بخش نخست گفت و گو با مارتانوسباوم استاد فلسفه اخلاق و حقوق دانشگاه شيكاگو را ديروز در همين صفحه خوانديد. واپسين بخش اين گفت وگو امروزاز نظرتان مي گذرد.
گفت وگو : مارگارت ميلر
ترجمه : محمدرضا ارشاد
* پس اميدواريد كه بر چه كساني تأثير بگذاريد؟
- اميدوارم بر هر فردي كه مي تواند كتابهايم را بخواند، تأثيرگذار باشم. البته اين شامل هر شهروند دمكراتي نخواهد بود، زيرا آن كتاب ها نسبتاً دانشگاهي اند، اما افراد زيادي را در برمي گيرد كه رهبران (حكومتي) نيستند اما بر زندگي كشورهايشان تأثير گذارند: فعالان فمينيست، معلمان، پزشكان، بازرگانان، وكيل ها و سياستگزاران در همه سطوح و در كشورهاي گوناگوني كه در آنها كتابهايم در دسترسند.
كتابهايي كه در مؤسسه پژوهش اقتصاد توسعه نوشتيم تنها خطاب به رهبران (سياسي) نبود و آنها (كتابها) به طور گسترده خوانده و تقريباً به چند زبان برگردانده شده اند. همين مسأله درباره كتابهاي جديدترم نيز صادق است.
من اهميت زيادي قائلم براي كتابهايي كه به بهاي معقولي در هند و ساير كشورهاي پيشرفته اي چاپ مي شوند كه در آنجا به خصوص فعاليتهاي مربوط به سازمان ملل ام متمركز شده است.
* مي توانيد كمي بيشتر راجع به فرايندي صحبت كنيد كه به واسطه آن آثارتان به روشن شدن تكليف سياسي ياري مي رساند؟
- من برخي انديشه هاي سياسي و ساختارهايي را كه اين انديشه ها را محقق مي سازند، توصيه كرده ام. تلاش دارم تا از سازگاري اين انديشه ها حمايت كنم و به همان وضوحي كه مي توانم نشان بدهم كه چرا بايد اين انديشه ها را بر بديل هاي ديگر ترجيح داد ولي آنگاه بايد منتظر ماند و ديد كه آيا مردم اين انديشه ها را مي پذيرند و آنها را در كشورهايشان پياده مي سازند. آن مسأله به وضوح بايد توسط آنها (مردم) انجام گيرد، نه من و شايد پيش از آنكه معلوم شود كه آيا انديشه هاي من اصلاً هيچ تأثيري خواهد داشت يا نه، مرده باشم.
اگر سياستمداري در كشورم از من بخواهد كه نقش يك مشاور را بازي كنم، و اگر او (سياستمدار) فردي باشد كه مورد احترام من است و مرا وادار نكند كه زمان زيادي از نوشتن باز بمانم، تصور مي كنم كه آن كار را برعهده گيرم، اما البته موافق به ايفاي چنين نقشي در كشوري كه شهروند آن به شمار نمي آيم، نيستم و همواره نقش اصلي ام را به عنوان يك نويسنده مي بينم. هنگامي كه آموزش مي دهم سعي مي كنم تا با گروه گسترده اي از مردم ارتباط برقرار سازم. آموزش به دانشجويان حقوق يك طريقه مهم تأثيرگذاري بر سلوك زندگي عمومي است، چرا كه وكلا تأثير زيادي بر فرهنگ عمومي دارند، نه تنها در ايالات متحده بلكه همچنين به طور روز افزون از طريق تأثير شركت هاي چند مليتي بر بقيه جهان. مسلماً شركت ها با ايجاد استانداردهاي كيفيت زندگي كه بر شمار زيادي از مردم اثر دارد، در مواردي از دولت هاي ملي مؤثرترند. اگر بتوانم صرفاً دانشجوياني تربيت كنم كه براي آن شركت ها كار كنند و به طور جدي به انديشه هاي اخلاقي عمل كنند و تنها متوجه سود نباشند، احساس مي كنم كه كار مفيدي انجام داده ام.
* شما « انديشمندان فمينيست از نوع نمادين جديد» را به خاطر «چاپ و نشر تاريك انديشي تفرعن انگيز و انتزاعي بودن تحقير آورشان» به باد انتقاد گرفته ايد و به ويژه نثر «جوديت باتلر» را. در كتاب «درمان اشتياق» بيان مي كنيد كه «استدلال دقيق و به طور منطقي خشكي كه بخوبي با نيازهاي مخاطبانش جور در نمي آيد، و استدلالي كه تماماً دانشگاهي است و قادر نيست تا مخاطبانش را به شيوه اي عملي درگير سازد، به همان اندازه يك استدلال فلسفي ناقص است.» در چه معنايي نوشته بد نيز يك انديشه بد است؟
- انواع بسياري از نوشته ها وجود دارند. بحثي كه من در آن بخش از كتاب «درمان اشتياق» به آن مي پردازم، نقد فلسفه دانشگاهي است كه توسط سيسرو و ديگر انديشمندان داراي جهت گيري عملي در دنياي يوناني- رومي پايه گذاري شده است. آنها مي گفتند كه شيوه هايي از نگارش درباره اخلاقيات و سياست- مثلاً با كاربرد وافر منطق صوري- خوانندگان را تماماً در حد كامل ورود به موضوع در آن حوزه نادان باقي مي گذارد. بنابر اين با وجود استدلال هاي محكمي كه وجود مي داشت، آنها هيچكس را بر نيانگيختند. نظرگاه من اين است كه مي توان چيز بيشتري گفت. يك استدلال اخلاقي يا سياسي بايد درايتي نسبت به سرشت و اهميت مسايلي را كه سعي در حل آن دارد، منتقل سازد وگرنه ابداً فلسفه خوبي نيست، حتي از نوع دانشگاهي آن. سابقاً تعدادي نوشته هاي بد از اين دست در فلسفه انگليسي- آمريكايي وجود داشت و هنوز هم به درجاتي وجود دارد. مردم فكر مي كردند كه آنها (فيلسوفان) از طريق قراردادن اشياء در ملاحظات منطقي يا با ابداع واژه هاي اختصاصي- كه بيشتر آنها تقريباً غير ضروريند- براي انضباط دانشگاهي كسب اعتبار مي كنند، نه با كمك به انضباط واقعي و ژرفاي موضوع. با اين همه برخي آثاري كه بدين شيوه بدنگاشته شدند، از آنها استقبال خوبي شد و كارهاي خوبي هم بودند. [اما] صرفاً نمي توانند ارتباط خيلي خوبي برقرار سازند. گاهي وقت ها تأكيد بر نفس منطق، اهداف بزرگ تر استدلال را تحت الشعاع قرار مي دهد ونمي توان تشخيص داد كه اصلا اهميت كل موضوع در چيست.
فكر مي كنم كه دانشجويان دوره تحصيلات تكميلي در رشته فلسفه در آمريكا آموزش بسيار كمي در نگارش خوب مي بينند. آموزش دوره كارشناسي همواره نمي تواند توانايي نگارش يك مقاله خوب پرداخته شده و روان را بدست دهد. بنابر اين برنامه هاي دانشگاهي بايد كمبودها را جبران كنند. خود انتقادي وسواس گونه جان استوارت ميل از سبك نگارش خودش و تكوين آن را بخوانيد، متوجه مي شويد كه فرهنگ ما چه چيزي را از دست داده است. استوارت ميل مي انديشيد كه نگارش فلسفه به زبان انگليسي كه خوب و حتي روان بود، اساسي است. امروزه حرفه ما كمتر از آنچه كه از كيفيت كار انتظار مي رود، تأثيرگذاري بر مباحث عمومي است، تنها به اين دليل كه مردم نمي دانند كه چگونه [با ما] ارتباط برقرار سازند. با اين همه عموماً معتقدم كه فلسفه معاصر داراي سطح پرباري از تفكر و بحث در موضوعات سياسي و اخلاقي است. در عصر پسارالزي بحث درباب اين موضوعات بخش عظيمي از فرهنگ فلسفي تحليلي ماست. روي هم رفته كمبودهايي كه دچار آنيم از همان گونه است كه سيسرو در رواقيون يافته بود، نه آنكه از نوع ژرفتري مانند عدم دلمشغولي با مسائل مهم زندگي باشد. خواندن آثار رالز خيلي دشوار است و احتمالاً سيسرو سبك نگارش وي را خيلي خشك و بي روح مي يافت.
وضع درباره جوديت باتلر فرق مي كند. اين نيست كه او يك (فيلسوف) بيش از حد منطقي و صوري است. اين است كه در عوض او (جوديت باتلر) زبان (نامفهومي) را به شيوه اي براي تيره كردن ساختار استدلالش كه غالباً از قبل سست و نامناسب آشكار شده، به كار مي گيرد. اين سنت منشعب از بخشهايي از فلسفه قاره اي (اروپاي متصل) است كه فيلسوفان بايد دو پهلو و مبهم بوده، و به جلب هواداران بپردازند تا مباحثه با مردم در مقام همتايان. باتلر مبدع اين شيوه نگارش نيست: براي مثال، شيوه هايدگر است و انتقاد من از سبك نگارش باتلر نيز مطمئناً به هايدگر مربوط است. فكر مي كنم كه هايدگر آغازگر ايجاد جماعتي از سلطه و تسليم بود، نه جماعتي از همتايان.
به عقيده من خوب است كه فلسفه در فكر مبادله انديشه ها در فضايي از احترام متقابل براي عقل و استدلال باشد- جايي كه اقتدار شخصي اصلاً اهميتي ندارد- بلكه همه آنچه كه اهميت دارد قدرت مباحثه است. بنابراين من شيوه نگارش هايدگري را به عنوان حمله وسيع به فلسفه تلقي مي كنم، همچنان كه آن را مي شناسم و دوست مي دارم، در حالي كه منطق گرايي افراطي فيلسوفان تحليلي آن گونه (حمله) نيست و خلاصه آنكه من اين انتقاد را از همه نوشته ها درباره جنسيت در سنت پسامدرن نمي كنم. براي مثال دروسيلاكورنل خيلي واضح مي نويسد.
* مشخصه نثر خود شما شفافيت است. حتي هنگامي كه درگير مباحث پيچيده هستيد، براي نمونه، اصطلاحات را تعريف مي كنيد و با نثري قابل فهم مي نويسيد. با چه چالشهاي زباني به عنوان فيلسوفي كه مي خواهد مانند لوكرتيوس و سنكا با يك مخاطب متفاوت و دور ارتباط برقرار كند، روبروييد؟
- خوب، لوكرتيوس و سنكا واقعاً براي يك مخاطب متفاوت و دور نمي نوشتند. كسي كه اشعار لاتين را در آن روزگار مي سرود نمي توانست انتظار داشته باشد كه بوسيله شنونده غيرنخبه خوانده شوند، اگرچه بعداً آثارشان شديداً عامه پسند شد. اگر من قريحه شاعري داشتم، مي كوشيدم تا شعر بگويم، با اين همه با شمار اندك از مردمي كه شعر مي خواندند، ارتباط برقرار مي ساختم. حتي در نامه هاي سيسرو، مي بينيد كه وي انتظار دارد كه مخاطبانش تقريباً چيزهاي زيادي در باب رواقيگري و غيره بدانند؛ تا آن اندازه يك فرهنگ مشترك در ميان نخبگان فرهيخته وجود داشت.
فكر مي كنم كه چنين فرهنگ مشتركي در آمريكا نباشد و اين در موارد بسياري چيز خوبي است. اين مسئله بيانگر اين واقعيت است كه هم اكنون آموزش از پس زمينه هاي گوناگوني به مردم ارائه مي شود. ما وانمود نمي كنيم كه همه از اروپا مي آييم. با اين حال، آن گونه چالشهاي زباني نوشته ها را براي مردمي كه نگران مسائل هستند، پيچيده مي كند. عموماً راهبردم اين است كه بكوشم مسئله را در كاربرد خودم از مثالها و روايتها توصيف كنم. اغلب آثاري را كه مي نويسم، بايك داستان، چه خيالي و چه واقعي شروع مي شود، به گونه اي كه خوانندگان را در معركه مسئله قرار مي دهم و به آنها كمك مي كنم تا ببينند كه آن (مسئله) چگونه بغرنج مي شود. براي مثال در كتاب «زنان و توسعه انساني» با دو مورد تاريخي مفصل جهت كمك به خوانندگان براي رويارويي با زندگي انسانها در شرايط متفاوت از آني كه احتمالاً مي شناسند، آغاز كردم. در كتاب «آشوبها» با توصيف اندوهم پس از مرگ مادرم شروع كردم، چراكه تقريباً خواننده اين اثر احتمالاً يا با فقدان يا حداقل ترس از دست دادن والدينش روبه رو شده است. اين كاربست تجربه جهاني بوضوح روايت شده كمك مي كند تا خواننده را به پيچيدگيهاي موضوع راهنمايي كنم. گاهي وقتها نيز آثار ادبي را براي رسيدن به يك مشكل به كار مي گيرم. سومين بخش كتاب «آشوبها» اين گونه است.
با اين همه، نقص آخرين روش اين است كه مردم بايد چيزهايي درباره آثار ادبي كه راجع به آنها سخن گفته مي شود، بدانند و يافتن آثاري براي آن منظور بسيار دشوار است. اين مسئله امروزه عموماً در آمريكا صادق است. حتي هنگامي كه اثر معيني براي آمريكاييان شناخته شده، ممكن است كاملاً در خارج ناشناخته باشد. داستان هاي هانري جيمز كه درباره شان تقريباً زياد مي نوشتم، واقعاً در اروپا ناشناخته اند و بنابراين مردم از اين قسمت از اثرم احتراز مي كنند. جالب اينجاست كه آن داستانها تاحدي در هند بهتر شناخته شده اند.
* مضمون مكرري در خلال آثارتان هست كه به كاملترين شكل در كتاب «آشوبها» نمودار مي شود: ارتباط ميان منطق و احساسات. مي توانيد به طور خلاصه شرح دهيد كه چه برداشتي از ارتباط ميان شناخت و احساسات داريد؟
- من خودم واژه «منطقي» را براي صحبت از ارتباطات ارجاعي ميان گزاره ها به كار مي برم، نه در باب محتوايشان. بنابراين فكر نمي كنم كه احساسات را به منطق در آن معنا مرتبط سازم. من آنها را با محتواي «تفكرات» انساني و ساير حيوانات در باب آنچه كه مهمترين مورد در زندگي است، مرتبط مي كنم. همچون بسياري فيلسوفان ديگر معتقدم كه احساسات جوشش (غليان) تأثيرات احمقانه نيستند، بلكه اشكال پيچيده انديشه در باب آنچه كه مهم يا باارزش است، مي باشند. براي مثال ترس مستلزم اين انديشه است كه چيزهاي مهمي در خطر يا تهديد قرار دارند و فرد كاملاً قادر نيست تا آن را از خود دفع كند. اندوه لازمه انديشه اي است كه يك شيء برجسته يا يك فرد از دست داده است و غيره. كتاب جديدم اين ارتباطات را با جزييات زياد دنبال مي كند.
* براي شما به عنوان يك دانشگاهي شناخت درايت احساسات چه اهميتي دارد؟ براي نمونه مي توانيد بيشتر توضيح دهيد كه چگونه و چرا روايتها و تجربيات شخصي خودتان را براي گسترش مباحثتان به كار مي گيرد؟
- فكر مي كنم كه احساسات با نوع خاصي از ابژه(شيء) مرتبط است. يك ابژه بيروني كه: ۱- براي فردي كه احساساتش وابسته به آن است،خيلي مهم است. ۲- كاملاً تحت كنترل فردي خودش نيست. فكر مي كنم كه حكايات به ما كمك مي كنند تا قلمروي را كه با احساسات پوشيده شده بررسي كنيم، قلمرو آسيب پذيري با معنا.
در مثال مادرم، تجربه شخصي ام را به كار مي برم اما اينكه چگونه و چرا اين طوري عمل مي كنم، در اينجا سنكا راهنمايم بود. او در رسالات اخلاقي اش، از رويدادهاي زندگي اش استفاده مي كند تا خواننده را به روشني وادار به تصور مشكلي كه در باره اش سخن مي گويد، نمايد.
از آنجا كه بيشتر مردم مرگ يا تصور از دست دادن والدين شان را تجربه كرده اند، آن تجربه مرا به عنوان كسي كه احتمالاً هم آ وايي گسترده اي با خوانندگانش دارد، نواخت.
* چگونه به آن دسته از دانشجوياني كه از نسل پسامدرن هستند، معناي ضرورت را نه فقط در مورد موضوعاتي كه درباره آنها بحث مي كنيد، بلكه درباب فرايندعقلاني مي فهمانيد؟ و چگونه آنها را متقاعد مي كنيد كه التزام و توانايي به خردورزي در اين مورد به شكوفايي زندگي ياري مي رساند؟
- من براي انواع بسيار مختلفي از دانشجويان تدريس مي كنم، دانشجويان ليسانس، دانشجويان حقوق و دانشجويان دوره تحصيلات تكميلي در فلسفه، همه متفاوتند. هيچ كدام از دانشجويانم را بخصوص پسامدرن نيافتم و آنها نوعاً حس ضرورتي درباره چيزها دارند.
دانشجويان ليسانس دانشگاه شيكاگو فكر مي كنند كه يادگيري خيلي ضروري است و نيازي به برانگيختن آنها نيست. دانشجويان حقوق معمولاً در مدرسه عالي حقوق هستند، چرا كه چيزي وجود دارد كه مي خواهند انجام دهند و با اين همه، اين خطر هست كه آموزش حرفه اي كه مي پذيرند احساس ضرورت رادر آنها كاهش دهد.
احساس مي كنم كه كلاسهايم به طرز دلپذيري از كلاسهاي معمول حقوق براي دانشجويان متفاوت ترند. به طوري كه آنها (دانشجويان) معمولاً نسبت به آنها واكنش خوبي نشان مي دهند. دانشجويان دوره تحصيلات تكميلي فلسفه گروهي هستند كه با آنها به مراتب بيشترين زمان را سپري كردم، زيرا كه اين دانشگاه دانش آموخته دوره تحصيلات تكميلي بيشتر از ليسانس دارد و اينكه من مسئول كاريابي و نيز معلم شان هم هستم. اين نوعي وظيفه متفاوت است چرا كه مستلزم تاثيرگذاري بر تمام دوران زندگي يك فرد است كه غالباً مربوط به همه زندگي وي و جهت آن مي شود. آيا بايد مثلا زيدكاري را در لبنان بر عهده گيرد، وقتي كه خانواده اش از آن در هراسند؟ آيا بايد فلاني درباره چيزي غيرعادي كه واقعاً دوست دارد، بنويسد يا درباره چيزي كه در چارچوب بازار كار جريان غالب است؟ من در مي يابم كه در سر و كار با اين دانشجويان، احساس التزام و ضرورت يك الگوست.سپس آنچه ضروري است، به دقت خواندن آثارشان، وقت گذاشتن بر روي نقد آنها، كمك براي گسترش آن و مشتاق گوش دادن و توصيه كردن به آنها است. حتي در ظاهر چيزهاي سطحي از قبيل توصيه به فراموش نكردن جهت رفتن به سالن ورزش و... اغلب نشانه هاي خوشايندي است مبني بر اينكه در يك حرفه بي روح فردي وجود دارد كه به فكر آنهاست. چه بسا مادر بودن روزي در اين بخش بدرد بخورد!
* مي دانم كه در سال ۲۰۰۱ جايزه دانشكده دانشگاه شيكاگو را جهت برتري در امر آموزش تكميلي ربوديد. چگونه كارايي تان را به عنوان يك معلم ارزيابي مي كنيد؟ اگر يكي از دانشجويانتان را پنج سال بعد ملاقات كنيد، از طريق چه نشانه ها و رفتارهايي درمي يابيد كه موفق شده ايد؟
- البته، اين افراد را بعداً ملاقات كردم. فيلسوفان بي نظيري چون: نانسي شرمن، كريستين كورسگارد و هانري ريچاردسون همه از دانشجويانم بوده اند.(خوب) چگونه درمي يابم كه موفق شده ام؟ اگر آنها كاري بكنند كه دوست دارند و فكري يافته اند كه از آن خودشان باشد؛ همان گونه كه تمام اين افراد (نام برده) دارند.
* پس همانطور كه استادان تان شاهد شكوفايي
حرفه اي شما هستند، بايد از موفقيت خودشان هم راضي باشند.