يكشنبه ۷ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۶۵
آتش نشاني حسن آباد روي قبرستان
زير اين شهر مرده ها خوابيده اند
همه از قبرستان حرف مي زدند. چند ساعت آتش نشاني حسن آباد را زير و رو كرديم تا نشاني از قبرهاي چند قرن پيش پيدا كنيم. باغبان آتش نشاني زمين را كندواستخوان ها بيرون آمدند.ما باوركرديم كه روي قبرستان راه مي رويم.
عكس :هادي مختاريان
000004.jpg

شهرام فرهنگي 
هوالباقي. آرامگاه هنرمند نامي و استاد گرامي، ميرزامحمدرضا كلهر. يادبود برپايي كنگره بزرگداشت كلهر در يكصدمين سال درگذشت آن مرحوم، شهريور ماه ۱۳۶۸، انجمن خوشنويسان ايران.
روي مرده ها زندگي مي كنيم. چه كسي زير خاك صداي پاي آدميزاد شنيده است؟ مرده ها كه زبان ندارند. صداي اعتراض به گوشمان نمي رسد. رويشان قدم مي زنيم، خريد مي كنيم، مي خنديم، حرف مي زنيم و زندگي مي كنيم. اين آخري هياهويي دارد كه نمي گذارد به اطراف نگاه  كنيم. نمي بينيم كه سنگ قبر استاد ميرزا محمدرضا كلهر روي ديوار ايستاده است!
فراموشي، ميراث ما است و اين هم دردي است. نمي دانيم كجا زندگي مي كنيم. نمي دانيم كجا ايستاده ايم. اين شهر را نمي شناسيم. وقتي يك نفر مي گويد در گوشه اي از اين شهر يك سنگ قبر روي ديوار است، چشمانمان گرد مي شود و به راه مي افتيم.
خيابان وحدت اسلامي، ضلع شمال غربي ميدان حسن آباد، ساختمان آتش نشاني، رسيديم. سنگ قبر همين جا بود. روي ديوار آتش نشاني. زير پاي افراد شاغل در آتش نشاني، مرده ها خوابيده اند. شنيده بوديم كه اينجا زماني قبرستان بوده اما پيش از ديدن سنگ قبر استاد كلهر باورمان نمي شد ماجرا كاملا جدي باشد. تاريخ مصرف قبرستان تمام مي شود. مثل كنسروماهي، مثل قرمه سبزي كه در يخچال كپك مي زند.
مردگاني كه زير ساختمان آتش نشاني خوابيده اند شايد اولين مرده هاي تهران باشند كه افتخار خوابيدن كنار ديگران نصيبشان شد. از اين مرده ها اطلاع دقيقي در دست نيست. جالب است كه كسي حتي نام اين قبرستان را نمي داند. سنگ قبر استاد كلهر تنها نماد باقي مانده از گورستان مدفون شده تهران است. مردم حتي كلهر را هم نمي شناسند.
مردم از محل مي گذشتند و كسي به ديوار نگاه نمي كرد. وارد خلوتشان شديم و وادارشان كرديم كه نگاه كنند. «اين سنگ قبر كيست؟» چند دوجين «نمي دانم» نصيبمان شد و گذشتيم.
خيابان وحدت اسلامي بورس چوب، مبل و هرچه جنس چوبي ديگراست. رفتيم داخل يكي از مغازه ها. چرت مردي را كه پشت ميز نشسته بود پاره كرديم. «جريان اين سنگ قبر چيه؟» فروشنده كه به اميد فروش پاسخمان را داده بود با اكره به حرف آمد: «اينجا قبرستان بود. فكر مي كنم نزديك به ۶۰ يا ۶۵ سال پيش رويش آتش نشاني را ساختند. اين سنگ قبر هم ياد بود همان نويسنده معروف است.»
همين؟ اينكه كافي نبود. بايد يكي از قديمي هاي محل را پيدا مي كرديم. در يك خيابان فرعي، داخل و انتهاي يك كوچه باريك و بن بست، سوالمان را براي كارگري تكرار كرديم. او دستمان را گرفت و به سمت ساختماني قديمي برد. ظاهرا يك پير آنجا بود و مي توانست جوابمان را بدهد. در چند ثانيه چهره مردي را كه قرار است با او روبه رو شويم تصور كرديم. چند ثانيه بعد فهميديم كه هنوز مردم را نمي شناسيم. مرد سالخورده اي كه مي گفتند سال ها است آنجا زندگي مي كند و اطراف را خوب مي شناسد در پاسخ ما گفت: «سنگ قبر روي ديوار؟ مال يك دانشمند است ديگر. اينجا قبرستوني (!) بوده؟ من خبر ندارم.» استفاده كرديم و گذشتيم. رويمان نشد به او بگوييم پدرجان دانشمند كجا و خوشنويس كجا. چاره اي نبود، بايد مي رفتيم داخل آتش نشاني. احتمالا آنجا كسي پيدا مي شد كه از مرده هاي زير پايش باخبر باشد. فاصله چند متري مغازه هاي مبل فروشي تا آتش نشاني هم دنيايي داشت. داخل ساختمان ويرانه اي كه بخشي از آتش نشاني بود، كارگرها بر مزار مرده ها خوابيده بودند. روي پياده رو مردم قدم مي زدند و ماشين هاي رنگارنگ هم پارك كرده بودند. زندگي روي قبرستان در جريان بود.
مذاكره با كاركنان آتش نشاني آسانتر از آن چيزي بود كه تصور مي كرديم. داخل اتاق اطلاعات مردي كنار بخاري گازي نشسته بود و براي فرار از تنهايي لحظه شماري مي كرد. ما وارد سكوت اش شديم. همان سوالات آشنا و البته پاسخي متفاوت؛ «قبرستان؟ يك هفته دير آمديد. پشت سرتان را نگاه كنيد. همان جا كه كنده شده. چند روز پيش از اينجا ۲۰ كيلو استخوان و جمجمه بيرون آمد. شما اگر اطلاعات بيشتر مي خواهيد بايد با فرمانده آتش نشاني صحبت كنيد.»
000006.jpg
اين بهانه اي  است كه منجر به كشف قبرستان شد. سنگ قبر استاد كلهر روي ديوار آتش نشاني حسن آباد.

استخوان و جمجمه آدم و قبرهاي يك قرن پيش. چه وسوسه  بزرگي. دلمان مي خواست با دست به جان باغ آتش نشاني بيفتيم، زمين را بكنيم و براي تكميل گزارش به استخوان برسيم. حالا ديگر سنگ قبر استاد كلهر به حاشيه رفته بود. متن زير پايمان بود. قبرستاني مدفون شده زيرشهر. چند دقيقه بعد «علي اصغر برمي» وارد ماجرا شد. او فرمانده آتش نشاني بود كه مي گفتند ميان اين جماعت بيش از ديگران درمورد محل كارشان تحقيق كرده است.
«من سال هاست كه اينجا كار مي كنم. تا همين ۳، ۴ سال پيش پيرمردي هر روز مي آمد آتش نشاني و مي گفت اينجا قبر پدربزرگم است. او براي دعا مي آمد، در اين سال ها بارها و بارها زمين را كنديم و به استخوان انسان رسيديم. زمان جنگ براي ساخت پناهگاه به عمق ۴ متر زمين را گود برداشتيم. ميان استخوان ها به جمجمه اي رسيديم كه هنوز مو روي سرش بود. همين يك هفته پيش هم زمين اينجا را براي فاضلا ب كندند و به استخوان رسيدند. در ضمن وسعت اين قبرستان خيلي زياده بوده، سردر قبرستان بيرون از محوطه آتش نشاني است.»او به زيرگذر حسن آباد اشاره مي كند. جايي كه ماشين ها در روزهاي آفتابي هم براي لحظه اي تاريكي را تجربه مي كنند. در اين لحظه ها آنها از ميان مرده هايي بيش از يك قرن پيش عبور مي كنند. مانده ام كه اين مرده ها خوشبخت هستند كه در قرن درشكه مرده اند و حالا وسط دنياي مدرن امروز خوابيده اند يا اينكه بد اقبال هستند كه هربار با صداي ترمز و بوق اتومبيل ها پريشان مي شوند؟!
«وقتي كارگران شهرداري براي ساختن اين زيرگذر زمين را كندند به استخوان رسيدند. آنها حتي يك كوزه بزرگ هم پيدا كردند كه كلي سروصدا به پا كرد و عاقبت نصيب سازمان ميراث فرهنگي شد.»
فرمانده آتش نشاني يكي از معدود افرادي است كه ملاقات با قبرهاي سنتي را تجربه كرده.«حتي شكل قبرهاي اين قبرستان با وضعيتي كه ما به آن عادت داريم متفاوت است. داخل قبرها سنگ نيست. ظاهراً آنها براي دورماندن جسد از دست جانوران ابتدا زمين را به صورت عمودي مي كندند و بعد پايين آن حفره قسمتي را به شكل افقي مي كندند و جسد را داخل آن مي گذاشتند.
در نهايت از خشت هم براي بستن محل قرارگرفتن جسد استفاده مي كردند.
من واقعاً نمي دانم اين قبرستان متعلق به چند سال پيش است. شايد مثل هر مكان تاريخي ديگر درمورد اين قبرستان گمنام هم حرف و حديث و شايعه فراوان است. در آتش نشاني عده اي از حضور جن و پري و روح در محل حرف مي زدند. يكي هم مي گفت سر ميرزا كوچك خان جنگلي را هم در همين قبرستان زير خاك گذاشته اند. اصولاً ما عاشق توهم هستيم اين است كه مسائل ساده را پيچيده مي كنيم.
فرمانده مي گفت: «يك نكته برايم خيلي عجيب است. اينكه اصلاً چرا اين محل تبديل به قبرستان شده. معمولا مكان هايي را تبديل به قبرستان مي كنند كه بيرون از شهر باشند. قديمي ها بيش از ما به اين مسائل اهميت مي دادند. آنها مي گفتند خاك قبرستان نبايد روي سر شهر و زنده ها بريزد. با اين حال اين قبرستان از ابتدا داخل شهر بود. از طرفي در اين مكان امامزاده اي هم وجود ندارد كه بخاطر آن تبديل به قبرستان شده باشد. در اين سال  ها هميشه برايم سوال بوده كه چرا اين محل تبديل به قبرستان شده.»
مي خواستيم از توهم بيرون بياييم كه يك شخصيت تازه  وارد ماجرا شد. او انتهاي توهم بود. «چي؟ استخوان؟ قبرستان؟ بياييد تا مرده شورخانه و سنگ اش را به شما نشان دهم.» يكنفر گفت: آقا دنبالش نرويد؛ اما رفتيم و چيزي جز لوله شوفاژ نصيبمان نشد. با اين حال ديدن شوفاژخانه اي كه قرن ها پيش محل شستن مرده ها بوده خالي از لطف نبود.ناگهان نااميد شديم. تلاش ما براي يافتن قبر و استخوان بيهوده بود.آخرين اميد چاله اي بود كه بيرون در وجود داشت و هنوز پر نشده بود. شايد آنجا مي شد تكه استخواني پيدا كرد و اين گزارش را سير كرد. ديوارهاي قبر مشخص بود اما استخوان وجود نداشت. گرچه كاركنان آتش نشاني سعي مي كردند سيم، سنگ و هر آشغالي را جايگزين استخوان كنند! ناگهان سروكله پيرمردي پيدا شد. باغبان آتش نشاني از روي كنجكاوي به ما نزديك شد. «چه مي خواهيد؟ استخوان آدم؟ من خودم تازه آنها را چال كردم.»
و داستان در انتها به اوج رسيد. باغبان ۲۰ سال بود كه به يافتن استخوان و دوباره به خاك سپردن آنها عادت كرده بود. لطف كردن به ما برايش تنها يك تكرار بود. رفت و لحظه اي بعد با بيل به صحنه بازگشت. نياز به جستجو نبود. پيرمرد مي دانست آخرين استخوان ها را زير كدام درخت كاشته است. خش، خرش. صداي بيل مي آمد. كرم هاي خاكي روي خاك مرطوب مي رقصيدند و استخوان هاي عتيقه سردي هوا را لمس كردند. پيرمرد بيل مي زد و استخوان ها بيرون مي آمدند.
شايد يك استخوان متعلق به پاي نعل بند طهران، نه تهران بود، ديگري دست پينه دوز، ديگري انگشت عطار و بالاخره يكي هم بازوي چپ زرگر.يكي گفت اين يكي استخوان دست است (كلهر خوشنويس نيست؟)پيرمرد بيل مي زد و بي تابي مي كرد. «اينكه خيلي كم است. خودم چند روز پيش يك گوني استخوان اينجا چال كردم.»
دغدغه هاي پيرمرد جاي خود،  كار ما تمام بود. به استخوان هاي قبرستان رسيديم. باغبان با سماجت خاك را زير و رو مي كرد.كرم هاي خاكي روي استخوان ها جشني برپا كرده بودند. جاي آلبركامو و فرانتس كافكا خالي بود. ما، پيرمرد، استخوان ها و كرمهاي خاكي را گذاشتيم و گذشتيم. وارد خيابان شديم. نرم و آهسته قدم برداشتيم مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي مردگان. روي مرده ها زندگي در جريان بود.

ستون شما
پيدا كنيد ، پياده رو را !
000002.jpg
اگرمردم يا شهروندان نباشند، شهر معنا و مفهومي نخواهد داشت. در توسعه شهري تهران، حقوق عابران پياده بيش از هر حق ديگري ناديده گرفته شده، به همين دليل، بحث پياده ها و پياده روها يك معضل ريشه دار در كلان شهر تهران است.
متاسفانه مقررات شهرسازي ما هنوز پاسخگوي نياز و مشكلات امروز شهر و شهروندان نيست. الزام بناها به داشتن پاركينگ، چند سالي است كه رعايت مي شود. اما از ميان رفتن حقوق عابران پياده ظاهرا حساسيتي را درتهران بر نمي انگيزد. وقتي يك ساختمان قديمي را خراب مي كنند تا يك بناي جديد چند طبقه بسازند، گويي يك مسابقه اعلام نشده براي تصرف حريم مردم و پياده روها آغاز مي شود.
سازندگان، ديوار بنا را تا آنجا كه ممكن است به زيان عابرپياده پيش مي كشند. درنتيجه دركمتر خياباني مي توان يك پياده رو خوب و بي دردسر پيدا كرد.
در اين عكس سازنده بنا، در حد افراط حق شخصي اش را به زيان حقوق عابران پياده توسعه داده است، به طوري كه درختان هم به زحمت نفس مي كشند.
قوانين شهري ما براي حفظ حقوق عابران پياده نيازمند بازنگري جدي است و احتياج به انضباط و مراقبت بيشتري براي اجرا دارد.

شهرنامه
او «چت» مي كند، ما گفتمان!
تا سر حساب شدم ديدم نه روز داريم، نه شب! پسر يكي يك دانه مان به محض آنكه از مدرسه مي آيد، دوشاخه تلفن را مي كشد و دوشاخه  كامپيوتر نازنين اش را توي پريز فرو مي كند. بعد مثل هر روز حدود دو، سه ساعت، انگشت هايش روي شاسي هاي كيبورد به رقص درمي آيند و چشمهايش روي صحفه كامپيوتر مي دوند.
گاهي عصباني است. گاهي لبخند مي زند، گاهي هم انگار كشتي هايش غرق شده اند، عبوس مي شود. هفته ها تعقيب و مراقبت كردم تا فهميدم اين كار اسمش چت (به فتح چ) است.
يعني حرف زدن با حروف نوشتاري، از جنس فارسي يا لاتين، فرقي نمي كند!
با شريك زندگي ام، به رايزني نشستيم و فهميديم كه هيهات ما گفت وگو يا به قول بعضي ها گفتمان را در خانه فراموش كرده ايم و حالا «چت» آمده جايش نشسته است.
آقاي فريبرز كامراني از تهران، پس از شرح مبسوطي درباره مزاياي چت خانگي مي افزايد: «يواش يواش پسر يكي يك دانه مان را به حرف كشيدم. حرفهايمان گل انداخت. انگار سالها با همديگر صحبت نكرده بوديم و اين شد عادت ما.
او به محض اينكه از مدرسه مي آيد، كلي حرف برايم دارد. من هم كه شامگاه به خانه مي آيم، يك انبان حرف و خاطره با خودم مي آورم.
مادرش هم، از مشاهدات روزانه و خريد وخانم هاي همسايه و اتفاقات محله، يك بنگاه سخن پراكني برايمان دائر كرده است. مختصري هم، براي «چت» كامپيوتري وقت مي ماند كه پسرمان به انتخاب خودش اجرا مي كند و آن وقت،  او تقرير مي كند و ما مي شويم شنونده!»
تازه مي فهمم، چه نسل عجيبي است، اين نسل روزگار ارتباطات فرامرزي، چقدر با هم مانوس اند، سفيد و سياه و سرخ و زرد و... فرقي نمي كند.
نسل امروز حرف هاي گفتني بسيار دارد. هوشيار باشيم، دقت كنيم... تحمل هم داشته باشيم.

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
طهرانشهر
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |