چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۲
شماره ۳۱۳۵- Aug, 13, 2003
ادبيات
Front Page

.جدال و همسويي .
زير ذره بين
پاموك با دركي روشن از ساختي نو در داستان نويسي امروز جهان از صدور حكمي برگشت ناپذير درباره برتري بي چون و چراي يك تمدن و فرهنگ بر فرهنگي ديگر خودداري كرده است و از اين رهگذر، داستاني به اصطلاح، باز و تأويل پذير نوشته است.
دژ سفيد
005510.jpg

فرزام شيرزادي
يادداشتي بر رمان «دژ سفيد»، اثر: «اورهان پاموك». پاموك (اورخان پاموق) در ۷ ژوئن ۱۹۵۲ (۱۷ خرداد ۱۳۳۱) در استانبول زاده شد. بعد از تحصيلات متوسطه در مدت سه سال، در دانشگاه فني استانبول در رشته معماري تحصيل كرد اما آن را نيمه كاره گذاشت و وارد دانشگاه استانبول شد و در رشته خبرنگاري به تحصيل پرداخت.
نخستين رمانش در ۱۹۷۹ منتشر شد. در ۱۹۸۴ دومين اثرش به نام «خانه خاموش» انتشار يافت. كه ترجمه آن در ۱۹۹۱ در فرانسه برنده جايزه ادبيPrix dela decouverte europeene شد. «دژ سفيد» در ۱۹۸۵ منتشر شد. كتاب در خارج از تركيه با چنان استقبالي روبرو شد كه تاكنون به سيزده زبان زنده دنيا ترجمه شده است. در ۱۹۹۰ رمان شگفت انگيز «كتاب سياه» را منتشر كرد. آخرين اثر پاموك «زندگي نوين» است كه در ۱۹۹۴ منتشر شده است.
اورهان پاموك را مي توان آ غازگر سبكي جديد در رمان نويسي ترك دانست؛ «دژ سفيد» رماني است به زبان ساده كه دست كم براي مدت ها در خاطر مخاطب مي ماند. اين كتاب را «فرهاد سخا» و «علي كاتبي» ترجمه كرده اند و همچنين برگردان ديگري را ارسلان فصيحي از سوي انتشارات ققنوس روانه بازار كتاب كرده است.

شيوه روايت هزار و يك شبي
005520.jpg

«اورهان پاموك» از زبان يك كاتب، داستان را روايت مي كند. راوي در كشتي اي كه از ونيز به سمت ناپل در حال حركت است سفر مي كند و هنگامي كه كشتي آنها اسير كشتي هاي ترك مي شود، او براي رهايي از آزار و اذيت سربازهاي ترك خود را پزشك معرفي مي كند، در حالي كه او يك نويسنده است؛ راوي چند نفر از جمله «صادق پاشا» را مداوا مي كند و شغل جديد او تا انتهاي رمان وي را از خطرها و مشقت ها محافظت مي كند.
پاموك در اين رمان با شيوه اي مدرن، هوشمندانه از شيوه روايت هزار و يك شبي بهره مي گيرد و اين در ساخت رمان نقطه قوت كار خلاق اوست.
او، راوي داستان را در كنار همزادي به نام «خواجه» قرار مي دهد. «خواجه» مردي است از حيث ظاهري كاملا شبيه راوي، راوي در اين مقطع از زمان به حس عجيبي گرفتار مي شود و پس از ديدن خواجه و شباهت كامل او با خودش و آنچه تا به حال بر او گذشته به فكر مي افتد. از طرفي «خواجه» نيز اسير حالتي مشابه راوي مي شود، هر دو تحقيقات و مطالعاتي را به دستور سلطان، در خصوص ستارگان،  حيوانات، رياضيات و ديگر علوم با هم شروع مي كنند و در مقاطعي با ديدن همديگر به اين موضوع و مساله اساسي مي انديشند كه كي هستند. راوي جلوي آيينه مي ايستد و زل مي زند به خودش و مي گويد« چرا من، من هستم؟» در اصل خواجه همان راوي است، ولي انگار جلوه اي موازي و شايد كالبد مثالي او در مكان ديگر است كه از قضا اكنون در كنار و روبروي او مي تواند به حركت فيزيكي اش ادامه دهد. از اين مقطع به بعد نكته محوري و اساسي داستان همان برخورد انسان است با دوگانگي اش كه براي يگانه شدن بايد از چنبره دشواري هاي عيني و ذهني بگذرد. به تعبيري ديگر هم مي توان گفت كه خواجه و راوي انگار يك روح يگانه اند در قالبهاي دو جسم به ظاهر يگانه.
005525.jpg

وضع تغيير مي كند
خواجه و راوي هر روز موقعيت خود را پيش سلطان بالا مي برند. «خواجه» كه به تنهايي پيش  سلطان مي رود، هر روز با بيان پرت و پلاهايي به عنوان تعبير خواب هاي سلطان جاي پاي خود را در قصر پادشاهي محكمتر مي كند و
رفته رفته با مشورتهايي كه با راوي انجام مي دهد، و همه آنها ماحصل همنشيني با راوي و بهره گيري از انديشه هاي اوست، بر همه دشمنانش غلبه مي كند و كم كم موقعيتش به جايي مي رسد كه جاي پاي خود را قرص و محكم مي كند. اينجاست كه «خواجه» باد به غبغب مي  اندازد و مغرور و خودپسند مي شود و ديگر حتي حاضر نيست سر بالا كند تا راوي را ببيند. در اصل اينجا روان  انساني به كمك جسم شتافته و او را در دنيا بالا مي برد و به او مقام مي بخشد. ولي انسان دستخوش جلوه هاي قدرت مي شود و فريب اقتدار ظاهري را مي خورد و به نيرويي كه او را به اين مقام رسانده پشت مي كند. اين وضع ادامه نمي يابد و تغيير مي كند. در اين تغيير كه در خلال سلسله اي از وقايع كوچك رخ مي دهد،  خواجه و راوي بار ديگر همديگر را در مي يابند.
در اين مقطع، پاموك با ظرافتي تحسين برانگيز رابطه انسان با خدا و بخشندگي حق را در قالبي قرار مي دهد كه همانا جلوه اي از آن، دو خط متوازي نهايتا به هم پيوند يابنده است كه خواجه و راوي در آن قرار دارند. خواجه كه توسط راوي به مقامي در قصر پادشاهي رسيده است پس از آنكه فراموش مي كند كه راوي او را به اين مقام رسانده ، رفته رفته، با چالش هايي كه برايش پيش مي آيد دوباره به راوي رو مي كند و راوي به جاي اينكه او را براي تنبيه هم كه شده گوشمالي اندكي دهد،به او روي خوش نشان مي دهد دوباره دست و بال او را مي گيرد تا او به روزهاي خوش گذشته اش بازگردد. در اين برش از داستان نويسنده با مهارت، بخشندگي و مهرباني ذاتي انسان را، كه بارقه اي است از كرامت و شفقت بيكران خداوندي، به منصه ظهور مي رساند.
005530.jpg

موقعيت انساني چگونه حيثيت پيدا مي كند؟
در ادامه رمان خواجه و راوي از سوي پادشاه مأمور مي شوند كه سلاح غول پيكري بسازند تا پادشاه بتواند با آن جنگ افزار، به كشورهاي ديگر لشكركشي كند. با پيش رفتن داستان توجه پادشاه به راوي جلب مي شود و گمان مي كند تمام توفيق هاي علمي و فني كه خواجه تا آن روز داشته ، نتيجه رايزني و همنشيني با راوي است. از آن به بعد راوي بيشتر به قصر پادشاه مي رود و خواجه در جهتي معكوس همچون گذشته راوي، با انزوا گزيني در منزل به مطالعه و تحقيق در علوم مختلف مي پردازد. در اينجا مي توان گفت راوي عينا همچون خواجه عمل مي كند و حتي كم و بيش مانند او مي انديشد و واكنش نشان مي دهد و براي هر چيزي كه وسيله رسيدن او به اهدافش است، اهميت قايل مي شود و كماكان تحت تأثير تغييرات ناشي از دگرگوني هاي اطرافش قرار مي گيرد مختصر اينكه راوي با رفت و آمدش به قصر پادشاه دچار همان غرور و خودبيني كوركننده  اي مي شود كه خواجه هنگام روزهاي اوجش در قصر، اسيرش شده بود.
اما با هوشياري و كمك گرفتن از همان «روح ديگر» كه ذكرش رفت، از بند چنين اسارتي مي رهد و به اين نتيجه مي رسد كه موقعيت انساني هنگامي حيثيت پيدا مي كند كه جنبه گذرا بودن آن عميقا باور شود و همواره به ياد داشته باشد كه اين خود نبوده كه به چنين موقعيتي رسيده، بلكه نيرويي ديگر، با خواست برتر و بر مبناي يك مشيت والا او را در چنين موقعيتي قرار داده است.
اورهان پاموك در اين مقطع راوي را كه از شهر ونيز واز قلب تمدن مسيحي ايتاليا به استانبول كشانده در كنار خواجه كه چهره اي مشابه راوي دارد قرار مي دهد و هر دو آنها را به يك سامان مي رساند. در اصل آنها را، كه همزاد يكديگرند و كم و بيش  پذيرفته اند كه شباهتهايشان به هم از سر اتفاق نبوده، روانه جنگ مي كند. اين جنگي است كه به دستور پادشاه با حمله به لهستان شروع مي شود.
آنها با پيش رفتن در خاك بيگانه سلاحشان را روي قلعه اي خشتي و تخليه شده كه متعلق به دشمن است مي برند تا بتوانند از آ نجا هدف را بكوبند.
ولي افراد دشمن ظرف يك ساعت بازمي گردند و قلعه را مي گيرند و همه ساكنان مهاجم را در قلعه از دم شمشير مي گذرانند.
در اينجا راوي، داستان را كم كم به پايان مي رساند. در پايان داستان، خواجه و راوي دچار حالتي يكسان مي شوند، با اين تفاوت كه راوي قصد مي كند كه عين ماجراهايي را كه برايش اتفاق افتاده به كمك خلاقيتش بنويسد، ولي خواجه نيز كه به موضوعاتي دقيقا مشابه آنچه راوي به آن مي انديشد فكر مي كند، دوباره دچار لغزشي دنيايي مي شود و به چادر پادشاه مي رود و راوي مي بيند كه او ديروقت شب مشغول تعبير خواب هاي پادشاه است و گويا در يك دور باطل، روند جديدي را آغاز كرده است. اين گونه است كه انگار داستان دوباره از سر گرفته مي شود و بر مداري دايره اي شكل به حركت در مي آيد، ولي با اين تفاوت كه راوي ديگر در گردونه نيست، او به جايي مي رود تا داستانش را بنويسد و آنچه تجربه كرده را باز آفريند و خواجه به نقش راوي در مي آيد و گويي به آغاز داستان بازمي گردد تا در چرخشي ديگر ماجراها را روايت كند.
005535.jpg

دركي روشن از ساختي نو در داستان نويسي
رمان دژ سفيد به تعبيري داراي دو لايه است: لايه اول جرياني كه كل روايت را از ابتدا تا انتها دنبال مي كند ، شامل ماجراهايي است كه از اسارت كشتي ونيزي توسط كشتي ترك ها شروع مي شود و با شكست سپاه سلطان در لهستان به پايان مي رسد. اين داستاني است كه سلسله وقايع را دربرمي گيرد. جرياني كه لايه ديگر داستان را شكل مي بخشد معمايي است كه بين خواجه و راوي وجود دارد. با اين پرسش كه آيا خواجه همزاد راوي است يا بخشي از روح اوست، در قالبي ديگر؟ پرسش ديگر اين است كه براساس چه انگيزه هايي و چطور اين دو در تلاطم داستان به كمك هم مي آيند؟ در لايه دوم داستان،  نويسنده به شيوه اي كاملا داستاني و هنري، و غير مستقيم به چرايي كه از سوي خواننده طرح مي شود پاسخهاي چند معنايي مي دهد، ضمنا به تصوير كشيدن نيازهاي پيچيده روان  انساني از جانب نويسنده،  موفقيت آميز است. در داستان مي بينيم هر جا كه خواجه به همزاد يا نيمه اي از روح خود پشت مي كند، ديري نمي پايد كه دستخوش ناملايمات و وحشتهاي روزگار مي شود و به ناچار، دوباره رو به سوي همزاد خود مي آورد. «اورهان پاموك» با دركي روشن از ساختي نو در داستان نويسي امروز جهان، مضموني تازه را در عرصه دوگانه تقابل و همسويي دو نوع فرهنگ و تمدن شرقي و غربي ، به قالبي جديد ريخته است و نهايتا با رويكرد به پيچيد گي هاي هستي انساني، از صدور حكمي برگشت ناپذير درباره برتري بي چون و چراي يك تمدن و فرهنگ بر فرهنگي ديگر خودداري كرده است و از اين رهگذر داستاني به اصطلاح، باز و تأويل پذير نوشته است.

.ترجمه تنهايي و انزوا
005550.jpg

خجسته كيهان
گفت و گو با خجسته كيهان، مترجم.كيهان پس از فارغ التحصيل شدن در رشته هاي «علوم اجتماعي» و «برنامه ريزي شهري» دانشگاه تهران، براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و چون علاقه فراواني به زبان و ادبيات انگليسي داشت، دوره كارشناسي ترجمه را در دانشگاه «سوربن» پاريس گذراند.
در كارنامه او ترجمه مجموعه داستان «سقوط انسان»، رمان «ساعت ده و نيمشب تابستان» اثر مارگريت دوراس و نيز رمان هاي «شهر شيشه اي» و «كشور آخرين ها» نوشته پل استر ديده مي شود. به بهانه انتشار «كشور آخرين ها» گفت و گويي داريم با او:


* شما با خواندن آثار كلاسيك به ادبيات روي آورديد؛ حال چه شد كه به ترجمه آثار مدرن روي آورديد؟
- به گمانم آثار مدرن به ذهن خواننده امروزي نزديك ترند. مثلاً پل استر، علاوه بر ايجاد كشش و جذابيت، انديشه هاي خود را نيز در قالبي پست مدرن بيان مي كند.
همراه با شروع جنبش رمان نو در سال هاي پس از جنگ جهاني دوم، فرانسه نويسندگاني را براي رد مكاتب كلاسيك پديد آورد. آن نويسندگان بر اين باور بودند كه جنگ تمام معادلات دنيا را دگرگون كرده است. آلن روب گري مي گفت: ديگر نمي توان سلسله واقعيت هايي را كه بر اثر يك منطق درست و جهاني عمل مي كنند، باور داشت. او پرداختن به شخصيت، بيان ايده ها و حتي آكسيون را در رمان لازم نمي شمارد. به گمان او موضوع رمان بايد رابطه انسان با شيء و بازتابش بر ذهن فرد باشد. ناتالي ساردت نيز، وجود قهرمان را در رمان بيهوده مي دانست و بر اين باور بود كه «خوانندگان، ديگر قهرمانان را باور ندارند.»
برهم خوردن چارچوبي كه تا آن زمان، مسلم شمرده مي شد و كنار گذاشتن عناصر سنتي، موجب تجربه كردن شيوه هاي گوناگوني در داستان سرايي، از سوي نويسندگان فرانسوي شد. مثلاً «ژرژ پرك» در سال ۱۹۶۹، رماني نوشت كه فاقد حرف (E) بود . امروز با اينكه همه مي دانند، مبناي داستان هاي قرن نوزدهمي، صرفاً قراردادي بوده اند و به گفته بسياري از منتقدان، داستان لزوماً بايد داراي حال و هواي زندگي باشد. البته زندگي اي كه مبناي آن واقعيت و عينيت و تخيل است. نه فرض هاي مسلم.
يكي از ويژگي هاي آثار پسامدرن آمريكا، آميزش شكل هاي هنري والا و عامه پسند است كه در رمان هاي «استر» هم ديده مي شود. مثلاً او در رمان «شهر شيشه اي» قالب داستان هاي پليسي را انتخاب مي كند و يا «كشور آخرين ها» در قالب يك نامه روايت مي شود.
* شما نخستين كسي بوديد كه چهره هنري «پل استر» را به فارسي زبانان شناسانديد. حال چه ويژگي هايي در آثار او يافتيد كه به فكر ترجمه رمان هاي وي افتاديد؟
-يكي از ويژگي هاي كارهاي «استر» بيان تنهايي و انزواست.
ويژگي دوم اش، بيان موقعيتي فاجعه آميز براي انسان است و نيز به بررسي واكنش مي پردازد كه در آن موقعيت، خواه و ناخواه از خود بروز مي دهد. «استر» در يكي از مصاحبه هايش گفته است: «رماني كه او را بسيار تحت تأثير قرار داده، «گرسنگي» اثر «كنوت همسون» نويسنده نروژي است. كتاب، بيان حالات مردي در نهايت گرسنگي است. از اين گذشته، «استر» مانند بسياري از نويسندگان پسامدرن بر ذهنيت و زبان تأكيد دارد وبا انگيزه اي فراداستاني، درباره مسائل رواني و اجتماعي سخن مي گويد. ضمناً او تحت تأثير كارور، به مسئله درك مفهومي از زندگاني معاصر رسيده و نثري عاري از همه آرايه ها را براي نوشتن، برمي گزيند.
به واقع، رمان «استر» ابزاري است براي بيان عمق پوچي و سرگرداني شخصيت هاي عادي كه در مسير زندگي، راه گم كرده اند.
* چه شد كه رمان «كشور آخرين ها» را براي ترجمه انتخاب كرديد؟
- همان طور كه گفتم، بسياري از منتقدان، «كشور آخرين ها» را بهترين اثر «استر» مي دانند. دختري به نام «آنا بلوم»،
در جست و جوي برادرش كه خبرنگاري گم شده است، به سرزميني فرضي سفر مي كند و اين رمان، شرح سفر اوست. آنا بلوم، اندك اندك، در كشوري، به حال نابودي، همه چيز خود را از دست مي دهد. او در كشور آخرين ها، بي خانماني، گرسنگي و نابساماني  كه سرنوشت فاجعه آميز اكثريت مردم آن سرزمين است را تجربه مي كند.
«پل استر»، خود، اين كتاب را به شناخت جهاني در پايان نوجواني، نيز مربوط مي داند و بر اين باور است كه «آنا بلوم» سرانجام درمي يابد، كيست.
شخصيت نخست داستان، در اواخر رمان مي گويد: «من فكر مي كنم تصميم هايي وجود دارد كه هيچ كس نبايد ناچار به اتخاذشان شود- به گزينه هايي كه بار بي اندازه اي بر ذهنش مي گذارند - و در نهايت هرچه كني سرانجام پشيمان مي شوي و تا آخرين روز زندگي نيز پشيمان مي ماني.»
* جايگاه «پل استر» در آن سوي مرزها چگونه است؟
- پل استر جايگاه بسيار مهمي در ادبيات غرب دارد و كتاب هايش به اكثر زبان ها ترجمه شده است. به خصوص در فرانسه، نويسنده مطرحي شناخته شده است. خب، من ديدم، در ايران جايگاهش خالي است و شروع به ترجمه كارهاي او نمودم.
* وضع ترجمه در ايران را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- من راجع به اين موضوع نمي توانم صحبت كنم، زيرا با همه ترجمه هايي كه به زبان فارسي انجام مي گيرد، آشنايي ندارم. ولي بايد بگويم، با اين وضع نشر و تيراژهاي سه هزار نسخه اي -در بهترين حالت ممكن- و نيز دستمزد پايين مترجمان، نمي شود انتظاري داشت. در واقع كسي نمي تواند از راه ترجمه زندگي كند و بنا بر اين مترجمان، همه شغل هاي ديگري دارند و نمي توانند به صورت حرفه اي به ترجمه بپردازند. اما مسئله ديگري كه من در ايران شاهدش بودم، ترجمه هاي مكرر يك اثر توسط چند مترجم است و همچنين بسياري مخاطبان، استقبال خوبي از كارشان دارند. زيرا هر مترجمي به شيوه خودش كتاب را مي خواند وبازخواني مي كند و ترجمه به طرق مختلفي انجام مي گيرد، طبيعتاً چنين كاري در جايگاه خود نيكوست.
* هنگامي كه مترجمان ديگر، راجع به همين مسئله صحبت مي كنند، گله دارند و مي گويند: بايد نهاد و صنفي در ميان باشد تا كسي كه مي خواهد يك كتاب را ترجمه كند، مشخص شود و مترجمان ديگري سراغ آن رمان و يا مجموعه داستان و شعر نروند. حال شما دقيقاً عكس اين موضوع سخن مي گوييد.
- به نظرم ترجمه بستگي به نوع كار مترجم دارد. ضمناً آثار نويسندگان بزرگي چون دوراس و يا كوندرا بايد چندبار ترجمه شود. مورد ديگري كه بايد برايتان مثال بزنم، كتاب «در جست و جوي زمان از دست رفته» اثر پروست است كه سه نفر از زبان فرانسه به انگليسي ترجمه كرده اند. اتفاقاً يكي از كارهاي دانشگاهي من تطابق و مقايسه ترجمه ها با اصل اثر، آن هم از جهت سبك شناسي بود.
* هم اكنون مشغول چه كاري هستيد؟
- در حال ترجمه چند مقاله از امبرتو اكو هستم. امبرتو اكو، نشانه شناس ايتاليايي است كه هم استاد نشانه شناسي است و هم روزنامه نگار و رمان نويس. بعضي از رمان هايش به فارسي ترجمه شده اند. مثلاً «نام گل سرخ» اما آثار غيرداستاني اش، خيلي كم ترجمه شده است. «اكو» صاحب نظري است كه درباره ادبيات، تلويزيون و جامعه مقاله نوشته و من مقاله هايي كه راجع به ادبيات است را جمع آوري كرده ام. ضمناً قصد دارم، كتاب «ارواح» پل استر را نيز به زبان فارسي برگردانم.

نگاه
تولدي ديگر . حضوري از جنس خاطره

يادداشتي بر رمان «تولدي ديگر» اثر «ماري داريوسك، ترجمه عباس پژمان. راز شگفت هستي انسان در ميزان و چگونگي تفاوتي كه ميان بود و نبودش وجود دارد حايز معنا مي گردد. به راستي فلسفه حضور انساني كه از عدم زاده شد، هم بودش و هم نبودش مورد تجربه طبيعت قرار گرفت چگونه قابل بازشناسي است.
آيا هستي و موجوديت انسان موهبتي است ويژه براي طبيعت و كائنات ( تا مورد ادراك قرار گرفته و هستي يابند) يا تنها فيضي است كه خودش از آن بهره مند شده است. آيا در صورت نبودن انسان تعادل نظام كيهان برهم مي خورد يا اين كه هستي بار ديگر در آرامش رخوتناك پيش از طوفان خود فرو خواهد رفت. همه اين ها پرسش هايي است كه هر انساني برحسب معرفت و ميزان كمال خواهي اش با زندگي و عمل خويش پاسخ آن ها را مي جويد و مي يابد. آن چه موجب مي شود انسان به واسطه تفكرش (آن گونه از تفكر خلاقه كه به مدد الهام و مكاشفه حاصل مي شود نه به حكم غريزه) بر موجودات و هستي سيطره يابد بي شك در حقيقت شگرف تولد و مرگش نهفته است. انساني كه پيش از تولدش وجود ندارد و پس از مرگش تنها به واسطه خاطره اي حضور مي يابد در مدت زندگي و حضور جسماني فهميده نمي شود تنها مي ماند و همدمي نمي يابد . وجود انسان تنها در فقدانش حس و ادراك مي شود. به واسطه همان خاطره اي كه با نيروهاي شگفت انگيز خوبي يا بدي اش، سنگيني حضور انسان را بر اذهان و قلوب تحميل و يادآوري مي كند. اهميت رابطه هاي انساني در جدايي و تنهايي جلوه گر مي شود.
005540.jpg

انساني كه ديگر نيست از انساني كه روزي وجود داشت بيشتر اهميت مي يابد. غيبت (انساني) نوعي ديگر از حضور است. حضوري كه بنا به ماهيت غيرمادي اش همچون تكانه اي بر اعماق غفلت فرود مي آيد.حضوري از جنس خاطره و احساس كه حجمي نامتعين دارد و به هر شكلي درمي آيد حضوري سيال كه بر توهم حواس پنجگانه دامن زده و از طريق احساساتي همچون دلتنگي و تنهايي به مرحله شهود مي رسد. غيبتي كه از پس حضور مي آيد بيشتر از حضور مداوم و بي وقفه احساس مي شود زيرا دگرگوني اي كه در پديده ها رخ مي دهد آن ها بيشتر از خود ثابت و نامتغيرشان قابل بازشناسي مي نمايد. مثلا قاب عكس يا تابلوي نقاشي اي كه سال ها بر ديوار اتاقتان آويزان بوده شايد در طول روزها و هفته ها از منظر توجه شما خارج شده باشد. اما همين كه مفقود شود توجه شما برجاي خالي اش معطوف مي شود. (تمايزي كه ميان انسان و اشياء در اين مسئله وجود دارد خود مسئله اي ديگر است) زيرا تداوم بي وقفه حضور، موضوع را از حيطه واقعيت دور مي سازد و شكلي نامحسوس به آن مي بخشد. لذا فقدان يكباره و ناگهاني، بر اثر ضربه اي كه به ذهن وارد مي سازد آن را متوجه دگرگوني و تغيير وضعيت مي كند. ذهن كه به روزمرگي و تكرار عادت كرده، فرسوده و مرده شده، تنها با فرودآمدن چنين ضربه اي به خود آمده و بار ديگر در جريان فرآيندهاي خود حضوري موثر مي يابد. نگاهي كه روح و حساسيت خود را بر اثر تكرار ملال آور تصاوير هميشگي از دست داده و به نابينايي (كه همان نديدن زيبايي است) دچار شده است. هنگامي كه در معرض ضربه فقدان قرار مي گيرد روح خود را بازيافته و با تمسك به خاطره ها (كه در ذهن ناخودآگاه جاي گرفته اند) متوجه حضوري مي شود كه اكنون از دست رفته است.
راوي در رمان «تولدي ديگر» زني است كه در معرض چنين فقداني قرار مي گيرد: ناپديدشدن شوهر. ضربه  ناشي از اين فقدان مي تواند حتي از شوك حاصله از مرگ نيز شديدتر باشد، زيرا ضربه مرگ خود را تنها در قالب هاي اندوه و دلتنگي آشكار مي سازد، اما در اين مورد ضربه به شكل هاي سردرگمي، اضطراب و نگراني نيز نمود مي يابد. شوهر كه براي خريد نان از خانه خارج شده ديگر بازنمي گردد و زن نمي داند كه آيا او از دست رفته (يعني آيا با فقداني هميشگي و غيراختياري روبروست) يا مرد به اختيار خود اين زندگي زناشويي را ترك گفته است.
اوهام زن همچون وجودي مادي و شبه واقعي (كه شكل و تجسدي برايشان قائل است) بر افكارش هجوم مي برند و آن را تسخير مي كنند. ارواحي كه به خانه مي آيند و خانه را از حس نامعلوم واقعيتي نو كه با هراس و نوميدي همراه است سرشار مي كند. و سنگيني بار تنهايي (تنهايي اي كه برخلاف انتظار روزمره اش براي بازگشتن شوهر از سركار، تنهايي بي مدت و نامعلومي است) شانه هاي زن را مي فشرد. اين اوهام بازتاب ذهني و رواني احساسات ناشناخته اي است كه يكباره بر روح زن هجوم آورده اند و فرافكني اين محتويات ناشناخته رواني در قالب چنين خيال پردازي ها و اوهامي تصوير مي شوند.
نويسنده با هوشمندي و ظرافت دنياي عيني پيرامون زن را در پس زمينه اين فرافكني ها قرار داده و از آميزش صور خيالي با واقعيت عيني، جهاني تمثيلي و استعاري را بنيان مي نهد و با بهره گيري از تقابل ذاتي عينيت و ذهنيت زيبايي روانشناختي مي آفريند. به عبارت ديگر مداخله  ايماژها يا عناصر بصري در بازنمايي محتويات ذهني و رواني زن و تلفيق و آميزش آن ها با واقعيت، زبان رمان را كاركردي ويژه مي بخشد.
البته ناگفته نماند در اين رمان تنها واقعيت ذهني از اهميت اصلي برخوردار است و واقعيت بيروني تنها در خلق فضاي لازم براي درك آن مورد استفاده قرار مي گيرد. اين رمان كه دومين اثر ماري داريوسك نويسنده جوان فرانسوي است براي نويسنده اي تازه كار موفقيتي قابل قبول محسوب مي گردد.

سايه روشن

بهزاد خواجات: وقتي ادبيات كم اهميت شود
005515.jpg

كتاب شعر هادي خوانساري مجموعه غزلي است كه پسنديدم و به نظرم همراه با نوآوري است مي تواند ادامه كار سيمين بهبهاني باشد. خوانساري در آ شنايي غزل با شعر بعد از دهه شصت پل زده است و به نظرم بن مايه و انرژي خوبي در كارهاي او به چشم مي خورد.
شينما عبدالرضايي و شاهرودي را خواندم و چون به طور كلي به شعر تجربي و نوگرا توجه دارم از اين نوع شعرها استقبال مي كنم.اما شينما مشكلاتي هم دارد؛ بريدگي هايي كه عكس نتوانسته آن ها را نجات دهد.
«آوازهاي زن بي اجازه» از گراناز موسوي را هم خواندم. به نظرم شاعر اين مجموعه رو به جلو حركت مي كند، اما اين حركت كند صورت مي گيرد. اما در اين حد كه اشعار تصنعي نيست بر خيلي از كارهايي كه تئوري زده هستند امتياز دارد.
درباره اتفاق ادبي؛ بايد ببينيم اهميت ادبيات در جامعه ما تا چه اندازه است. فكر مي كنم اهميت ادبيات و ژانر ادبي به طور كلي كمتر شده است و گويا موسيقي و سينماگوي سبقت را برده اند. وقتي ادبيات كم اهميت شود انرژي هاي مادي معنوي چنانكه بايد صرف نمي شود. در حال حاضر تعداد نشريات ادبي خيلي كم است. جوايز ادبي خيلي كم است و نشست هاي ادبي همين طور. بالاخره نهادهاي رسمي و دمكراتيكي كه بايد براي ادبيات تصميم گيري كنند هم اندك هستند.
اما مجموعه شعري دارم با نام «مثل اروند ازدر مخفي» كه كارهاي آن انجام شده ا ست جلد دوم «مجموعه مقالات» هم به زودي منتشر مي شود.
و بالاخره فارسي عمومي كتابي است كه دارم براي يكي از مراكز آموزش عالي مي نويسمش.

حسين رسول زاده: و همچنان با كمي شرمندگي افتخار مي كنيم
اگر كتابي خوانده باشم كه يك كنش فعال در من ايجاد كند به عنوان يك منتقد حتماً چيزي مي نويسم. البته نه درباره آن كتاب بلكه بر اساس آن كتاب خواهم نوشت.
فكر مي كنم يك اتفاق در دو ساحت بايد صورت بگيرد. اتفاق اول آنجا بايد رخ بدهد كه نظام قبيله اي حاكم بر ادبيات معاصرمان را بايد بتوانيم به هم بزنيم و اين ساختار را بشكنيم اما متأسفانه اين نظام قبيله اي به شدت حكومت مي كند. من مقاله اي نوشته ام به نام «نقد و ديوانگي» كه مجلات مدعي دموكراسي و چندصدايي بودن مثل كارنامه يا بايا متأسفانه نتوانسته اند عليه همين تفكر قومي و قبيله اي موفق باشند و اصرار داشتند كه اين مقاله كوتاه شود. از نظر كارنامه انتقاد از آتشي قابل قبول نبود و از نظر بايا انتقاد از براهني شايسته نبود. در نتيجه مقاله را دادم در يكي از شماره هاي مجله بيدار چاپ شد.
اتفاق دوم بايد در ساحت متن رخ بدهد. ما بايد بتوانيم چيزي بر داشته ها و يافته هاي ادبيات جهاني بيفزاييم. بتوانيم كرانه هاي اين ادبيات را گسترش دهيم و بدانيم از تكرار تجربه هاي ديگران كه چهل سال پيش انجام گرفته است به هيچ جايي نخواهيم رسيد و همچنان با كمي شرمندگي به اين افتخار خواهيم كرد كه ما هم «بوف كور» را داريم.
كتاب اولم منتخبي از نقدها بود به نام به سوي خواننده مطلوب مبتلا به بي خوابي مطلوب كه توسط نشر نيم نگاه منتشر شد.
به ظاهر پخش خوبي نداشته است. كتاب دومي در دست انتشار دارم به اسم «بداهه نوازي هاي متني» كه مجموعه جديدترين مقالاتم است و همين مقاله «نقد و ديوانگي» هم يكي از آن مقالاتي است كه در اين مجموعه خواهد آمد.

شمسي پور محمدي: وعده «قرائت جنون» را داده ام
005545.jpg

تازگي ها كتاب «گفت وگوي شهرزاد و شهريار» جلال ستاري را خواندم. مي توان گفت كتاب جالب و تفكربرانگيزي است، اما قابل نقد. اگر اين كتاب سفارشي مركز گفت وگوي تمدن ها نبود شايد نام كتاب شهرزاد و شهريار نمي شد. البته بايد كتاب را دوباره بخوانم و درنظر دارم يادداشتي بر آن بنويسم.
به نظرم خود شعر يا هنر يك اتفاق است. در واقع حاصل يك اتفاق است. و اگر ما مي گوييم كه اتفاقي نيفتاده است چون مجموعه شعرهايي كه بيرون آمده حاصل اتفاقي نبوده اند. حركتي و يا تكاني به سمت شعر يا انواع ديگر نداشته ايم كه احساس شود اتفاقي افتاده است. اما در مورد كار خودم؛ من وعده «قرائت جنون» را داده ام كه توسط نشرلاجورد منتشر مي شود. اين كتاب بازخواني جنون است.

كورش كرم پور: صحبت از ضرورت است
كار آخر هرمز علي پور به نام «پنجاه و چهار به دفتر شطرنجي» را خواندم و از اين جهت كه توانسته است عناصر امروزي و عناصر هميشگي شعر را همراه داشته باشد براي من جالب بود و با تعريف فرازهايي از شعر همخواني دارد.
همين طور حضور يك سري عناصر معاصر در اين كتاب كه مجموعاً يك عرفان معاصر را رقم زده بود براي من لذت بخش بود.
كتاب «زن بودن» ترجمه خانم گنجي زاده از اين جهت برايم مهم بود كه موضع گيري هاي بحق و اينجايي در مقابل افراط هاي فمينيستي گرفته است.
اين سئوال كه چه اتفاقي بايد براي ادبيات بيفتد تا بگوييم اتفاقي افتاده است سئوال بسيار خوبي است. به نظرم جواب اين سئوال به جاي اينكه مربوط به آينده باشد مربوط به زمان حال است. بنابراين ما بايد بدانيم زيرساخت هاي زمان حال مربوط به چه مقطع زماني است. و اين بايدي كه شما مي گوييد حالت دستورالعمل ندارد بلكه صحبت از يك ضرورت است. من فكر مي كنم مطالعه تاريخ ادبيات براي روشن كردن وضعيت ضرورت هاي ما مناسب تر است تا اينكه بخواهيم به اسم حركت هاي آوانگارد درباره يك آينده مبهم و گنگ شعر بسرائيم و يا نظريه پردازي كنيم.
«روزگار باحاليه، صادره از آبادان» مجموعه شعرهاي سپيد است به لهجه آباداني كه البته مقدمه اي هم دال بر اين رويكرد در سه ساحت زبان شناسي - تاريخي وفرهنگي دارد. اين تازه ترين كار من است. منظومه اي در دست چاپ دارم به نام «نمك خون، قصه شهر آب طلا».

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   روزنت  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |