علي الله سليمي
اشاره:
اين گزارش زماني چاپ مي شود كه ديگر قنبرعلي توپ قره اي در بين ما نيست، گويي اين گزارش و گفتگو به آن پيرمرد رنج كشيده تهراني هم وفا نكرد.
بيست روز از زمان ديدار و صحبت من و پيرمرد توپ قره اي مي گذرد. هواي پاييزي تهران همچنان باراني است. صوت قرآن از يكي از كوچه هاي اطراف پارك شنيده مي شود. چند روزي است پيرمرد را در پارك نديده ام. دلواپس مي شوم. در كوچه هاي اطراف پارك به دنبال صداي قرآن مي گردم. مقابل خانه كوچك يك طبقه اي پارچه اي سياه كشيده اند. از دور عكس پيرمرد توپ قره اي را در وسط اعلاميه مي بينم. باران همچنان مي بارد، با خود مي انديشم، راستي تهران چه كسي را از دست داده است؟
چين هاي پيشاني اش حكايت از گذر ساليان دراز دارد. سالياني متمادي كه او را از دوران كودكي، نوجواني و جواني و ميانسالي عبور داده است و اينك در دوران كهنسالي، بيشتر با خاطرات آن سالها زنده است. خاطراتي از جنس زمانه فرار كه با عمر پيرمرد بازي كرده اند و او حالا در لحظات تنهايي به مرور آنها مي پردازد.
در اكثر بعدازظهرها كه از محل كارم برمي گردم او را تنها، گاهي در جمع ديگر پيرمردان محله مي بينم كه روي يكي از نيمكت هاي پارك لقمان، در محله عبدل آباد تهران نشسته و مشغول صحبت است. احتمالا او هم در اين مدت من را ديده است و گمان مي كنم چهره و قيافه ام در گوشه اي از حافظه اش ثبت شده است هر چند مي دانم انبوه خاطرات انباشته در ذهنش از ساليان دور، اجازه ورود خاطرات جديد را مشكل مي كند. در يك بعدازظهر پاييزي كه هواي تهران رو به سردي گراييده است و ابرهاي سياه، آسمان تهران را پوشانده است او را تنها در پارك مي بينم. بعد از سلام و احوالپرسي در كنارش مي نشينم. خودم را معرفي مي كنم و به او يادآوري مي كنم كه مي خواهم از خاطراتش از تهران ساليان دور، نكته هايي را يادداشت كنم. با خوشرويي مي پذيرد. اسمش قنبرعلي توپ قره اي است. مي گويد روستايي به همين نام خانوادگي اش (توپ قره) از توابع قيدار در استان زنجان، زادگاهش است و حالا بيش از پنجاه سال است كه در تهران زندگي مي كند.
پيرمرد آهي مي كشد و مي گويد: «تهران به ما وفا نكرد» و ناگهان سرفه هاي پياپي فرصت حرف زدن را از او مي گيرد. او دقايقي بعد كه از سرفه هاي ممتد خلاصي مي يابد مي گويد: «من از روستا به تهران آمده بودم. پنجاه سال از عمر خود را در كارهاي مختلفي در اين شهر, صرف كردم. تهران به من چه داده است؟ انبوهي از دود كه ريه هايم را انباشته است و حالا دكترها مي گويند آسم دارم. ديگر نمي توانم به خيابان هاي داخل شهر بروم و بيشتر اوقاتم را در اين پارك كوچك مي گذرانم.» از او مي خواهم درباره شغل هايش در تهران بگويد. سينه صاف مي كند و مي گويد: ما جوان هاي روستايي در آن زمان اغلب در فصل زمستان كه كارهاي كشاورزي و دامداري قطع مي شد، براي كار به تهران مي آمديم. فرقي هم نمي كرد چه كاري؛ فقط مي خواستيم در فصل زمستان بيكار نمانيم و آخر سر در پايان زمستان با خريدهاي شب عيد به روستا برگرديم. آن موقع بسياري از جوانهاي روستاي ما براي شركت هاي ماسه كار مي كردند. آنها جايي را تعيين مي كردند، ما مي رفتيم ماسه درمي آورديم. ماشين هاي كمپرسي را كنار ما قرار مي دادند و ما با بيل ماسه ها را درون ماشين مي ريختيم. روزي دو سه ماشين پر مي كرديم. درآمد اندكي هم داشتيم ولي بهتر از بيكاري بود... .
او لحظه اي تامل مي كند، بعد مي گويد: من در روستا، بنايي هم ياد گرفته بودم. وقتي كار ماسه صرف نكرد رفتم به كار بنايي. چند سالي هم در آن شغل كار كردم. حتي مدتي مقني گري كردم و براي حياط هاي مردم تهران چاه مي كندم.
سرفه هاي پيرمرد دوباره شروع مي شود. صبر مي كنم تا او از اين دستاورد زندگي شهري خلاصي يابد. پيرمرد مي گويد: تهران روز به روز تغيير مي كرد و من مجبور بودم شغلم را با شرايط جديد تطبيق دهم. در بسياري از مواقع، شغلم به كل باطل مي شد. مثلا كار من در بنايي با خشت و گل بود كه براي خودم بنا بودم. او اشاره مي كند كه با كارگر ساختماني اشتباه نشود و ادامه مي دهد: كار بنايي با خشت و گل از رونق افتاد و سيمان و آجر جايگزين آن شدند، من ديگر به سراغ بنايي نرفتم.
پيرمرد توپ قره اي در ادامه به بيماري طولاني مدت خود در تهران اشاره مي كند و مي گويد: وقتي اين بيماري به سراغم آمد ديگر زمين گيرم كرد. ديگر نه مي توانستم كار تازه اي را شروع كنم و نه مي توانستم در خانه بنشينم. تنگي نفس به سراغم آمد و عملا هرگونه تحركي را از من گرفت. من سه دختر و يك پسر دارم. بايد كار مي كردم، بيمه هم نبودم چون يك جا كار نكرده بودم. دكترها گفتند بايد از تهران بروم به يك جايي كه هواي پاك داشته باشد. چون بيماري تنفسي دارم. ولي كجا مي توانستم بروم. عمر و جواني ام را تهران از من گرفته بود و در عوض اين بيماري تنفسي را به من داده بود.
پيرمرد لحظه اي به فكر مي رود چشم هاي كم سويش را به نقطه اي مي دوزد. گويي با كس ديگري حرف مي زند، مي گويد: نمي دانم اين شهر تهران چه سحري داشت كه دامنگيرم كرد اما وفا نكرد.
مي پرسم اين روزها چكار مي كند؟ مي گويد: «مدتي در يكي از پاساژهاي مركز شهر سرايداري مي كردم اما هواي مركز شهر خيلي آلوده است. وضعيت تنفسي ام خرابتر شد، دوباره رها كردم و حالا خانه نشين شده ام و براي فرار از يك جا نشستن به اين پارك مي آيم.»
باران شروع به باريدن كرده است از پيرمرد خداحافظي مي كنم. او به سوي خانه حركت مي كند.