چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۲- سا ل يازدهم - شماره ۳۱۳۵ - Aug. 13, 2003
در گفت وگو با محمد بقايي (ماكان) اقبال شناس
فرديت در فلسفه خودي
008765.jpg

اشاره:
در ارديبهشت ماه سال جاري كنفرانس جهاني اقبال شناسي با شركت برجسته ترين اقبال شناسان جهان در «اقبال آكادمي» پاكستان تشكيل شد. در اين كنفرانس ، محمد بقايي (ماكان) اقبال شناس ايراني كه حاصل تلاش بيست و پنج ساله اش در اين حوزه مجموعه بيست و چهار جلدي «بازنگري آثار و افكار اقبال» است و شامل نزديك به ده هزار صفحه تأليف و ترجمه است ، موفق به دريافت لوح زرين افتخار از سوي پرويز مشرف رئيس جمهور پاكستان شد. مناسبت ياد شده انگيزه اي بوده است تا در خصوص موضوعي تازه از منظر انديشمند پرآوازه اي كه به «اقبال شرق» شهره شده و فلسفه اش مبتني بر تعالي فرديت است به گفت وگو بنشينيم و به نهانخانه افكار فرزانه اي قدم نهيم كه به فرهنگ و زبان سرزمينمان عشق مي ورزيد و نام «ايران» مرتبه اي والا و قداستي بسيار در انديشه وي داشت ، چندان كه ۹ هزار بيت شعر حكيمانه اش به فارسي موجب شد تا شعله فروزنده اين زبان در شبه قاره به خاموشي نگرايد.
* محور فلسفه اقبال بر «خودي» استوار است. اجازه دهيد گفت وگوي ما تنها در اين خصوص باشد. خودي در واقع فرديتي است كه در هر شخص يا چنان كه برخي از فلاسفه ، از جمله اقبال ، معتقدند در هر موجودي وجود دارد. ابتدا مي خواهم نظر شما را درمورد «فرديت» بپرسم و اين كه شما چه تعريفي براي فرديت داريد؟
- فرديت به طور عام عبارت است از مجموعه صفات جسماني و معنوي كه موجب تمايز يك فرد از افراد ديگر مي شود. يعني صفاتي كه طبيعتي خاص به فرد مي دهد.
* آيا مي توان گفت فرديت به عبارت ديگر همان شخصيت است؟
- گرچه به طور خاص چنين است ، ولي چون نيك بنگريم ميان اين دو مفهوم تفاوت وجود دارد. فرديت مجموع صفات به واقع موجود است ، حال آن كه شخصيت مجموع صفاتي است كه مي تواند وجود داشته باشد كه ممكن است به وجود بيايد يا نيايد ، يعني صفات سازنده شخصيت محتمل الوقوع هستند. به همين جهت فرد در تعريف فلسفي غيرقابل تقسيم است ، بر خلاف جنس كه مي شود آن را به انواع مختلف تقسيم كرد. در جامعه شناسي، فرد، واحدي است كه از تجمع آنها جامعه به وجود مي آيد.
* اقبال چه تصوري از ماهيت فرد دارد و چه نقشي براي آن قائل است؟
- براي پاسخ به اين سؤال لازم است ابتدا نظرش را در مورد «خود» يا «فرديت» بدانيم ، زيرا تصوري كه او از «من» آدمي دارد ، پايه اصلي فلسفه اوست كه بناي انديشه اش بر آن بنياد شده. او ديدگاه خود را در مورد «فرد» اول بار در مثنوي اسرار خودي به صورتي همه فهم ، مردم پسند و مؤثر ارائه داد و سپس همين انديشه به ديگر نوشته ها و آثار شعري او راه يافت ، تا آنكه سرانجام به صورتي علمي و فلسفي در كتاب بازسازي انديشه ديني مطرح ساخت. البته ناگفته نماند كه بخشي از زيربناي نظرات اقبال در باب «فرد» از انديشه هاي متفكران ايراني ، بخصوص مولوي ، شكل مي گيرد. از همين روست كه مثنوي ياد شده با اين ابيات از غزل معروف مولانا آغاز مي شود:
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم كه يافت مي نشود ، جسته ايم ما
گفت آن كه يافت مي نشود ، آنم آرزوست
بنابراين مي بينيد كه فرديت واقعي از نظر وي در كسي است كه مرد عمل باشد.
* يعني متمايل به پراگماتيسم است؟
- متمايل نيست ، بلكه فرد آرماني او يك پراگماتيست تمام عيار است. او در واقع براي ترويج روح عمل گرايي همانقدر در شرق كوشيد كه پيرس و جيمز در غرب. در آغاز كتاب بازسازي انديشه يكي از ارزشهاي قابل تأمل قرآن را در تأكيدي مي بيند كه اين كتاب آسماني بر «عمل» مي گذارد. او در پيشگفتار اين كتاب سخن خود را مفتخرانه چنين آغاز مي كند: «قرآن كتابي است كه در مورد عمل بيش از انديشه تأكيد مي كند.» فرديت پويا انديشه اي است كه حضور خود را در همه آثارش مدام نشان مي دهد. فرديت استوار يا خودي پولادين در ساختار فكري او و در شكل بخشيدن به شخصيت انسان آرماني او داراي اهميت ذاتي است. به علاوه اين موضوعي است كه از نظر اقبال بنا به دلايل مختلف روانشناسي ، زيست شناسي و تربيتي نيز كه در سالهاي اخير تأكيد خاصي بر اين موضوع دارند ، قابل تأمل است. همچنين گسترش حركتهاي توده اي و نيز استبدادي ، همراه با مشكلات خاص خود ، سبب شدند تا اين مسأله اهميت سياسي روزافزوني بيابد. بسياري از حركتها و نهضتهاي جديد سياسي، صنعتي و علمي سعي كرده اند تا فرديت را در اشخاص از بين ببرند. در نتيجه ، متفكران مسائل تربيتي و اجتماعي كه در صدد حفظ ارزشهاي فرهنگ بشري و هويت انساني بوده اند و هستند ناچارند كه بر موضوع «فرديت» و برتري آن در زندگي تأكيد ورزند.
* اين درست ، ولي اقبال به عنوان انديشمندي انساندوست كه آگاه است روح آدمي از امكانات عظيمي براي رشد و تعالي برخوردار است ، اين مسأله را از چه زوايايي مورد توجه قرار داده است؟
008760.jpg

- طبيعتاً  قصدم اين بوده كه به همين نكته اشاره كنم. ببينيد به نظر او فرديت- يا در اصطلاح شناسي وي «خودي»- وجودي است واقعي و بسيار بااهميت كه مركز و اساس حيات بشري است. البته مي دانيد كه برخي از مكاتب فكري ، فلسفي و عرفاني خواسته اند حقيقت «خود»  يا Self را ناديده بگيرند و آن را تصوري محض و بي اهميت بدانند.
* شكي نيست كه برخي مكاتب فلسفي به مقابله با اين انديشه برآمدند و «خودي» را نفي كردند ولي آيا در پهنه عرفان هم چنين بوده است؟
- اتفاقاً اين آخري با «خودانكاري» ، فرديت را نفي مي كند و آن را جزيي از ذات حق مي شمارد. وحدت وجود خود آدمي را نهايتاً در خود سرمدي مستحيل مي سازد. طرفداران انگليسي هگل و نيز پيروان آئين وحدت وجود بر اين عقيده اند كه آدمي بايد همچون قطره اي كه به دريا مي پيوندد و هستي خود را به عنوان يك موجود مستقل از دست مي دهد ، بالاترين هدف و انديشه اش اين باشد كه هويت فردي خود را در وجود مطلق فنا سازد. اقبال چنين تفكراتي را فرضيه هاي فلسفي گمراه كننده مي نامد كه خطرات اجتماعي و سياسي به دنبال خواهند داشت. از همين رو آنها را با قاطعيت طرد مي كند. او به شدت بر اين باور است كه انديشه نفي «خود» يا مستحيل شدنش در خود نامتناهي نبايد آرمان اخلاقي يا ديني بشر باشد، بلكه آدمي بايد در حفظ فرديت ارزشمند خويش كه داراي امكانات بي پايان است بكوشد و با پرورش نيروي ابتكار و خلاقيت بي نظير خود ، آن را نيرومند سازد. در بازسازي انديشه مي گويد: «پايان جست وجوي من به معناي رهايي از محدوديتهاي فرديت نيست،بلكه به عكس به معناي يافتن تعريف دقيق تري در مورد آن است.» او در بحثي راجع به شطح معروف حلاج «انالحق» مي گويد:« تعبير درست تجربه و گفته هميشه ماندني اش ، واقعيت و جاوداني خودي انسان را در شخصيتي ژرف تحقق بخشيد و با شجاعت به اثبات رساند.»
* آيا اقبال اين فرديت يا به تعبير وي «خودي» را فقط در انسان مي جويد؟ يا همانند بسياري از فلاسفه كه مشخص ترينشان فيخته است براي موجودي فرديت و خودي قائل است؟
- از ديدگاه اقبال فرديت يا خودي را مي توان به روشني در همه موجودات زنده يافت ، بنابراين دستيابي به فرديت عميق تر ، نمي تواند تنها به انسان محدود شود ، زيرا به عقيده وي «دستگاه موسيقي زندگي ، آهنگي جز خودي نمي نوازد ، نوايي كه اندك اندك اوج مي گيرد و در بشر به تكامل مي رسد.» اقبال نيز مانند برگسون فيلسوف معروف فرانسوي و نيز مانند بسياري از زيست شناسان صاحب نام معتقد است كه همه موجودات زنده در تلاشند تا به فرديتي كاملتر و پيچيده تر دست يابند. به نظر وي از آنجا كه انسان داراي نيروي آفرينش است ، همين امر سبب مي شود تا قدرت خود را كه آزادي و امكانات نامحدودي برايش فراهم آورده ، بسط دهد و شكوفا سازد.
* يعني در واقع معيار او براي ارزيابي واقعيت و حقيقت موجودات زنده بر پايه تشخص و ميزان اعتلاي خودي يا فرديت آنهاست؟
- دقيقاً چنين است. در منظومه بال جبريل مي گويد:
هر موجودي مي خواهد به جلوه در آيد.
در دل هر ذره اي ذوق اعتلاء و عظمت موج مي زند
بدون چنين ذوقي ، زندگي ، مرگ است.
اگر خودي به كمال برسد ، آدمي خداي گونه مي شود.
نيروي خودي ، دانه خشخاشي را به كوه بدل مي كند
و اگر به سستي بگرايد ، كوه را بدل به دانه خشخاش مي كند.
فقط خودي است كه در اين جهان واقعيت دارد.
باقي همه افسانه و افسون است.
اقبال كسي را داراي حيات واقعي مي داند كه بتواند بگويد «من هستم» و اين ادعايي است كه هر كسي نمي تواند به زبان آورد. به عقيده وي فرديت مراتبي دارد و نمي توان آن را تنها در يك فرد فهم كرد. او در مثنوي اسرار خودي بارها به اين موضوع اشاره مي كند و مفهوم حقيقي تحول و تكامل نفس را در تلاش براي نائل آمدن به فرديتي كاملتر و غني تر باز مي نمايد:
قطره چون حرف خودي از بر كند
هستي بي مايه را گوهر كند
سبزه چون تاب دميد از خويش يافت
همت او سينه گلشن شكافت
چون زمين بر هستي خود محكم است
ماه ،  پابند طواف پيهم است
هستي مهر از زمين محكمتر است
پس زمين مسحور چشم خاور است
به نظر اقبال از ميان موجودات زنده ، انسان به بالاترين سطح فرديت يافته و بيش از تمامي مخلوقات از حقيقت خود خبر دارد. او مي گويد «طبيعت خودي آدمي چنان است كه هم در برابر ديگر «من» ها مسئول است و هم اينكه در خود متمركز و داراي فرديتي خاص مي باشد و همه «من »هاي غير از خود را طرد مي كند.» اين نظري است كه با عقيده پيروان وحدت وجود در باب رابطه ميان «خود» با «عالم» تفاوت دارد. اقبال براي فرديت بشري چنان ارزش قائل است و به جاودانگي آن ، چنان اعتقاد دارد و بر اين دو پاي مي فشارد كه در طرد عقايد پيروان آئين نيروانا و نيز صوفياني كه منتهاي آمال «من» بشري را در محو شدن يا ذوب شدن خود متناهي در خود نامتناهي (وجود مطلق) مي بينند و آن را بالاترين سرخوشي و سعادت به شمار مي آورند ، هيچ ترديدي به خود راه نمي دهد.
008755.jpg

* شما نزديك به بيست و پنج سال است كه به اقبال پژوهي اشتغال داريد و چنان كه خوانده ام چيزي در حدود ده هزار صفحه در باره اين انديشمند تأليف يا ترجمه كرده ايد. بنابراين مي توانم براي اين پرسشم پاسخي مطمئن دريافت دارم كه چرا انديشه اقبال يا بهتر بگويم چرا ذكر و فكرش معطوف به فرديت و تأكيد بر خودي انسان شد و اين همه در شناساندن آن ، در تقويت آن ، در باور كردن آن ، در پروراندن آن در ميان اقوام شرق تلاش كرد؟
- دلائلش متعدد است ، به عنوان يك شرقي نگاهي به پيرامون خود بيندازيد ، به هر جا و هر حوزه اي كه بنگريد آكنده از مسائل و مشكلات بسيار است كه جملگي حكايت از عقب ماندگي دارد ، ما در همه چيز- جز پرگويي- چشم نيازمان به دست خلاق غرب است، تا چه رسد به يك قرن پيش كه اقبال در آن مي زيست. او اين واپس ماندن را در ضعف فرديت اقوام شرق مي داند. او ريشه اين نااستواري ، خود ناباوري و تزلزل فرديت را در افكار صوفيانه منحط كه گوشه گيري و انزوا را تعليم مي دهند ، در رهبانيت و ترك دنيا و در تعاليم بي بنيادي تفكرات عاري از حقيقت اسلام مي داند. به همين علت است كه در پانزده هزار بيت شعر حكيمانه اش با انديشه خودانكاري و رهبانيت ديني مي ستيزد كه ماحصل آن در كتاب بازسازي انديشه ديني در اسلام مشهود است. در همين كتاب است كه مي گويد «قرآن با بيان ساده و مؤثر خود ، فرديت و بي مانندي انسان را مورد تأكيد قرار مي دهد... و در مورد سرنوشت او به عنوان واحدي از زندگي ، نظري صريح و قطعي دارد.» او كاملاً به اين حقيقت واقف است كه عقيده مبتني بر نفي خويشتن انديشه اي است كه وارد اسلام شده و آن را لوث كرده . به اعتقاد او اين فكر اساساً با روح اسلام كه آن را «ضد فرهنگ كلاسيك يونان» مي نامد ، تباين دارد. به نظر وي بنياد تفكر در قرآن بر تجربه عملي است ، زيرا براساس نظر قرآن «در قلمروي معرفت ، خواه علمي يا ديني ، انديشه نمي تواند به طور كلي از تجربه هاي عيني و ملموس منتزع باشد.» اقبال معتقد است كه پرورش فرديتي فعال و عملگرا جز از طريق تماس با جامعه اي فعال و پويا ممكن نيست. نفوذ تدريجي فرهنگ كلاسيك يونان در انديشه اسلامي ، جريان بينش حقيقي قرآن را تيره و مكدر ساخت. از همين رو بر افلاطون خرده مي گيرد و او را حكيمي مي داند «از گروه گوسفندان قديم» ،زيرا منكر حيات فعال و هنگامه موجود در جهان واقع شد. اقبال با مطالعه اي عميق در علل انحطاط اكثر اقوام شرق و بخصوص مسلمانان در دو قرن گذشته ، بر آن شد تا بر عقيده خويش در مورد «خودي» با شدت هر چه تمامتر پاي بفشارد. او به اين نتيجه رسيد كه مسبب اين سرخوردگي و يأس و از هم گسستن رشته هاي حيات ملي، نفوذ انديشه مخرب خودانكاري است. هدفش اين بود تا در انديشه خلق جهشي تازه و كيفيتي پويا پديد آورد و با تبليغ نظريه خودي و اثبات آن به عنوان نيرويي با امكانات بي حد مادي ، فرهنگي و معنوي در ميان ديگر نيروهاي جهان ملموسات هدايتشان كند. پرورش اين انديشه در آدمي، خواه سر در اغراض شخصي داشته يا اهداف اجتماعي، مي تواند او را در رسيدن به خواستهاي روز افزونش مدد كند.
انسان امانتدار شخصيت مستقلي است كه خودش خواست زير بار آن باشد.
در گلشن راز جديد مي گويد:
چه گويم از «من» و از توش و تابش
كند انا عرضنا بي نقابش
اين «من» كه پيوسته در كار ساختن است ، منبع و سرچشمه بسياري از نيروها و امكانات بالقوه اي است كه بدون استفاده باقي مانده اند. پيشرفت و تعالي فرديت منوط است به اينكه فرد ، خويشتن را در معرض انواع كشاكشها و فعاليتهاي زندگي قرار دهد. چنانچه شخص از صحنه پيكار حيات قدم واپس نهد ، نهال فرديتش پژمرده و خشك مي شود و استعدادهايش ناشناخته مي مانند. اقبال به شاعران نيز تذكر مي دهد كه حتي لحظه اي از پيكار با انديشه هاي يأس آميز و مخدر باز نايستند و در برابر مشكلات زندگي شيون و مويه نكنند:
همچو بلبل ذوق شيون تا كجا
در چمنزاران نشيمن تا كجا
اي هما از يمن دامت ارجمند
آشياني ساز بر كوه بلند
آشياني برق و تندر در بري
از كنام جره بازان  برتري
تا شوي در خورد پيكار حيات
جسم و جانت سوزد از نار حيات
به اين ترتيب درمي يابيم كه اقبال در آثارش به پرورش فرديتي جسور و بي باك بسيار اهميت مي دهد و اين موضوع براي او بالاترين هدف اجتماعي و تربيتي محسوب مي شود.

تازه هاي انديشه
008770.jpg
نگرشي به كتاب «نگاهي به معرفت شناسي در فلسفه غرب»
تحقيق و تأليف: حجت الاسلام حسن معلمي
از مجموعه آثار: پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي- گروه معرفت شناسي
از آنجايي كه انسان به طور طبيعي و عادي قواي ادراكي و ابزارهاي جسماني و روحاني خود را براي رفع نيازهاي مادي و معنوي خويش به كار مي گيرد، او با اطمينان بيشتري بر امكانات و توان خود وارد ميدان عمل مي شود. اما عملاً و به تجربه درمي يابد كه قواي او چندان هم قابل اعتماد نيستند. اينجاست كه او به بازشناسي و ارزيابي قواي خود پرداخته، با احتياط بيشتر وارد ميدان عمل مي شود.
بدون شك، يكي از اقدامات بسيار مهم و در عين حال گستاخانه و غرور آميز انسان «تفكر فلسفي» اوست.ارسطو كه از پيشتازان اين ميدان بوده است درباره تفكر فلسفي و هدف آن مي گويد «منشأ فلسفه حيرت و ناداني است و هدف آن برچيدن بساط حيرت است؛» با تحصيل فهمي از سراسر جهان كه جايي براي حيرت درباره نحوه بودن پديده ها و روابطشان باقي نماند، حقا كه اين ادعا، اقدام بزرگي است. اين اقدام بزرگ از همان آغاز با مشكلاتي روبه رو بوده و هست كه يكي از اساسي ترين مشكلات آن، امكان معرفت شناختي تفكر فلسفي است. زيرا سؤالات اساسي بسياري در ذهن هر كسي وجود دارد كه پرداخت بدانها ضروري است.سؤالاتي از اين دست: مبدأ عالم چيست؟ ريشه هستي را در كجا بايد جستجو كرد؟ مبدأ عالم واحد است يا كثير؟ عالم هدف و غايتي دارد يا نه؟ مقصد و منتهي كدام است؟ موجودات با همديگر رابطه دارند يانه؟ رابطه موجودات با يكديگر چگونه است؟ رابطه انسان با عالم هستي چگونه است؟ سعادت و شقاوت انسان در چيست؟حيات مطلوب كدام است؟ و...
اما قبل از پرداختن به جواب اين گونه سؤالات، سؤال و يا سؤالات اساسي تري مطرح است و آن اين كه آيا عقل انسان مي تواند به واقعيات و حقايق آن گونه كه «هستند»و مورد سؤال واقع مي شوند دست يابد، يا اين كه مشكلاتي بر سر راه ذهن و درك بشر وجود دارد كه به همه حقايق و يا بخش عمده اي از آن، راه ندارد؟ ميزان كارايي حس و عقل در اين زمينه چقدر است؟ ابزار يا ابزارهاي كارآمد ذهن كدامند؟ علوم در چه صورتي مطابق با واقعند؟ معيار مطابقت چيست؟ و...
اين سؤال (سؤال از توانايي عقل) و سؤالهاي ديگري از اين قبيل، از قديم مطرح بوده اند و به نوشته مورخين، اولين كساني كه اين سؤال را مطرح كردند و بدان جواب منفي دادند، سوفسطاييان يونان بودند. از آن زمان به بعد، اين گونه سؤالها و جواب دادن هاي مثبت و يا منفي به آنها كم و بيش مطرح بوده است. به ويژه در فلسفه افلاطون و شكاكان پس از او. البته نه به صورت هسته مركزي بحثهاي فلسفي و عقلي.
تا اين كه از «رنسانس» به بعد، سؤالاتي از اين دست هسته مركزي مباحث فلسفي و عقلي غرب را تشكيل داد. تا حدي كه مي توان گفت فلسفه در غرب، تا رنسانس «هستي شناسي» بود و از رنسانس به بعد به «معرفت شناسي» و «ذهن شناسي» تبديل شد، يعني بررسي ماهيت معرفت، پيشرفت و مباني آن و امكان اعتماد به ادعاهاي معرفتي، محور اساسي مباحث فيلسوفان بعد از رنسانس قرار گرفت. البته اين بدان معنا نيست كه تا قبل از رنسانس از «معرفت شناسي» سخني به ميان نمي آمد و يا پس از آن مباحث «هستي شناسي» كنار گذاشته شد، بلكه مقصود اين است كه در هر دوره اي، بعضي از مباحث و مسائل، جنبه محوري داشته و بعضي ديگر فرعي بوده و در كنار مباحث اصلي مطرح مي شده اند. قبل از رنسانس مباحث هستي شناسي محور بود و غرض فيلسوف از بحث فلسفي، شناخت هستي بود. گرچه مباحث معرفت شناسي كم و بيش طرح مي شد. عكس اين مطلب بعد از رنسانس تحقق پيدا كرد و معرفت شناسي، غرض اصلي فيلسوف قرار گرفت. به همين جهت سؤالات و جوابهاي متفاوت و در بعضي موارد متضاد مطرح شد.به گونه اي كه گاهي عقل با تمام ادراكات خود، واقع نمايي را از دست مي داد و معرفت برآيندي از ذهن و خارج به حساب مي  آمد و در واقع راهي نيز براي درك واقع به نظر نمي رسيد.
با توجه به اين نكته، ضرورت پرداختن به مسائل معرفت شناسي و پاسخ دادن به شبهات مربوط به آن، قبل از هر گونه بحث از «هستي»، ضروري و قطعي است و در اين راه، طي مقدمات زيادي لازم است. از جمله بررسي تاريخي «معرفت شناسي» و سير تطور آن، به منظور دستيابي به انواع شبهات و مسائل مطرح شده در ضمن مباحث آن و گونه هاي مختلف جواب و راه حل هايي كه فيلسوفان براي رسيدن به واقع طرح كرده اند. بررسي سير اين مبحث در فلسفه غرب و فلسفه اسلامي ضروري است. لذا متفكران غرب و شرق از ديرباز در ارزيابي قوا و امكانات انسان در زمينه تفكرات فلسفي به دقت و بررسي پرداخته اند. مؤلف در اين اثر ديدگاههاي متفكران غرب از عصر باستان تا به امروز را مورد بررسي قرار داده است. اين كتاب داراي سه فصل عمده مي باشد؛ فصل اول عمدتاً پيرامون نظر و ديدگاههاي متفكران «معرفت شناسي در يونان باستان» است و نتيجه اين كه در فلسفه يونان، معرفت شناسي به شكل امروزي آن (كه عملي باشد جدا با فصول و بخشهاي منظم در باب ذهن و توانايي رسيدن به واقع، يقين و شك) مطرح نبوده ولي به صورت ضمني و موردي، جزيي از فلسفه آنها بوده است. افلاطون و ارسطو به طور جدي تر و منظم تري بدين مباحث پرداختند، ولي مسلم است كه ارسطو و افلاطون اصل توانايي عقل براي رسيدن به واقع را قبول داشتند و با اين حال در اين كه كدام يك از ادراكات معتبرهستند،افلاطون ادراكات عقل و مشاهده (مثل) را از ادراكات حس معتبرتر شمرده ولي ارسطو به امكان علم نپرداخت، بلكه به چگونگي حصول علم عنايت داشت. فصل دوم اداراكات پيرامون نظريه و تفكرات معرفت شناسي در قرون وسطا مي باشد، آنچه به عنوان جمع بندي مي توان در باب معرفت شناسي در فلسفه قرون وسطا اظهار داشت، اين است كه آگوستين به علم حضوري تأكيد داشت و علم حضوري نفس به خود در اين زمان مورد توجه قرار گرفت و براي خروج از شك گرايي مطلق، از همين علم و علم به آثار نفس (من فكر مي كنم- من شك مي كنم) كمك گرفته شد. فيلسوفان ديگر نيز به مسأله كليات و چگونگي وجود آنها پرداختند و سه نظريه كلي (وجود خارجي، وجود ذهني و وجود لفظي) را مطرح كردند.
اما مطلب قابل توجه در اين بخش، توضيح معناي«اصالت تسميه» است، زيرا اصالت تسميه به معناي واقعي، يعني اين كه جز اشياء خارجي و جزيي مفاهيم جزيي آنها و الفاظ عام، به هيچ چيز ديگري وراي اينها معتقد نباشيم.
فصل سوم كه قسمت عمده كتاب را به خود اختصاص داده به بررسي آراء معرفت شناسي در فلسفه جديد پرداخته است.
از اسطور ه تا تاريخ
نويسنده: دكتر مهرداد بهار/ گرد آورنده: دكتر ابوالقاسم اسماعيل پور/ جلد زركوب/ چاپ سوم/ ناشر: نشر چشمه
اساطير و حماسه سرايي در ايران از هم جدا نيستند و در گذشته نيز از هم جدا نبودند. اين البته قانون عمومي نيست. در بسياري از نقاط دنيا، حماسه ها به كلي با روايات اساطيريشان جداست، ولي در بسياري از سرزمين ها، به ويژه در ايران،  حماسه سرايي از اسطوره هاي خيلي كهن هند و ايراني اصلاً جدا نبوده است. در واقع، اگر هم روايات پهلواني بود، جداي از اساطير، به علت اعتقادات مذهبي آريايي ها اعصار باستان، آن بخش از زندگي پهلوانان ارزش به ياد ماندن و نقل شدن داشت كه شبيه كردار ايزدان بود، يعني جنبه هايي از زندگي قابل بازماندن در يادها را داشت كه مقدس بود. پس پهلوانان هم در واقع براي بقا و براي جاويدان شدن خود، روايات و كردارهاي ايزدان را تكرار مي كردند.
كتاب حاضر گردآورنده جستارها، سخنراني ها، مصاحبه ها و نقدهايي است از اسطوره  شناس سرشناس زنده ياد دكتر مهرداد بهار، كه در طول ساليان دراز فراهم آمده است. مطالب متنوع اين كتاب از مجلات علمي فرهنگي و دست نوشته هاي چاپ نشده استاد گردآوري شده است. كتاب حاضر داراي سه بخش و يك پيوست است.
آيين مهر، تاريخ آيين رازآميز ميترايي در شرق و غرب از آغاز تا امروز
نوشته و پژوهش: هاشم رضي - ۲ جلد / چاپ اول ۱۳۸۱جلد زركوب گالينگور / قيمت ۱۶۰۰۰ تومان / ناشر: انتشارات بهجت
بي گمان فرهنگ و تمدن ايراني، از آغاز تاكنون استمراري بنيادي و پرتوان و پيوسته است. اين فرهنگ و نمودارهاي فكري و معنوي آن، مانند حلقه هاي به هم پيوسته يك زنجيره است. هر حلقه يا چند حلقه اين زنجير توسط دانشمندان و هنرمندان و حكيمان و عارفان و... به فراخور زمان و مكان و ذوق و سليقه آنان ساخته و پرداخته شده است.
در حوزه آيين ها هم همين مسئله همواره در حيات ايرانيان ساري و جاري بوده است.
از سده چهارم ميلادي،  افول آيين ميترايي در رم شروع شد. از زمان كنستانتين امپراتوري كه مسيحي شد تا نابودي آيين ميترايي، فراز و نشيب هايي حادث شد. به صورت ظاهر نيز شيوه پرستش خورشيد شكست ناپذير، به آساني ميسر نشد، آييني كه امپراتوران خود كاهن و پيرو نماينده ميترا محسوب مي شدند. معابد بزرگ برپا مي كردند. هر ساله به عنوان روحاني بزرگ در مراسم نمادين قرباني كردن گاو شركت و مباشرت مي نمودند.
در اين نوشتار پژوهنده كوشش كرده كليه زوايا و نقاط تاريك را مورد پژوهش قرار دهد. يكي ديگر از مزاياي اين كتاب دارا بودن تصاوير رنگي در زمينه مهر و ميترائيسم مي باشد.
سمنان ديار وارستگان
نويسنده: عبدالرفيع حقيقت / انتشارات: كومش/ نوبت و تاريخ چاپ: اول ۱۳۸۲ / بها: ۳۵۰۰ تومان.
نويسنده در كتاب حاضر به تشريح وضعيت تاريخي و جغرافياي تاريخي شهرستان سمنان از دورانهاي گذشته تاكنون پرداخته است. نويسنده نيز در بخش هاي ديگر كتاب به خدمات فرهنگي اين شهر فرهنگ پرور اشاره مي كند و به بررسي بسترهاي تاريخي و فرهنگي آن اشاره مي كند.
نويسنده در بخش ديگر كتاب به جلوه و جلال فكري سمنان در هندوستان اشاره مي كند و در بخشهاي ديگر كتاب به شرح زندگينامه فكري و فرهنگي بزرگان سمنان از جمله علامه حائري سمناني، ميرزا سيدرضي سمناني، شادروان دكتر ذبيح الله صفا، دكتر ابوالفضل قاضي شريعت پناهي و... مي پردازد.

انديشه
اجتماعي
اقتصادي
خارجي
سياسي
شهري
علمي
علمي فرهنگي
محيط زيست
ورزش
ورزش جهان
صفحه آخر
همشهري اقتصادي
همشهري ضميمه
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   انديشه   |   خارجي   |   سياسي   |   شهري   |   علمي   |   علمي فرهنگي   |  
|  محيط زيست   |   ورزش   |   ورزش جهان   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |