پنج شنبه ۲۷ شهريور ۱۳۸۲
شماره ۳۱۷۰- Sep, 18, 2003
سفر و طبيعت
Front Page

نگاهي به تخريب طبيعت در ييلاق هاي مشهد
حسرت!
011370.jpg
اشاره: موج عظيمي فراز آمده است.
تشنگان خريد زمين و ساخت و ساز
به همه جا هجوم مي برند.
مي خرند، نابود مي كنند، مي سازند.
اما آنچه مي سازند آهن و آجر و سنگ مرده است
كه بر جنازه طبيعت زنده بنا مي شود.
اين روند هولناك تا كجا ادامه خواهد يافت
و غرض چيست و مقصد كجاست؟
آيا قرار است هر خانواده تهراني يك ويلا در شمال
و يك خانه در مشهد و... بسازند
تا مگر چند سالي يكبار، اگر گذارشان به آنجا افتاد
جايي براي سكونت داشته باشند؟!
و در اين ميان سوار بر اين موج شهوت خريد زمين
و گران تر فروختن و چنددست گشتن
و سرانجام ساختن، عده اي سوارند كه روزبه روز
بر حسابهاي بانكي خود مي افزايند
از فروش و باز فروش زمين و زمين.
اين گزارش نگاهي است اجمالي بر روند
تخريب طبيعت در زيستگاه هاي ييلاقي مشهد
كه هنوز هم بيشترين سرانه فضاي سبز را دارد...
و دريغي، و حسرتي.
همين سفر پيش هم كه بر حسب عادت و تجديد خاطرات به حصار و گلستان، ترقبه و جاغرق - و آن دورتر زشك و شانديز و ابرده - ييلاق هاي زيبا و سرسبز مشهد - سرمي زدم، هنوز مي توانستم طبيعت سرشار و دعوت كننده را در زيباترين چشم اندازها، به همراهي درختان، جويبارها و سد و بند دور و نزديك، به تماشا بنشينم و زلال تازگي و زندگي را در رواني چشمه ساران به گفت وگو برانگيزم.
صدمتري كه از خانه هاي روستا مي گذشتي، بر بلنداي تپه ها، پست و پيداي زمين و آسمان را مي ديدي و عاج گون ماه را در سفره گسترده ستارگان، به تامل خيره مي شدي.
از جاده بالا، هنگامي كه پيچ و سه راهي ترقبه و نغندر را پشت سر مي گذاشتي - اگر به راست پيچيده و دويست، سيصد متري پيش مي رفتي - مي توانستي پيكره طبيعت زنده و سرشار را در باريكه اي بين دو سلسله كوه ببيني كه زانو در سه راه فردوسي خمانده، پاي بر تبادكان و شهرك گل بهار تا پيچ چناران دراز كرده، شكم پف كرده خود را از پايين پاي كوهسنگي و قلعه سناباد و آبكوه، تا گورستانهاي خواجه ربيع و گل شهر پهن كرده، سر و گردن بر ترق و بهشت رضا(ع) و خواجه اباصلت و خواجه مراد نهاده، آرام گرفته است.
اما آن بالا زندگي در بي كران دنياها و مفاهيم خويش سخن مي گويد و فرياد برمي آورد. بند گلستان از پايين ترين شيب آبادي، تا سپيدارهاي كهن وكيل آباد زلالي و رواني را روايت مي كند و باغ هاي ميوه گسترده بر پست و بلند كوه و دشت، به بار نشسته اند. شتابي به تماشاي درياچه بزنگان و زيبايي هاي شگفت انگيز اخلمد - يا اخلومد - نيست، تا معناي پرباري و استواري را دريابي، همين جا - دم دستت - چسبيده به شهر، تپه ها و چشمه معروف وكيل آباد، گواراترين و دل انگيزترين آب و هوا را تدارك ديده اند و با ۵ دقيقه فاصله، دنياهاي سرسبزي، تازگي و سرشاري، در هر پيچ و خم و پست و بالا به چشم مي آيند و هر درخت به بازگوي برشي از خاطره نشسته است و گويا فرياد طبيعت از آنچه آدمي با محيط زيست خويش و ديگر مظاهر زندگي مي كند، بلند است و هشدار را به فرياد برخاسته است.
آري، آنجا همه زندگي بود، درختان بودند و پرندگان، بلبل هاي مهاجري كه با كلاغان و گنجشكان و تنه هاي تناور گردو به تفاهم و همزيستي شگفتي دست يافته بودند و شبها به جنگ ستارگان نمي رفتند.
آنجا زندگي بود ، جاري در جويبارهاي لحظه، چشمه هاي دست و بوسه، گيسوان بيد بر دستان نسيم و در پيدايي بركه ها، چمن هاي بازي و موسيقي آشناي طبيعت كه در راهروهاي باريك و پاساخت آدمي نيز به گوش مي نشستند و به بار برمي خاستند...
و آري، آن جا زندگي بود، برآمده بر بام هاي سرسبز و روييده بر كناره هاي بينالود، نگران شهر - پيكره باريك و بلندي- كه در پاي هزار مسجد افتاده است.
انگيزه بسياري لازم نيست تا هنگامي كه پس از چند سال، دوباره و چندباره به تماشاي مرگ و زندگي بر بام شهر بالا مي روي، اندوهي بزرگ اندرونت را برآشوبد و نيستي و ويراني را اين چنين رودرروي طبيعت - و در جنگ با زندگي و بودن - ببيني و فاجعه چگونه زيستن آدمي را درك كني و تخريب زيستگاه هاي بارور و هستي بخش، دلت را به درد آورد...
آنجا ترقبه و جا غرق است، با حصار و گلستان، زشك و شانديز، ابرده و نغندر و مايان، بزنگان و تبادكان و ساغروان، اخلمد و كاهو، بينالود و هزار مسجد، نگران مرگ و زندگي شهري كه بيشترين و گسترده ترين فضاهاي سبز را داراست...
اين جا باريك تر از مويي در كار نيست، تا براي كشف آن نياز به لگاريتمي پيچيده باشد، حكايت ماشين هاي سنگ كوب است و لانه هاي آسيب پذير خزندگان، سنگيني ماشين است و پست و بلند تپه ها و دامنه ها.
تخريب و تسطيحي كه نه ديگر در پاي الاغ و گوسپند روستاييان و در طي سالها و قرن ها پديد آمده باشد، بلكه شيب هاي كوبيده شده در چرخ و پاي ماشين است كه در كمتر از يكي دو سال اخير كوه و دشت ، تپه و دامنه طبيعت سرشار و بارور ييلاق هاي نزديك مشهد را- از فاصله بين حصار و گلستان تا ترقبه و جاغرق و ابرده- با تمامي زيبايي و شكوه و دنياها سخن و معنا، به دست هاي چسبناك آدميان( از آن نوع كه آينده نگري را به ويلاها و تفريح گاه ها و حساب هاي نجومي مي انديشند!) سپرده است.
گويا اشرف مخلوقات حق دارد حتي بدون درنظرگرفتن ابتدايي ترين اصول زيست محيطي، گونه هاي بي شمار حيات را بر كوه و دشت، هنگامي كه در مجاورت شهري چون مشهد باشد و منفعت جيب اقتضا كند، از بين ببرد و نابود كند.
سخن كوتاه است و آشكار، و نيازي به پرگويي نيست كه چگونه به جان كوه و دشت و تپه و گياه، رود و چشمه و لانه هاي پرندگان و خزندگان افتاده اند، و بي هيچ قاعده و مبنايي، هر آنچه را يك وقتي به عنوان منابع طبيعي در حريم دور و نزديك شهر، زندگي هزاران گونه را سامان مي داد و ذهن و جان مجاور و زاير مشهدي را صفا و طراوت مي بخشيد، تخريب و تصرف كرده، راه و بيراهه هاي قانوني و غيرقانوني را طي نموده - و حتما اكنون مجاز و توجيه شده - اين چنين بي رحمانه و غارتگرانه هر وجب و متر و هكتار كوه و دشت را، در خدمت برآوردن شهرك هاي بدقواره، ويلاها و كاخ هاي امروز و فردا، از بين برده و حتي به حريم جاده هاي باريك و پرترافيك نيز رحم نكرده، همه و همه را تنها در چارچوب تنگ منافع آني و مادي خويش درآورده، با ييلاق هاي مشهد و طبيعت سرشار، آن كنند كه ... چه بگويم؟
ترقبه و جاغرق و حصار و گلستان و وكيل آباد و ديگر و ديگر، پيش كش مقدم آبادگر آبادگران كه نه در آن پشت ها، بلكه همين جا در دل شهر، دم دست و بر گذر خاص و عام، درست روبروي پارك صدهكتاري كوهسنگي بام شهر مشهد را برآورده اند و آن بالا در كنار آپارتمان ها و سوئيت هايي كه مالكيت زماني آن را به زوار مي فروشند ، با چند ميز و صندلي، شب ها پيتزاي تنوري سرو مي كنند و كوه و كمر را بريده، جاده هاي زيبا(!) را تنها با پرداخت دويست تومان براي هر ماشين، به تماشا مي گذارند.
بايد كور باشي و ارزش فعاليت واحدهاي گوناگون صنفي در گوشه وكنار شهر، بر سفره گسترده طبيعت را نبيني!! اجاره ماهانه يك دربند مغازه در بلوار وكيل آباد - ترقبه كمتر از دو ميليون تومان نيست و گويا ما نمي دانيم كه اين رقم براي چنان محلي حاكي از اشتغال ها(!) و درآمدهاي بادكرده اي است كه حتماً(!) به آباداني شهر و رفاه سيتي  زن هاي محترم منجر خواهد شد!
بند گلستان مدت ها جاده اي پرگور و گودال و تقريبا غيرقابل عبور داشت، تا اين اواخر در نوعي بازگشايي، اراضي و تپه هاي دوسوي خيابان را ديواركشي شده و در تصرف مراكز گوناگون و اشخاص ديديم و تخريب طبيعت را باور كرديم. اين كه بدتر از تصرف و فروش حريم جاده در پيچ اميرآباد نيست و مگر درآمد و سود كلان جلب و جذب توريسم براي اقتصاد كشور به كندن و خشك كردن چهار تا درخت يا گياهان روييده بر كوه و دشت نمي ارزد؟!
ييلاق هاي حومه مشهد - به ويژه اين بخش ترقبه و جاغرق - در اين چند سال اخير ديگر آن رنگ و روي گذشته را ندارد، هجوم دلال ها و صراف ها و حجره داران مدرن و سنتي به ييلاق هاي اين بخش چنان چهره منطقه را دگرگون كرده و تمامي دورانديشان(!) را به دست و پاكردن چندصدمتر زمين برانگيخته است كه ديگر از آن طبيعت سرشار و زيبا و زندگي بخش، كمترين نشاني نخواهيم يافت زيرا كه امروزه تمامي آن شكوه و زيبايي را در چنگال بنگاه داران محترم و هجوم شهرك سازان مي بينيم. در هر گوشه و كنار كوه و دشت، ساختمان ها و چهار ديواري هاي امن آينده انديشي(!) فضاهاي تصرف شده كوچك و بزرگ و ويلاهاي دنج را خواهي يافت، چنان كه دل هر دوست دار طبيعت را به درد آورده و حتي در اين اواخر داد بسياري از مسئولان - و از جمله استاندار خراسان - را نيز درآورد و ايشان را به واكنش در برابر هجومي چنين سود جويانه برانگيخت و صريحا از شهروندان خواست كه از اين سيل بي رويه و هجوم براي خريد زمين هاي اطراف شهر خودداري كنند.
اين جا ترقبه و جاغرق و نغندر و گلستان است، ريه هاي پرتوان شهر كه دود سيگارهاي بدبو و مرگ آور آدميان در آن، تنوره ديو را به ياد آورده، فيلم علمي - تخيلي همين هفته پيش سيما را كه دايناسورهاي نو و كهنه، سر برآورده از آب ها و خشكي هاي زمين، شعله افكن هاي سوزندگي و ويراني را بر طبيعت سرشار و متنوع و شگفت ييلاق هاي مشهد گشوده اند و اين چنين ميراث طبيعي را از بدبده و كبك و تيهو گرفته تا زلال چشمه ها و رواني جويبارها، باغ هاي سرشار و آبستن و ميوه بار، درختان و رودخانه ها، سپيدارهاي سرفراز و سروها و گلابي ها، تنه هاي تناور گردو و از زمين و فضا، از آويشن و خاراگوش و جگن به زوال مي كشند و نابود مي كنند. آسان مي توان گفت: «حداكثر كاربري يك تكه زمين تغيير كرده و اتفاقي نيفتاده است!» اما گويا نمي بينيم كه به جان كوه و دشت افتاده اند و ويران گران نيز شهرها را در پيش و پس زمان دفن مي كنند و منافع آني و نجومي دلالان، بزرگ ترين فاجعه زيست محيطي را پديد آورده و مي رود كه «هستي» را يك باره در نظم و زنجيره خويش دچار اختلال نمايد.
بياييد به بركه ها بينديشيم، به جويبارها و درختان و كوه و دامنه ها، به «طبيعتي» كه- در جنگ با انسان- مي رود تا از پا درآيد. به روندي بينديشم كه «هستي» را تهديد مي كند.
اكنون گويا دريافته و ديده ايم كه «انسان» اندك اندك در برخورد با «طبيعت» مي كوشد خود را هماهنگ سازد،اما راه گريزي نيست و براي زيستن بر كره خاك بايستي آدمي نيز - هم چون تمامي مظاهر حيات - با زنجيره كامل و بزرگ هستي هماهنگ باشد، اما هنوز نگاه و نگرش ما به «طبيعت» چنان است كه خويش را بر آن حاكم و مسلط مي دانيم و هر كاري را كه دلمان بخواهد مجاز مي شماريم. اين روند فاجعه بزرگي را فراروي خويش دارد و براي نجات از آن گريزي نيست مگر به تفاهم و هماهنگي با «طبيعت» دست يابيم، پس بكوشيم و راه را از هم اكنون ديگر كنيم، كه در پايان قرار گرفته و علايم آشكار ويراني و دگرگوني در حيات و محيط زيست را به چشم مي بينيم و جز تحول ديدگاه هايمان راهي نداريم.
محمد رضا زجاجي

دهاتي هميشه مسافر
011375.jpg

چشمه و مرد
... آخرين پنجه هاي زرد خورشيد از شانه هاي صخره اي قله «خرسان» جدا شد و نعش بي نورش در دره هاي عميق كوه هاي غرب فرو افتاد و گم شد. قرمزي مرده رنگي بر برف و بر صخره و بر همه كوه  مي رفت كه زه بزند تا آنكه همه جا را در رنگ جاودان سياهي و كوري يكرنگ و گم كند. موشي كه خواب گرد و نرمش را به يقين آفتاب صبح شكانده بود، سر خورده از اين روز كوتاه دنبال لانه اش كورمال مي غلتيد و نيش آبي و روشن ستاره اول گره اي از كارش بر نمي كرد. سوزي هنوز در نسيم بود كه بهار را نيامده جلوه مي داد و همين بود كه خيزش پنهان آب را در رگ برف به يخي چركمرد بدل مي ساخت و ديگر صدايي برنمي آمد و سكوت بود و سكوت گود بود و شب بود و كوه تاريكي و مرد. هر سه خسته بر گرده هاي تنهايي هم سوار و شب بي حوصله كار هميشه خويش از سر مي گرفت و كوه كه ديگر توانيش نبود تا بر پاهاي روزانه اش بايستد! خفيه بر شب تن يله مي كرد و حضور سنگينش گاه توش و توان از صخره اي. يا كه بهمني مي برد و همه چيز بر همه چيز آواره مي شد و غوغايي بم و كوتاه لرزه بر بود و نبود مي  انداخت و دوباره باز كوه بي غوك و زنجره لحاف سياه بر سر مي كشيد و شانه به شانه مي شد.مرد خسته از تلاش روز راه به چادرش- تنها جاي امني كه در همه بودن خويش مي شناخت- مي كشيد پس چونان مستي هشيار به كار خويش. آزموده و آشنا در باريكه راهي كه اينجا و آنجا يا به لكه برفي يا به گودي گودالي پر آب- كه به يخ نازكي اكنون روكش شده بود- راه خود مي جست.
نرسيده به پيچ آخر برفي بزرگ راه را بر مرد بست پس به ناچار به سمت شيب كج كرد يادش آمد كه تشنه است و قمقمه خالي. تشنگي هميشه. خستگي هميشه روح خسته جسم خسته. جسم تشنه و روح تشنه تر. تشنه  چه؟ خسته چه؟ خستگي چه كلمه كوتاهي است و چه نارسا در برابر همه آن چيزهايي كه آدمي را از بودن خويش به چنان جايي مي كشاند گاه كه نداني كه چه بايد كرد... نه اين خستگي را كلمه اي مي بايد كه جا و گنجاي فراهم تري داشته باشد از براي آن بي نهايتي كه روح و روان آدمي را اين چنين در مسلخ ثانيه ها زار به ديوار بودن مي كوبد.
چشمه خاموش بر بستر خويش مي غلتيد از زير برف بيرون آمده و گامي چند تر در برفي دور ترك فرو مي رفت. بي آنكه مجال يابد تا سر بر ريگ و ريشه جوي تابستانه بگذارد يا آنكه تن به آفتابي دهد كه آن بالاها اگر چه تابنده و تيغ اما هنوز سرد! بود. بر روي چشمه خميد. خويش را در چشمه يافت و به تماشا نشست اين كيست چنين شكسته و خسته و سوخته به آفتاب و برف تنها تيغ نگاهش را از ميان آن همه خطوط و رنگ باز شناخت دو نيزه  نگاهي كه همه چيز را در خود و با خود داشت و بي كلامي مرد را به مرد نشان مي داد و پس هر دو در هم نگريستند خاموش و  آيينه آب حايل بين دو نگاه كه يكي سرد و خيس مي گذشت و آن ديگري هنوز گرماي زندگي در ني ني چشمانش كورسو داشت و آب مي گذشت و در گذشتش با خود مي برد خاطرات همه بودن مرد را. همه زندگي را بر صورت سرد و بي شكنش جابه جا مي كرد و باز آينه آب بود و مرد به جا بود و خاطراتش با آب چشمه مي رفت تا دورترك در تنگناي تاريك همايش برف و خم جوي گم شود. آرام دست برد و شيشه آب را شكست لرزشي بر آينه آب و چهره مرد در هم شكسته شد در چشمه و خنكاي خيس آب رگهاي دستان مرد را برآمده تر كرد و لرزشي بر پوست خشكيده اش انداخت.
چه سرد و صبوري چشمه من!
مرد با خود زمزمه مي كرد پنداري آشناي قديمي گوشي داشت آشنا به كلام نگفته مرد و مرد نيز خاطر جمع از دل دادن چشمه به حرفهايش خويشتن را در دهان چشمه زمزمه مي كرد.
تشنه ام چشمه من!
باز اين گلوي تشنه. اين تن تشنه باز اين زمزمه خاموش تو و اين غريو خاموش تر من. تشنه ام چشمه من! در كوير تشنه  بوده ام همچنان كه در برف! و همچنان كه در باران. تشنه بوده ام در كنار كارون و كرخه و دز در انحناي بهمن شير در شيريني سيمينه رود و در خنكاي زرينه رود. يادت هست آب هاي سپيد سيمره. در خروشان بي مهاباي خرسان در زلال بي رنگ هراز در سبزينه، ماربر؛ در آبي كشكان در كنار و ميان همه اين رودخانه ها تشنه بوده ام و هنوز تشنه  ام! پنداري شوراب مي نوشيدم هر بار هزار بار. پنداري همه آب ها جهنمي از عطش در خود داشت و اين كام تشنه را آب همه درياها و رودها كفايتي نبود. سر همچنان در چشمه داشت و با خود دريا را زمزمه مي كرد و رود را پس خستگي زانويي كه بر آن نشسته بود يادش آورد كه بايستي برخيزد و برود به چادرش. پس بلند شد اما به قامتي تا و دوتا و خويش خسته را به سمت چادر كشاند كه حالا ديگر در گاو گم به شبح صخره اي خرد مي مانست كه فقط مرد را ياراي آن بود تا بداند كه در آن كنج كوچك چه خلوت خاموشي چشم انتظار اوست. در تاريكي با حسي آشنا و آميخته به كار زيپ چادر را جست و بي نياز به كورمال و جست وجو مدبر زيپ را در ميان انگشتانش گرفت و در چادر با صدايي خشك و تند باز شد و مرد تمامي بودنش را در چادر كوچك انداخت. چادر چونان لانه كبكي برآشوبيده و در هم بود براي لحظه اي چشم بر هم گذاشت و تلاش كرد تا ذهنش را از بود و نبود خالي كند. در شلوغي ذهنش دنبال همان نور سفيد هميشگي گشت تا بتواند آرامشي را در پناه آن بجويد كه هميشه نايافتني مي نمود نور مي آمد و مي رفت و هر بار با آمدنش لختي ذهن خالي مي شد و دوباره با هجمه و هجوم تصوير آدم ها و كلمات و افكار در هم مي ريخت و در اين ميان ذهن خسته مرد به جمله اي آويخت.

ماجراهاي طبيعت
اسب وحشي
011365.jpg

نوشته: ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاكري ............ قسمت چهارم
بعد از شام گاري به طرف جبهه بالاتر آلاموسا حركت كرد و همانطور كه پيش بيني كرده بودند براي خواب در آن جا چادر زد.
در اين حال، چارلي گله را دنبال مي كرد. اسب ها مثل اول دور نمي شدند، زيرا تعقيب كننده شان هيچ نشانه اي از حمله بروز نمي داد و آنها كم كم داشتند با حضور او خو مي گرفتند. وقتي هوا تاريك تر شد آنها بهتر ديده مي شدند، زيرا يك ماديان سفيد برفي در ميان دسته بود. حالا ماه جوان هم از مغرب خود را بالا كشيده بود نورش به روشنايي صحنه كمك مي كرد. چارلي آرام و بي دغدغه مي رفت؛ دو اتكاي عمده داشت، يكي ماديان سفيد كه در پرتو نور ماه چون نقره مي درخشيد و ديگر اسب كهن و راهوارش كه پخته وار مسير اسب ها را دنبال مي كرد، اگر كه در شب از نظر گم مي شدند. سرانجام از زين فرود آمد، اسب را بست، پتو را به خود پيچيد و به زودي به خواب عميقي فرو رفت.
با اولين رگه هاي سپيده دم برخاست و نيم مايل آن سوتر، به مدد وجود ماديان سفيد، دسته را پيدا كرد. با نزديك شدن او، شيهه تيز «پيشگام»، سربازان پراكنده را در يك دم گرد آورد و به جوخه اي پرنده مبدل ساخت. اما روي اولين تپه مسطح ايستادند و به اطراف سرگرداندند تا ببينند اين دنبال كننده سمج كيست و چه مي خواهد لحظاتي در آسمان گدار ايستادند و خيره خيره نگاه كردند و آنگاه متوجه شدند كه اين عابر بي آزار را مي شناسند همانطور كه او مي خواست. چشم نواز گردن و كمرگاه و سرين، كه ويژه او بود، به راه افتاد و ماديان ها نيز چون جويباري به دنبالش روان شدند.
همچنان رفتند، به غرب چرخيدند و پس از چندين بار تكرار اين بازي، گرز چون باد، تعقيب، رسيدن و پيش افتادن و دوباره گريز... نزديك ظهر از ديده باني آپاچي، «بافالوبلاف»، گذشتند و اينجا، جو مراقب ايستاده بود. ستون بلند و باريك دود به چارلي مي گفت كه به كمپ رسيده است و او آينه كوچك جيبي اش را در آورد و در جواب، به سمت دود فلاش زد.
جو، كه پيام را گرفته بود، با اسب تازه نفس به راه افتاد و بار ديگر تعقيب را آغاز كرد و چارلي به سوي كمپ رفت تا بخورد و بياسايد و آنگاه به سمت بالاي رودخانه حركت كند.
جو، تمام روز را به تعقيب ادامه داد و طوري برنامه ريزي كرد كه هرگاه لازم بود گله اسبان منحني بزرگي را طي كند، گاري وتر مستقيم و كوتاهي را بپيمايد. غروب هنگام به «ورد كراسينگ» رسيد و آنجا چارلي با اسب تازه نفس و غذا آماده بود و جو همانطور، آرام و سرسخت، به راه ادامه داد. تمام غروب و سرشب را مي رفت و چون شب به نيمه رسيد، تعقيب گله، كه حالا تقريباً به حضور غريبه هاي بي آزار خو گرفته بود، آسان و آسانتر شد؛  به علاوه اسبان از راهپيمايي مداوم، سخت خسته شده بودند. حالا آنها در زمين مرتعي مناسب نبودند، پوشش گياهي چنداني وجود نداشت و مثل هميشه كه در مسيرهاي عادي خود مي رفتند، نتوانسته بودند از دانه هاي غلات تغذيه كنند و بالاتر از همه تنش  عصبي آرام، اما مداوم، در گله ظاهر مي شد. اين تنش باعث كور كردن اشتهايشان شده و در عوض تشنه شان كرده بود. در پي آن بودند كه در اولين فرصتي كه به دست آورند تا مي توانند آب بنوشند و البته توسط تعقيب كنندگان خبره به اين كار تشويق مي شدند. اثر نوشيدن مقدار زياد آب در حيوانات دونده، بر هر طبيعت مردي آشكار است؛ آب زياد عضلات را سفت مي كند و سرعت را مي كاهد. جو، كاملاً مراقب اسب خود بود كه دچار اين اشتباه نشود و وقتي شب هنگام در مسير رفته موستانگ هاي خسته چادر زدند، او و اسبش هر دو سر حال و قبراق بودند.
سپيده دم، وقتي از خواب برخاست، آنها را كاملا نزديك ديد و گرچه ابتدا به دويدن پرداختند، اما خيلي زود از دويدن افتادند و گام زنان به رفتن ادامه دادند. اكنون به نظر مي رسيد جنگ به پيروزي نزديك مي شود،  چرا كه در «پياده گيري» اسب، مهمترين دشواري گم نكردن گله و دنبال كردن مداوم آن در دو سه روز نخست است كه آنها سرحال هستند. پس از آن، وقتي اسبها خسته شدند، پي گيري رد و دنبال كردن آنها مشكل نيست.
تمام صبح را جو در ديد رس، نزديك دسته ماند، حدود ساعت ده،  چارلي، نزديك قله خوزه، جاي او را گرفت. آن روز موستانگ ها، خسته و قدم زنان، مسيري معادل يك چهارم مايل را پيش رفتند، با روحيه اي به مراتب كمتر از روز پيش و بار ديگر به سوي شمال، منحني وار گام برداشتند. شب كه شد، چارلي اسب تازه نفس ديگري برگزيد و همچون گذشته به تعقيب ادامه داد.
روز بعد موستانگ ها با سرهاي پيش افتاده راه مي رفتند و علي رغم تلاش هاي «پيشگام سياه» گاهي فقط صد متر جلوتر از تعقيب كننده خود بودند.
روزهاي چهارم و پنجم نيز به همين منوال گذشت و حالا گله تقريباً به جاي اول خود بازگشته و نزديك چشمه هاي آنتيلوب بود. همه چيز طبق نقشه  پيش رفته بود. تعقيب دايره اي بزرگ را طي كرده بود، در حالي كه گاري با خطوط مسيرهاي ميانبر و كوتاهتر در دنبال مي آمد. گله وحشي به نقطه شروع حركت خود برگشته بود؛ سخت خسته و از پاي افتاده و شكارچيان، سرحال و قبراق، بر اسب هاي تازه نفس پس پشت گله بودند. تا عصر بلند از آب نوشي گله ممانعت شد و آنگاه به آبشخور رانده شدند كه تا مي توانند عطش خود را فرو نشانند و شكم هاي خود را از آب پر كنند. حالا فرصت براي كمند اندازان ماهر، سوار بر اسب هاي سرحال خوب جو خورده، فرا رسيده بود كه نزديك شوند و كار را به پايان برند، زيرا نوشيدن سنگين و ناگهاني آب براي آن اسب هاي خسته و از پا افتاده، ويران كننده، حتي فلج كننده است و كمند انداختن و گرفتن آنها يكي پس از ديگري كار آساني است.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   روزنت  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |