سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۵۵
در انتظار بهاري ديگر
001510.jpg
دوازدهم بهار از تولد روزنامه همشهري مي گذرد اما هنوز اين روزنامه موقعيت  اش را به عنوان يك روزنامه پيشرو و تاثيرگذار حفظ كرده است. البته در اين باره بسيار گفته و نوشته شده و نيازي به تكرار آن نيست.
هرچه هست همشهري آغازگر مرحله تازه اي از حيات مطبوعاتي ايران است كه در سال هاي پرالتهاب دوران پس از انقلاب فصل ديگري را در شيوه اطلاع رساني كشور گشود و فضاي تازه و پرنشاطي را در روزنامه نگاري پديد آورد. شيوه اي كه تاثيرگذار بوده و در روزنامه هاي ديگر نيز مورد تقليد و بهره برداري قرار گرفت اما هيچكدام هرگز به جايگاهي كه همشهري در ميان مردم پيدا كرده است نرسيدند. تحليل اين موفقيت و اقبال نكته ايست كه بايد موردتوجه همه دست اندركاران و مسوولان امور رسانه اي قرار گيرد.
طبيعي است حضور در چنين نشريه اي، پر از خاطره هاي گاه تلخ و اغلب شيرين است. اشتباهي كه در چاپ عكس يك شخصيت مهم پديد آمد و عواقب ناخوشايندي كه مي توانست به همراه داشته بشد اما سرانجام به خير گذشت، تا نوشتن چندين و چند نقد و يادداشت هنري به خصوص در حوزه سينما و واكنش هاي تهيه و قهر و خشونتي كه به دليل صداقت نهفته در نوشته ها به آشتي دوستي مي انجاميد و خاطراتي كه تجربه هايي سراسر دلنشين بود و....
همگان از انبوه مخاطبان و ياران همشهري كه در طول سال ها همراه آن بوده اند تا همكاران و خانواده مطبوعات نگران آينده اين نشريه اند و مي پرسند آيا همشهري همچنان پيشتاز خواهد ماند و جايگاهش را در ميان مردم و در ميان ديگر رسانه ها حفظ خواهد كرد؟
اين پرسش را سالگرد ديگر همشهري در بهاري ديگر پاسخ خواهد داد.
علي شيدفر

محصول مشترك تحريريه و فني!
مرتضي مجدفر
001464.jpg

امروز۲۵ آذر است و همشهري دوازدهمين سال انتشار خود را آغاز مي كند. چند شب پيش از اين، در فراغت كوتاهي كه در بين كارهايمان ايجاد شده بود، با دوستان قرار گذاشتيم، روز۲۵ آذر امسال درباره همشهري بنويسيم و اين بار، درباره ارتباط خودمان و همشهري.
در يك عصر پاييزي و پيش از آن كه آذرماه سال ۱۳۷۱ به انتهاي دهه اول خود برسد، توسط دوستي براي همكاري با همشهري فرا خوانده شدم و در نخستين پيش شماره ها و نيز شماره اول، مطالبي از من به چاپ رسيد. آمدنم به همشهري و اين كه چطور شد قرعه فال را به نام من ديوانه زدند، داستان جالبي دارد كه ماجرايش را در شماره ۱۰۰۰ به تفصيل نوشته ام و نيازي به تكرار آن در اين مجال نيست. به محض اينكه به همشهري  آمديم و گروه ها شكل گرفت و همشهري در همان ماه هاي اول، جايگاهي قابل توجه در مطبوعات كشور پيدا كرد، اهميت رسانه اي را كه در آن دور هم جمع شده بوديم، درك كرديم. همه گمان مي كرديم - و فكر مي كنم گمان نادرستي هم نبود - هر خبر، گزارش، مقاله و مطلبي كه مي نويسيم، تا اعماق جامعه تاثيرگذار خواهد بود و از همين رو، نوشته ها با احساس و عشق ما مي آميخت و از جان دلمان بر مي آمد و اميدواربوديم كه بر دل ها و جان ها نيز خواهد نشست. هر چند بر تاثيرگذاري همه نوشته هايمان ايمان داشتيم، ولي بي ترديد اثرگذاري برخي از نوشته ها، مشهورتر وماندگارتر بود. در آن شبي هم كه چند روز پيش دور هم جمع شديم و گفتيم كه درباره همشهري بنويسيم، يكي از محورهايي كه در مورد آن به توافق رسيديم، اثرگذارترين مطلبي بود كه در اين سالها توسط ما و يا گروه هاي كاري ما به رشته تحرير درآمده بود. من، در اين باره به دو مورد اشاره مي كنم كه يكي جمعي است و ديگري شخصي.
به گمان من، تاثيرگذارترين و متفاوت ترين خبري كه حتي تا آن روز سابقه نداشت در مطبوعات ما منتشر شود، خبري بود كه بعد از حادثه دلخراش ميني بوس حامل دانش آموزان يك مدرسه راهنمايي منطقه ۱۱ در ولنجك، كه منجر به مرگ دانش آموزان شد، در همشهري به چاپ رسيد. اين خبر، حاصل فعاليت يك گروه و يا يك خبرنگار نبود و بسياري از گروه هاي روزنامه، به نوعي در تهيه آن دخالت داشتند. وظيفه گروه ما هم، هماهنگي با آموزش و پرورش و تهيه بازتاب هاي اين حادثه از زبان مسوولان، مدير مدرسه، همكلاسي هاي دانش آموزان و خانواده هاي آنان بود. اين خبر با آن شرايط و ويژگي هايي كه در صفحه اول همشهري به چاپ رسيد و متعاقب آن يادداشت ها و تحليل هاي آموزشي - شهري متعددي كه در روزهاي آتي در صفحات گوناگون روزنامه به چاپ رسيدند - و يكي از آنها نيز از آن من بود - گشايش سرفصل جديدي در روزنامه نگاري حرفه اي بود كه در كنار اطلاع رساني ويژه، آموزش غيرمستقيم مخاطبان نيز از طريق اين شيوه پيگيري مي شد. در اين باره، بيش از اين سخن نمي گويم و نيك مي دانم كه اين موضوع، بالاخره روزي وارد كلاس هاي روزنامه نگاري دانشكده هاي ما خواهد شد؛ دير و زودش با استادان فرهيخته اين رشته است!
و اما اثرگذارترين مطلب در حوزه حسي و شخصي خودم: سالگرد انتشار همشهري، با يك رويداد تاريخي ديگر نيز همزمان است. در ۲۵ آذرماه ۱۳۶۴، يعني هفت سال قبل از تولد همشهري، استاد حبيب ساهر، شاعر نوپرداز تبريزي، كه صاحب ديوان ها و آثاري به زبان هاي تركي، فارسي و فرانسوي است و در ميان اهالي شعر و ادبيات، او را «پدر شعر نو تركي در ايران» به شمار مي آورند، در ۸۲ سالگي جان به جان آفرين تسليم كرد. من، پنج سال آخر عمر استاد با او همراه بودم و اكنون بسياري از دست نوشته هاي سال هاي پيري وي، كه به دليل كهولت سن، شكسته و ناخواناست، به راحتي توسط بنده خوانده مي شود و علاوه بر اين، افتخار اين را داشته ام كه برخي از كارهاي وي را به فارسي ترجمه و يا با تصحيح و حاشيه متون تركي، آنها را به بازار نشر عرضه كنم.
بعد از درگذشت استاد، از خانواده اش تا يكي دو سال بعد خبر داشتم، ولي به دليل مسافرت آنها به شمال كشور، ارتباطم به كلي قطع شد. در آذرماه ۱۳۷۲، در صفحه ادب و هنر همشهري مطلبي با نام «حافظ الفت» در ارتباط با استاد ساهر و ترجمه هايي كه ايشان از غزليات حافظ به تركي داشته اند، به چاپ رساندم.
در اين مطلب، درباره زندگي نامه استاد و تلاش هاي علمي - ادبي وي، نكاتي آورده بودم و جالب اينجا بود كه مقاله در ايام سالگرد انتشار روزنامه همشهري منتشر مي شد.
صبح روزي كه مقاله چاپ شده بود، از دفتر آقاي كرباسچي - مديرمسوول وقت همشهري - با محل كار من در وقت صبح تماس گرفتند و گفتند: مطلب مربوط به استاد ساهر را شما نوشته ايد؟ گفتم: بله و تلفن، پس از رد و بدل شدن دو سه جمله قطع شد. عصر، در محل روزنامه مجددا از دفتر آقاي جمالي بحري - يكي از اعضاي شوراي سردبيري وقت - تماس گرفتند و گفتند: مطلب مربوط به استاد ساهر را شما نوشته ايد؟ گفتم: بله. گفتند: لطف كنيد، چند لحظه بياييد بالا! (منظور طبقه چهارم بود كه از تحريريه كه در طبقه سوم است، از لحاظ فيزيكي بالاتر است!)
وقتي بالا رفتم، در دفتر آقاي جمالي، خانم بسيار مسني را ديدم كه آقايي نيز همراه او بود و در نشستن و برخاستن به وي كمك مي كرد. پس از احوال پرسي و گفت وگويي مختصر با آقاي جمالي، خانم مسن و همراهش را شناختم: همسر استاد ساهر و فرزند هنرمند و گالري دار او حميد ساهر؛ و دسته گلي كه سالگرد انتشار همشهري را همراه با چاپ مطلبي درباره استاد حبيب ساهر، به مسوولان آن تبريك گفته بود.
هفت سال از آخرين ديدار ما مي گذشت و مادر، بسيار پير شده بود و حتما من هم. وقتي به منزل استاد مي رفتم و ساعت ها با او مي نشستم، مادر مرا «مرتضي» خطاب مي كرد و تازه نزد آقاي جمالي بود كه فهميدم ايشان، نام خانوادگي مرا نمي دانند و شايد به همين سبب بود كه براي تبريك چاپ مقاله، از دفتر شهردار تا دفتر روزنامه را به همراه پسرش با دو دسته گل زيبا، طي طريق كرده بود ، والا زنگ زدن به «مرتضي مجدفر» و تشكر كردن از او كه اين همه دنگ و فنگ ندارد و به گمانم اين، يكي از ده ها تاثير زيبايي است كه در حوزه مسايل شخصي و حسي از چاپ مطالبم گرفته ام.
گاف ها
001466.jpg

در آن شب كذايي (سه چهار روز پيش از اين)، يك قرار ديگر هم گذاشتيم و آن اين بود كه بگوييم: «من اعتراف مي كنم كه ...» و از گاف هايي كه در اين سال ها و ۳۲۵۵ روز انتشار روزنامه داشته ايم، سخن بگوييم. براي جلوگيري از آبروريزي و نيز به جهت كمبود جا (بهانه اي هميشگي)، به سه گاف مستقل و مشترك خودم، اعتراف مي كنم:
۱-در سال هاي آغازين انتشار روزنامه، فرد خيري مبلغ قابل توجهي به شهرداري منطقه ۳ اهدا كرده بود و كتابخانه بزرگي در شمال شهر تهران، به زيبايي هرچه تمام تر ساخته شده بود. خبر به همراه عكس كتابخانه در صفحه اول همشهري كار شده بود: «كتابخانه عظيمي در شمال شهر تهران مورد بهره برداري قرار گرفت.» از كنار ميز صفحه بندي رد مي شدم كه خبر را ديدم. به آقاي دريايي - دبير تحريريه آن سال ها- گفتم: «آقاي دريايي، شما مي گوييد ما فارسي را درست بنويسيم، آن وقت در تيتر صفحه اول، به جاي بزرگي مي نويسيد، عظيمي.» آقاي دريايي، بلافاصله تيتر را تغيير داد و خبر فردا چنين بود: «كتابخانه بزرگي در شمال شهر تهران...» و نتيجه معلوم بود: «يك گاف مطبوعاتي و تبديل نام يك خير از عظيمي به بزرگي!»
۲-در حال صفحه بندي مطلبي درباره پيري، سفيدي موي سر و كچلي بوديم. خبر مهمي به دستم رسيد كه بايد آن را تنظيم مي كردم. مطلب مربوط به صفحه علمي را به صفحه آرا سپردم و از يكي از همكارانم در گروه علمي - فرهنگي درخواست كردم از آرشيو براي اين مطلب، عكسي انتخاب كند و در مورد ويژگي عكس، دو  سه جمله افاضه كردم: «ببين! عكسي مي خواهيم كه علاوه بر پيري، سفيدي موي سر و ريزش تدريجي آن و آغاز كچلي را هم نشان دهد.»
عكس از طريق آرشيو و به وسيله صفحه آرا در صفحه قرار گرفت. صفحه آماده شده را ديدم و حتي آن را تاييد كردم. ولي متوجه نشدم عكس هنري مترجم فرهيخته و معروف كشورمان «نجف دريابندري» را زينت بخش صفحه كرده ايم. اين گاف، محصول مشتركي بود از من، همكار گروه، مسوول آرشيو، صفحه آرا و دو سه نفري كه به عنوان مسوول، صفحات را خوانده بودند و عجبا كه ما، نجف دريابندري را به راحتي از ياد برده بوديم.نتيجه اين گاف معلوم بود: تماس آقاي دريابندري، گله گذاري توام با طنز و مطايبه هاي زيبا از سوي ايشان و شرمندگي ما. حتي عمران صلاحي  هم طنزي در اين باره نوشت و اين اواخر، ديدم كه در آخرين شماره بخارا، باز هم از اين موضوع دست برنداشته است.
۳-با يك استاد ايران شناس ارمنستاني گفت وگو كردم، يك گفت وگوي جالب و خواندني. ولي نوار گفت وگو را گم كردم. تماس استاد و دوست ايراني وي، مبني بر اين كه مطلب چه زماني چاپ مي شود، فايده اي نبخشيد و بالاخره آنها يا نمي دانم من، كوتاه آمديم. دو سال بعد، در حين اسباب كشي منزل، نواري را در ميان كتاب هاي قديمي پيدا كردم. وقتي گرد و خاكش را تكاندم و آن را در ضبط صوت قرار دادم، صداي استاد با لهجه زيباي فارسي اش شنيده شد. گوش هايم تا آخرين سلول قرمز شد. گفت وگو را پياده و متن آن را تنظيم كردم. دو هفته بعد، خبري خواندم كه به من مي گفت استاد در ارمنستان درگذشته است. گفت وگوي من، هفته بعد با آب و تاب در همشهري چاپ شد. گفت وگوي منتشر نشده همشهري با... «در مورد جزئيات اين گاف، تنها با حضور وكيلم و در دادگاه صحبت مي كنم. بيش از اين اصرار نكنيد.»
همكارانم 
از ابتداي كار در همشهري، با خيلي از دوستان كار كرده ام. اكنون كه مسووليت گروه هاي علمي - فرهنگي و ادب و هنر با بنده است، تمايل دارم از دوستان عزيزم كه بنده را تحمل مي كنند، با ذكر مسووليت هايشان ياد كنم؛ و البته تشكر از دوستان قديمي و كساني كه در سال هاي قبل با آنها بوده ام و نيز همكاران ساير گروه ها، بماند براي بعد:
گروه ادب و هنر:آقاي علي شيدفر (مسوول صفحات سينمايي و تئاتر)، آقاي سيدابوالحسن مختاباد (مسوول صفحه كتاب و موسيقي)، آقاي هاشم اكبرياني (مسوول صفحه ادبيات)، آقاي زهير توكلي (مسوول صفحه شعر)، آقاي هوشنگ صدفي (مسوول صفحه رسانه) و خانم سهيلا نياكان (مسوول صفحه هنرهاي تجسمي).
گروه علمي فرهنگي:خانم فريبا صحرايي (مسوول صفحات علمي، آموزش عالي و ويژه نامه دانشجو)، آقاي افشين اميرشاهي (مسوول صفحات آموزشي و فرهنگي) و آقاي وحيدرضا نعيمي (مترجم فرهيخته روزنامه و ياور همه در كارهاي سخت).

بي تاثيرترين مطالب را من نوشته ام
001474.jpg
ناصر كرمي 
تاثيرناگذارها!
به جاي تاثيرگذارترين مطالب، ترجيح مي دهم از بي تاثيرترين آنها بنويسم. من دست كم پنجاه يادداشت و صد خبر و گزارش طي يك دوره دو ساله عليه آزاد راه تهران - شمال نوشتم. با اين هدف كه مانع از جفايي شوم كه اين آزادراه بر طبيعت زيباي شمال روا خواهد داشت. بعضا به خاطر چاپ مطلبي درباره اين آزادراه حتي مجبور بودم خيلي اصرار و سماجت كنم. ظاهرا روزنامه تحت فشار بود كه ديگر به آزادراه تهران- شمال نپردازد. مهندس عطريانفر البته در اين باره مقاومت مي كرد و مشوق من بود براي اينكه موضوع آزادراه را رها نكنم. البته اين اواخر روزي نبود كه نامه اي شداد و غلاظ از سوي دست اندركاران مرتبط يا برخي نمايندگان مجلس كه وعده راه اندازي آزاد راه را به موكلان نويد داده بودند، به روزنامه نيايد. با اين همه، پروژه آزادراه بدون هيچ تغييري، در طراحي اوليه در حال اجراست. آن همه تكاپوي ما ظاهرا بي تاثير بوده است.همچنين نوشته هاي متعدد ديگر من درباره جنگل هاي شمال، اكوسيستم هاي تالابي، زيستگاه هاي وحش، و ... همانقدر كم اثر بوده است.
خاطره انگيزترين 
چند سال پيش وسط بيابان عقدا (شمال غرب استان يزد) سه نوجوان افغاني را ديدم كه مدتها بود جز خودشان و آدمي كه هر ماه يك بار براي آنها آرد و سيب زميني مي آورد، آدم ديگري را نديده بودند. شتربان بودند و شب ها را به شمردن ستارگان و قصه سازي مي گذراندند. تصور محوي داشتند از زادبوم شان، بدخشان و نيز سرزمين هاي ديگري كه دريا، رودخانه و جنگل دارند. اما عجيب است كه عقدا را دوست داشتند، به خاطر اينكه «امن است، چون آدم ديگري اينجا نيست، چون تنها هستيم و مي دانيم كه دشمني در اين بيابان نداريم.» خاطره گفت وگو با آن بچه ها را هرگز فراموش نكرده ام، هنوز هر وقت خبري از افغانستان مي شنوم،آنها را به خاطر مي آورم و غمگين مي شوم.
بزرگترين  گاف ها
چون كه آدمي، كم دقت هستم با ذهني پرمشغله، اصولا زياد اشتباه مي كنم. براي مثال، يك بار قرار بود گفت وگويي انجام بدهم با رئيس و معاونان يك سازمان مهم دولتي. آنها به اتفاق مشاوران شان بر اساس هماهنگي قبلي و تاكيدات پي در پي سردبير به دفتر روزنامه آمدند و حدود چهار ساعت با آنها مصاحبه كردم.اما شب وقتي فرصت پياده كردن نوارها را پيدا كردم، متوجه شدم دستگاه خراب بوده و هيچ چيز ضبط نشده است. اما به مصداق اينكه «خداگر ببندد دري، ز رحمت گشايد در ديگري» من همانقدركه كم دقت هستم، همانقدر هم به سرعت مي توانم اشتباهاتم را رفع و رجوع كنم. فردا صبح اول وقت با روابط عمومي آن سازمان تماس گرفته و گفتم مصاحبه آنقدر جذاب و مهم از آب درآمده كه حيف است نيمه كاره بماند. سوال هاي جديدي هست كه خوب است در يك نشست ديگر آنها را هم بپرسم. موضوع آنقدر مهم بود كه همان روز دوباره همه مديران آن سازمان به روزنامه آمدند براي پاسخگويي به سوال هاي جديد. البته لا به لاي سوال هاي تازه سوال هاي قديمي را هم مطرح مي كردم. به هر حال اين دفعه هم به خير گذشت و مشكل رفع شد.
يك بار ديگر هم مامور شدم گزارشي تهيه كنم از يك همايش تخصصي. دير راه افتادم و زماني به آنجا رسيدم كه همايش تمام شده و همه رفته بودند. حتي يك بروشور هم باقي نمانده بود تا از روي آن بتوانم چيزي درباره همايش بنويسم. اما به هر حال بايد در اين باره چيزي مي نوشتم. شب مطلبي نوشتم درباره كاستي هاي همايش هاي تخصصي در ايران و اينكه اينگونه همايش ها اغلب ملا ل آور و بي فايده هستند. بعد از چاپ اين مطلب، به خاطر انجام موفقيت آميز ماموريت فوق الذكر! تشويق شدم!

خبر از پيش نوشته
001476.jpg
جمشيد پوراسكندر
در دوره اي كه مهندس مرتضي الويري، شهردار تهران بود، به عنوان خبرنگار در اكثر برنامه هاي بازديد و ملاقات هاي عمومي شركت مي كردم، از اين رو تا حدود زيادي توانسته بودم از گرايش ها فكري و ديدگاه هاي مديريت شهري او را در ذهنم تصوير كنم. به اعتراف بسياري از دوستان همكار و روزنامه  نگار، من جزو كساني بودم كه نسبت به رفتارهاي الويري، آشنايي كامل يافته بودم و  مي توانستم حدس بزنم كه مثلا در چه برنامه اي، چه موضع گيري كرده و چه خواهد گفت.
از سر همين ذهنيت بود كه گاف حرفه اي خود را مرتكب شدم. بعدازظهري بود كه شهرداري منطقه ۳ تهران مي خواست خانه شعراء معاصر را در خيابان دولت افتتاح كند و افزون بر دكتر عطاء الله مهاجراني كه وزير وقت ارشاد بود، الويري به عنوان عالي ترين مقام در اين مراسم حاضر مي شد.
پس از اينكه مقرر شد كه من اينبار هم بايد برنامه ياد شده را پوشش خبري بدهم، بر اساس ذهنيتي كه فرض كردم، در پشت ميز كارم در تحريريه شروع به نوشتن خبر كردم و اينكه شهردار تهران در اين مراسم چه مطالبي بيان كرد. خبر را به طور كامل نوشتم و به آقاي قديري - معاون سردبيري- دادم. قديري با خواندن خبر، نگاهي معنادار كرد و گفت: يعني چي؟! آمديم و شايداصلا الويري به مراسم نيامد و يا آمد و سخنراني نكرد و اصلا اين حرف ها را نزد، آن وقت چه؟!
در جواب گفتم: مهندس الويري در چنين مراسمي قطعا راجع به اين موضوع، چنين سخن خواهد گفت. به هر تقدير آقاي قديري خبر را نپذيرفت و آن را پس داد.
با اطمينان كامل از اين كه مي  دانستم شهردار وقت تهران چه عبارتي و ديدگاهي را نسبت به فرهنگ، شعرو نقش مديريت شهري در قبال ترويج فرهنگ به ويژه شعر بيان خواهد كرد به خانه شعراي معاصر رفتم.
شهردار هنوز نيامده بود . ورود وزيرارشاد به خانه شعراي معاصر، اضطرابم را دوچندان كرد. از طريق تلفن همراه با يكي از مديران ارشد شهرداري صحبت كردم و گفت من از برنامه مهندس - الويري - بي اطلاع هستم.
براي كسب آرامش به خود شهردار زنگ زدم. مهندس گفت: چند لحظه ديگر به محل مراسم مي رسيم.
تا حدودي آرامش خود را باز يافتم. به محض ديدن مهندس الويري به وي گفتم با كمبود وقت مواجه هستيم و خبر را بايد به موقع به روزنامه برسانم، ديدگاهش را جويا شدم.
ذهنيتم درست بود. همان خبر را به تحريريه روزنامه فاكس كردم و فردا در صفحه ۳ روزنامه چاپ شده بود.

كودكان بزهكار
001468.jpg
كودكان بزهكار وقتي سوژه تهيه گزارش باشند خوانندگان بسياري دارند و وقتي اين كودك فقط براي نجات يك جوجه از دست گربه در زندان به سر برد جذابيت گزارش دوچندان مي شود.
در سال هاي ۷۲ و ۷۳ مجموعه گزارشهايي در روزنامه چاپ شد در مورد وضعيت كودكان بزهكار كه از تاثيرگزارترين كارهاي من بود. كودك ۱۱ ساله اي كه جوجه اي را از دهان گربه اي نجات داد اما صاحب جوجه به جرم دزدي از او شكايت كرد و زنداني شد و يا كودك ۶ ساله اي كه در آرزوي خوردن پفك به بقالي محلشان رفت و در غياب صاحب مغازه، پولها را از دخل برداشت و ۵ ساندويچ خورد و با بقيه پولها براي بچه محل  اسباب بازي خريد و يا كودك ۱۳ ساله اي كه چون جاي خواب نداشت ۱۷ بار سابقه زنداني شدن داشت؛ دزدي كه جاي خواب مي دزديد. يا حتي پسر ۱۵ ساله اي كه آرزويش زنداني شدن در زندان قصر بود چون هم بندانش را در كانون بچه مي دانست. و همه و همه مجموعه گزارشاتي را تشكيل داد تا جرقه اي شود براي تشكيل دادگاه اطفال، دادگاهي كه امروزه قاضي، آن كودكان بزهكار را به كاشتن درخت و درس خواندن محكوم مي  كند.از سوي ديگر، اين گزارشات در آن زمان باعث آزادي بسياري از اين كودكان زنداني شد.
اينكه هر كسي از گاف هايي كه داده صحبت كند كار راحتي نيست پس بهتر است از گافي كه گروه اجتماعي داده، صحبت كنيم شايد اينطوري گناه گردن جمع بيفتد.در نزديكي برگزاري اجلاس جهاني زنان در پكن خبرگزاري جمهوري اسلامي گزارشهاي كوتاهي از پنج دوره قبلي اجلاس زنان بر روي خط تلكس فرستاده بود و خبرنگار حوزه زنان نيز اين مطالب را گرفته بود تا در گزارش استفاده كند. گزارش اجلاس در دوره اول بر روي ميز مانده بود و همكار ديگرمان به خيال اينكه خبر روز است مطالب را به حروفچيني فرستاد و اين خبر روز بعد در روزنامه چاپ شد به عنوان نتايج اجلاس زنان. اما تاريخ خبر واقعا ديدني بود.
شهريار شمس مستوفي

خروس مي خواند
001470.jpg
روزهاي آغازين كار در روزنامه همشهري هميشه برايم خاطره انگيز است، خاطره ۲۶ روزنامه نگار سرويس گزارش با آن دبير سرويس شوخ و به يادماندني از آن روزها يازده بهار مي گذرد با اينكه بذر جوانه روزنامه همشهري در پائيز رقم خورده بود اما همچنان رنگ و لعاب آن مرا به ياد روزهاي سرسبز بهار مي انداخت. طي اين سال ها به جز دوست هم دانشكده اي و قديمي ام، علي كدخدازاده از آن گروه گزارش ۲۶ نفره كسي در روزنامه همشهري باقي نمانده است، حالا هر كدام از آن همكاران گزارشگر، در عرصه هاي فرهنگ و ادب اين مرزوبوم براي خود اسم و رسمي به يادگار گذاشته اند.
هيچ گاه خاطره اولين گزارش «حاشيه نشينان تهران» را فراموش نمي كنم پس از ورود به روزنامه همشهري قرار شد كه گزارشي تهيه كنم، تصوير درستي از روزنامه نگاري آن هم در يك روزنامه  رنگي نداشتم، همانطور كه در فيلم هاي مستند و خبري ديده بودم فكر كردم كه علاوه بر گزارش نويسي، بايد عكاسي بكنم لذا براي تهيه گزارشي به منطقه كيانشهر تهران رفتم، جايي كه قرار بود مهاجران روستايي در قبال دريافت مبلغي از شهرداري تهران، آلونك هاي بدقواره را به لقايش ببخشند.
بالاخره پس از تهيه گزارش و عكس نتيجه كار در سه گزارش اجتماعي از ۳۰ آذر سال ۷۱ در روزنامه همشهري چاپ شده گزارش كه بر خلاف ساير روزها با ذكر نام گزارشگر همچنان در ذهنم ماندني شد.
شايد تابه حال در زندگي حرفه اي سوتي داده باشيد، بنده هم از اين دسته گل ها به آب داده ام به ويژه وقتي گزارشي را در مورد كارگر كفاشي نوجواني نوشتم كه در بازار كفاشان علاءالدوله به انگيزه  تهيه جهيزيه خواهرش ربابه كار مي كرد. گزارش توصيفي يادشده با شعر معروف نيما يوشيج قوقولي قو!- خروس مي خواند- از درون نهفت خلوه ده- آغاز شد، براي تاثيرگذاري در مخاطبان روزنامه تلاش كرده بودم به نوعي اين گزارش را با آه و سوز بنويسيم البته غافل از آنكه مخاطبان روزنامه با خواندن اين گزارش تلاش كردند به هر شكل ممكن ربابه را در تهيه جهيزيه ياري دهند. اما ربابه اي در واقعيت نبود كه اين كمك هاي نقدي و غيرنقدي را به او داد. بعدها به خود لعنت فرستادم كه چرا با عواطف و احساسات مخاطبان خونگرم اين روزنامه رنگي اينگونه بازي كرده ام. به هر حال اين هم گافي بود كه بنده در كار حرفه اي دادم.
هوشنگ صدفي

نقل از يك روزنامه ديگر!
001472.jpg
گفت وگو با محمدرضا شجريان تاثيرگذارترين مطلبي بود كه در روزنامه همشهري به چاپ رساندم. پس از چاپ گفت وگو تمامي سايت هاي اينترنتي آن را به نقل از همشهري بيان كردند.
لحن انتقادي بالاي اين گفت وگو به اندازه اي بود كه برخي از سايت هاي اينترنتي خارج از ايران، به اشتباه گمان كردند كه اين گفت وگو نمي تواند در همشهري چاپ شده باشد و لذا آن را به نقل از يك روزنامه ديگر زدند!!
گاف تصحيحي: ناشران سرت را مي كنند!؟
گاف مطبوعاتي به آن معنا كه اشتباهي صورت گرفته باشد،  در كار مطبوعاتي فراوان پيش مي آيد كه آخرين آن در گزارش هفته كتاب با عنوان  «اين كتاب خسته» (دوشنبه ۱۷ آذر ۸۲) رخ داد. در بخشي از اين نوشته من به اعطاي وام از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به ناشران شناخته شده، براي ايجاد كتابفروشي هاي بزرگ در سطح شهر تهران، اشاره كرده و اين كار را ستودم. وقتي نوشته چاپ شد، محمدعلي جعفريه، مدير نشر ثالث كه در گزارش اشاره كرده بودم، كتابفروشي ثالث از محل همين وام ساخته شده است،با همراه من تماس گرفت و به شوخي گفت: ناشران سرت را مي كنند! وقتي علت را جويا شدم، گفت: ما (منظورش ناشراني چون چشمه، ثالث، شهر كتاب نياوران، ني، مركز، طرح نو...) چنين وامي دريافت نكرديم و سپس از من خواست با داود موسايي، مدير انتشارات فرهنگ معاصر كه نماينده اتحاديه ناشران در شوراي وام ارشاد بود، تماس گرفته و اصل ماجرا را بپرسم.
دو روز بعد من به دفتر موسايي رفتم و وي فهرستي از ناشراني كه مورد تاييد براي دريافت وام بودند را جلوي رويم نهاد و گفت: «ما به مسئولان ارشاد كه دو ميليارد تومان اعتبار داشتند» پيشنهاد داديم كه اين وام را به ۲۰ ناشر شناخته شده و معتبر بدهند تا در ۲۰ نقطه تهران ۲۰ فروشگاه بزرگ كتاب ايجاد كنند، اما مسئولان ارشاد موافقت نكردند و در نهايت به هركدام از ناشران وامي دادند، تا سقف ۶۰ ميليون تومان كه اكثر آنها، به دفتر كار تبديل شد.»
داخل پرانتز اين نكته را هم اضافه كنم كه اين گاف من به نوعي با يك تير به دو نشان زدن است، چراكه هم تقاضاي آقاي كرمي را براي نوشتن يك گاف، انجام دادم و هم اينكه اصل و تصحيح شده يك خبر و گزارش را نوشتم.
سيد ابوالحسن مختاباد

... و «همشهري» بر پيشاني اين روزنامه ماند
001458.jpg
بنا بود عكسي بد هم كه همراه نوشته چاپ شود. لاجرم عكسي را انتخاب كردم تا حرفه دوم ام يعني كاريكاتوريست بودنم را به نوعي نشان بدهد و شد همين عكسي كه ملاحظه مي فرمائيد.
اسماعيل عباسي 
در ميان سروصداي نجاري، جابجايي ميزها و آواز گاه و بيگاه تلفن ها، جمع كوچكي از روزنامه نگاران اين مملكت، براي انتشار روزنامه ارگان شهرداري تهران آن هم به صورت چهاررنگ و يوميه، رايزني مي كردند. بحث هاي اوليه برسر نام روزنامه بود و تفاوتهايي كه بايد با ديگر روزنامه ها داشته باشد.
نامش شد همشهري «ايرانشهر» هم پيشنهادشده بود، اما همشهري را ما به صورت نقد و تصويب شده هيات عالي نظارت، داشتيم و با محدوديت زمان هم روبرو بوديم،  لذا همشهري بر پيشاني روزنامه صبح شهرداري تهران ماندگار شد، ولو آنكه بعضي همكاران مي گفتند اين نام آميزه اي از مفاهيم عاميانه و طنزهاي شفاهي رايج است. كسي را كه نمي شناسيم همشهري صدا مي كنيم، كسي را هم كه مي شناسيم همشهري صدا مي كنيم. فرق اولي و دومي در آن است كه اولي با كنايه طنزآميز و دومي ازروي انس و صميمت ادا مي شود. با همه اينها «همشهري» ماندگار شد! بعد نوبت به تقسيم بندي صفحه ها رسيد همه موافق بودند، صفحه اي بنام «شهر» يا «شهري» داشته باشيم تا بار بيشترين مطالب روزنامه را به «دوش» بكشد. از قضا همين هم شد و سرويس شهري با بيشترين تعداد عضو، مسووليت بيشترين صفحات روزنامه را برعهده گرفت. روزهاي اول سه صفحه متعلق به سرويس شهري بود، بعدها شد دو صفحه با چند عنوان كه به صورت بخشي از هويت و شناسنامه همشهري درآمد: صفحه شهري (با محتواي خبري و اطلاع رساني و حوادث)، صفحه شهر (مقالات شهري، معماري) صفحه محيط زيست (مقالات محيط زيست)، نامه هاي مردم يا همين سخنگاه آزاد (نامه ها و مقالات مردم). سرويس شهري موظف بود اين صفحه ها را به طور منظم در طول هفته منتشر كند. در جمع همكاران عزيزي كه بنده به عنوان دبير سرويس شهري در كنارشان بودم بسياري شان، نام آشنايان امروزند: فريبرز بيات، رضا خسروي، پرويز پازوكي، ناصر كرمي  ، فروزان آصف نخعي، ژيلا بني يعقوب،  عباس اسدي،  محمدعلي توحيد، سهيلا نياكان، رامين رادنيا، منصور قطبي ، حسن فرازمند، امير باقري، عبدالرحيم چگيني و ... و عزيزاني كه در ميان ما نيستند: مرحوم جلال هاشمي و مرحوم پرويز  ايرانزاد روزنامه نگاران حرفه اي پرسابقه اي كه مسووليت بخش حوادث همشهري را برعهده داشتند. بي اغراق در هفته هاي اول انتشار همشهري، روزها را به شب و شب را به روز مي رسانديم، بي آنكه استراحتي داشته باشيم يا سري به خانه بزنيم. در شبي كه حادثه دلخراش برخورد ميني بوس دانش آموزان با ديوار سيماني در ولنجك رخ داد،  براي پوشش دادن خبر، ۴۸ ساعت مداوم در روزنامه بوديم... و بدينسان فراز و نشيب هاي بسياري را گذرانديم. بخش محيط زيست همشهري در سپيده دم تولد خود با انبوهي از تشويق ها و تهديدها روبه رو شد. تا آن زمان در شرايطي كه محيط زيست كشور در سراشيبي بحران قرار داشت،  هيچ روزنامه اي مثل همشهري، مشكلات زيست محيطي را مطرح نكرده و مسوولان ومتوليانش را به چالش نطلبيده بود... سختي ها را گذرانديم و با كارشناسان، دانشجويان و دوستداران محيط زيست و تشكل ها، دوستي بي پايان را پايه نهاديم. حتي آنان كه نگاهي نقدآميز به همشهري داشته و يا دارند،  اين واقعيت را كتمان نمي كنند كه بحث هاي كلان و تخصصي محيط زيست در رسانه هاي عمومي ايران با همشهري اوج گرفت و به ميان مردم رفت.
امروز دردوازدهمين سال انتشار همشهري اگر مجال باشد مسايل محيط زيست را كه با زندگي ما و نسل هاي آينده گره خورده است، همچنان پي مي گيريم.
تاجر و اره  برقي...
هزارمين شماره همشهري آماده مي شد كه با الهام از شعر معروف سهراب سپهري، مقاله اي تحت عنوان «تاجري اره  برقي آورد...» نوشتم. هنوز بسياري از باغ ها و كوچه  باغ هاي تهران وجود داشتند، هنوز نسيم خنك شميران تا دشت هاي تفته كوير مي دويد و مردم مي توانستند در كوچه باغ هايش «بي تو مهتاب شبي...» زنده ياد فريدون مشيري را زمزمه كنند.
اما آن اره برقي ها، پاي بسياري از درخت ها را امضاء كردند و امروز از آن همه باغ ها و كوچه باغ ها اثري نيست.
توسعه لجام گسيخته شهر، زيبايي هاي طبيعي تهران را يكجا به يغما برد. آن نوشته متعلق به آن روز، فرداي آن روز و امروز بود كه بولدوزرها همچنان سينه كوه ها و پاركهاي جنگلي تهران را مي شكافند و بهترين باغ هاي كرج و مهرشهر به دست سوداگران، در معرض نابودي قرار مي گيرد.
«تاجري اره  برقي آورد...» را در هزارمين شماره همشهري، هشدار و مرثيه اي براي محيط زيست شهري مي دانم و اميدوارم فردا و آينده، روشن تر باشد.
داستان ميمون هاي ذره بيني!
براي تغيير ذائقه، مي رويم سراغ خطاهاي خبري، كه در كار حساس و روزمره روزنامه نگاري اجتناب ناپذير است. بهار سال ۱۳۷۳، يكي از همكاران سرويس شهري كه زادبومش ورامين است، خبري آورد با اين مضمون كه گونه بسيار نادري از ميمون آسيايي در جنگل سياه كوه ديده شده است. به اعتبار اين نقل قول، خبر را در صفحه ۳ روزنامه چاپ كرديم. فرداي آن روز، سيل تلفن ها به طرف همشهري سرازير شد. بسياري از متخصصان علاقه مندشده بودند كه اين موضوع جالب را از نزديك پي گيري كنند. اكيپي هم رفتند اما به قول معروف هرچه بيشتر جست و جو كردند، كمتر يافتند. همكار ما، مدعي شد كه ميمون كشف شده از نوع معمولي نيست، بلكه بسيار ريز و به اصطلاح ذره بيني مي باشدكه اسباب حيرت كارشناسان شده بود... ! دو روز بعد، مسوول باغ وحش پيشواي ورامين در ميان بهت و حيرت ما، خبر داد كه بوزينه فراري اين باغ وحش را در جنگل سياه كوه به دام انداخته و به باغ وحش بازگردانده اند....!
با گذشت زمان ميمون هاي ذره بيني در حد يك لطيفه در جمع ما حفظ شده است!

بدجنسي هاي يك خبرنگار
001460.jpg
عباس اسدي 
خاطره انگيزترين 
هنوز روزنامه بر روي دكه ها قرار نگرفته بود و به صورت پيش شماره منتشر مي شد كه فرهنگسراي بهمن فعاليت فرهنگي و هنري اش را آغاز كرد. به سراغ مدير فرهنگسرا رفتم و از او خواستم راجع به فعاليت هاي فرهنگي آينده شهر تهران سخن بگويد تا خبر آن را به روزنامه  بدهم مدير فرهنگسرا پس از كلي افاضه و سخن از تبديل زندان قصر به فرهنگسرا خبر داد و گفت: به زودي فرهنگسرايي جاي زندان قصر را خواهد گرفت.  طي ۱۰ سال گذشته هربار كه از جلو زندان قصر رد مي شدم ناخودآگاه خاطره آن خبر در ذهنم زنده مي شد و در همان لحظه از خود مي پرسيدم پس كي اين زندان قصر فرهنگسرا مي شود و آيا مجال مي يابم بار ديگر خبري و مطلبي براي زندان قصر بنويسم.در يكي از روزهاي پاييزي سال  جاري يعني ۱۰ سال پس از آن خبر در روزنامه، سرگرم تهيه خبر بودم كه مطلع شدم فرداي آن روز قرار است ۸۰ درصد زندان قصر، تحويل شهرداري شود. آرزوي خاطره انگيز خود را تحقق يافته ديدم و خوشحال شدم، بالاخره خبري كه نوشتم پس از ۱۰ سال به سرانجام رسيده بود. آري خاطره ام بازهم زنده شد وقتي فهميدم ديوارهاي زندان قصر پس از ۷۵ سال فرو ريخت و به تاريخ پيوست.
تاثيرگذارترين 
در تابستان سال ۱۳۷۶ در سرويس شهري روزنامه، سرگرم تنظيم خبر بودم كه به يكباره صداي زنگ تلفن مرابه خود آورد. گوشي را كه برداشتم، بانويي از پشت خط با اعتراض، حرفه و رسالت خبرنگاري ام را يادآور شد و گفت چرا نشسته ايد پشت ميز كارتان و هي دروغ به هم مي بافيد؟ اگر راست مي گوييد سري به شهرك نفت در منطقه ميني سيتي بزنيد و ببينيد كه عده اي از خدا بي خبر به جان زمين ها افتاده و همين طور بي محابا مي سازند و مي سازند. فرداي آن روز تنها و در هيات يك شهروند عادي به آنجا مراجعه كرده و گزارش ساخت و سازهاي غيرمجاز را تهيه و به چاپ سپردم. دو روز پس از آن نيز بار ديگر مامور شدم - اين بار با عكاس - تا گزارش دوم را براي روزنامه تهيه و چاپ كنم. به آنجا كه رسيدم، سرگرم گفت وگو با سازندگان غيرمجاز بودم كه جواني هراسان به سويم آمد گفت: - اشاره به من - «اين همان كسي است كه آن روز از اينجا گزارش تهيه كرد. همين را گفت و با صداي او چندين نفر بر سرم ريختند و تا توانستند من و عكاس را كتك زدند. به گونه اي كه بر زمين افتاده و هيچ نفهميدم، سپس به بيمارستان خاتم الانبيا منتقل شدم. طول درمان گرفتم و خبر ضرب و شتم بنده و عكاس در بسياري از روزنامه ها منعكس شد. انعكاس اين خبر و شكايت انجمن روزنامه نگاران از ضاربان موجب شد، مديريت شهري و مقام هاي قضايي به يك توافق رسيده و جلو ساخت و سازها را بگيرند. در آن ماجرا كتك خوردم اما خوشحال بودم از اينكه فضايي كه بايد از آهن و آجر و دود انباشته مي شد، جاي آن را سبزه و گل و عطر اقاقيا گرفت و اكنون در قالب يك پارك محلي مورد استفاده شهروندان است.
گاف 
در سال ۱۳۷۴ يك رقابت شيطنت آميز ميان خبرنگاران گروه هاي مختلف روزنامه حاكم شده بود و هركس تلاش مي كرد، خبر خود را به گونه اي عرضه كند كه در صفحه نخست همشهري جاي گيرد، فرداي آن روز خبرنگار به ديگر همكاران خود حاصل كارش را نشان مي داد و اظهار مي كرد كه خبرش در صفحه اول همشهري تيتر دارد. من نيز ناخواسته به اين وادي كشيده شدم و براي آنكه خبرم در صفحه نخست همشهري جاي گيرد و بيلان تيترهاي اول خبرهايم به نسبت ديگر همكارانم نمودار پرباري را نشان دهد، از افتتاح مسجدي با ابعاد ۳۴x متر در بوستان بعثت در مجاروت پايانه جنوب تهران به عنوان مسجد بزرگ بعثت ياد كرده و براي ارسال به روزنامه فاكس كردم، به همكار عكاس روزنامه هم سفارش دادم، عكس را به گونه اي به تصوير كشد كه دروغگو معرفي نشوم و سردبير روزنامه هم قانع شود كه اين مسجد همان مسجد بزرگي است كه قابليت عرضه در صفحه اول همشهري را دارد. اين گونه شد كه وقتي فردا عكس و خبر را بر پيشخوان دكه روزنامه ديدم، خوشحال شدم كه خبرم جاي خود را در آنجا كه مي خواسته ام جا داده است.

تلخ و شيرين
001462.jpg
فريبرز بيات 
تولد همشهري نقطه عطفي در تاريخ مطبوعات ايران است نه به آن دليل كه همشهري در قطعي كوچك و متفاوت از روزنامه هاي مشهور آن زمان منتشر شد يا اينكه چهره اي رنگي در ميان روزنامه هاي عبوس سياه و سفيد آن زمان به خود گرفت، بلكه تاكيد بر حوزه زندگي اجتماعي و فاصله گرفتن از فضاي سنگين و خشك و خشن سياست بود كه راه همشهري را به درون خانه شهروندان باز كرد. با چنين مشي و روشي همشهري از همان آغاز به جاي اختصاص تيترهاي اول خود به مسائل سياسي به طرح اخبار و مسائل و موضوعات اجتماعي مبتلا به مردم همت گماشت.
حادثه ولنجك 
يكي از مهمترين تيترهاي اول همشهري كه برد و تاثير بسزايي داشت و شايد بتوان گفت همشهري و همشهريان كمتر مي توانند آن را فراموش كنند تيتر اول روز دوشنبه هفتم ديماه ۱۳۷۱ بود:
«۱۶ دختر دانش آموز جان باختند»
موضوع از اين قرار بود كه ميني بوس حامل دانش آموزان ممتاز يك مدرسه راهنمايي دخترانه قصد داشت به عنوان پاداش و جايزه، بچه ها را به اردوگاه ببرد اما در شيب تند خيابان ولنجك كنترل ميني بوس از دست راننده خارج شده و پس از برخورد با اتومبيلي ديگر به ديوار بتوني موسسه آفات، وابسته به وزارت كشاورزي برخورد مي كند. ۱۶ دختر به اضافه راننده، يك معلم و مستخدمه مدرسه در اين حادثه جان مي بازند. اما اين پايان ماجرا آغازي بود بر بحث اصلاح شيب و تعريض خيابان از سوي شهرداري و نيز بحث مهم سرويس و اردوها مدارس كه تا مدتها موضوع روز مورد توجه محافل اجتماعي و فرهنگي بود و نشان داد كه يك روزنامه غيرسياسي نيز مي تواند به همان اندازه و بلكه بيشتر منشاء تغيير و تحول و اصلاح باشد آن هم در حوزه زندگي اجتماعي و شهري.
ديدار پس از ۵۰ سال 
حادثه ولنجك به زغم من تلخ ترين مهمترين و تاثيرگذارترين خبر در تاريخ همشهري است. اما خاطره انگيزترين شيرين ترين موضوع در همشهري براي من به عنوان دبير بخش اجتماعي ديدار مادر و دختري پس از ۵۰ سال بود. در يكي از روزهاي اواخر بهمن ماه محمود ادمي يكي از نويسندگاني كه به صورت موردي و از سر عشق و علاقه با بخش اجتماعي روزنامه همكاري مي كرد، خبري تنظيم كرده بود با اين مضمون كه دختري ۵۰ ساله براي يافتن مادرش از هموطنان درخواست كمك مي كند.
اين خبر در صفحه اجتماعي روزنامه درج شد. انتشار خبر سيلي از نامه و تلفن روانه دفتر روزنامه كرد. افراد مختلفي با اعلام شواهد و نشانه هاي متفاوت از مادر يا دختر اظهار مي كردند كه آنها را مي شناسند اما پس از بررسي دقيق تر معلوم مي شد كه چنين نيست. بالاخره پس از ۱۵ روز فردي با دفتر روزنامه تماس گرفت كه شواهد و نشانه هايي بسيار نزديك و دقيق از دختر و مادر ارائه مي كرد، بررسي هاي بعد توسط سرويس اجتماعي معلوم كرد مادر ۷۰ ساله اين دختر ۵۰ ساله در گوشه اي از اين شهر شلوغ و در غم و حسرت بي خبري از جگرگوشه اش با كهولت و بيماري دست و پنجه نرم مي كند. اعلام خبر به مادر و دختر كاري سخت بود. اين وظيفه را به دوستمان محمود دالايي واگذار كرديم، قرار ملاقاتي را براي دهم اسفندماه تنظيم كرديم. در خانه اي محقر و فقيرانه در جنوب تهران، مادر و دختر پس از ۵۰ سال يكديگر را در آغوش گرفتند. (خبر اول صفحه ۱۲ روز ۱۱ اسفند ۱۳۷۲).
مادر و دختر در اولين ملاقات براي چند لحظه مات و مبهوت يكديگر را نگاه مي كردند سپس بغضشان تركيد و يكديگر را در آغوش گرفتند. مادر تلاش مي كرد پاي دختر را ببوسد و مي گفت ۵۰ سال پيش كه با صورت گريان مرا ترك كرد كفش نداشت و پايش ترك برداشته بود.
عصمت (دختر) همچنان كه به دست هاي مادر بوسه مي زد بغض ۵۳ ساله اش را شكست و آرام لابه لاي هق هق گريه گفت مادر چرا من را ترك كردي.
مادر، مونس من فقر بود و بوي ترياك و شوهري معتاد، وقتي تو به دنيا آمدي خوشحال شدم، گفتم عزيزي دارم كه به اميد او شايد بتوانم زندگي را تحمل كنم. به پدرت گفتم تو را نگه دارد. اما او گفت داغ بچه  را به دلت مي گذارم و همين كار را كرد و تو را به يك گاودار بخشيد. اواخر عمر پدرت قبول كرد كه آدرس تو را بدهد اما وقتي با آگهي ترحيم او مواجه شدم تنها اميدم براي پيدا كردنت به گور رفت.
***
اين ماجرا گذشته از آنكه تاثير بسزا و خاطره انگيزي براي من و همه همكاران بخش اجتماعي داشت سرآغازي شد براي نوع ديگري از نگاه به حوادث. تا پيش از اين معمولا حوادث منفي، زد و خورد و درگيري بود كه مهم و باارزش تلقي مي شد اما اين ماجرا نشان داد «حوادث مثبت» به همان اندازه و بلكه بيشتر از حوادث منفي مي تواند تاثيرگذار باشد. اگر چه همشهري به برخي دلايل كه مجال توضيحش در اينجا نيست اين روش را ادامه نداد. اما برخي روزنامه هاي ديگر اين ماجرا را الگويي براي نوع جديدي از كار در صفحه حوادث اجتماعي قرار دادند و ستون «جست وجوگران عاطفه» را ايجاد كردند كه از جمله ستون هاي بسيار خوب، جذاب و پرخواننده مطبوعات است.

خبرنگار بداخلاق
فروزان آصف نخعي 
روز پنج شنبه دريايي صدا زد و گفت:آصف برو به ساختان گل آقا، از سالگرد نشريه خبر تهيه كن.
من اهل ذوق و طنز نيستم.
باشه برو.
دم در ساختمان گل آقا، واقع در ميدان آرژانتين، ابتداي خيابان الوند، حبيبي معاون رئيس جمهور (آقاي هاشمي رفسنجاني) از پله ها بالا مي رفت. من هم پشت سر او بالا رفتم. (بعدا فهميدم فردي كه از طرف نشريه دم در ايستاده بود، فكر كرده بود من هم از همراهان آقاي حبيبي هستم.)
آقاي خاتمي هم (رئيس كتابخانه ملي وقت) در آنجا حضور داشت. هنگامي كه مشغول تهيه گزارش و مصاحبه با افراد بودم، آقاي صابري با تشر پدرانه اي گفت: كسي نبايد در اينجا خبر و گزارشي تهيه كند. از كجا آمده اي. گفتم: من از طنز خوشم نمي آيد ولي سردبير روزنامه همشهري به من ماموريت داده كه از اين مكان گزارش تهيه كنم و اين كار را هم مي كنم. ايشان در ادامه گفت:شما نمي تواني چون من اجازه نمي دهم، شما جاي پسر من هستيد وگرنه...
گفتم: شما هم جاي پدر من هستيد ولي اگر هم نبوديد هيچ اگرنه اي به شما نمي گفتم. ثانيا اينگونه مي توانيم ركن چهارم دموكراسي را تقويت كنيم؟
از اينكه كار خودم را با اراده تمام پيش بردم، احساس رضايت مي كردم.بعد از مدتها از آن ماجرا خاتمي به عنوان رئيس كتابخانه ملي از همشهري بازديد كرد و تا چشمش به من افتاد گفت: ا، تو همان خبرنگار بداخلاق هستي؟
گفتم: بله من خودم هستم.
گفت:  ولي حرف و كار شما درست بود.

به مناسبت دوازده سالگي
موثرترين ها، خاطره انگيزترين ها و البته... بزرگ ترين گاف ها
001436.jpg
كمتر كسي را مي شناسيم كه حرفه روزنامه نگاري را ترك گفته باشد. خيلي ها از حرفه هاي ديگر به روزنامه نگاري روي مي آورند، اما به ندرت ممكن است كه يك روزنامه نگار حرفه اي شغل خود را ترك گفته و فقط به حرفه يا حرفه هاي ديگري بپردازد.
اين موضوع ريشه در جذابيت هاي خاص روزنامه نگاري دارد. جذابيت هايي كه باعث مي شود هر روز كار در روزنامه اغلب با تجربه هاي متفاوت همراه باشد. هيجان، شادي و اندوه به صورت اجتناب ناپذير همراه با اين حرفه است.
همچنين يك روزنامه نگار همانقدر كه ممكن است يك روز از تاثير مثبت و فراگير آنچه كه نوشته لذت ببرد، روز ديگر شرمسار پيامدهاي ناخواسته نوشته اش باشد.
به مناسبت آغاز دوازدهمين سال انتشار از اعضاي تحريريه روزنامه همشهري خواستيم هر كدام از موثرترين، خاطره انگيزترين و نيز بزرگ ترين اشتباه يا خطاي مطبوعاتي خود در طول مدت فعاليت در اين روزنامه، بنويسند.
برخي فرصت نوشتن پيدا نكردند. برخي ظاهرا نوشتن از موثرترين مطالب خود را مغاير فروتني دانستند. برخي نيز ظاهرا هيچ اشتباه قابل توجه يا به لحن ساده تر «گاف» روزنامه نگاري نداشته اند.
آنچه كه مي خوانيد مرور خاطرات چند نفر از خبرنگاران و نويسندگان روزنامه است، اگر چه مي دانيم كه اين مختصر برتابنده همه حال و هواي كار در روزنامه نيست.

كسي جرات نداشت
خياط در كوزه نيفتاد!
عكسي از طاهركناره در آرشيو همشهري پيدا نكرديم 

اوايل سال ۱۳۷۳ بود كه برادر من در يك حادثه رانندگي در بيمارستان شماره دو (جاده قديم كرج) بستري شده بود. من در شيفت صبح مشغول به كار بودم. ساعات ملاقات از ساعت ۱۴ الي ۱۶ بعدازظهر بود من كه در سطح شهر مشغول عكاسي بودم و چون ساعت كار ما ساعت ۳۰/۱۵ تمام مي شد و من نمي توانستم به ساعت ملاقات برسم، خواستم كه با اتومبيل روزنامه به نحوي براي ديدار برادرم بروم. از راننده خواستم كه به سمت جاده قديم كرج برود تا من از خطوط راه آهن عكاسي كنم. ابتداي جاده اتوبان كرج متوجه ترافيك شديد شدم كه ناگهان دود سياه رنگي به هوا برخاسته، من كه متوجه غيرعادي بودن اين ترافيك در آن ساعت از روز شدم به سرعت از اتومبيل بيرون پريدم و شروع كردم به سمت دود دويدم رفته رفته كه به محل، نزديك مي شدم متوجه شدم كه يك كاميون يك موتور سوار را زير گرفته و چون چرخ جلو كاميون روي باك موتور آمده بود، گرماي تابستان باعث انفجار شده و كاميون و موتور به سرعت در حال سوختن بودند و خود موتور سوار نيز زير چرخ هاي انتهايي كاميون مانده بود و در دم جان سپرده بود. من كه بسيار جوان بودم. به سرعت در حال عكاسي بودم چندين اتومبيل در كنار كاميون ايستاده بودند و جمعيت تقريبا ۲۰۰، ۳۰۰ نفري شاهد اين حادثه بودند ولي كسي جرات نزديك شدن به كاميون كه در حال سوختن بود با باك پر از گازوئيل كه به صورت احتراق در حال آتش سوزي به سمت بالاي كاميون فواره مي كرد، نبود. از دست كسي كاري بر نمي آمد. من كه جرات كرده بودم و يا از ندانستن خطر به كاميون نزديك شده بودم و عكاسي مي كردم با اعتراض گروهي روبرو شدم. اما من تنهاي تنها به عكسي كه مي گرفتم فكر مي كردم. بعد از حدود نيم ساعت انتظار، ماشين آتش نشاني رسيد و بقيه ماجرا...
سال بعد ۱۳۷۴ آن عكس در بخش عكس خبري به عنوان برترين عكس سال انتخاب شد و جايزه آن عكس زيارت خانه خدا بود. من در سن ۲۳ سالگي مشرف به خانه خدا شدم و اين بدترين و زيباترين و رويايي ترين عكس و خاطره زندگي من بود كه هرگز فراموشم نخواهد شد.
عطاءا... طاهركناره

سالگرد
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
در شهر
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  در شهر  |  سالگرد  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |