شنبه۲۶ مهر ۱۳۸۲- سا ل يازدهم - شماره ۳۱۹۸ - Oct.18, 2003
متن سخنراني دكتر رامين جهانبگلو در باره امانوئل لويناس
عشق به «ديگري»
017160.jpg
اشاره:
امروزه انديشه معاصر بيش از هر چيز دغدغه توجه به ديگري را در خود مي پروراند. ديگري ، هر چيز يا هر كسي است كه جداي از «من» وجود دارد: انسانهاي ديگر ، محيط زيست و ...
ديگري هميشه تاريخ مورد بي مهري و بي توجهي قرار داشته است. تمام هنر لويناس اين بوده كه ارج و مقام ديگري را بازشناسد و آن را در افق ديني بنشاند.
امانوئل لويناس فيلسوفي است كه در ايران ناشناخته باقي مانده و هيچ يك از آثارش تاكنون به فارسي ترجمه نشده است. او فيلسوفي است كه كمتر از ميشل فوكو ، ژاك دريدا و ژان بودريا در ايران شناخته شده است. ولي شكي نيست كه لويناس يكي از مهمترين فيلسوفان حوزه اخلاق در قرن بيستم است. در ايران كساني كه بيشتر به آثار لويناس توجه داشته اند ، اكثراً روشنفكراني هستند كه در فرانسه تحصيل كرده اند. من خود شخصاً افتخار آشنايي و شاگردي لويناس را داشتم و در سالهاي۱۹۸۰ كه با مجله اسپري شروع به كار كردم ، آشنايي بيشتري با او پيدا كردم كه فرصت ديدار دوباره و گفتگو با او را فراهم آورد.
ژاك دريدا در نوشته اي در مورد لويناس مي گويد: «من حاضرم پاي همه نوشته هاي لويناس را امضا كنم زيرا همه نكات گوناگون انديشه او را قبول دارم.» شايد منظور دريدا از اين گفته اين باشد كه با وجود اينكه او و لويناس هر دو به گونه اي مختلف مي انديشند ولي تفاوتهاي اساسي با يكديگر ندارند ، به ويژه كه هر دو در پذيرش و پيشبرد سنت پديدار  شناسي با يكديگر همفكر و همراه هستند.
فكر مي كنم نقطه شروع بحث امروز در مورد لويناس را مي توان از همين جا شروع كرد؛ يعني از تأثير پديدارشناسي هوسرلي و هايدگري بر انديشه لويناس و تفاوتهايي كه انديشه فلسفي او با نحوه نگرش اين متفكر مهم قرن بيستم دارد. كساني كه با چهره لويناس آشنايي دارند مي دانند كه او در سال ۱۹۰۶ در خانواده اي يهودي در ليتواني متولد شده است و اولين خاطره هايش در زندگي به مرگ تولستوي ، جنگ بين الملل اول و انقلاب روسيه باز مي گردد. شايد اين نزديكي لويناس به فرهنگ روسي موجب شد كه او قبل از آشنايي با تورات و نوشته هاي فلسفي دين يهود با نوشته هاي متفكراني چون تولستوي ، داستايفسكي و گوگول آشنا شود. بي شك اين علاقه به فكر و فلسفه روسي بود كه موجب رفتن لويناس در سال ۱۹۲۳ به دانشگاه استراسبورگ شد. او خود بعدها در اين مورد گفت: «استراسبورگ نزديك ترين شهر فرانسوي به ليتواني بود و به همين دليل آنجا را براي تحصيل فلسفه انتخاب كردم.» رفتن لويناس به دانشگاه استراسبورگ دو افق تازه را براي او گشود: نخست آشنايي با فلسفه برگسون و سپس دوستي با موريس بلانشو كه او را با آثار پروست و والري آشنا كرد. هرچند كه لويناس از طريق استاداني چون موريس پرادين و شارل بلوندل با فلسفه فرانسوي و مكتب برگسون آشنا شد ، ولي علاقه او به فلسفه آلمان نيز موجب شد كه در سالهاي ۱۹۲۸ و ۱۹۲۹ به آلمان سفر كند و در كلاسهاي درس ادموند هوسرل شركت كند. در همين دوره بود كه لويناس پايان نامه خودش را در مورد نظريه ادراك نزد هوسرل نوشت و با كتاب هستي و زمان هايدگر آشنا شد. بي شك بعد از برگسون ، هايدگر بيشترين تأثير را بر انديشه لويناس گذاشته است. از نظر لويناس اهميت برگسون در طرح مفهوم «تكامل خلاق» است و اهميت هايدگر در اين است كه ما را از موقعيتي كه در جهان داريم آگاه مي كند. به گفته خود لويناس آشنايي با فلسفه هايدگر شوك بزرگي بود كه حيات جديدي به روش پديدارشناختي داد و آن را از تحقيقي در مورد معرفت شناسي به تجزيه و تحليلي در مورد موجوديت روزمره انسان در جهان مدرن تغيير داد.
لويناس از جمله اولين متفكراني است كه انديشه هاي هوسرل و هايدگر را به فرانسويان معرفي كرده است. در سال۱۹۳۲ زماني كه جامعه شناس معروف فرانسوي؛ ريمون آرون از سفرش به آلمان به پاريس بازگشت و سارتر و سيمون دوبووار را از وجود پديدارشناسي هوسرل آگاه كرد ، يك سالي از ترجمه تأملات دكارتي هوسرل به فرانسه توسط امانوئل لويناس مي گذشت و دو سالي بود كه لويناس كتابي تحت عنوان «نظريه ادراك در پديدارشناسي» هوسرل را چاپ كرده بود. در همان سال لويناس مقاله ديگري تحت عنوان هايدگر و هستي شناسي در مورد مارتين هايدگر نوشت. ميزان توجه لويناس به پديدارشناسي هايدگر و هوسرل را از تعداد تأليفات و ترجمه هاي او مي توان درك كرد. اين توجه هميشه در طول زندگي لويناس با او همراه بود، تا حدي كه لويناس در مصاحبه اي در سال۱۹۸۱ مي گويد: «من هنوز از نظر روش شناختي و نگرش فلسفي خود را يك پديدارشناس مي دانم.» او در همان مصاحبه اضافه مي كند: «پديدار شناسي نحوه تفكري است در مورد فرايند آگاهي يافتن انسان از جهاني كه در آن زندگي مي كند.»
در واقع لويناس با گفتن اين حرف اين نگرش هوسرلي را كه مي گويد: «پديدارشناسي بازگشت به خود چيزهاست» تكرار مي كند. «بازگشت به خود چيزها» يعني كوشش در ارتباط برقرار كردن با جهان خارج از سوژه. هوسرل بر اين عقيده است كه هر آگاهي اي ، آگاهي از چيزي است و به طور كلي نقش فكر اين است كه آگاهي اي از چيزي باشد. اين مطلبي است كه هوسرل آن را «قصديت آگاهي» مي نامد. براي لويناس كشف فلسفه هايدگر و فلسفه هستي او فرصتي بود تا از پديدارشناسي هوسرلي فاصله بگيرد. .. از ديدگاه لويناس ، اخلاق به معناي توجه به حق حيات ديگري است و اين برگرفته از هستي شناسي نيست زيرا معنايي فراسوي هستي دارد. براي لويناس ، برخلاف هايدگر، «هستنده» بر «هستي»  اولويت دارد و لويناس به اين امر اشاره مي كند كه رابطه اخلاقي با ديگري «چيزي غير از هستي»  و نه «بخشي از هستي»  است.
به همين دليل فلسفه از ديدگاه لويناس هستي شناسي نيست بلكه اخلاق است ، چون از ديدگاه او رابطه ميان ذهني يا ميان سوژه اي با «بودن در جهان» آغاز مي شود و فهم و درك پديدارشناختي اين «بودن در جهان»  فهم و دركي اخلاقي است. پس سوژه نمي تواند به تنهايي زندگي كند و معناي خود را فقط در بودن در جهان به عنوان يك سوژه يا فرد به دست نمي آورد. بنابراين اخلاق تأثيرگرفته از هستي شناسي طبيعت نيست. براي لويناس اخلاق عليه طبيعت و غرايز سوژه قدم برمي دارد ، چون اولويت را به موجوديت اراده سوژه نمي دهد. به عبارت ديگر، وضعيت اخلاقي وضعيتي فراطبيعي است و اخلاق فراسوي هستي شناسي بيانگر نوعي غير هستي شناسي است. از اين رو ، فلسفه لويناس را مي توان نوعي «غيريت شناسي»  يا  «ديگري شناسي»  ناميد كه در جهت عكس «خودشناسي»  يا «من شناسي» تاريخ فلسفه غرب قرار دارد. به گفته لويناس حتي فيلسوفي چون هايدگر كه منتقد تاريخ متافيزيك است و به دنبال پرسش هستي است ، زنداني اين «خودشناسي» است، چون «ديگري» را تحت سلطه پرسش هستي قرار مي دهد.
پس اگر اولويت با «ديگري» است ،  اين «خود» نيست كه با نظام مبارزه مي كند، بلكه «ديگري»  است كه منشأ مبارزه با نظام است. بنابراين اخلاق لويناس برخلاف اخلاق كي يركه گور مبناي خود را در اوتوريته ديني نمي يابد بلكه منشأ فلسفي خود را در رويارويي ميان سوژه و ديگري به دست مي آورد. آزادي اي كه در اخلاق لويناس مورد نظر است ، آزادي اي نيست كه به سادگي به دست بيايد و به همين دليل لويناس از «آزادي دشوار» صحبت به ميان مي آورد. اين آزادي دشوار به معناي مبارزه با هرگونه «همانند سازي» است ، همانند سازي اي كه در زبان نيز وجود دارد و لويناس به آن بي توجه نيست. لويناس معتقد است كه در زبان ، افقي از آزادي وجود دارد ، يعني زبان مي تواند تمريني اخلاقي باشد به شرطي كه به صورت «گفتن» و نه «گفته» مطرح شود. آنچه كه گفته شده به يك همساني اي تقليل يافته و ثابت شده تبديل مي شود ، ولي آنچه كه در زبان به مثابه گفتن است گشايشي در قبال ديگري است و افقي از آزادي در آن نهفته است. به گفته لويناس گفتن ساحت نوشته نشده و گفته نشده است ، در حالي  كه «گفته» آن چيزي است كه به صورت متن يا كلمه درآمده  است. به اين دليل ، «گفتن» برخلاف «گفته» سوژه را با غيريتي نامتناهي روبه رو مي كند.
همان طور كه گفته شد وضعيت اخلاقي در فلسفه لويناس يك وضعيت فرا-طبيعي است. در اين وضعيت است كه سوژه به ايده خداوند مي رسد ، چون خداوند غير از طبيعت است. از نظر لويناس ، خداوند «ديگري هستي»  است. در انديشه لويناس براي رفتن به سوي خداوند مي بايستي به سوي ديگري رفت. همچنين در ديدگاه لويناس خداوند ، خداوند غياب است و به همين دليل بي كران و نامتناهي است. اين غياب خداوند به معناي بي تفاوتي او به زندگي انسانها نيست. خداي لويناس با انسان ها متفاوت است ولي نسبت به آنها بي تفاوت نيست. رابطه سوژه با خداوند در قلمرو ايده نامتناهي در سوژه شكل مي گيرد. به همين دليل ، خداوند از نظر لويناس «بيروني بودن مطلق» است. لويناس اين مفهوم «بيروني بودن» را در مقابل مفهوم «تماميت» قرار مي دهد. «بيروني بودن» يعني وضعيتي كه در آن سوژه ديگر در تماميت قرار نمي گيرد بلكه به ايده نامتناهي «ديگري» نزديك مي شود. از اين جهت ، «ديگري»  واقعيتي است كه بي نهايت متعالي است. آنجا كه لويناس از نامتناهي صحبت مي كند ، منظور او «ديگري مطلق» است. اگر «ديگري» نامتناهي است به اين دليل است كه فراسوي قدرت و تسلط سوژه قرار مي گيرد ، چون ديگري مستقل از سوژه مطرح مي شود. بنابراين «ديگري»  از هرگونه همانندي و همساني فرار مي كند. «ديگري» نه با «من» است و نه عليه «من». در حقيقت «ديگري» واقعيتي است كه در برابر «هستي من» قرار مي گيرد. لويناس در برابر هستي شناسي سنتي غرب كه «ديگري» را به همانندي تقليل داده ، بر اين اعتقاد است كه هستي سوژه مستلزم هستي «ديگري»  است. پس همان طور كه مي بينيم اخلاق لويناسي ما را به سوي ايده «نفرت از من» (يعني آنچه را كه پاسكال مي نامد) و به سوي عشق به ديگري مي برد. عشق براي لويناس وضعيت آگاهي مداوم و پيوسته از ديگري است ، يعني وضعيتي كه در آن حس مسئوليت ما هيچ گاه به خواب نمي رود و هميشه هوشيار است. پس در حقيقت ، مسئوليت اخلاقي در قبال ديگري يك تكليف مستمر و يك وضعيت بي خوابي است (اين كلمه اي است كه خود لويناس استفاده مي كند) ، يعني يك نوع دلواپسي و نگراني هميشگي براي «ديگري» كه به صورت كنده شدن از مكاني تجلي مي يابد. اين مكان زدايي به اين دليل است كه «ديگري»  هميشه در مكان ديگري غير از سوژه قرار دارد. ما هميشه در جست و جوي «ديگري» هستيم چون «ديگري» در مكان ديگري قرار دارد. لويناس اين جست وجوي «ديگري» را به صورت مسئوليتي اخلاقي بررسي مي كند. من اخلاقي از ديدگاه لويناس سوژه اي است كه داراي مسئوليتي در قبال «ديگري» است و اين جمله معروف آليوشا در كتاب برادران كارمازوف را تكرار مي كند: «ما همگي مسئول ديگران هستيم و من بيشتر از ديگران مسئولم.» اين به معناي بيشتر به فكر ديگري بودن است تا به فكر خود بودن. لويناس اين عدم توازن ميان «خود» و «ديگري» را مبناي فلسفه اخلاق خود قرار مي دهد. به عبارت ديگر ، از نظر لويناس براي اينكه اين اخلاق معنا پيدا كند ، سوژه مي بايستي بيشتر مسئول «ديگري» باشد تا مسئول خودش و اگر حس مسئوليت سوژه به درجه آگاهي آليوشا برسد ، سوژه مسئول تمام جان خواهد بود. از نظر لويناس ، سوژه براي كاري كه انجام مي دهد مسئول نيست ، بلكه قبل از انجام هر كاري مسئول است. لويناس معتقد است كه براي مسئول بودن مي بايستي به زمان «ديگري» عبور كرد و از زمان «خود» دور شد. پس نمي توان در «زمان خود» قرار گرفت و مسئول بود. مسئول بودن در قبال ديگري فقط به معناي پاسخ گويي به ديگري نيست بلكه جدا شدن از وضعيت هستي شناختي اي است كه در آن قرار گرفته ايم ، يعني آن موقعيتي كه پاسكال آن را «مكان من در آفتاب» مي نامد. پاسكال مي گويد: «مكان من در آفتاب ، اين تصويري از تصاحب جهان است». لويناس به پيروي از پاسكال مي گويد: «من مي بايستي مكان خودم در آفتاب را در اختيار ديگري قرار دهم و دست از تصاحب جهان بردارم. به همين جهت لويناس معتقد است كه مسئوليت در قبال ديگري دست يافتن به مفهوم «نيكي» است و او اين جمله معروف افلاطون را تكرار مي كند كه «ايده نيكي فراسوي هستي است»
اگر مسئوليت ما را به ايده «نيكي» مي رساند به اين دليل است كه ما مي توانيم جاي پاي خداوند را در چهره ديگري بيابيم. چهره يكي از مفاهيم كليدي فلسفه لويناس است. وقتي لويناس از چهره صحبت مي كند ، منظور او يك موضوع يا يك شيء نيست. چهره براي لويناس موضوع عكاسي يا سينما نيست. چهره يك فراخوان است ، چون چهره ديگري «من را به خود فرا مي خواند». به همين منظور فكر و انديشه در برابر چهره ديگري باز و گشوده مي شود يعني از هر گونه تماميتي آزاد مي شود. به همين دليل ، مي بايستي با چهره ديگري رابطه اي ديداري داشت و اين ديدار با چهره ديگري است كه ايجاد كننده مسئوليت در من است. براي لويناس ، در چهره تقدسي وجود دارد كه امر واجبي را به من خاطرنشان مي سازد و اين امر واجب چيزي نيست جز تقدم ديگري بر من. در اين رويارويي من با چهره ديگري ، من به اين نتيجه مي رسم كه «من براي ديگري هستم»  و ديگري بر من تقدم دارد. بودن براي ديگري يعني مسئول بودن در قبال او. پس چهره ديگري من را به گفتگو دعوت مي كند، زيرا ظهور يا تجلي چهره ديگري خشونت پرهيز است ، يعني نخستين فرماني كه ديدار با چهره ديگري به من مي دهد ، اين است كه «تو نخواهي كشت».
براي لويناس مسئوليت در قبال ديگري نوعي ايثار در قبال ديگري است بدون انتظار پاداش ، زيرا سرانجام اين ايثار ديدار با خداوند و رسيدن به نامتناهي است. حضور من در برابر چهره ديگري نوعي تجلي و ظهور خداوندي است. من وقتي با چهره ديگري ديدار مي كنم از طريق چشمان او با نفس او در تماس قرار مي گيرم. اين ديدار با نفس ديگري را لويناس با اشاره به رمان زندگي و سرنوشت نويسنده روسي واسيلي گروسمن بيان مي كند. لويناس صحنه اي از اين رمان را بازگو مي كند كه در آن افرادي در كوچه لوبيانا در مسكو در مقابل گيشه اي صف كشيده اند و زني با نگاه كردن به پشت گردن شخصي كه در جلوي او قرار دارد ، متوجه ترسي مي شود كه در روح آن شخص وجود دارد. اين هم نوعي ديدار با نفس ديگري است ، نوعي ديدار با ناشناخته است. شايد به همين دليل لويناس با استناد به ماجراهاي اوليس در كتاب اوديسه و هومر كه بعد از ماجراهايش به ايتاكا باز مي گردد ، به تاريخ فلسفه غرب به عنوان بازگشتي به همانندي مي نگرد كه از نظر او سلطه سوژه بر ديگري است. ولي لويناس در مقابل داستان اوليس داستان ابراهيم را مطرح مي كند. ابراهيم از نظر لويناس مشخص است كه وطن خود را ترك مي كند و به سوي ناشناخته مي رود. به گفته لويناس در جهان بعد از آشويتس مفهوم بشريت مورد سؤال قرار گرفته و مورد خشونت واقع شده و رفتن به سوي اخلاق و «دگربودگي» رفتن به سوي ناشناخته است. اين مبارزه اخلاقي لويناس مي تواند دعوتي براي صلح و عدم خشونت در جهان امروز باشد و همچنين مبارزه اي براي ديگر انديشيدن. ديگر انديشيدن در زمينه اخلاق و سياست ، ولي قبل از هر چيز ديگر انديشيدن در زمينه انديشه.
اين سخنراني در تاريخ ۱۲/۵/۸۲ در دانشگاه اميركبير ايراد شده بود.

انديشه
اجتماعي
اقتصادي
خارجي
سياسي
شهري
علمي
علمي فرهنگي
محيط زيست
ورزش
ورزش جهان
صفحه آخر
همشهري اقتصادي
همشهري ضميمه
بازارچه همشهري
همشهري دانشجو
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   انديشه   |   خارجي   |   سياسي   |   شهري   |   علمي   |   علمي فرهنگي   |  
|  محيط زيست   |   ورزش   |   ورزش جهان   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |