شنبه ۲۱تير ۱۳۸۲- سا ل يازدهم - شماره ۳۱۰۴ - July . 12, 2003
تأملي بر انديشه هاي «هانا آرنت»
آزادي علت وجودي سياست
003565.jpg
اشاره : هانا آرنت از جمله متفكران بزرگي است كه به راحتي نمي توان آثار وي را در يكي از تقسيم بندي هاي سياسي- فلسفي جاي داد. او در حالي كه به آزادي اهتمام مي ورزد، ليبرال نيست و در شرايطي كه از منتقدان جدي مدرنيته به شمار مي رود نمي توان انتقادهاي او را از ديدگاه واحدي توصيف كرد و شايد بتوان بخشي از جذابيت هاي پژوهشي انديشه وي را برخاسته از همين وضعيت دانست.
در معرفي آثار وي مي توان به: توتاليتاريسم (۱۹۵۱)، وضع بشر(۱۹۵۸)، مابين گذشته و آينده، انقلاب (۱۹۶۳)، انسان در زمانه تاريك (۱۹۶۸)، خشونت (۱۹۷۰-۱۹۷۱)، بحران جمهوري (۱۹۷۲) و حيات ذهن (۱۹۷۸) نام برد. آنچه مي خوانيد معرفي كوتاهي از بعضي آثار وي مي باشد.
هانا آرنت در ۱۹۰۶ در هانور آلمان به دنيا آمد. در هفت سالگي پدرش را از دست داد و از طريق مادرش با مسائل سياسي روز از جمله حزب سوسيال دموكرات آلمان و رهبرانش رزا لوكزامبورگ و كارل ليبكنشت آشنا شد.
در ۱۹۲۴ به دانشگاه ماربورگ رفت و با همراهي استادش مارتين هايدگر فلسفه خواند. سپس در ۱۹۲۵ زير نظر كارل ياسپرس رساله دكتري خود را با نام مفهوم عشق در فلسفه آگوستين به پايان رساند. با سقوط فرانسه در ۱۹۴۰ به آمريكا گريخت و تا زمان مرگش يعني ۱۹۷۵ در آنجا مشغول به تدريس و تأليف بود.
نخستين كتابش كه وي را به شهرت رساند، ريشه هاي تماميت خواهي (توتاليتاريسم) بود كه در ۱۹۵۱ منتشر شد. با آن كه كتاب آشكارا از رويدادهاي هولناك آدم سوزي دسته جمعي الهام گرفته است، ليكن تنها ثلث آخر چاپ نخست آن به تجزيه و تحليل مستقيم ظهور نازيسم و استالينيسم مي پردازد و در دو ثلث نخست آن چيزي را شرح مي دهد كه آن را پيشينه هاي تاريخي شكل تماميت خواهانه رفتار سياسي مي نامد.(تنها بخش سوم با نام توتاليتاريسم به فارسي ترجمه شده است، ۱۳۶۳).
در بخش دوم ،وي اين نكته را تحليل مي كند كه امپرياليسم ساختاري اداري ايجاد كرده كه مهمترين ركن آن مهم تر از زندگي و رفاه مردم مستعمرات- مستقل از اهدافي كه مي خواهد به آنها برسد،- فقط كارآيي است. وي نژادپرستي و قتل عام اداري را يكي از ويژگي هاي امپرياليسم مي شمارد.
وي نشان مي دهد كه مردم بي دولت در فاصله بين دو جنگ جهاني مشكلات حل نشدني براي ملت- دولتها به وجود آورده اند. مردم بي  دولت، همين كه از شهروندي و از هويت قانوني محروم مي شوند، به قربانيان بالقوه عمل خود سرانه پليس تبديل مي شوند عملي كه از حوزه فرمانروايي قانون بيرون است.
نظم و نه قانون به هدف اصلي تبديل مي شود. در اينجا آرنت نشان مي دهد كه يكي از ويژگي هاي اساسي چيزي كه او آن را تماميت خواهي مي نامد، تلاش هماهنگ آن براي محروم كردن قربانيان خود از هر گوهه نمود هويت- هم  مدني و هم شخصي- است.
آرنت مي گويد: بنابر اين جنگيدن براي نجات مردم از دست بيرون بودن از چارچوب قانون و نيز جنگيدن بر ضد كاربرد قدرت خودسرانه كه اغلب در اثر آن به وجود مي آيد، مهم  تر از تعريف و تمجيد از حقوق مردم در يك دولت قانوني است. بنابر اين اگرچه قانون به خودي خود چيز خوبي نيست وليكن محروميت از آن همانند توهين وصف ناپذيري است.
به نظر وي پيامد ديگر محروميت ازشأن مدني بيش از آن كه فقدان آزادي و حق انديشيدن باشد، فقدان حق عمل و عقيده است. زيرا عمل و عقيده مشغله هايي اساساً عمومي هستند كه شرط ضروري تحقق آنها به رسميت شناخته شدنشان از سوي همنوعان است.
در كل چيزي كه آرنت آن را فاجعه حقوقي مي نامد، نه تنها حاوي فقدان حقوق خاص بشر(حق آزادي، برابري، نيك بختي و...) است كه فقط در محدوده يك اجتماع خاص معنا دارند بلكه فقدان نفس قانوني و نفس اجتماع است.
به نظر او تماميت خواهي معادل استبداد نيست كه در آن حكمران مي كوشد اجتماع را به زور با انگاره خود منطبق كند. در اين حالت، مستبد كسي است كه هر كس ديگر را به دشمن بالفعل يا بالقوه خود تبديل مي كند، اما تماميت خواهي دشمن ندارد، قرباني دارد. همچنين رژيم تماميت خواه «مردمي كاملاً مهار شده» را ترور مي كند اما از همه مهمتر آن كه اين رژيم شخص را از نظر اخلاقي و رواني مي كشد.
وي دولت تماميت خواه را مانند جامعه اي مخفي در روز روشن مي داند كه در كارهاي معمولي خود از دولت و پليس مخفي استفاده مي كند و بر هيچ چيزي مبتني نيست جز اين اسطوره كه از خودش به وجود آمده و زاده عوامل ديگر نيست.
دولت تماميت خواه اساساً بر تبليغ متكي است و در برابر واقعيت مادي كاملاً نفوذناپذير است. به ياري تبليغ هر گونه تفاوت بين رذيلت و فضيلت، شكنجه گر و شكنجه ديده، واقعيت و خيال محو مي شود. وي بين زندگي عملي كه از كار و تلاش و كنش تشكيل مي شود و زندگي نظري يا عرصه انديشه درباره امر جاويد تفاوت كلي قائل مي شود و عقيده دارد زندگي عملي (كار و تلاش) به خودي خود هدف نيست و تراژدي جوامع دموكراتيك مدرن در اين است كه زندگي اين همه انسان را در واقع در همين امر محدود كرده اند.
وي در كتاب ديگرش به نام انقلاب در ۱۹۶۳، انقلاب هاي جديد را كه در آنها حلول موقت سياست دوران باستان را در مجامع قانوني و جمعيت هاي اشتراكي و هيأت ها و شوراها مي ديد، تحسين مي كرد. انقلاب آمريكا را بيشتر دوست داشت چون در اين انقلاب كمتر به وظايف اجتماعي پرداخته شده است. از نظر آرنت، علت مشروع و نهايي حكومتها، نجات دادن انسان از فشار و ضرورتهاي زندگي است تا بتوانند در حيات سياسي- اجتماعي نقش انساني را بر عهده بگيرند.
او منتقد جدي اسطوره هميشه قرباني بودن يهود بود و به شدت نوكيسه هاي يهودي را كه براي همرنگي با جماعت و چاپلوسي اجتماعي از مطالبه برابري سياسي اجتناب  مي كردند را مورد نكوهش قرار مي دهد. اين عقيده منجر به نوشتن گزارش جنجال برانگيز او درباره محاكمه آدولف آشيمان با نام آشيمان در اورشليم ۱۹۶۳ شد كه خشم يهوديان را دربرداشت.
وي در كتاب خشونت (۱۹۷۱) در تعريف قدرت و خشونت مي گويد: قدرت بر خلاف نيرو متعلق به يك فرد نيست و به گروه كثيري از بازيگران تعلق دارد كه در عمل درگير مي شوند. قدرت همچنين بر خلاف زور پديده اي طبيعي نيست بلكه مخلوق انسانها يا به تعبيري يك دستاورد جمعي است و بر خلاف خشونت كه مبتني بر اجبار است، قدرت بر مبناي ترغيب و گفت وشنود عقلاني شكل مي گيرد.
آرنت شهر را قلمرو سياست ورزي مي داند و هر گونه عمل مبتني بر خشونت را از حيطه سياست بيرون مي داند. وي مي گويد: آزادي علت همزيستي مردم در سازمان سياسي است و بدون آن زندگي سياسي بي معنا خواهد بود. علت وجود سياست، آزادي است.
وي در كتاب انقلاب، جنگ و انقلاب را با هم مقايسه كرده و مي نويسد به رغم نقش خطير جنگ و انقلاب در تاريخ مدون بشر از آنجا كه در هر دو غلبه با خشونت است هيچ يك نمي تواند به معناي دقيق جايي در قلمرو سياست داشته باشد. البته وي پيوند انقلاب و خشونت را رد نمي كند اما آن را تنها معيار انقلاب نمي شمارد و مي نويسد: خشونت همانند دگرگوني به تنهايي براي توصيف انقلاب نارسا است. فقط هنگامي مي توان از انقلاب سخن گفت كه دگرگوني به معناي آغازي تازه باشد و خشونت به منظور تشكيل حكومت به شكلي نو و ايجاد سازمان سياسي جديدي براي جامعه به كار مي رود كه در آن رهايي از ستمگري به قصد آزادي صورت پذيرد.
وي در كتاب توتاليتاريسم بر دو عنصر مهم اشاره مي كند: ايدئولوژي غربي و جامعه توده وار و در توصيف آنها استدلال مي كند كه ايدئولوژي غربي، داراي خصلت توتاليتر است زيرا آنها مدعي تبيين همه وقايع گذشته و حال و آينده هستند و با دو مفهوم كليدي طبقات رو به افول و افراد ناشايست براي زندگي، سير حوادث تاريخي روشن و قابل پيش بيني مي شود.
به نظر وي اين ايدئولوژي در نهايت به سلاحي عليه مردم تبديل مي شود.
در مورد جامعه توده وار، عامل تكان دهنده در پيروزي توتاليتاريسم را بي خويشتني هواداران جنبش توتاليتر مي داند. بدين ترتيب اين حكومتها، نهادهاي مدني و گروه هاي سياسي را به شكل توده وار و بدون شكلي درمي آورد كه در درون آن آگاهي كاذب و شور مي آفريند. وي در مقايسه اي بين فاشيسم و دموكراسي و توتاليتاريسم مي نويسد: در فاشيسم دولت از طريق يك ماشين خشونت اعمال قدرت مي كند ولي توتاليتاريسم وسايل ارعاب و چيرگي بر انسانها را از درون كشف نموده است. توده هاي پيرو نه تنها به راحتي به مرگ و نابودي ديگران گردن مي نهند بلكه حتي اگر لازم شود با همان خشنودي خود را هم فدا مي كنند. شايد به طعنه بتوان گفت كه توتاليتاريسم مانند نظام هاي دموكراتيك بر مبناي رضايت قرار دارد با اين تفاوت كه در نظام هاي دموكراتيك اين رضايت از عقل ناشي مي شود و در نظام هاي توتاليتر از عقل باختگي. با اين وجود تجربه يهودي بودن در عصر نازيسم سبب شده بود كه وي روياي خشونت را در همه چيز و همه جا ببيند وشايد به همين خاطر است كه مناسب ترين صنعت براي او چيزي جز خاطره نويس خشونت نباشد.
منابع:
- انقلاب/ هانا آرنت، ترجمه عزت الله فولادوند/ تهران. خوارزمي
- سرچشمه هاي توتاليتاريسم/ هانا آرنت، ترجمه محسن ثلاثي/ تهران. جاويدان
- انديشه هاي سياسي در قرن بيستم/ دكتر حاتم قادري/ تهران، سمت. ماهنامه همشهري
نرگس ظهيري

نيچه؛ حقيقت، هنر و زندگي
دكتر محمد جواد صافيان
« هنر داريم تا حقيقت ما را نابود نكند.» اين جمله نيچه مانند بسياري از گفته هاي او در گوش ما طنيني غريب دارد. نيچه فيلسوف را كسي مي داند كه سخن نابهنگام مي گويد. آن كه اقوال مشهور و متعارف مي گويد، هر چه بگويد در مقام فيلسوف سخن نمي گويد. چرا اگر هنر نبود حقيقت ما را نابود مي كرد؟ هنر چيست؟ حقيقت چيست؟ اين قول كه حقيقت مي تواند به نابودي ما بينجامد، قولي نابهنگام است. ظاهراً كسي قبل از نيچه به چنين كلامي تفوه نكرده است. البته پيش از نيچه نيز پرسش از ذات حقيقت مورد عنايت قرار نگرفته است. اما سخن از حقيقت و تعريف حقيقت را سابقه اي لااقل به درازاي تاريخ متافيزيك غربي است. در جمله نيچه نسبتي بين حقيقت،  هنر و زندگي برقرار است. نسبتي كه از مهمترين دلمشغولي هاي نيچه در تمامي عمر انديشه ورزي اوست. به همين جهت است كه نيچه را مي توان در عين حال هم فيلسوف زندگي و هم فيلسوف هنر و هم فيلسوف حقيقت دانست. البته نسبت نيچه با زندگي و هنر نسبتي ايجابي و با حقيقت نسبتي سلبي است. او دشمن حقيقت است كما اينكه مدافع سرسخت زندگي است. حقيقت را معارض زندگي مي بيند و هنر را اميدبخش و نجات دهنده زندگي و بهترين انگيزه براي زندگي... سخنان عجيبي است. چرا نيچه دشمن حقيقت است؟ معمولاً به انسانهاي مغرض، منفعت طلب، گمراه و معاند دشمن حقيقت گفته مي شود. آيا مي توان نيچه را از زمره چنين افرادي دانست؟ نيچه به هيچ عنوان متصف به چنين صفاتي نيست. او يك متفكر است و آثار او گواه آشكار اين ادعاست و مقام تفكر، مقام گذشت از غرض و منفعت طلبي و عناد است. آنچه مسلم است «دريافت» نيچه به عنوان يك فيلسوف است از حقيقت و تاريخ حقيقت. او دريافته است كه تاكنون دروغ حقيقت ناميده شده است، و خود را اولين كسي مي داند كه حقيقت را كشف كرده است، يعني دروغ را به صورت دروغ حس كرده است. نيچه به ما مي گويد كه از همان ابتداي زندگي مسئله نسبت هنر و حقيقت را جدي گرفته است و در مواجهه با مخالفت هنر و حقيقت خوفي مقدس در دل خويش احساس مي كند. حقيقت به انسانها زيان مي رساند زيرا زشت است چرا حقيقت دروغ، زشت و مخالف با زندگي و هنر است؟
به نظر نيچه مفهوم متعالي و جهان حقيقي به اين جهت اختراع و جعل شده است تا تنها جهاني را كه هستي دارد،  از ارزش محروم كند، تا براي واقعيت اين جهاني (زميني) هيچ هدف و وظيفه اي باقي نماند.
آنچه اصيل است زندگي است. همه چيز بايد در خدمت زندگي باشد و هر آنچه ضد زندگي است حتي اگر حقيقت باشد زشت و ناروا است. اما زندگي چيست؟آيا منظور نيچه زيستن به هر قيمتي است؟ آيا با پستي و زبوني سعي در ادامه حيات دادن مورد نظر اوست؟ اگر اينگونه بود سخن از انحطاط و تعالي كه به كرات به آن اشاره مي كند بي معنا مي بود. زندگي اصل و اساس است، اما زندگي منحط ارزش زيستن ندارد. نيچه را به درستي مي توان صاحب نظر در آسيب شناسي فرهنگي نيز دانست. كسي كه كوشيده عوامل انحطاط و زبوني تاريخي و فرهنگي غربي را(با تأكيد بر فرهنگ آلماني عصر خويش) باز شناسد.
بايد از انحطاط رهيد و جهان را به گونه اي ديد كه قابل زيستن باشد. زيستني در كمال نشاط و در اوج كمال و اين امر هنگامي ميسر خواهد بود كه زندگي اساس و پايه هر ارزشي باشد و ملاك و ميزان ارزشها گردد و نه بالعكس. هنگامي كه عقل و اخلاق به تعريف زندگي و تعيين ملاك و ميزان براي آن بپردازند، زندگي مي پژمرد و نفي مي شود و جهان غيرقابل تحمل مي گردد. زيرا عقل از دريافت حقيقت زندگي كه عين سيلان و بالندگي است ناتوان است، چرا كه به آنچه مي  انديشد ثبات مي بخشد و اين يعني نفي زندگي. بر اخلاق نيز كه مبتني بر عقل است همين حكم صادق است.
به نظر نيچه به جاي آنكه زندگي در خدمت عقل باشد بايد عقل در خدمت زندگي قرار گيرد و زندگي يعني فزوني و شور و شعف و سرمستي و از خودبيخودي و آنگاه در پرتو اين شور و نشاط و بيخودي، به روزمرگي سامان دادن. به همين جهت است كه نيچه به آيين ديونيسوس توجه دارد، يعني تأييد زندگي حتي در شگرف ترين و سخت ترين مسائل آن.
اگر نيچه عقل را در خدمت زندگي مي خواهد اين البته بدان معنا نيست كه عقل بايد اسير احساسات باشد و احساسات بايد بر زندگي غلبه داشته باشد. نيچه در برخي مواضع و بخصوص در نقد موسيقي واگنر به احساساتي بودن و اصالت دادن به احساسات سخت مي تازد و حتي مغلوب احساسات گرديدن را نشانه اي از انحطاط مي داند. به نظر او حتي اگر هنر را از جنبه تمتع از لذايذ دنيوي بنگريم و بدان به عنوان وسيله اي براي كسب لذت نگاه كنيم، به انحطاط دچار خواهيم شد و اين وضعي است كه در قرن هيجدهم پيش آمده است. به همين دليل هنر واگنر را بيمار مي شمارد و سرشت متشنج كننده عواطف اين هنر و ايجاد هيجانات شديد توسط  آن را نمايانگر بيماري مي داند.
ادامه دارد

انديشه
اجتماعي
اقتصادي
آموزشي
خارجي
سياسي
شهر
شهري
علمي فرهنگي
ورزش
ورزش جهان
صفحه آخر
همشهري اقتصادي
همشهري ورزشي
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   آموزشي   |   انديشه   |   خارجي   |   سياسي   |   شهر   |   شهري   |  
|  علمي فرهنگي   |   ورزش   |   ورزش جهان   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |