يكشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۴۶
گفت وگويي به ياد علي حاتمي با محمدعلي كشاورز
كار خودت را كردي!
001060.jpg
اميد پارسانژاد
قصد من اين بود كه با شما در مورد همكاري با علي حاتمي صحبت كنم، اما ديشب كه به قصد يافتن اطلاعاتي از فعاليت سينمايي شما به «تاريخ سينماي ايران» مسعود مهرابي مراجعه كردم، دو چيز فهميدم؛ اول اينكه شما قبل از انقلاب با حاتمي همكاري نداشته ايد و گمان مي كنم «هزار دستان» نخستين تجربه كار مشترك شما بوده است.
بله! همين طور است.
نكته دوم اين است كه پيش از انقلاب شما تنها در پنج فيلم سينمايي بازي كرده ايد كه كارنامه بسيار آبرومندي است. نخستين فيلم شما در واقع نخستين فيلم جدي و محترم سينماي ايران است: «شب قوزي.» گويا در آن ايام بيشتر تئاتر كار مي كرديد.
بله! من بعد از گذراندن دوره هنرستان هنرپيشگي به فكر شروع كار حرفه اي و تجربه كار عملي بودم. اسكويي تازه از مسكو آمده بود و گروه آناهيتا را تشكيل داده بود و من مدت كوتاهي با اين گروه كار كردم. نمايش «هياهوي بسيار براي هيچ» اثر شكسپير را اسكويي كارگرداني كرد و من و عده اي از دوستان ديگر كه حالا سرشناس هستند در آن بازي كرديم. البته همكاري من با گروه آناهيتا به همين نمايش محدود شد و من به اداره هنرهاي دراماتيك رفتم. اين اداره به هنرهاي زيبا وابسته بود كه خود هنرهاي زيبا زير نظر وزارت فرهنگ و آموزش و پرورش اداره مي شد. بعد از كودتاي ۱۳۳۲ بچه هاي جوان و تحصيلكرده دور هم جمع شده بودند. در واقع بعد از ۲۸ مرداد، تئاتر ديگر كار نمي شد، تئاترها كاباره شده بودند چون كساني كه در تئاتر فعاليت مي كردند هر كدام به سمت و سويي رفته بودند تا اينكه اداره هنرهاي دراماتيك، به رياست دكتر مهدي فروغ - كه آدم بسيار خدمتگزاري بود - عده اي از جوان هاي تحصيلكرده در هنرستان هنرپيشگي را دور هم جمع كرد. اين جوان ها در گروه هاي مختلف مثل گروه هنر ملي و گروه مرواريد فعاليت مي كردند. در گروه هنر ملي آقاي جوانمرد، لايق، كسبيان و نصيريان بودند كه بعدا از هم جدا شدند و يك گروه مرواريد درست شد كه آقاي نصيريان، خجسته كيا، بهمن فرسي و اسماعيل شنگله در آن كار مي كردند. شاهين سركيسيان رئيس گروه مرواريد بود كه او هم بسيار خدمت كرد و در مورد او هم، مثل دكتر فروغ به قدر كافي صحبت نشده است. سركيسيان تحصيلكرده فرانسه بود و تئاتر اصولي را به اين مملكت آورد. به هر حال اين گروه ها با هم جمع شدند و اداره هنرهاي دراماتيك تاسيس شد و من هم جزو كساني بودم كه آنجا استخدام شدم. كار اين اداره اثر بسيار مثبتي در فرهنگ كشور گذاشت. چهارشنبه ها ساعت ۹ شب در تلويزيون كه به تازگي كارش را آغاز كرده بود، برنامه تئاتر تك پرده اي پخش مي شد كه بر اساس آثار نويسندگان بزرگ و گاهي نويسندگان ايراني توسط بچه هاي اداره هنرهاي دراماتيك كار شده بود. دكتر فروغ هم شخصا نظارت و راهنمايي مي كرد.
دكتر فروغ هم تحصيلكرده درام بود؟
بله در انگليس تحصيل كرده بود و مترجم بسيار خوبي بود. چند كتاب در مورد فن صحنه سازي و نمايشنامه  نويسي ترجمه كرده بود. نمايشنامه هاي «اشباح» و «خانه عروسك» ايبسن را هم به فارسي برگردانده بود و بسيار هم سختگير بود. خلاصه بچه هاي اداره، هر هفته يك نمايشنامه تلويزيوني آماده پخش مي كردند. همين نمايش هاي تلويزيوني باعث شد مردمي كه به كلي از تئاتر بيگانه شده بودند، با تئاتر علمي و نو آشنا شوند. در آن روزگار ما سالن مناسب و مخصوص تئاتر نداشتيم و ناچار بوديم يا تالار فرهنگ را براي اجراي نمايش بگيريم و يا دست به دامن انجمن هاي فرهنگي بشويم تا بتوانيم برنامه هايمان را اجرا كنيم.
سالن هاي تئاتري كه قبل از كودتا وجود داشت، به كاباره تبديل شده بود؟
بله! آنها كاباره شده بودند. بعد كه اداره هنرهاي دراماتيك به اداره تئاتر تبديل شد و زير نظر وزارت فرهنگ و هنر وسعت بيشتري پيدا كرد، به اين فكر افتاديم كه يك سالن مخصوص تئاتر نياز داريم. فشار بچه  هاي تئاتر باعث شد كه تالار سنگلج فعلي ساخته شود و در اختيار ما قرار گيرد. در اين تالار بود كه تلاش مي شد نمايشنامه نويسي ايراني تقويت شود و آثار نويسندگان ايراني اجرا شود. به تدريج نمايشنامه نويسان خوبي مانند بهرام بيضايي، اكبر رادي، پرويز صياد و سايرين شروع به نوشتن نمايشنامه كردند و ما تلاش مي كرديم كه آثار آنها را اجرا كنيم تا نمايشنامه هاي ايراني مطرح شود.
مردم كه با ديدن تئاترهاي تلويزيوني با نمايش هاي ما آشنا شده بودند از تالار سنگلج استقبال كردند. پيش از آن هم كساني مانند علي نصيريان، عباس جوانمرد و اكبررادي نمايشنامه هايي نوشته بودند ولي رونق نمايشنامه نويسي از اين دوران شروع شد. چندي بعد كسان ديگري هم كه در آلمان يا انگليس تحصيل تئاتر كرده بودند، آمدند و جذب اداره تئاتر شدند: كساني مانند حميد سمندريان و داوود رشيدي. چندي بعد كلنگ تئاتر شهر را زدند و ابتدا قرار بود اين سالن هم به اداره تئاتر تعلق داشته باشد، اما زور تلويزيون چربيد و تئاتر شهر را براي كارگاه نمايش گرفت. آنجا هم عده اي از بچه ها شروع به كار كردند. كارگاه نمايش زيرنظر تلويزيون بود و چند كارگردان خوب داشتند مثل آربي آوانسيان، البته سبك كار  آنها با سبك كار ما فرق داشت. آنها بيشتر به تئاتر تجربي گرايش داشتند و ما به تئاتر حرفه اي و كلاسيك. رقابتي بين اين دو گروه بود. هنرمنداني مانند پرويز پورحسيني، آتيلا پسياني و فردوس كاوياني محصول همين كارگاه نمايش بودند. اينها را گفتم تا به اينجا برسم كه ما - به عنوان كارمندان اداره تئاتر- اجازه نداشتيم در فيلم  هاي فارسي  آن زمان بازي كنيم مگر اينكه كارگردان فيلم، آدم معتبري باشد. خود ما هم سختگيري مي كرديم و علاقه اي به بازي در فيلم فارسي نداشتيم، بيشتر به تئاتر علاقه داشتيم. تا اينكه فرخ غفاري خواست «شب قوزي» را بسازد. او يك خانه فيلم را پايه گذاري كرده بود و جوان ها را جمع مي كرد و نقد فيلم مي گذاشت. خيلي براي شناساندن سينماي خوب تلاش مي كرد و آدم واردي بود. كارگردان «شب قوزي» فرخ بود و بازيگران آن هم بيشتر آدم هاي تحصيل كرده فرنگ بودند (مثل پري صابري). بنابراين در اين فيلم بازي كردم و اين باعث شد كه بچه هاي ديگر تئاتر هم در فيلم هاي خوب بازي كنند. بعد هم با ابراهيم گلستان (خشت و آينه)، بيضايي (رگبار)، تقوايي(صادق كرده) و مهرجويي(آقاي هالو) كار كردم و تا قبل از انقلاب چهار - پنج فيلم بازي  كردم. دو فيلم محصول مشترك هم بازي كردم، يكي صحراي تاتارها و ديگري هم كاروان ها.
دو سريال تلويزيوني هم بازي كرديد؟
بله، «دايي جان ناپلئون» و «آتش بدون دود» را هم بازي كردم. اين وضعيت تا بعد از انقلاب ادامه داشت تا اينكه باز نشسته شدم و از تئاتر فاصله گرفتم و بيشتر به كارهاي سينمايي و تلويزيوني پرداختم.
- تا جايي كه من از سال هاي اول انقلاب به خاطر مي آورم، در سينما و تلويزيون نوعي ركود وجود داشت ودر آن فضا، «هزار دستان» حادثه اي بود.
بله، واقعا حادثه بود.
با علي حاتمي كي و چطور آشنا شده  بوديد؟
در همان سال هاي قبل از انقلاب، ما كه در اداره تئاتر مشغول بوديم. اصرار داشتيم كه تئاتر بايد دردانشگاه تدريس شود. ابتدا كه وزارت فرهنگ و هنر مخالفت كرد. ولي آنقدر اصرار كرديم و فشار آورديم تا به تاسيس دانشكده هنرهاي دراماتيك رضايت دادند. در اولين دوره من با علي حاتمي،  هم دوره بودم - البته او در رشته ادبيات نمايشي درس مي خواند و من در رشته كارگرداني و هنرپيشگي- در كلاس هاي مشتركي مانند ادبيات، تاريخ تئاتر، تجزيه و تحليل تئاتر يا جامعه شناسي با هم بوديم. با هم خيلي رفيق بوديم. علي خيلي شيطان بود. البته او از سال دوم ديگر به دانشكده نيامد و رفت به تلويزيون و شروع به كاركرد. نمايشنامه نويس بود و نمايشنامه هاي خوبي مي نوشت. در سينما هم فعاليت مي كرد.
ولي من تا بعد از انقلاب در فيلم  هايش بازي نكردم. هرچند بعد از انقلاب در تمام فيلم هايش به جز «حاجي واشينگتن» بودم. در فيلم «تختي» هم كه قصد داشت بسازد قراربود نقش حبيب ا... بلور را بازي كنم. البته من شخصا معتقد بودم نبايد از زندگي تختي فيلم ساخت، چرا كه او يك اسطوره است و به همين شكل بايد بماند.
و اولين كار حاتمي بعد از انقلاب «هزاردستان» بود؟
بله، و از آنجا كه بهترين بازيگران ايران در آن حضور داشتند - مثل علي نصيريان، عزت ا... انتظامي، جمشيد مشايخي، پرويز پورحسيني، داود رشيدي، فروهر و ... - كار بسيار درخشاني از آب درآمد. هر چند در مراحل آخر عجله كردند و گفتند زودتر بايد براي پخش آماده شود و آخرهايش قدري سر هم بندي شد.
اولين باري كه با شما در مورد بازي در «هزاردستان» تماس گرفته شد، خاطرتان هست؟
اولين بار علي به من تلفن زد و گفت مي خواهم بيايم، با تو كار دارم، نقشي هست كه بايد بازي كني. قرار گذاشتيم و او به همراه مهرداد فخيمي (فيلمبردار) به منزل من آمدند. من آن موقع مشغول بازي در سريال سربداران بودم. آمد و قدري در مورد فضاي كار و داستان سريال صحبت كرد و گفت اين نقش را براي تو در نظر گرفته ام. نقش چندان بزرگي نبود و فقط در پنج اپيزود بازي داشت.
نقش شعبان؟
بله، اول نقش كوتاهي بود ولي بعد حاتمي تصميم گرفت آن را بيشتر گسترش دهد و تقريبا تا انتها ادامه داد.
وقتي ديديد چنين شخصيتي را به شما پيشنهاد مي كند، خودتان تعجب نكرديد؟
چرا، اول جا خوردم. علي سناريو را به هر كسي نمي داد كه بخواند، مگر چند نفر كه هم مورد اعتمادش بودند و هم لازم بود آن را بخوانند. به او گفتم كه مي دانم سناريو را به كسي نمي دهي، ولي من مي خواهم آن را بخوانم. قبول كرد و داد. سناريو را خواندم و ديدم كار خيلي مشكلي است. در آوردن يك شخصيت از تيپي مثل تيپ جاهل هاي تهران قديم كار سختي بود. وقتي گفتم مشكل است، پرسيد: يعني نقش ديگري را مي خواهي؟ گفتم نه ! ولي مي خواهم روي اين نقش تجربه كنم و ببينم چطور مي شود از اين تيپ يك شخصيت درآورد. خصوصيت ديگري كه علي داشت اين بود كه وقتي مي ديد بازيگر روي نقشي وقت مي گذارد و كار مي كند، آن نقش را بيشتر گسترش مي داد و براي درآمدن شخصيت، فرصت و فضا ايجاد مي كرد. در مورد «شعبون استخوني» هم، خب قبلا اين تيپ كار شده بود. تيپ آدمي كه زور دارد ولي مغز ندارد و هر چه به او بگويند همان كار را انجام مي دهد. ما روي اين نقش كار كرديم و آن را پرورانديم. بسيار نقش مشكلي بود. كار كردن و بازي كردن در نقش شعبون واقعا مرا از نظر جسمي خسته مي كرد، ولي از نظر روحي، خب! ارضا كننده بود. حاتمي اين كاراكتر را هم - مثل كاراكترهاي ديگر كارهايش - به خوبي مي شناخت و تصوير كاملي از او داشت. اين خصلت كار او بود. تمام شخصيت هايي را كه خلق مي كرد، به دقت مي شناخت. چگونگي بيان، لهجه، حركات و زبان  آنها را مي دانست. ديده ايد كه زباني كه او براي بعضي شخصيت هاي هزاردستان، مثل رضا تفنگچي در نظر گرفته بود، زبان شاعرانه اي بود، اما در مورد شعبون زبان كاملا متفاوتي به كار مي گرفت. هنرش در اين بود كه علاوه بر زبان فرهيخته و پاكيزه فارسي، زبان كوچه و بازار تهروني را هم به خوبي مي شناخت، كلمات و لحن سخن گفتن عوام را خوب مي دانست و به اين ريزه كاري ها خيلي دقت مي كرد. مثلا وقتي مي خواست فيلم تختي را بسازد، به دفعات مراجعه كرديم به دوستان قديمي تختي وبا آنها صحبت كرديم. علي مي خواست اولا خصوصيات رفتاري تختي را بداند كه چگونه بوده است و در عين حال بيان آنها و كلماتي كه به كار مي برند را بشناسد.
شنيده ام براي نقش شعبون استخوني، شما هم مطالعه زيادي كرده ايد.
بله، برايم خيلي اهميت داشت كه كار خوبي از آب دربيايد. نقش كاملا متفاوت و دشواري بود، ولي در عين حال فرصت بزرگي هم بود براي ارائه يك بازي درخشان. به ياد داشته باشيد كه تقريبا تمام بازيگران بزرگ آن زمان سينماي ايران در اين سريال بازي داشتند و اين يك حالت رقابت سازنده ايجاد كرده بود. هر كدام از ما مي دانستيم براي اينكه بازي مان در ميان مجموعه بازي هاي ديگران به چشم بيايد و جلوه كند، بايد خيلي زحمت بكشيم، شوخي نبود. بنابراين من روي نقش شعبون خيلي مطالعه و تحقيق كردم. به محله صابون پزخانه رفتم و جاهل هاي قديمي كه هنوز زنده بودند را ديدم و با آنها مدت هاي طولاني صحبت كردم. مي خواستم طرز حرف زدن و حركاتشان را بگيرم. مثلا به ياد دارم، شيوه كمربند سفت كردن را و اين كه در چه زماني و با چه ادا و اطواري اين كار را مي كنند، آنجا ياد گرفتم... صادقانه بگويم كه بخشي از اين كارها را مي كردم تا در رقابت بين بچه ها موفق باشم.
شيوه حاتمي براي انتخاب بازيگران چه بود؟ اين مجموعه بازيگران را چطور انتخاب كرده بود؟
حاتمي براي هر كاري از بازيگراني استفاده مي كرد كه با هم كار كرده باشند و جنس بازي شان با هم جور باشد. البته «هزار دستان» پروژه بزرگي بود و همان طور كه گفتم تقريبا براي همه، نقشي در آن در نظر گرفته شده بود.
بعد از آغاز پخش سريال از تلويزيون، اطرافيان شما - آنها كه نمي دانستند نقش شما در هزار دستان چيست - چه واكنشي نشان مي دادند؟
خيلي عجيب! بعضي مي گفتند اين چه نقشي بود تو رفتي بازي كردي؟ آبروي خودت را بردي! اما همان ها هم وقتي قسمت هاي بعدي سريال پخش شد خيلي تعريف كردند.
اولين صحنه اي كه از بازي شما پخش شد،چه بود؟
صحنه اي بود كه استخوان ها را از گوشه و كنار شهر جمع مي كردم و در گاري مي ريختم. اولين برخورد با ابوالفتح (علي نصيريان) هم در همين صحنه انجام مي شد. فقط استخوان جمع مي كردم و مردم توهين مي كردند. اين صحنه در ضمن اولين صحنه از بازي من هم بود كه فيلمبرداري شد؛ معرفي كاراكتر شعبون بود، بعد هم صحنه سريشم درست كردن مي آمد. ابوالفتح، شعبون را آنجا مي ديد و فكر مي كرد به درد كميته مجازات مي خورد . در حالي كه شعبون اصلا نمي فهميد كميته مجازات چيست، آدمي سياسي نبود... آدمي بود كه فقط زور داشت و هر چه به او مي گفتند، انجام مي داد... آخرش هم نفهميد چي به چي است!
آن اعلاميه مرگ «شعبان استادخواني» را داريد؟
داشتم، ولي در جا به جايي و اسباب كشي خانه ام گم شد. آن اعلاميه هم جزو ظرايفي بود كه علي به آنها مي رسيد. او تقريبا در همه كار دقت داشت، در طراحي لباس نظارت مي كرد يا مثلا اصرار داشت تمام اشياي صحنه بايد اصل و قديمي باشد و در طراحي صحنه نظارت مي كرد. مي گفت: وقتي اشياي صحنه اصل باشد، هم جلوه ديگري در فيلم دارد و هم هنرپيشه با آن طور ديگري كار مي كند، راست هم مي گفت! خيلي باهوش و صبور بود و خيلي دقيق... البته خصوصيت هاي بد هم در كار داشت.
خب! بدهايش را هم بگوييد.
لجباز بود! اگر با بازيگري لج مي كرد،به خصوص بازيگري كه كار نمي كرد، اذيت مي كرد... اصلا نقش او را كوتاه مي كرد... ولي نقش هنرپيشه اي را كه خوب كار مي كرد، گسترش مي داد.
به نقش شما برگرديم. نكته جالب ديگري كه به نظرم مي رسد اين است كه برخلاف سنت رايج كه وقتي هنرپيشه اي يك نقش را خوب در مي آورد، سيل پيشنهاد بازي در نقش هاي مشابه به سويش سرازير مي شود، كسي بعد از هزار دستان به شما پيشنهاد نقشي مثل شعبون نكرد. يا شايد كرد و شما نپذيرفتيد؟
هيچ كس نيامد. مي دانستند كه نمي  پذيرم. من اعتقاد داشتم و دارم كه نقشي را كه براي علي حاتمي كار كرده ام، مال علي حاتمي است. يا اگر براي فيلمساز ديگري كاراكتري را بازي كردم به آن فيلمساز تعلق دارد و نبايد آن را براي ديگري تكرار كنم. اين را همه مي دانستند.
آدم وقتي خودش را جاي شما مي گذارد، مي بيند كه در فيلم «مادر»، بايد دغدغه زيادي مي داشتيد كه نقش شما، تكرار شعبون استخوني نشود.
اين مساله خيلي سوءتفاهم به وجود آورد. اولا محمد ابراهيم - در فيلم مادر - با وجود اينكه پسر يك افسر تبعيدي بود، چون مورد بي مهري پدر قرار گرفته بود و نزد دايي اش بزرگ شده بود، فرهنگ جاهلي دايي را گرفته بود. اگر به خاطر داشته باشيد در صحنه اي كه من ميل مي گرفتم، عكس دايي آنجا به ديوار بود. اما محمد ابراهيم با شعور بود، سواد داشت و براي اينكه كارش را پيش ببرد، آلماني هم ياد گرفته بود. مغز محمد ابراهيم - برخلاف مغز شعبون - كار مي كرد. زن و بچه اش به او بي توجه بودند و او تنها بود. در واقع به خانه مادرش پناه آورده بود، چون زن و بچه اش او را طرد كرده بودند. نسبت به خواهرش و برادر عقب مانده اش عاطفه داشت. در برابر مادرش هم كاملا عوض مي شد و مثل بچه ها مي شد.
رقابت و جنگ قدرتي هم كه در زير رابطه او و نابرادري عرب جريان داشت، جالب بود.
بله... البته نابرادري قرار نبود باشد. تهيه كننده اصرار كرد كه باشد و جمشيد آريا هم انصافا چقدر خوب از پس نقش برآمد.
و در فيلم هاي ديگر حاتمي چه نقشي داشتيد؟
در «دل شدگان» نقش مهندس الممالك را داشتم كه گروه موسيقي را تشويق به سفر مي كرد و بعد هم براي حل كردن مشكل پول، خانه اش را مي فروخت. در كمال الملك هم نقش اتابك اعظم را بازي مي كردم. براي اين نقش هم خيلي مطالعه كردم. به اين نتيجه رسيدم كه اتابك هم آدم عجيب و توانايي بوده است... مي دانيد كه بعضي عقيده دارند اتابك از قصد ترور ناصرالدين شاه در حرم حضرت شاه عبدالعظيم خبر داشته است؟ يك خانم سالمندي از شازده هاي قجر اين را به من گفت.هر چه به علي گفتم قبول نكرد، گفت سندي براي اين مساله در تاريخ نيست. موقع فيلمبرداري صحنه اي كه شاه براي رفتن به حضرت عبدالعظيم مشغول خداحافظي است، من ايستاده بودم و فقط نگاه مي كردم، نگاهم نگاه كسي بود كه مي داند...! فيلمبرداري كه تمام شد، علي آمد و در گوشم گفت: كار خودت را كردي!

چشم هايش
001062.jpg
تصوير شعبون خان از جلوي چشمم دور نمي شود. با آ ن هيبت مخوف و نگاه دريده. «هزاردستان» از آ ن سريال هايي بود كه حتي اگر در شب هاي طولاني و كسالت آور زمستاني دوران جنگ پخش نمي شد هم تماشايش خيلي جذاب بود. شاگرد مدرسه اي بودم در شهري كوچك و ساكت و تنها با مادرم در خانه بزرگي زندگي مي كردم. مي توانيد تصور كنيد كه تماشاي هزاردستان برايم چقدر جالب بود و در طول هفته  چه انتظاري مي كشيدم تاروز «هزاردستان....»
و حالا كه براي گفتگو، در راه خانه كشاورز هستم تصوير شعبون خان از جلوي چشمم دورنمي شود، با آن هيكل بزرگ و نگاه دريده. ماشين را بيرون محوطه پارك مي كنم و داخل مي شوم. نگهبان آمدنم را تلفني اطلاع مي دهد و راهنمايي ام مي كند. مردي كه پيشواز آمده است، شباهتي به شعبون خان ندارد. به چشمانش خيره مي شوم. متوجه نشده بودم كه محمدعلي كشاورز چشمان رنگي و روشني دارد... بسيار نجيب، فروتن، مهربان و راحت است. به سختي سرما خورده و صدايش قدري گرفته است، اما با حوصله به پرسش ها جواب مي دهد. شمرده حرف مي زند و تلاش مي كند پاسخ هايش منسجم و كامل باشند. در مورد حاتمي كه صحبت مي كنيم، مي گويد دلمان مي خواست در بزرگداشتش فقط به تعريف و تجليل اكتفا نمي شد. كارهاي علي بايد نقد شود، خوب و بدش شناخته شود،  اين بزرگداشت واقعي است. جايي در ميان مصاحبه مي گويد: علي حيف شد! خيلي زود مرد....!با مهرباني مرا بدرقه مي كند و خداحافظي مي كنيم، ولي در راه بازگشت هم تصوير شعبون خان از جلوي چشمم دور نمي شود، با آن نگاه دريده!

گور و كفن نمي خواد!
مي گويد: صحنه اي بود كه در آن شعبون سريشم درست مي كرد. فيلمبرداري اين صحنه در يك ظهر بسيار گرم تابستان بود، بايد استخوان ها را در پاتيل مي ريختم و زيرش آتش روشن مي كردم. چه بوي تعفني مي آمد...! همان صحنه  اي بود كه يك نفر مي آمد و من سر خرش را مي بريدم... بعد هم به يارو مي گفتم: خوبي خر اينه كه گور و كفن نمي خواد...! همان جا - كه جاي بسيار كثيفي هم بود - بايد غذا درست مي كردم - با همان دست هاي كثافت - و مي خوردم... آنقدر كثيف و متعفن بود كه خود علي نيامد... فقط فيلمبردار بود و احمد بخشي و دستيار حاتمي... همان جا يك سگ هم زاييد... وسط فيلمبرداري.... حتي فيلمش را هم گرفتند - كه البته پخش نشد ... - فضاي عجيب و غريبي بود... من مي رفتم و به آن سگ هم غذا مي دادم و شخصيت پردازي شعبون تقريبا كامل مي شد.

«مي خوام سر تو ببرم!»
مي گويد: علي از خون بدش مي آمد. در صحنه اي كه شعبون استخوني سر رئيس نظميه را در مغازه سلماني مي بريد، علي دكوپاژ را انجام داده بود و آن را در اختيار مهرداد فخيمي (فيلمبردار) و آقاي بخشي (دستيار كارگردان) قرار داده بود و خودش چون نمي توانست نگاه كند، سرصحنه حاضر نشد. مرحوم فروهر كه بازيگر فوق العاده خوبي بود نقش رئيس نظمينه را بازي مي كرد. واقعا بازيگر خوبي بود. به او گفتم: «فلاني! مي خواهم يك سر ازت ببرم، مثل دسته گل... »! در اين صحنه در لحظه اي كه مثلا شعبون گلوي رئيس نظميه را مي برد، تصوير به من قطع مي شد كه خون در صورتم مي پاشيد. علي دكوپاژ دقيق صحنه را با تمام جزئيات انجام داده بود، از جمله پاشيدن خون به صورت شعبون را توصيف كرده بود، اما خودش نمي توانست به اين صحنه نگاه كند!

هنرستان هنرپيشگي
مي گويد: از سال ۱۳۱۴ يك هنرستان هنرپيشگي بود كه بودجه آن را شهرداري مي داد .... ماهي پنج هزار تومان ... در اين هنرستان با مدرك سيكل هنرجو پذيرفته مي شد و در پايان ديپلم مي دادند. دوره آن ۳ سال بود و هر سه سال يك بار هم هنرجو مي گرفت... بسياري از هنرپيشه هاي صاحبنام ما از اين مدرسه فارغ التحصيل شده  اند... نوشين، دكتر فروغ، گرمسيري، كني، حسن رهاورد، مطيع الدوله حجازي و ناظم زاده كرماني آنجا تدريس مي كردند... كلاس ها از ساعت چهار بعدازظهر بود تا هشت شب... من سال ۱۳۳۶ برحسب تصادف خبر برگزاري كنكور اين هنرستان را در روزنامه خواندم - ديپلم طبيعي را گرفته بودم و حتي خدمت هم رفته بودم... - رفتم كنكور دادم و قبول شدم... من بودم، اسماعيل شنگله بود، جمشيد لايق بود... البته لايق، عباس جوانمرد، سارنگ، جعفري، نصيريان و انتظامي دوره قبل از ما بودند ... سال ۱۳۳۹ فارغ التحصيل شديم... اين مدرسه تا سال ۱۳۴۲-۴۳ وجود داشت و بعد آن را تعطيل كردند.

يك شهروند
آرمانشهر
ايرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |