خواهد بود: همان ها كه با سيگار سوراخي در دست هاشان سوزاندند تا عليه منگيِ تنباكوي رخوت زاي كاپيتاليزم اعتراض كنند
اين ها فقط و فقط نكاتي بود كه در اولين نگاه به ترجمه به چشم آمد. در اين جا فقط به اشتباهات معادلات لغوي پرداخته شد و در يادداشتي مفصل تر نشان داده خواهد شد كه به لحاظ نحو، از همان سطر اول شعر به بي راهه رفته است. اين يادداشت سرسري فقط براي اين بود كه نشان دهم اين «زوزه» نيست.

حاشيه ادبيات

• يك بار ديگر جيمز جويس
016850.jpg

اهالي دوبلين و دوستداران جيمز جويس، نويسنده مشهور ايرلندي، روز ۱۶ ژوئن با تكرار اعمال لئوپولد بلوم، قهرمان رمان اوليس، روز بلوم را جشن گرفتند.
رمان اوليس، شاهكار جيمز جويس و بزرگ ترين رمان قرن بيستم، كه از اديسه، اثر حماسي هومر، الهام گرفته شده، بيست و چهار ساعت از زندگي لئوپولد بلوم را در روز ۱۶ ژوئن سال ۱۹۰۴ توصيف مي كند. جويس در اين روز براي نخستين بار با همسرش، نورا بارنكل، قرار ملاقات داشت و نخستين گردش آنها در دوبلين در رمان اوليس جاودانه شد. دوستداران جويس، كه اغلب مطابق مد اوايل قرن بيستم، كلاه حصيري و كت راه راه پوشيده بودند روز بلوم را با بازديد از برج دويست ساله مارتلو در حومه سنديكرو، محل زندگي جويس آغاز كردند.
روز بلوم نخستين بار در سال ۱۹۵۴ توسط عده اي از نويسندگان ايرلندي و در اعتراض به ممنوعيت انتشار رمان اوليس در ايرلند برگزار شد. از آن زمان اين روز هر ساله توسط دوستداران جويس در خيابان هاي دوبلين جشن گرفته مي شود. امسال به مناسبت اين روز پل نه ميليون يورويي جيمز جويس نيز روي رودخانه ليفي در شهر دوبلين افتتاح شد.
رمان اوليس را منوچهر بديعي به فارسي ترجمه كرده و سال ها است كه در انتظار دريافت مجوز چاپ در وزارت ارشاد به سر مي برد. چند سال پيش قرار بود اين رمان با چاپ بعضي فصول آن به زبان ايتاليايي منتشر شود كه آن هم پس از مدتي منتفي شد. به تازگي ترجمه يك فصل از اين رمان به همراه زندگينامه و نقد آثار جويس توسط انتشارات نيلوفر منتشر شده است.
016865.jpg

• شرق بهشت
فكر نمي كنم كسي از علاقه مندان و دوستداران كتاب و ادبيات باشد كه اسم جان اشتاين بك و «شرق بهشت» را نشنيده باشد. اگر هم كساني باشند كه كتاب را نخوانده باشند حتماً فيلمي را كه الياكازان از آن ساخته است و جيمز دين و ناتالي وود در آن كولاك كردند ديده اند. اما حالا آپرا وينفري تصميم گرفته اين كتاب را در كلوب اش براي علاقه مندان بازخواني كند.
آپرا وينفري، كه پيش از اين كلوب اش هواداران فراواني داشت و هر هفته بهترين كتاب ها را معرفي مي كرد، بعد از ۱۴ ماه تعطيلي به خاطر كار و مشغله فراوان تصميم به فعاليت مجدد گرفته و قرار است فعلاً توجه اين كلوب معطوف به آثار نويسندگان قديمي تر باشد. وينفري معتقد است كه در تمام آثار اشتاين بك زنان مشكلاتي دارند و همين قضيه را جالب تر مي كند. «شرق بهشت»، رمان پرفروشي كه در سال ۱۹۵۲ چاپ شد، چندان به مذاق منتقدان خوش نيامد و با توجه به استانداردهاي اشتاين بك در رمان هاي «موش ها و آدم ها» و «خوشه هاي خشم» آن را رمان ضعيفي دانستند.
اما حالا ناشر كتاب هاي اشتاين بك؛ يعني پنگوئن اعلام كرده است كه فقط از اين كتاب تا حالا ۶۰۰ هزار نسخه چاپ كرده و هر سال ۴۰ تا ۵۰ هزار نسخه از اين كتاب چاپ مي شود. آپرا وينفري نام حركت جديد كلوب اش را «سفر با آثار كلاسيك» گذاشته. اما كلوب كتابخواني هم بد چيزي نيست. مي شود امتحان اش كرد.
016870.jpg

• هري پاتر از راه رسيد
و بالاخره انتظار به سر آمد و هري پاتر از راه رسيد. جلد پنجم ماجراهاي هري پاتر به اسم «هري پاتر و دستور ققنوس» به كتابفروشي هاي انگليس و آمريكا رسيد. خيلي آدم ها هستند كه بر سر موفقيت اين ماجراها بحث مي كنند اما خودتان كلاهتان را قاضي كنيد. اگر آدمي از هفده سالگي مشغول فيش برداري براي جمع وجور كردن داستاني باشد كه بخواهد در دهه سي زندگي اش آن را بنويسد، ببينيد چه شق القمري كرده است. فيش برداشتن از اسامي مشنگ ها و غيرمشنگ ها (هر چند عنوان دقيقي نيست اما واقعاً دلنشين است)، نكته هاي بازي كوييديچ، خصوصيات موجودات خيالي و غيره كار كمي نيست. ظاهراً با فروشي كه ماجراهاي هري پاتر كرده اصلاً به نظر كارشناسان بعيد نيست كه پرفروش ترين كتاب تاريخ جهان لقب بگيرد.
كتابفروشي هاي آمريكا و انگلستان به محض از راه رسيدن جلد پنجم كار خود را شروع كرده اند كه تا پاسي از شب ادامه داشته و دوباره ساعت هفت صبح فروشگاه ها را باز كرده اند و شروع به فروختن كرده اند. و حالا اين كتاب ۱۳ ميليون تيراژي از راه رسيده، كتابي كه فروشگاه اينترنتي آمازون فقط يك ميليون نسخه از آن را از طريق پيش فروش آن فروخته كه خودش آمار بي سابقه اي است. ما هم مشتاقانه منتظريم كه زودتر يك مترجم حرفه اي كه هم زبان نوجوانان را بلد است و هم طنز مي شناسد اين كتاب را ترجمه كند و مزه خواندنش زير دندان ما براي چند سال بماند.

لوكلزيو، حقيقت و افسانه - ۱
شهري كه ديگر وجود ندارد
016855.jpg

ترجمه: سميه نوروزي
ژان - ماري - گوستاو لوكلزيو نويسنده اي است كه خيلي زود پله هاي ترقي را طي كرد. او در سن ۲۳ سالگي نخستين رمان خود «صورت جلسه» را منتشر كرد و برنده جايزه رنودو شد. از ديگر آثار او مي توان به «تب»، «كتاب گريزها»، «سفر به ديگر سو» و «بيابان» اشاره كرد. متن زير، ترجمه مصاحبه اي طولاني با اين نويسنده است. ژرارد كورتانز در گفت وگو با لوكلزيو جنبه هاي مختلف زندگي او را به تصوير مي كشد. اين مصاحبه در كتابي با عنوان «لوكلزيو، حقيقت و افسانه» منتشر شده است. اميد است كه ترجمه بخش هايي از اين كتاب موجب آشنايي مخاطب ايراني با يكي از نويسندگان مطرح و زنده فرانسه شود. اين كتاب به صورت گزارش - مصاحبه تنظيم شده است.
•••
ژان - ماري - گوستاو لوكلزيو در ۱۳ آوريل ،۱۹۴۰ سال هاي شكست فرانسه، به دنيا آمد. شش ماه بعد در بريتاني است. «مادرم در زمان هجوم آلمان ها به نيس رفت تا در آنجا به دنبال پدر و مادرش بگردد. من به طور اتفاقي آنجا به دنيا آمدم. مادرم همه چيز را در يك ماشين گذاشت و به سمت غرب حركت كرد. مطمئن بود كه نيس اشغال مي شود. (البته شد؛ اما توسط آلماني ها) و مي دانست كه تنها نقطه اي كه به دست دشمنان نخواهد افتاد، بريتاني است.»
اينجا است كه ژ. م. گ. لوكلزيو اصالت خود را احساس مي كند. بريتاني وحشي، با آغوشي باز؛ همچون مركز زمين، سبزتر، با شيب هايي تند، اما خشن و سرسخت. كلزيو بارها به اين فكر افتاده كه ساكن بريتاني شود. «براي من بريتاني شهري دروني است؛ شهري بي پايان. جايي كه همه چيز تمام مي شود اما مي توان آن را آغازي براي همه چيز دانست.»
فرانسوا لوكلزيو مجبور به ترك اين شهر است. لويي محكوم به مرگ شده است، مرزهاي ملي تهديد شده اند، روستاييان شورش كرده اند،... كجا برود؟ تصميم مي گيرد به هند برود. نزد برادرش كه در آنجا تجارت مي كند. نمي داند كه در موريس متوقف خواهد شد. لوكلزيو در «كتاب گريزها» به جزييات اين سفر اشاره مي كند. او ديگر خاطره اي ندارد، رويايي ندارد، مي داند كه ديگر نمي توان منتظر چيزي بيرون از اين جزيره بود. مانند شخصيت كتاب «چهل سالگي» كه با سايه اي جادويي، تصويري از جزيره مي سازد. فرانسوا لوكلزيو نيز پا به يك زندگي نو مي گذارد. بين تخته سنگ سياه و بركه آبي، از ميان بوته هاي خار مي گذرد، سيلي باد را حس مي كند، صداي هميشگي امواج در گوشش مي پيچد. نمي داند وجودش در اينجا براي اين است كه روزي داستانش را بنويسد. «كسي كه نمي شناسي اش، اما در دره اي در قعر دنيا منتظرش هستي.» كتاب «مردان ابرها» يادآور اين لحظات است.
«فرانسوا آلكسي به موريس رسيده، در آنجا به تجارت مي پردازد و به اندك سرمايه اي دست مي يابد. بعد، همه چيزش را تقديم به دزد دريايي آن زمان مي كند. «پدربزرگ من يك كشتي انگليسي را مسلح كرده و او را در حالت مستي غافلگير و دستگير مي كند. اين كشتي «اميد» نام داشت... پس از آن پسر فرانسوا آلكسي، اداره امور را به دست مي گيرد و در سال ۱۸۵۰ خانه اي مي خرد. فرانسوا آلكسي در همين خانه مي ميرد. اين نسل تا سال ۱۹۱۹ در اين خانه باقي مي ماند... به همين دليل تصميم دارم سفري به موريس داشته باشم.» ولي ما هنوز به آنجا نرسيده ايم. فرزند موريس، بريتاني، و نيز نيس، و در نيس است كه روياها، انديشه ها و زندگي نويسنده آينده ما ريشه دارد.
در مقدمه كتاب «صد سال نيس» اثر ژان - پول پوترون، ژ. م. گ. لوكلزيو مي نويسد: «شهري كه مي خواهم در موردش صحبت كنم، ديگر وجود ندارد.» در نيسِ گذشته دريا بخش مهمي را در دست داشت. ساحل بندر ليمپيا مملو از جنگل هاي زيتون بود. اسكله پاپاچينو در غرب، و اسكله اي طولاني كه واگن هاي پر از كالا از آن عبور مي كردند... آنجا بود كه كمي بعد خانواده لوكلزيو ساكن شدند. گاهي اوقات، در تابستان، كودك درازاي خيابان ژان - لون را مي پيمود و در آنجا، شهر به او هديه مي داد؛ دريا. بايد متذكر شد كه خانواده لوكلزيو اصالتاً بريتانيك هستند و او كاملاً تصادفي در نيس متولد شد، در ساحل مديترانه: «وقتي از مديترانه به عنوان جهاني كه تمدن در آنجا زاده شده است، صحبت مي شود، كمي غافلگير مي شوم. نه اينكه حس تقدس داشته باشم، نه، بيشتر به اصالت خودم برمي گردم. در سرزمين كودكي ام، مردم با كشت زيتون سرگرم بودند؛ شكار مرجان و ماهي هاي كولي... نيس حال و هوايي روستايي داشت. من يونان را تا اندازه اي مي شناسم. به نظرم مي رسد تصاويري كه از يونان در ذهن دارم، با نيسي كه در كودكي مي ديدم، شباهت دارد. شخصيت نيسي بچگي من، كه امروز نابود شده است، مردي بود سياهپوش، با موهاي روغن زده، كه هيچ گاه قبل از اينكه كفش هايش را واكس بزند، از خانه بيرون نمي آمد. مردان و زنان، كمي نگران، سختگير، در گروه هايي كوچك دورهم جمع مي شدند و در مورد مشكلات كوچك زندگي روزانه با هم بحث مي كردند.»
ژ. م. گ. لوكلزيو، تصوير خود را از نيس ارائه مي كند و به ما اجازه مي دهد كه تصوير را در ذهن خود بچينيم. خانواده لوكلزيو اينجا زندگي مي كنند. ژان - ماري - گوستاو كوچك با برادري كه يك سال و نيم از او بزرگ تر است؛ ايو - ماري. پدر بريتانيك است، پسرِ فرانسوا آلكسي؛ مادر پاريسي است. هر دو با هم فاميل بودند و اصالت آنها موريسي است. در لندن با هم آشنا شدند؛ هنگامي كه مرد جوان تحصيلات پزشكي اش را دنبال مي كرد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   جهان  |   علم  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |