گفت وگو از آرش نصيري
عكس: ساتيار
بزرگي، من فلاني هستم
گشتن دنبال يك گمشده، در مجموعه اي از خاطرات كه بر مي گردد به بيش از هشتاد سال قبل تاكنون، لابد خيلي مشكل است و وقتي سوال مشترك همه مصاحبه ها را مي پرسم بلافاصله پاسخ مي دهد كه: » از اين چيزها زياد است« و بعد تاكيد مي كند: »واقعا زياد است« لابد اين را قبلا هم از خودش پرسيده است.
مي گويد:»از خيلي از دوستانم خبر ندارم و يهو صدايشان در مي آيد كه در فلان كشور هستم يا فلان جا.« اصرار مي كنم كه نام كس خاصي را به خاطر بياورد و حالا ديگر مقاومت هم مي كند. لابد نمي خواهد يكي را از بين خيلي ها جدا كند و شايد هم همه اينها تصورات من باشد و كل قضيه در حافظه و پيري و ... ريشه داشته باشد. خودش مي گويد: »كس خاصي مدنظرم نيست اما اگر كسي يهو بگويد، بزرگي من فلاني هستم، اونوقت من ديوونه مي شم.« اگر از بچه هاي خيابان عين الدوله باشد هم كه فبها.
»آخ واقعا مردم«
گويا يك برنامه اي در اصفهان گذاشته بودند به نام »ليلي و مجنون« او نقش معلم ليلي را بازي مي كرد و »ارحام صدر« نقش پدر ليلي را. نمايش با سوز و گداز پيش رفته بود و رسيده به پرده هفتم- يا شايد پرده پنجم- ليلي شروع مي كند به مريض شدن از عشق مجنون. ليلي گويا به كسي چيزي نمي گويد و مي فرستند سراغ معلمش، »من مي آمدم، چشمم مي افتاد مي ديدم ليلي روي تخت افتاده، و اطرافيانش گريه مي كنند، مي افتادم زمين و كشان كشان خودم را مي كشيدم كنار تخت ليلي، سالن همه دارد گريه مي كند، بچه هاي دور تخت هم گريه مي كنند، يك وقت متوجه شدم ديدم اينها به جاي گريه، همه دارند مي خندند.«گويا يواشكي از آنها مي خواهد ساكت شوند و نخندند مبادا مردم متوجه شوند، مي بيند صداي خنده شان بيشتر مي شود. سالن هم با زياد شدن صداي خنده مي فهمد.
يكهو يكيشان مي گويد بابا ليلي كه مثلا مرده و يك صداي مشكوك از خودش در آورده؛ از مرده صدا بلند شده بود. يكهو پرده را مي كشند و قضيه رفع و رجوع مي شود.
در پرده آخر، ماجرا ادامه پيدا مي كند. پرده آخر يك قبرستان را نشان مي دهد، قبر ليلي اينجاست. قبر مجنون آنجاست، من هم ريشم درآمده و يك لباس سفيد بلند پوشيده ام، با موها ژوليده. يك درخت بيد مجنون گنده را هر شب مي آوردند سرصحنه، من آب از شاخه درخت مي دهم به قبر ليلي بعد قبر مجنون. سالن هم واقعا ناراحت است، دو گل از اين دو قبر بيرون مي آيند و مي پيچند به يكديگر.دو كبوتر در مي آيند، با هم پر مي زنند صحنه جالب و رمانتيك است بعد از رفتن كبوترها من هم مثلا مي ميرم و مي افتم روي يكي از اين قبرها، درخت هم مي ميرد. هرشب اين درخت مي مرد و مي افتاد يك طرف و آن شب بچه هاي پشت صحنه از بس خنديده بودند، درخت از اين طرف مي افتد و از سمت من مي ميرد و مي افتد روي كمرم. من هم كه مثلا قبلا مرده بودم باصداي بلند گفتم: »بدويد راست راستكي مردم!«
»من هم...«
اين روزها برنامه اي درتلويزيون اجرا مي كنند كه در آن بخشي از محروميت هاي جامعه نشان داده مي شود ومردمي كه حداقل ها را هم ندارند.
وسط گفتگو تلفن زنگ مي زند و دخترش گوشي را بر مي دارد. معلوم مي شود خانمي است كه از كرج زنگ مي زند و آدرس حلبي آبادي بين تهران و كرج را مي دهد. با هم صحبت مي كنند كه چه كنند و چطور سرپناهي براي آنها پيدا كنند و...
بعد صحبت از قديمي ها مي شود و اصغر بيچاره مي گويد كه: »اصغر همه كاري بلد بود، عكاسي كه كار اصليش بود، طراحي صحنه، بازيگري، گريم و ... « مي گويد و مي رسد به اينكه آرشيوي از تاريخ عكاسي جمع كرده است و حيف . حيف خانه ندارد. بعد ساكت مي شود و نگاه مي كند. چشم مي گرداند و مي گويد: من هم خانه ندارم، اجاره نشينم.
به ياد حرف هاي خودش مي افتم كه گفت:»از عين الدوله كه بيرون مي آمديم، تجريش و چال هرز و چيذر را مي ديديم، چون روبرويمان فقط بيابان سنگلاخ بود....« او از اين بيابان سهمي نداشت.
يك ترانه خواندم من در سال 27 كه دكتر پازوكي آهنگش را ساخته بود و يك آقاي با ذوقي هم شعرش را ساخته بود. به درخواست مردم اين آهنگ را هر روز سه چهار دفعه پخش مي كردند
همه حجره ها داخلش چاه بود. يك چاه كه دهنه اش كوچك و زيرش خيلي بزرگ بود. آدم هايي كه قتل كرده بودند را آنجا زنداني مي كردند. ديگر هيچ راه فراري وجود نداشت
- اين نام خانوادگي »بزرگي« علت خاصي دارد يا اتفاقي است؟
من نوه حاج آقا بزرگ كني هستم، در مقبره ناصرالدين شاه اگر نگاه كنيد چند نقاشي پرتره مي بينيد، حاج ملاعلي كني، حاج آقا بزرگ كني. آنها جزو بزرگترين پيشواهاي مذهبي زمان خودشان بودند. ما نوه هاي آنها هستيم.
- اين خانواده كني كجاي تهران ساكن بودند؟
من كه نبودم!
- شما كجا به دنيا آمديد؟
در خيابان ايران فعلي و عين الدوله سابق.
- تا كي در اين خيابان عين الدوله بوديد؟
خيال مي كنم ما تا هشت، نه سالگي من در خيابان عين الدوله بوديم.
- بعد از آن كجا رفتيد؟
بعد از آن رفتيم به سنگلج.
- از آدم هاي بزرگ و معروفي كه در عين الدوله بودند،يادتان مي آيد؟
آن وقت ها يادم هست، خانم اعظم بود دختر اتابك. افتخار اعظم بود، دكتر سنگ بود، خود عين الدوله بود. اين خيابان هفت هشت خانه داشت. حالا هفت هشت هزار تاست (مي خندد)
- خود عين الدوله كه نبود؟
اعوان و انصارش بودند تا اواخر دوره رضاشاه، پسر عين الدوله بود.
- كجا مدرسه مي رفتيد؟
يك مدرسه اي بود در شاپور، پايين تر از قاپچي باشي به نام مدرسه هدايت. معلمين آنجا همه معمم بودند.
- اين مال چه سالي بود؟
فكر مي كنم سال .1302 قبلش رفتيم مكتب خانه. اولش رفتيم مكتب خانه خانم حاج ملاباجي، بعد رفتيم مدرسه. مدرسه هم آن موقع خيلي راحت بود، يك سال سه كلاس را طي كرديم. براي اينكه در مكتب ملاباجي خيلي چيزها را ياد گرفته بوديم. مدرسه هاي آن موقع هم مدرسه ايماني بود. وقتي مي ديدند بچه بلد هست و همه چيز را مي داند معلم مي رفت در جلسه و مي گفت كه فلان شاگرد من همه چيز را مي داند اين حيف است كه در اين كلاس باشد، مي آوردند از او امتحان مي گرفتند و مي گفتند از فردا برو كلاس دو. قانون خشكي نداشت و خيلي انساني بود.
- پارتي بازي نمي شد؟
نه آقا. آن وقت ها اين حرف ها نبود!
- اين دكتر سنگ كه فرموديد. چه اسم جالبي دارد...
بله. دكتر سنگ از بزرگان قديم تهران بود. صارم الدوله ها بودند. خانم اعظم دختر اتابك بود. آن وقت از عين الدوله كه مي آمديم بيرون، تمام قلهك و تجريش و چال هرز وچيذر را مي ديديم براي اينكه هيچ چيزي نبود جز زمين سنگلاخ. حالا اينطور شده.
جالب شد. از دكتر سنگ حرف زديم. بعد شما حالا گفتيد سنگلاخ و من دوباره ياد سنگلج افتادم!
سنگلج يك محيط خيلي بزرگي بود. اين خياباني كه الان هست به نام خيابان جليل آباد، اين خيابان نبود. كوچه پس كوچه اي بود كه مي خورد به گلوبندك. بعد اين خيابان را باز كردند، بعد خيابان بوذرجمهري را باز كردند، خيابان شاپور هم كه بود، اين وسط مانده بود سنگلج. معروف بود به سنگلج و درخونگاه كه الان مقداريش هست. آن وقت سنگلج را خراب كردند و اين پارك را درست كردند...
- پارك شهر؟...
... بله. اينجا جزو اعيان نشين قديم بود. قنات مخصوصي داشت كه به آن مي گفتند قنات سنگلج، تكيه هاي متعددي داشت. عزاداري هاي متعددي در آن انجام مي شد. نمي دانم چرا اول اينجا را انتخاب كرد براي خراب كردن. فكر مي كرد كه مردمش بيشتر مزاحم باشند، چون بيشتر از قاجارها بودند.
- سنگلج را كي خرابش كردند؟
فكر مي كنم سال هزار و سيصد و نه يا ده.
- شما آن موقع آنجا مي نشستيد؟
بله ما آنجا مي نشستيم. آنجا به مدرسه هدايت مي رفتم. بعد از آنجا بلند شديم و آمديم كوچه پشت مسجد مجدالدوله.
- از آنجاها الان لابد يك دنيا خاطره براي شما به يادگار مانده نه؟
بله همه اش خاطره است. من يك موقعي را يادم است كه نان سنگك دانه اي يك چارك بود نه نيم كيلو. يك چارك ده سير و نيم كيلو كمتر از هفت سير است. اين نان پنج شاهي بود. پنج تا يك شاهي. چلوكباب يك قران بود. نان تافتون سه شاهي بود. بليت واگن سي صنار بود. شما اگر بخواهيد تهران قديم را واقعا پيدا بكنيد بايد يك مركزيتي از تهران قديم به يادتان بيايد يا شنيده باشيد. اين مركز توپخانه بود. آن موقع ما در ايران پمپ بنزين نداشتيم. اتومبيل هم تازه پايش به تهران باز شده بود. راننده هايش يا عرب بودند و يا هندي. از تهران كسي رانندگي بلد نبود. وقتي چند ماشين ديگر را هم رجال آوردند و تعداد اين ماشين ها سي چهل تا شد، يك پمپ بنزين روبروي در ساختمان بزرگ پست و تلگراف گذاشتند. دو شيشه رويش بود، تلمبه مي زدي يك شيشه را پر مي كرد يك كليد مي زدي اين مي رفت داخل باك و شيشه ديگر پر مي شد. بعدا دو مغازه خيلي بزرگ سر خيابان چراغ برق بود كه اينها روغن و نفت و بنزين و اين چيزها را مي آوردند. مخصوصا بنزين را با شتر و با پيت، نفت را با شتر و فوت. فوت يك ظرف آهني بود به بلندي يك متر، به عرض سي سانتي متر يا چهل سانتي متر. خيلي ضخيم هم بود. اينها را با شتر به تهران مي آوردند و در اين دو مغازه پياده مي كردند.
سمت راست و چپ خيابان چراغ برق هم، فقط مغازه هاي هندي بود. هندي ها انگاره زير استكان مي ساختند، سنجاق سينه مي ساختند، دستبند و چيزهاي زينتي خانم ها را مي ساختند. هيچ آثاري از اتومبيل و لوازم اتومبيل وجود نداشت. در اين خيابان يك جاي خيلي بزرگي هم بود كه در يك گوشه اش دو موتور گذاشته بودند كه حاج امين الضرب به تهران برق مي داد. شب به شب مي آمدند و از هر دكوني به ازاي هر لامپ، دو عباسي مي گرفتند. خيابان خيلي باريك بود، خط واگن هم داشت كه واگن از بازار جلوي سبزه ميدان مي آمد، درب اندرون يعني جلوي مدرسه دارالفنون يك دوراهي داشت و در آنجا اسب ها را سه تا مي كردند كه اين سر بالايي ناصرخسرو را بكشند. در تمام چراغ بيشتر از چهل مغازه نبود. خلوت بود، بزرگترين داروخانه تهران هم درست روبروي اينجايي كه الان سعدي مي خورد به چراغ وجود داشت كه عكس ژرژ پنجم، ملكه ويكتوريا و وليعهد را در يك تابلو جا داده بودند. از راست نگاه مي كردي ژرژ بود، از چپ نگاه مي كردي وليعهد بود و از روبرو نگاه مي كردي ملكه ويكتوريا بود. مردم براي تماشا مي آمدند.
- صاحبش چه كسي بود؟
نمي دانم صاحبش كي بود. يك داروخانه هم من يادم هست در چهارراه حسن آباد قبل از خراب شدنش وجود داشت به اسم داروخانه خورشيد. ديگر دواخانه اي يادم نيست. اين دو بنزين فروشي آتش گرفت. روبرويش هم بانك شاهي بود. بانك شاهنشاهي كه بانك انگليسي ها بود. اين مغازه بالكل سوخت. آتش نشاني هم نداشتيم و كسي هم نتوانست كاري بكند. بعد به دستور شهرداري آن زمان پشت اين دكان ها را شروع كردند به ساختن تا سرچشمه. بعد به جلويي ها گفتند برويد داخل مغازه هاي عقبي. بعد جلو را خراب كردند و آت و آشغال ها را هم بردند و خيابان شد به اين پهني. همه مغازه ها دو طبقه بود و درهايش همه سبز بود، همه بالكن دار بودند. آثار بعضي ها هنوز هم هست.
- در معماري آن تغييري ايجاد كرده بودند؟
دستور داده بودند تا سرچشمه همه مغازه ها يك شكل، بالكن دار و درها سبز باشد. خيلي قشنگ بود.
- صحبت از ماشين كرديد. يادتان هست اولين بار كه ماشين ديديد كي بود و كجا؟
فكر مي كنم در همين ميدان توپخانه بود و جاي ايستادنشان هم روبروي تلگراف خانه بود. دفعه اول كه ديدم چند سواري بودند و راننده هايشان هم عرب بودند. روبروي جايي بود كه الان بانك فكر مي كنم سپه است. بعد يك اتوبوسي پيدا شد به نام اتوبانك كه خيلي شيك بود. يك چيز دراز كه نصفش كروكي بود. اينها ترمزش شيشي بود. يك ميل بود كه بايد آن را اينقدر مي كشيدند تا اتومبيل بايستد. در ظرف چهار پنج ماه خيلي آدم رفت زير اينها. چرا كه هم مردم نمي دانستند كه اين چيست و هم ترمزش خيلي خراب بود. اين ماشين ها مثلا وقتي مي خواستند چهار راه حسن آباد بايستند، طرف از گذر تقي خان ترمز مي كرد. بعد يك روز ديديم كه حدود بيست دستگاه از اين اتوبوس هاي بنز كه هست، شكل اينها اما با دماغ، آمد. خود آلمان ها پشتش نشسته بودند و رانندگي مي كردند.
- ماشين دودي چي بود؟
ماشين دودي از آخر خيابان ري، روبروي انبار گندم و يك خورده بالاتر، يك ايستگاه شاه عبدالعظيم داشت. يك خط بود كه واگن مال بلژيكي ها بود الان واگن خانه شاه عبدالعظيم آن هست؛ جايي كه مي نشستند و بليت مي فروختند. روزهاي زيارت كه مي شد، خيلي جمعيت مي رفت و مي آمد. بليتش براي بچه ها پنج شاهي بود و آدم بزرگ ها يك قران. اين ماشين وقتي صد تومان كار مي كرد، به آن مي گفتند يك ميليون و يك عدد پرچم يك ميليوني مي زدند جلوي ماشين دودي.
خيابان سيروس آن زمان وجود نداشت. بعد اين خيابان را از سرچشمه به پايين كشيدند تا رسيده به سر قبر آقا. خيابان بوذر جمهري وجود نداشت. اين خيابان را باز كردند از شاپور تا ري كه حالا ادامه پيدا كرده است تا دولاب. بعد جاده خراسان هم از بغل گارد ماشين آن زمان بود كه حالا مي گويند خيابان خراسان. مردم از اينجامي رفتند به زيارت حضرت رضا(ع).
- بازارها آن موقع به چه شكلي بود؟
الان چندتا از بازارهاي آن موقع نيست شده. خيابان ناصرخسرو آن موقع كج و معوج بود. دور و برش هم درخت هاي بيد بود. مي رسيد به شمس العماره. شمس العماره يك دايره بزرگ اما گود بود، يك بازار داشت تا جلو خان مسجد شاه به نام »بازار كنار خندق.« يك بازار هم از اين منشعب مي شد و از آن طرف مي رفت تا گلوبندك به نام »بازار مرغي ها« كه هر دو اين بازارها از بين رفته و افتاده توي خيابان. بازار پايين بود و خيابان بالا. مغازه ها كه داخل بازار بود، پشتش يك در به خيابان داشت كه بالا واقع شده بود. اين خاك ها را برداشتند و آن بازار را خراب كردند و شد ناصرخسرو. يك بازار هم روبروي ارگ بود كه الان راديو هست. اين بازار هم رفت جزو خيابان، اين ارگ هم در داشت. يك تكه هم بازار ورودي داشت. از در ورودي كه مي آمديد داخل، يك چهار سوق بود كه از راست و چپ بازار بود. بازار با سكو، يعني وسط بازار پايين بود و بعد سكوهاي يك متري داشت و بعد دكه هايي بود. اين دكه ها قبلا »دو ساق خانه« بود.
-»دو ساق خانه«؟
يعني پليس آن زمان. همه حجره ها داخلش چاه بود. يك چاه كه دهنه اش كوچك و زيرش خيلي بزرگ بود. آدم هايي كه قتل كرده بودند را آنجا زنداني مي كردند. ديگر هيچ راه فراري وجود نداشت. آنوقت غذايشان را با سطل مي فرستادند پايين. اين بانك كه الان روبروي دهنه بازار و سبزه ميدان است را وقتي ساختند، يك دفعه فرو رفت. به خاطر همان دو ساق خانه بود ، چون زيرش خالي بود، دو مرتبه از سر شروع كردند به ساختن . بعد وارد ارگ كه مي شديم يك سكوي بزرگ گلي آن وسط بود كه يك توپ رويش بود كه به آن »توپ مرواريد« مي گفتند.
اين توپي بود كه اگر اشتباه نكنم نادرشاه از هند آورده بود، اين توپ فكر مي كنم الان در باشگاه افسران باشد. مردم به آن دخيل مي بستند!
- آن موقع تهران حاشيه نشين نداشت؟
آن موقع همه تهران دويست هزارنفر جمعيت داشت. همه خانه هاي تهران خيلي بزرگ بود همه خانه ها حوض داشت. باغچه داشت، آب انبارهاي بزرگ داشت. احتياج به اين هم نبود كه كسي از ده بلند شود بيايد تهران. يك چيزي را به شما بگويم شايد باور نكنيد. صندوق تخم مرغ را از تبريز، رضائيه و زنجان داخل كاه جاسازي مي كردند و مي آوردند. بيست و پنج تخم مرغ، يك قرآن. يعني از يكي يك شاهي هم ارزونتر. خود دهاتي ها زندگي قشنگ تري از تهراني ها داشتند. تمام آذوقه ما از شهرستان ها مي آمد. توت جعبه اي يك عباسي. حتي اغلب تهراني هايي كه دست و بالشان بازبود، نان را مي رفتند از دهات مي خريدند، چون نان دهات خيلي تر و تميز تر بود و آرد، آرد خودشان بود.
بعد آمدند اين سيلوها را ساختند و همه گندم ها را قاطي كردند.
آن وقت هنوز حرف از سوبسيد نبود. كل تهران دويست هزار نفر بود و روزي حدود بيست نفر هم فوت مي كردند. تا جايي كه يادم هست يك بيمارستان هم بود به اسم بيمارستان احمديه، كه مال احمدشاه بود همين بيمارستان سينايي كه الان هم هست. مردم اگر مريض مي شدندمي ترسيدند بروند بيمارستان.
- ماه رمضان آن موقع چطور بود؟
ماه رمضان ماه هاي قشنگي بود. به خصوص نقالي و شب نشيني در قهوه خانه ها و درمساجد. غروب كه مي شد جوان ها مي رفتند خانه آن وقت ها بيشتر جوان ها روزه مي گرفتند. تقريبا همه روزه مي گرفتند. در خانه بودند و بعد از افطار يك ساعت يا نيم ساعتي خستگي در مي كردند وبعد دو سه قسمت مي شدند. يك عده مي رفتند به مساجد، يك عده از جوان ها هم مي رفتند قهوه خانه. در قهوه خانه نقال بود و »ترنابازي.« مي دانيد ترنا بازي چيست؟
- نه!
يك لنگي را به صورت شلاق درست مي كردن و با قاپ، شاه و وزير دزد تعيين مي كردند و هم همديگر را مي زدند و هم جريمه مي كردند. يك من زولبيا، نيم من زولبيا. ده تا چايي و از اين سرگرمي ها. نقال هم كه مي آمد از رستم و تاريخ گذشته مي گفت و خودش باعث اين مي شد كه جوان هاي ما حالت قهرماني به خودشان بگيرند. يعني احساس گردن كلفتي بكنند. از هر مثلا ده خانه، نصفه شب كه مي شد يك نفر مناجات كن پيدا مي شد. مي رفت بالاي پشت بام مناجات مي كرد و بعد اذان مي گفت و مي آمد پايين.
- شما با توجه به علاقه تان به بازيگري لابد مي رفتيد قهوه خانه ها براي نقالي.
بله. هم نقالي مي رفتم و هم با بزرگترها به مسجد مي رفتم.
- به بازيگري از كي علاقه مند شديد؟
تقريبا سال .1312 آن وقت ها تئاتر را بد مي دانستند. اگر يك كسي هنرپيشه بود نقال ها با او معامله نمي كردند. ماست مي خواست مي گفتند، نداريم. قند وچايي به بچه اش نمي فروختند. فكر مي كردند پولش حرام است. برادرم با چه مكافاتي يك استادي پيدا كرد و با او حرف زد و بعد وقتي راديو راه افتاد من از همان اول مي خواندم تا سال .27 روزهاي جمعه نيم ساعت برنامه داشتم.
- آواز مي خوانديد؟
بله. در راديو آواز مي خواندم. بازيگري را در خانه ها و تئاترها مي كرديم. روزهاي جمعه كه مي شد با بچه ها در خانه ها تئاتر راه مي انداختيم. هر چند وقت يك بار خانه يك نفر. بعد از جنگ دوم چند تئاتر در لاله زار باز شد. اينها همه بعد از شهريور 20 باز شدند. يك تئاتر قبل از شهريور بود در لاله زار به نام تئاتر مركزي در گوشه يك باغ.
- اولين ترانه اي كه در راديو خوانديد يادتان هست؟
نه بابا! يادم نيست.
- آن پنج سالي كه مي خوانديد، ترانه اي بود كه به اصطلاح گرفته باشد؟
خيلي، قيامت. يك ترانه خواندم من در سال 27 كه دكتر پازوكي آهنگش را ساخته بود و يك آقاي با ذوقي هم شعرش را ساخته بود. آن موقع راديو اصفهان را راه انداخته بوديم و اين ترانه را در آن خواندم. چند روز بعد ديديم كه صداي اركستر از باكو بلند شده. راديو باكو صدايش اينجا مي آمد. آنجا بدون خواننده آن را اجرا كرده بودند و بعد اين باعث شد كه به درخواست مردم اين آهنگ را هر روز سه چهار دفعه پخش مي كردند. اغلب هم خودم مي رفتم صبح هاي زود آن را با اركستر مي خواندم. به نام »مي جان جان.« يازده هزار تا از صفحه هاي آن را بردند در فرانسه و با آن مي رقصيدند. آن دكتر پازوكي هنوز هم در خيابان پاسداران طبابت مي كند.
- چطور شد كار جذاب خواندن را رها كرديد و رفتيد سراغ بازيگري؟
همان وقت ها هم كه مي خواندم بازيگري هم مي كردم. در تئاترها بازي مي كرديم، پيش پرده مي خوانديم. اول كسي كه استاد من بود آقاي عبدالحسين كنگرلو بود. گروه هاي مختلفي هم بودند. گروه امام حروفچين بود، گروه اصغر سوتي بود و ...
-يك جا گفتيد كه آن موقع بازيگري چهره خوبي نداشت. تا كي اينطوري بود؟
تا اواسط دوره رضاشاه اينطور بود. بعد از جنگ دوم هنرپيشه ها نضج گرفتند و تئاتر رو شد، هنر آواز و ساز واقعا رو شد. من البته مشكل داشتم. از ترس پدر و مادرم نمي گذاشتم عكس از من بگيرند. يك سال اصفهان بودم با اسم هاي مستعار. براي همين نمي توانستم خيلي در سينما فعاليت داشته باشم. خيلي از هنرمندهاي قديمي همينطور يواشكي هنرمند شدند. آن موقع از ترس پدر و مادر زياد سينما كار نمي كردم.حالا تئاتر وضعيتش جدا بود چون مي دانستم پدرم تئاتر نمي آيد.
- اولين باري كه سينما رفتيد كي بود؟
سال حدود هزار و سيصد هشت يا نه بود كه يك سينما در محل ما ساخته شد كه علي وكيلي ساخت. دو كاروانسراي گنده را خريد و كرد سينما و سالن زمستاني و سالن تابستاني و پشت آن هم خانه اش. يادم مي آيد كه در اين سينما آنقدر گنده بود كه هيچ در كاروانسرايي به اين گندگي نبود. فرض كن دو لنگه بود كه هر كدام دو متر و نيم عرضش بود. طول آن هم به قاعده شش هفت متر و به كلفتي تقريبا پانزده سانت. يك دفعه سر فيلم »امپراتور صحرا« يا »مرد بي نام« اينقدر مردم فشار آوردند كه اين در كنده شد و افتاد!يك همچين دري. آن وقت ها وقتي مي خواستند فيلمي را تبليغ كنند، به ده بيست سي جوان لباس ميشلن مي پوشاندند و سوار شتر مي كردند و درخيابان ها شكلات پخش مي كردند تا مردم اين چيزها رابخوانند. سينما هم صدا نداشت و اگر هم داشت خيلي بد بود. يك نفر مترجم در وسط سالن راه مي رفت و مثلا مي گفت: ريچارد تالباج به هلن مي گويد كه: »تو برو من مي آم!«