سه شنبه ۲ دي ۱۳۸۲
شماره ۳۲۶۰- Dec,23, 2003
هنر
Front Page

بازخواني يك بيت از بيدل دهلوي
همسفري چند
002526.jpg
سعيد يوسف نيا
با توجه به عظمتي كه در قلب و ذهن من از مولانا بيدل دهلوي نقش بسته است، وقتي مي خواهم از شوريدگي و شيدايي و خيال مقتدر او حرف بزنم، يا چند سطري درباره انديشه عارفانه اين شاعر متفكر بنويسم، نمي دانم از كجا بايد شروع كنم، و كدام بيت او را به عنوان نقطه آغاز در نظر بگيرم. وسعت كيفي كار بيدل، با توجه به اين كه در حدود صد هزار بيت نيز سروده است، به قدري پيچيده و بغرنج مي نمايد كه تلاش خواننده را براي شناخت همه جانبه او بيهوده جلوه مي دهد.
به هر تقدير من ترجيح داده ام اين نوشتار را با تأويل و تعبير يك بيت از مولانا بيدل دهلوي آغاز كنم:
محمل كش اين قافله، نيرنگ حواس است
در خانه روانيم به هم، همسفري چند
حتماً مي دانيد كه محمل، به كجاوه يا اتاق كوچكي گفته مي شود كه بر پشت مركبي همچون شتر مي بندند و آدمي در آن مي نشيند و به سوي مقصد خود، رهسپار مي شود. محمل  كش نيز همان مركب يا كسي است كه قافله را به سوي مقصد مي برد. اما بيدل از قافله اي حرف مي زند كه محمل كش آن نيرنگ حواس است. پس انسانها اگرچه هر كدام در خانه جسم خود تنها نشسته اند، اما همه با هم، به هدايت نيرنگ حواس، به سوي مقصدي نامعلوم رهسپارند.
بيدل در اين بيت، از چگونگي درك دنيايي ملموس و شناخته شده حرف مي زند كه جز نيرنگ و فريب نيست. انسان، چگونه دنيا را درك مي كند و راه خود را در جهاني مرموز كه حقيقت خود را زير لايه هاي بيشماري از واقعيت هاي موهوم پنهان كرده است مي يابد و به سوي هدف گام برمي دارد؟ پاسخ، روشن و ساده است.
آدمي با توسل به درك عقلاني خود كه به واسطه حواس او امكان بروز يافته است، راه خود را مي يابد و با اطميناني كه به شناخت خود دارد، به تعبيري از دنيا كه برخاسته از نتيجه گيري شتابزده ادراك عقلاني اوست بسنده مي كند و به واقعيت پيرامون خويش ايمان مي آورد. بنابراين، باور كردن بي چون و چراي دنياي محسوس و ملموسي كه به واقعيت تعبير مي شود، مستلزم پذيرش شايستگي و صداقت حواس آدمي، به عنوان گيرنده  پيام هايي است كه في نفسه بي نهايتند، پس فاصله ميان ما و دنيا،« حواس ما و شيوه درك و نتيجه گيري» ماست. اگر ما باور كنيم هر آنچه را كه مي بينيم و مي شنويم، همان است كه بايد درك كنيم و جز اين نيست، به قطعيتي كاذب مي رسيم كه ما را در احساس امنيتي بي اساس، غوطه ور مي كند، امنيتي كه هديه نيرنگ حواس ماست.
طبيعتي كه ظاهراً بيرون از ما و بر ما محاط است، در ذات خود فريبنده است و حواس انسان كه محمل كش جسم اوست، دنيايي ناشناخته و تاريك را شناخته شده جلوه مي دهد و گفتار و كردار او را به سمتي هدايت مي كند كه جز آرزوهاي ناپايدار او نيست و جز تباه كردن تماميت هستي او نتيجه  ديگري ندارد. انسان، در ظلمت زمين، گم شده است و حواس خويش را تنها چراغ راه مي پندارد و نمي داند كه به قول بيدل:
جهان، كورانه دارد سعي نخجيري به تاريكي
به هر كس وارسي، مي افكند تيري به تاريكي
دانشمندان علوم جديد هم در پي تجربه هاي خود، به خوبي دريافته اند كه حواس انسان، فريبنده است و نمي توان به آن اطميناني داشت، اما از آنجا كه امكان درك ديگر  گونه دنيا را معتبر نمي دانند يا با چنين دركي، بيگانه اند، ناگزير به حواس خطا كار خود بسنده مي كنند و در پي علت ها مي روند.
به زعم بيدل، انسان با توسل به حواس فريبكار خود، قادر به شناسايي راز و رمز حيات نيست و آنچه او را در اين تاريكي محض، به سمت روشنايي مقصدي موهوم هدايت مي كند فرمانده حواس او يعني عقل اوست. پس محمل كش آدميان، نيرنگ حواس آنهاست و آدمها نيز اگرچه هر يك در خانه هاي خود نشسته اند، اما همسفر يكديگرند و نمي دانند آنچه را كه واقعيت مي پندارند، حاصل نيرنگي بيش نيست. بيدل مي گويد:
همچون نفس، بناي جهان، بر تردد است
در منزليم و رنج سفر مي كشيم ما
به هر تقدير، آدميان، بي آن كه بدانند، دل به اين فريب زودگذر مي بندند و مقاصد موهومي را كه منطق عقلاني آنها شناسايي كرده است، باور مي كنند و اسير پنجه هاي وهم مي شوند چرا كه به زعم بيدل، حقيقت آن چيزي نيست كه ما مي بينيم، اما براي آن كه سرگرداني خود را فراموش كنيم، درك عقلاني خود را يگانه درك حيات مي پنداريم و از كشف لايه هاي ديگر هستي خويش، عاجز مي مانيم.
درك روند معمول زندگي، از آنجا كه تبديل به عادتي مألوف شده است، ما را شگفت زده نمي كند، و جز ملال و سرخوردگي و خشم و يأس و عناد، ره آورد ديگري ندارد. بيدل مي داند آنچه انسان، واقعيت حيات مي پندارد، طنابي است كه از وهم تافته شده و به پاي درك انسان، پيچيده است، پس به آنان كه جر أت و توان آزاد شدن از اين طناب موهوم را دارند مي گويد:
تا چندرشته نفس از وهم تافتن
ديگر به پاي خويش مپيچ اين طناب را
شايد بپرسيد چگونه مي توان از بند وهم رها شد؟ طرح اين پرسش، منوط به چنين فرضي است كه شما اين نكته را پذيرفته باشيد كه فريب خورده ايد و به نيرنگ حواس، خوشدل شده ايد. اما باور كردن اين نكته كه جلوه متعارف و عقلاني زندگي، يكي از جلوه هاي بي نهايت حيات است، به سادگي امكان پذير نخواهد بود. پذيرش قلبي اين حقيقت نيازمند تحقيق است، يعني تلاش براي نزديك شدن به حق و حقيقت.
براي مثال، كساني كه در جزئيات زندگي عيني و محسوس موجودات متنوع زمين، غرق مي شوند، و در آنچه تنها جلوه زندگي مي پندارند عميقاً تأمل مي كنند، بيشتر و بهتر از ديگران درمي يابند كه زندگي حتي يك حشره، پر از شگفتي هاي تصور ناشدني است و چنين است كه مثلاً موريانه، سال هاي زيادي از زندگي يك پژوهشگر را به خود اختصاص مي دهد و باز هم ناشناخته باقي مي ماند.
به تعبير ساده تر، ما با به زبان آوردن اين كه «مي دانم جهان قابل درك، فقط يك جلوه از جهان و در نتيجه، بي اعتبار است» نمي توانيم به دانش خود، اطميناني داشته باشيم، چون دانستن، ذخيره كردن اطلاعات نيست، بل تركيبي از همه پيام هايي است كه در حريري از معما و راز پيچيده شده اند. اما از آنجا كه رهنمودهاي عملي، جاذبه  بيشتري از كلي گويي هاي نظري دارد، اغلب آدمها در پي پاسخ پرسش هاي خود، مي خواهند به سرعت همه چيز را بفهمند و به كار ببرند و حوصله شنيدن و خواندن و عمل كردن ندارند و به يك پاسخ كوتاه و عملي، قانع مي شوند. شايد به همين علت است كه مثلاً وقتي حافظ از پير ميكده پرسشي بزرگ مي كند و مي گويد: راه نجات چيست؟ پير به يك پاسخ كوتاه و عملي، بسنده مي كند:
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات؟
بخواست جام مي و گفت: عيب پوشيدن
* *
شعور به زعم بيدل، همان درك منطقي و متعارف است كه از دريچه حواس، امكان بروز مي ِيابد و حتي حيوانات نيز از آن بهره مندند. شعور، فرايند پيچيده اي است كه درك عيني دنيا را امكان پذير مي سازد و همه بايدها و نبايدها، عيب و هنر، زشتي و زيبايي، خوب و بد و بالاخره همه آن تضادهايي كه ذهنيت انسان را در چنبره پرقدرت خود اسير كرده است، در ساحت شعور متجلي مي شود و معنا مي يابد.
عيب و هنر، شعور توست، ورنه در اين ادب سرا
بي خبري چه ممكن است آينه پيش كس كشد؟
آنچه باعث مي شود حيات را تكه تكه كنيم و براي هر تكه اي مرزي قائل شويم و اين مرزهاي غيرقابل تعريف را اصيل و قطعي بشماريم، شعور ماست، و ديواره شعور ما را نيز قلم موي حواس ماست كه رنگ مي كند. بيدل بر آن است كه هستي ادب سر است، و ادب نيز چيزي نيست جز خاك شدن:
ادب، نه كسب عبادت، نه سعي حق طلبي است
به غير خاك شدن، هر چه هست بي ادبي است
به اعتقاد او:
«جهان و هر چه در آن است، جز غباري نيست» و ما نيز در محضر حقيقت مطلق، جز خاك راه نيستيم:
غباريم، زحمت كش بادها
به وحشت اسيرند آزادها
پس، در ادب سرايي كه همه چيز با همه چيز يكسان است، چگونه مي توان ميان عيب و هنر، مرزبندي كرد و به اصالت اين تمايز انديشي ايمان آورد؟
نقل است از ابوسعيد ابي الخيركه مي پرسند: تصوف چيست؟ پاسخ مي دهد: يكسان نگريستن و يكسونگريستن. بي خبري، رها شدن از تمام تصورات و مفاهيم موهوم است و اين رهايي، بيانگر غرقه شدن در اقيانوس توحيد و فرود آمدن است، زيرا من مألوف و شناخته شده، چيزي نيست جز دريافت هاي ما از شخصيتي كه محيط، به واسطه شعور، بر ما تحميل كرده است.
اين شعور تمايزطلب است كه آدمي را روبه روي آينه مي نشاند و معناي عيب و هنر را براي او هجي مي كند و آدمي بي آن كه عميقاً بداند انسان، شاهكار خداست، اين شاهكار پيچيده را با معيارهايي كه زاده ذهن زود باور اوست، تكه تكه مي كند و براي هر تكه نيز نامي برمي گزيند و اين گونه است كه عيب و هنر، ما بازاي عيني مي يابند.
كسي كه بي خبر است و در شاهكار حق، غرق شده است، به خوبي مي داند كه در اين ادب سرا، فقط و فقط ادعاي بودن و دانستن است كه آدمي را روبه روي آينه خود بين مي نشاند، و او را منحصر به فرد مي نمايد.
وظيفه انسان، بر اين كره خاكي و مرموز، جز اين نيست كه در روند عمر، از خودبيني چشم بپوشد و با تماشاي بي غرضانه و فروتنانه هر آنچه كه در خواب و بيداري مي بيند، به جوهر حيات، نزديك تر شود. كجا بودن مهم نيست، چگونه بودن و ديدن و دريافتن حيات است كه به زندگي انسان، معنايي مقدس مي بخشد، و رنج او را در شوق بي پايان رهايي و عشق، محو مي كند.*
* اين نوشتار بخشي از كتابي است به نام طاووس جلوه زا كه هنوز منتشر نشده است.

گوشه
هميشه فاصله اي هست؟

زهير توكلي
آري هميشه فاصله اي هست و با اين جمله اگر حسرت طلبيدن و نرسيدن را زير زبان مزمزه كني، چقدر زيباست اما اگر دستورالعمل نانوشته ذهنت باشد؟
اگر تصميم داشته باشي چيزي را نشنوي، پنبه كه سهل است، چوب پنبه در گوش ات فرو مي كني و اصلاً چه نيازي به اينها؟ تعصب، تو را به قطعيت مي رساند. چنان قطعيتي كه رابطه  ات را با ديگران قطع مي كند، بعد تو مي ماني و پندارهايت كه محكومند در دايره بمانند و سرنوشت ركود مرداب است.
اين درد مشترك ما ايرانيان است و در عالم شعر هم با لباس هاي گوناگون مي آيد و مي رود.
از جمله اين لباس ها يكي اين است كه هنوز گل خودت خشك نشده، مي خواهي در كالبد ديگران روح بدمي، پس «زنده باد مانيفست» و«زنده باد صفحه دوستان» و «زنده باد و باد و باد...»
اما لباس ديگر، برخورد بزرگتر هاي توست با تو. اگر تو، در عنفوان جواني، چنان كه افتد و داني، حس مي كني جاي سرت در ميان سرها خالي است و اگر زودتر اين جاي خالي را پر نكني در سرشماري «شاعران معاصر» اسمت از قلم مي افتد، بزرگترها چه مي كنند؟
بعضي از پيرترها براي اين كه عقب نيفتند، ندا سر مي دهند كه: من امروز نز بهر جنگ آمدم/ پي پوزش و نام و ننگ آمدم. [خطاب رستم كهن سال به اسفنديار جوان].
و چنين است كه سر پيري معركه گيري شروع مي شود و چقدر درد آور است ديدن سطور پير شاعر نام آشنا كه مجبورند با استخوان هاي نحيف، اداي سطرهاي جوان را درآورند و با پشت خميده در هياهوي رقص آنها دستي بجنبانند و پايي بلغزانند. (ياد بزرگاني مثل اخوان و شاملو به  خير كه بي اعتنايي به حجم امواج نو در شعر امروز تا روز آخر به همان «مهر و نشان ماندند كه بودند»).
بعضي از بزرگترهاي ديگر، مرا ياد «بارتلبي محرر» مي اندازند، شخصيت اسرار آميز يكي از داستان هاي كوتاه «هرمان ملويل» با اين جمله تغييرناپذير كه: «ترجيح مي دهم اين كار را انجام ندهم».(۱)
ترجيح مي دهند نخوانند، ترجيح مي دهند بمانند و جلو نيايند، ترجيح مي دهند كه پوزخندي بزنند و چيزي نگويند، غافل از اين كه هر عملي عكس العمل مي خواهد، اگر چيزي را قبول نداري، اگر موضع نگيري و به اصطلاح آن را «بايكوت» كني، او به راهش ادامه خواهد داد و تنها تويي كه به حاشيه مي روي.
***
دو هفته پيش نشستي در كانون ادبيات امروز ايران برگزار شد. موضوع اين نشست نقد كتاب «چه؟ ريك هاي جوان، گزيده غزل پيشرو» با مانيفست «كودتاي خودكار» بود.
نكته قابل توجه ،در برخورد عالمانه و در عين حال كوبنده منتقدان حاضر با كتاب ياد شده بود و نيز برخورد متواضعانه و در عين حال «از نوع فعال» هادي خوانساري، نويسنده كتاب «چه؟...»
ياحق
پي نوشت:
* عنوان مطلب،سطري معروف از شادروان فروغ فرخزاد است.
۱- اين داستان را در يكي از جلدهاي مجموعه چهار جلدي «داستان، نقد، كارگاه نقد» به ترجمه و تدوين احمدگلشيري خوانده ام.

نگاه
غنيمت

اشاره؛دو شعر زير از ديدار با استاد محمدعلي بهمني در نشستي كه پانزده روز پيش برگزار شد، به غنيمت گرفته شده است. استاد، به عنوان ميهمان جلسه «نقد كتاب چه ريك هاي جوان» در كانون ادبيات امروز ايران، از بندرعباس آمده بود.وي ابتدا به جاي اين كه از اشعار خود براي حاضران بخواند، به معرفي شاعر ناشناخته اي از جزيره قشم پرداخت و چند غزل از وي قرائت كرد: «امينه دريانورد كه هنوز تحصيلات پيش دانشگاهي اش را تمام نكرده ، اهل يكي از روستاهاي اين جزيره است؛ روستايي كه هنوز آداب و رسوم عشيره اي، با شدت تمام در آن اجرا مي شود.به طوري كه ادامه تحصيل او تا اين مقطع يك امر استثنايي در آن روستا محسوب مي شود و حاصل سرسختي خانواده او و خود او است.»
***
پر مي كشم از پنجره خواب تو تا تو
هرشب من و ديدار، در اين پنجره با تو
از خستگي روز همين خواب پر از راز
كافي است مرا اي همه خواسته ها تو
ديشب من و تو بسته اين خاك نبوديم
من يكسره آتش همه ذرات هوا تو
بيدارم اگر دغدغه روز نمي كرد
با آتشمان سوخته بودي همه را تو
پژواك خودم بودم و خود را نشنيدم
اي هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو
آزادگي و شيفتگي مرز ندارد
حتي شده اي از خودت آزاد و رها تو
يا مرگ و يا شعبده بازان سياست؟
ديگر نه و هرگز نه كه يا مرگ كه يا تو
وقتي همه جا از غزل من سخني هست
يعني همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو
پاسخ بده از اين همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم از همه خلق چرا تو
محمد علي بهمني
***
شعر بعد، غزلي است با درونمايه «اعتراض اجتماعي » كه در عين حال «غزل» است ، يعني نه «شعار زدگي» در آن تاثير چنداني كرده است و نه «ارجاعات برون گرايانه افراطي» كه غزل را به «قطعه» يا «قصيده» نزديك مي كند .تبديل جزيره به يك كاراكتر شاعرانه و ساختار خطابي مستقيم،شعر اين غزل اجتماعي را داراي يك انرژي شخصي قوي كرده است.
خيال كن كه جزيره كه ما از آن توايم
كه زرخريد،كه تسخير رايگان توايم
خيال كن كه دروغ است، فعل ناشدني
شده است و حرف مگوياي داستان توايم
خيال، فرصت خوبي است، خوش خيال ترين
خيال كن كه خدايي و بندگان توايم
خيال نه كه يقين مي كن اين كرامت محض
تمام، تور تو، ما نيز ماهيان توايم
«كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست»
تو ميزباني و ما نيز ميهمان توايم
عجب زمانه مهمان كشي است، شرم نكن
بريز، تشنه بي مكث شوكران توايم
امينه دريانورد

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   زندگي  |   سياست  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |