اشاره:
در ارديبهشت ماه سال جاري كنفرانس جهاني اقبال شناسي با شركت برجسته ترين اقبال شناسان جهان در «اقبال آكادمي» پاكستان تشكيل شد. در اين كنفرانس ، محمد بقايي (ماكان) اقبال شناس ايراني كه حاصل تلاش بيست و پنج ساله اش در اين حوزه مجموعه بيست و چهار جلدي «بازنگري آثار و افكار اقبال» است و شامل نزديك به ده هزار صفحه تأليف و ترجمه است ، موفق به دريافت لوح زرين افتخار از سوي پرويز مشرف رئيس جمهور پاكستان شد. مناسبت ياد شده انگيزه اي بوده است تا در خصوص موضوعي تازه از منظر انديشمند پرآوازه اي كه به «اقبال شرق» شهره شده و فلسفه اش مبتني بر تعالي فرديت است به گفت وگو بنشينيم و به نهانخانه افكار فرزانه اي قدم نهيم كه به فرهنگ و زبان سرزمينمان عشق مي ورزيد و نام «ايران» مرتبه اي والا و قداستي بسيار در انديشه وي داشت ، چندان كه ۹ هزار بيت شعر حكيمانه اش به فارسي موجب شد تا شعله فروزنده اين زبان در شبه قاره به خاموشي نگرايد.
* محور فلسفه اقبال بر «خودي» استوار است. اجازه دهيد گفت وگوي ما تنها در اين خصوص باشد. خودي در واقع فرديتي است كه در هر شخص يا چنان كه برخي از فلاسفه ، از جمله اقبال ، معتقدند در هر موجودي وجود دارد. ابتدا مي خواهم نظر شما را درمورد «فرديت» بپرسم و اين كه شما چه تعريفي براي فرديت داريد؟
- فرديت به طور عام عبارت است از مجموعه صفات جسماني و معنوي كه موجب تمايز يك فرد از افراد ديگر مي شود. يعني صفاتي كه طبيعتي خاص به فرد مي دهد.
* آيا مي توان گفت فرديت به عبارت ديگر همان شخصيت است؟
- گرچه به طور خاص چنين است ، ولي چون نيك بنگريم ميان اين دو مفهوم تفاوت وجود دارد. فرديت مجموع صفات به واقع موجود است ، حال آن كه شخصيت مجموع صفاتي است كه مي تواند وجود داشته باشد كه ممكن است به وجود بيايد يا نيايد ، يعني صفات سازنده شخصيت محتمل الوقوع هستند. به همين جهت فرد در تعريف فلسفي غيرقابل تقسيم است ، بر خلاف جنس كه مي شود آن را به انواع مختلف تقسيم كرد. در جامعه شناسي، فرد، واحدي است كه از تجمع آنها جامعه به وجود مي آيد.
* اقبال چه تصوري از ماهيت فرد دارد و چه نقشي براي آن قائل است؟
- براي پاسخ به اين سؤال لازم است ابتدا نظرش را در مورد «خود» يا «فرديت» بدانيم ، زيرا تصوري كه او از «من» آدمي دارد ، پايه اصلي فلسفه اوست كه بناي انديشه اش بر آن بنياد شده. او ديدگاه خود را در مورد «فرد» اول بار در مثنوي اسرار خودي به صورتي همه فهم ، مردم پسند و مؤثر ارائه داد و سپس همين انديشه به ديگر نوشته ها و آثار شعري او راه يافت ، تا آنكه سرانجام به صورتي علمي و فلسفي در كتاب بازسازي انديشه ديني مطرح ساخت. البته ناگفته نماند كه بخشي از زيربناي نظرات اقبال در باب «فرد» از انديشه هاي متفكران ايراني ، بخصوص مولوي ، شكل مي گيرد. از همين روست كه مثنوي ياد شده با اين ابيات از غزل معروف مولانا آغاز مي شود:
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم كه يافت مي نشود ، جسته ايم ما
گفت آن كه يافت مي نشود ، آنم آرزوست
بنابراين مي بينيد كه فرديت واقعي از نظر وي در كسي است كه مرد عمل باشد.
* يعني متمايل به پراگماتيسم است؟
- متمايل نيست ، بلكه فرد آرماني او يك پراگماتيست تمام عيار است. او در واقع براي ترويج روح عمل گرايي همانقدر در شرق كوشيد كه پيرس و جيمز در غرب. در آغاز كتاب بازسازي انديشه يكي از ارزشهاي قابل تأمل قرآن را در تأكيدي مي بيند كه اين كتاب آسماني بر «عمل» مي گذارد. او در پيشگفتار اين كتاب سخن خود را مفتخرانه چنين آغاز مي كند: «قرآن كتابي است كه در مورد عمل بيش از انديشه تأكيد مي كند.» فرديت پويا انديشه اي است كه حضور خود را در همه آثارش مدام نشان مي دهد. فرديت استوار يا خودي پولادين در ساختار فكري او و در شكل بخشيدن به شخصيت انسان آرماني او داراي اهميت ذاتي است. به علاوه اين موضوعي است كه از نظر اقبال بنا به دلايل مختلف روانشناسي ، زيست شناسي و تربيتي نيز كه در سالهاي اخير تأكيد خاصي بر اين موضوع دارند ، قابل تأمل است. همچنين گسترش حركتهاي توده اي و نيز استبدادي ، همراه با مشكلات خاص خود ، سبب شدند تا اين مسأله اهميت سياسي روزافزوني بيابد. بسياري از حركتها و نهضتهاي جديد سياسي، صنعتي و علمي سعي كرده اند تا فرديت را در اشخاص از بين ببرند. در نتيجه ، متفكران مسائل تربيتي و اجتماعي كه در صدد حفظ ارزشهاي فرهنگ بشري و هويت انساني بوده اند و هستند ناچارند كه بر موضوع «فرديت» و برتري آن در زندگي تأكيد ورزند.
* اين درست ، ولي اقبال به عنوان انديشمندي انساندوست كه آگاه است روح آدمي از امكانات عظيمي براي رشد و تعالي برخوردار است ، اين مسأله را از چه زوايايي مورد توجه قرار داده است؟
- طبيعتاً قصدم اين بوده كه به همين نكته اشاره كنم. ببينيد به نظر او فرديت- يا در اصطلاح شناسي وي «خودي»- وجودي است واقعي و بسيار بااهميت كه مركز و اساس حيات بشري است. البته مي دانيد كه برخي از مكاتب فكري ، فلسفي و عرفاني خواسته اند حقيقت «خود» يا Self را ناديده بگيرند و آن را تصوري محض و بي اهميت بدانند.
* شكي نيست كه برخي مكاتب فلسفي به مقابله با اين انديشه برآمدند و «خودي» را نفي كردند ولي آيا در پهنه عرفان هم چنين بوده است؟
- اتفاقاً اين آخري با «خودانكاري» ، فرديت را نفي مي كند و آن را جزيي از ذات حق مي شمارد. وحدت وجود خود آدمي را نهايتاً در خود سرمدي مستحيل مي سازد. طرفداران انگليسي هگل و نيز پيروان آئين وحدت وجود بر اين عقيده اند كه آدمي بايد همچون قطره اي كه به دريا مي پيوندد و هستي خود را به عنوان يك موجود مستقل از دست مي دهد ، بالاترين هدف و انديشه اش اين باشد كه هويت فردي خود را در وجود مطلق فنا سازد. اقبال چنين تفكراتي را فرضيه هاي فلسفي گمراه كننده مي نامد كه خطرات اجتماعي و سياسي به دنبال خواهند داشت. از همين رو آنها را با قاطعيت طرد مي كند. او به شدت بر اين باور است كه انديشه نفي «خود» يا مستحيل شدنش در خود نامتناهي نبايد آرمان اخلاقي يا ديني بشر باشد، بلكه آدمي بايد در حفظ فرديت ارزشمند خويش كه داراي امكانات بي پايان است بكوشد و با پرورش نيروي ابتكار و خلاقيت بي نظير خود ، آن را نيرومند سازد. در بازسازي انديشه مي گويد: «پايان جست وجوي من به معناي رهايي از محدوديتهاي فرديت نيست،بلكه به عكس به معناي يافتن تعريف دقيق تري در مورد آن است.» او در بحثي راجع به شطح معروف حلاج «انالحق» مي گويد:« تعبير درست تجربه و گفته هميشه ماندني اش ، واقعيت و جاوداني خودي انسان را در شخصيتي ژرف تحقق بخشيد و با شجاعت به اثبات رساند.»
* آيا اقبال اين فرديت يا به تعبير وي «خودي» را فقط در انسان مي جويد؟ يا همانند بسياري از فلاسفه كه مشخص ترينشان فيخته است براي موجودي فرديت و خودي قائل است؟
- از ديدگاه اقبال فرديت يا خودي را مي توان به روشني در همه موجودات زنده يافت ، بنابراين دستيابي به فرديت عميق تر ، نمي تواند تنها به انسان محدود شود ، زيرا به عقيده وي «دستگاه موسيقي زندگي ، آهنگي جز خودي نمي نوازد ، نوايي كه اندك اندك اوج مي گيرد و در بشر به تكامل مي رسد.» اقبال نيز مانند برگسون فيلسوف معروف فرانسوي و نيز مانند بسياري از زيست شناسان صاحب نام معتقد است كه همه موجودات زنده در تلاشند تا به فرديتي كاملتر و پيچيده تر دست يابند. به نظر وي از آنجا كه انسان داراي نيروي آفرينش است ، همين امر سبب مي شود تا قدرت خود را كه آزادي و امكانات نامحدودي برايش فراهم آورده ، بسط دهد و شكوفا سازد.
* يعني در واقع معيار او براي ارزيابي واقعيت و حقيقت موجودات زنده بر پايه تشخص و ميزان اعتلاي خودي يا فرديت آنهاست؟
- دقيقاً چنين است. در منظومه بال جبريل مي گويد:
هر موجودي مي خواهد به جلوه در آيد.
در دل هر ذره اي ذوق اعتلاء و عظمت موج مي زند
بدون چنين ذوقي ، زندگي ، مرگ است.
اگر خودي به كمال برسد ، آدمي خداي گونه مي شود.
نيروي خودي ، دانه خشخاشي را به كوه بدل مي كند
و اگر به سستي بگرايد ، كوه را بدل به دانه خشخاش مي كند.
فقط خودي است كه در اين جهان واقعيت دارد.
باقي همه افسانه و افسون است.
اقبال كسي را داراي حيات واقعي مي داند كه بتواند بگويد «من هستم» و اين ادعايي است كه هر كسي نمي تواند به زبان آورد. به عقيده وي فرديت مراتبي دارد و نمي توان آن را تنها در يك فرد فهم كرد. او در مثنوي اسرار خودي بارها به اين موضوع اشاره مي كند و مفهوم حقيقي تحول و تكامل نفس را در تلاش براي نائل آمدن به فرديتي كاملتر و غني تر باز مي نمايد:
قطره چون حرف خودي از بر كند
هستي بي مايه را گوهر كند
سبزه چون تاب دميد از خويش يافت
همت او سينه گلشن شكافت
چون زمين بر هستي خود محكم است
ماه ، پابند طواف پيهم است
هستي مهر از زمين محكمتر است
پس زمين مسحور چشم خاور است
به نظر اقبال از ميان موجودات زنده ، انسان به بالاترين سطح فرديت يافته و بيش از تمامي مخلوقات از حقيقت خود خبر دارد. او مي گويد «طبيعت خودي آدمي چنان است كه هم در برابر ديگر «من» ها مسئول است و هم اينكه در خود متمركز و داراي فرديتي خاص مي باشد و همه «من »هاي غير از خود را طرد مي كند.» اين نظري است كه با عقيده پيروان وحدت وجود در باب رابطه ميان «خود» با «عالم» تفاوت دارد. اقبال براي فرديت بشري چنان ارزش قائل است و به جاودانگي آن ، چنان اعتقاد دارد و بر اين دو پاي مي فشارد كه در طرد عقايد پيروان آئين نيروانا و نيز صوفياني كه منتهاي آمال «من» بشري را در محو شدن يا ذوب شدن خود متناهي در خود نامتناهي (وجود مطلق) مي بينند و آن را بالاترين سرخوشي و سعادت به شمار مي آورند ، هيچ ترديدي به خود راه نمي دهد.
|
|
* شما نزديك به بيست و پنج سال است كه به اقبال پژوهي اشتغال داريد و چنان كه خوانده ام چيزي در حدود ده هزار صفحه در باره اين انديشمند تأليف يا ترجمه كرده ايد. بنابراين مي توانم براي اين پرسشم پاسخي مطمئن دريافت دارم كه چرا انديشه اقبال يا بهتر بگويم چرا ذكر و فكرش معطوف به فرديت و تأكيد بر خودي انسان شد و اين همه در شناساندن آن ، در تقويت آن ، در باور كردن آن ، در پروراندن آن در ميان اقوام شرق تلاش كرد؟
- دلائلش متعدد است ، به عنوان يك شرقي نگاهي به پيرامون خود بيندازيد ، به هر جا و هر حوزه اي كه بنگريد آكنده از مسائل و مشكلات بسيار است كه جملگي حكايت از عقب ماندگي دارد ، ما در همه چيز- جز پرگويي- چشم نيازمان به دست خلاق غرب است، تا چه رسد به يك قرن پيش كه اقبال در آن مي زيست. او اين واپس ماندن را در ضعف فرديت اقوام شرق مي داند. او ريشه اين نااستواري ، خود ناباوري و تزلزل فرديت را در افكار صوفيانه منحط كه گوشه گيري و انزوا را تعليم مي دهند ، در رهبانيت و ترك دنيا و در تعاليم بي بنيادي تفكرات عاري از حقيقت اسلام مي داند. به همين علت است كه در پانزده هزار بيت شعر حكيمانه اش با انديشه خودانكاري و رهبانيت ديني مي ستيزد كه ماحصل آن در كتاب بازسازي انديشه ديني در اسلام مشهود است. در همين كتاب است كه مي گويد «قرآن با بيان ساده و مؤثر خود ، فرديت و بي مانندي انسان را مورد تأكيد قرار مي دهد... و در مورد سرنوشت او به عنوان واحدي از زندگي ، نظري صريح و قطعي دارد.» او كاملاً به اين حقيقت واقف است كه عقيده مبتني بر نفي خويشتن انديشه اي است كه وارد اسلام شده و آن را لوث كرده . به اعتقاد او اين فكر اساساً با روح اسلام كه آن را «ضد فرهنگ كلاسيك يونان» مي نامد ، تباين دارد. به نظر وي بنياد تفكر در قرآن بر تجربه عملي است ، زيرا براساس نظر قرآن «در قلمروي معرفت ، خواه علمي يا ديني ، انديشه نمي تواند به طور كلي از تجربه هاي عيني و ملموس منتزع باشد.» اقبال معتقد است كه پرورش فرديتي فعال و عملگرا جز از طريق تماس با جامعه اي فعال و پويا ممكن نيست. نفوذ تدريجي فرهنگ كلاسيك يونان در انديشه اسلامي ، جريان بينش حقيقي قرآن را تيره و مكدر ساخت. از همين رو بر افلاطون خرده مي گيرد و او را حكيمي مي داند «از گروه گوسفندان قديم» ،زيرا منكر حيات فعال و هنگامه موجود در جهان واقع شد. اقبال با مطالعه اي عميق در علل انحطاط اكثر اقوام شرق و بخصوص مسلمانان در دو قرن گذشته ، بر آن شد تا بر عقيده خويش در مورد «خودي» با شدت هر چه تمامتر پاي بفشارد. او به اين نتيجه رسيد كه مسبب اين سرخوردگي و يأس و از هم گسستن رشته هاي حيات ملي، نفوذ انديشه مخرب خودانكاري است. هدفش اين بود تا در انديشه خلق جهشي تازه و كيفيتي پويا پديد آورد و با تبليغ نظريه خودي و اثبات آن به عنوان نيرويي با امكانات بي حد مادي ، فرهنگي و معنوي در ميان ديگر نيروهاي جهان ملموسات هدايتشان كند. پرورش اين انديشه در آدمي، خواه سر در اغراض شخصي داشته يا اهداف اجتماعي، مي تواند او را در رسيدن به خواستهاي روز افزونش مدد كند.
انسان امانتدار شخصيت مستقلي است كه خودش خواست زير بار آن باشد.
در گلشن راز جديد مي گويد:
چه گويم از «من» و از توش و تابش
كند انا عرضنا بي نقابش
اين «من» كه پيوسته در كار ساختن است ، منبع و سرچشمه بسياري از نيروها و امكانات بالقوه اي است كه بدون استفاده باقي مانده اند. پيشرفت و تعالي فرديت منوط است به اينكه فرد ، خويشتن را در معرض انواع كشاكشها و فعاليتهاي زندگي قرار دهد. چنانچه شخص از صحنه پيكار حيات قدم واپس نهد ، نهال فرديتش پژمرده و خشك مي شود و استعدادهايش ناشناخته مي مانند. اقبال به شاعران نيز تذكر مي دهد كه حتي لحظه اي از پيكار با انديشه هاي يأس آميز و مخدر باز نايستند و در برابر مشكلات زندگي شيون و مويه نكنند:
همچو بلبل ذوق شيون تا كجا
در چمنزاران نشيمن تا كجا
اي هما از يمن دامت ارجمند
آشياني ساز بر كوه بلند
آشياني برق و تندر در بري
از كنام جره بازان برتري
تا شوي در خورد پيكار حيات
جسم و جانت سوزد از نار حيات
به اين ترتيب درمي يابيم كه اقبال در آثارش به پرورش فرديتي جسور و بي باك بسيار اهميت مي دهد و اين موضوع براي او بالاترين هدف اجتماعي و تربيتي محسوب مي شود.