شنبه ۱۳ دي ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۷۱
ادبيات
Front Page

گفت وگو با خوزه ساراماگو
نه خوب، نه بد
000380.jpg
خوزه ساراماگو ۱۶ نوامبر ۱۹۲۲ در آزينهاگا- روستايي كوچك در شمال شرقي ليسبون- از پدر و مادري رعيت به دنيا آمد. اسم او همانند اسم پدرش «خوزه دوسوسا» انتخاب شد، اما كارمند اداره ثبت به ابتكار خود، ساراماگو را به نام خانوادگي او افزود. ساراماگو در زبان پرتغالي نام گياهي وحشي است كه مردم فقير به عنوان غذا از آن استفاده مي كردند.
اين تصادف، با طنين نمادين قوي خود، غالباً همراهي تنگاتنگي با شيوه روايي پيچيده ساراماگو دارد. ارتباط چندين لايه اي افسانه و حقيقت، در هم تنيدگي ديدگاه فردي و اجتماعي، آهنگ روايي برجسته در جادويي ساختن اين انحصار كنايه آميز و تأثر احساسي، نقاط برجسته داستانهاي ساراماگو اولين نويسنده پرتغالي زبان برنده جايزه نوبل هستند.
سفر طولاني ساراماگو به سوي شهرت و كمال ادبي، هموار نبود. اگرچه او در جواني با انتشار رمان سرزمين گناه در سال ۱۹۴۷ به جرگه ادبيات و داستان نويسي پاگذاشت، اما پس از آن تقريباً به مدت ۳۰ سال شاخه اي را كه مي توانست او را به شهرت جهاني برساند رها كرد. اگرچه هم ساراماگو و هم منتقدان آثارش بر اهميت ساختاري و ارزش مستقل كارهاي اوليه او تأكيد دارند، براي دسته عمده اي از خوانندگان، اين رمان تاريخي او «بالتازار و بليموندا» (۱۹۸۲) بود كه برايش تحسين عمومي به ارمغان آورد و خوانندگان بي شماري را جلب كرد. اين رمان شايد، هنوز پرخواننده ترين و پرمطالعه  ترين اثر اوست. اين داستان درسال ۱۹۹۰ توسط آهنگساز ايتاليايي «آريو كورجي» به صورت اپراي «بليموندا» به روي صحنه رفت. واكنش شديد به كتاب «انجيل به روايت عيسي مسيح» (۱۹۹۱)- دولت پرتغال مانع حضور اين كتاب براي دريافت جايزه ادبي اروپا شد چرا كه مدعي بود اين كتاب بر ضد كاتوليكهاست- ساراماگو و همسرش را كه خبرنگار مجله «پيدار دل ريو» بود بر آن داشت كه به جزاير اسپانيايي قناري مهاجرت كنند و در آنجا سكني گزينند.
رمانهاي كوري (۱۹۹۵)، همه نامها (۱۹۹۷) و غار (۲۰۰۰) نمونه داستانهاي تمثيلي و فلسفي تيره اي هستند كه در اغلب آنها شخصيتهاي داستاني فاقد نام هستند و به زمان و مكان نامشخصي تعلق دارند. هرچند كه اين شكنندگي و بي دفاعي آنها، هرگز مطلق نيست. اين آثار با آثار اوليه ساراماگو در مطرح كردن يك باور مثبت زمينه اي در وجود يك پتانسيل پويا و تغيير پذير در آدمي مشترك هستند؛ هرچند كه اغلب آنها ترسيم كننده ديدگاهي تيره و بدبينانه براي آينده نژاد بشري به شمار مي روند.
ساراماگو به عنوان يك نويسنده داراي گرايشهاي چپ، هرگز از درگيريها و مباحث سياسي، اجتناب نكرده است. دهها سال است كه او وفادارانه از نقش ادبيات در ايجاد گفتمان عمومي و مسئوليت وتعهد هنرمندان و روشنفكران در ايجاد فضاي عمومي براي آزادي بيان و فعاليت دفاع كرده است. اين هدف نهايي اوست كه در طول ساليان و با گذر عمر نيز تغيير نكرده است. فعاليت قابل توجه وي به عنوان سخنگوي بين المللي در احقاق حقوق بشر و آنچه اخيراً «ضرورت ساده عدالت و برابري براي همه» مي نامندش، سپس در دريافت جايزه نوبل افزايش يافته است.گفت وگوي زير برگرفته از دو مصاحبه اخير با خوزه ساراماگو توسط «آنا كلوبوكا» و «كارلا مالدونادو» است كه توسط پرستو جنگوك ترجمه شده است.
* آنا كلوبوكا: شما انفجاري از خلاقيت ادبي را در دهه ۶۰ زندگي تجربه كرده ايد كه برايتان شهرت ملي و بين المللي را به ارمغان آورده است. چگونه اين مسير غيرمعمول رشد خود را به عنوان يك داستان نويس توضيح مي دهيد؟
-نمي دانم اين مسأله را چگونه توضيح بدهم. فكر هم نمي كنم كه كس ديگري در موقعيتي مشابه بتواند مسيري را كه در زندگي، يك شخص از هيچ به نقطه اي مي رسد رديابي كند.
به خاطر دارم وقتي ۱۹ سال داشتم، از من پرسيدند كه دوست دارم در آينده چكار كنم. من جواب دادم كه مي خواهم نويسنده بشوم. من اين مسأله را به تعويق نينداختم. بسيار تلاش مي كردم تا به آن هدف دست يابم؛ تا اينكه وقتي فقط ۲۴ سال داشتم، اولين داستانم «سرزمين گناه» را نوشتم. اما در طول ۲۰ سال پس از آن بسيار كم نوشتم و هيچ چيز منتشر نكردم. اما زماني كه نوشتن، دوباره برايم به صورت فعاليتي معمول و روزمره درآمد، ديگر آن تمايل و خواسته قديمي در ذهنم رنگ باخته بود. عجيب نيست؟ من به نوشتن و انتشار كارهايم همانند عادتي معمولي و پيش پا افتاده ادامه مي دادم و هيچ برنامه مشخصي كه مرا هدايت كند، نداشتم.
تا سال ۱۹۷۴، سال انقلاب كه به ديكتاتوري ۵۰ ساله پرتغال خاتمه داد، فقط شش كتاب نوشته بودم كه داستانهايي از ياد رفته بودند و دو جلد مجموعه شعر و سه مجموعه از مقالاتي كه در روزنامه ها چاپ شده بودند.
دو كتاب اول، «فرهنگ نقاشي و خوشنويسي» و «تقريباً يك شيء» در سال ۱۹۷۵ انتشار يافتند.
اواخر ۱۹۷۵، به دلايل سياسي از شغلي كه با عنوان مدير روزنامه «دياريو دونويتسياس» چند ماه به آن اشتغال داشتم، بر كنار شدم. به خودم گفتم اگر من واقعاً مي خواهم نويسنده شوم، اكنون وقتش رسيده است. چند هفته بعد در ايالت روستايي «آلنتجو» بودم و اين تجربه، به نوشتن داستان «برخاسته از خاك» منجر شد كه در سال ۱۹۸۰ انتشار يافت. بالاخره داشتم اين مسأله را باور مي كردم كه ممكن است چيزي باارزش براي گفتن داشته باشم. در سال ۱۹۸۲، زماني كه ۶۰ ساله بودم، بالتازار و بليموند ا را چاپ كردم. بالاخره داشتم همان نويسنده اي مي شدم كه زماني آرزو داشتم و وقتي از من مي پرسند كه چگونه به اين نقطه رسيدم، تنها جوابي كه پيدا مي كنم اين است كه «من، تنها نمي نويسم؛ بلكه آنچه هستم را مي نويسم» اگر رازي وجود دارد، شايد در اين نكته نهفته است.
* كلوبوكا: در اكتبر ۱۹۹۸، شما اولين نويسنده پرتغالي زبان بوديد كه جايزه نوبل ادبي را دريافت كرديد. وراي پي آمدهاي عملي واضح اين جايزه، آيا اين وجه تمايز بر هويت شما به عنوان يك نويسنده يا ريتم رواني كارهايتان و يا ارتباط شما با خوانندگان، تأثير داشته است؟
- من همان آدم قبل هستم. با همان ريتم كار مي كنم. عاداتم را اصلاح نكرده ام. دوستانم همانند قبل هستند و از آن جايگاهي كه به عنوان يك نويسنده يا شهروند داشتم، تخطي نكرده ام. نوبل از من انسان ديگري ساخته است: نه بهتر، نه بدتر.
*كلوبوكا: شما قلم خود را به عنوان نويسنده از سال ۱۹۸۰ در زمينه هاي گوناگون به كار گرفته ايد و چنين به نظر مي رسد كه خانه اصلي خود را در نوشتن داستان، يافته ايد؛ اما همزمان نمايشنامه هم نوشته ايد؛ مثلاً نمايشنامه شب (۱۹۷۹). اما انگار نوشتن شعر را كاملاً كنار گذاشته ايد. ساراماگوي داستان نويس با ساراماگوي نمايشنامه نويس، ساراماگوي شاعر و ساراماگوي مقاله نويس، چه تفاوتي دارد؟
- من داستان نويس بهتري هستم تا شاعر، نمايشنامه نويس يا مقاله نويس. اما هرگز بدون اين قابليت هاي ديگري كه در درونم وجود دارد - هرچند ناكامل - نمي توانستم يك داستان نويس مطرح باشم. يادم مي آيد در جايي چنين گفته بودم كه در واقع من داستان نويس نيستم ، بلكه پيش از آن مقاله نويسي ناموفق هستم كه شروع به نوشتن داستان كرده ام چرا كه نمي دانم چگونه مقاله بنويسم.
* كلوبوكا: رمان هاي تاريخي كه در دهه ۱۹۸۰ نوشته ايد؛ از «بالتازار و بليموندا» تا «انجيل به روايت مسيح» كه در سال ۱۹۹۱ به چاپ رسيد، اولين حلقه روايي بزرگ را در كار شما، شكل دادند. بسياري از خوانندگان آثار شما، خط تقسيم واضح و مشخصي را بين آن كارهاي روايي و كارهاي اخير يعني سه داستان تمثيلي (از ۱۹۹۰ به بعد) كوري، همه نامها و ... غار در نظر مي گيرند. چگونگي تعادل در تداوم اين مسير و تغيير سبك نوشتن خود را در اين دو دهه اخير توضيح مي دهيد؟
- اولين حلقه روايي كه از آن به عنوان نقطه آغاز نام برديد، داستان «لوانتادودوچاو» را نيز در برمي گيرد. داستان هايي كه در آنها براي نخستين بار، آن صداي روايي را شمرده شمرده،  به كار بردم و از آن پس نقطه برجسته كارهايم شد. اما در داستان هاي حلقه دوم، پژواك هاي مشخصي از داستان هاي كوتاه اوليه نيز به چشم مي خورد. علاوه بر اين، مجموعه هاي ستون هاي روزنامه؛ «از اين دنيا و دنياي ديگر» ۱۹۷۱ و «چمدان مسافرتي» ۱۹۷۳، نبايد فراموش شوند.
از ديدگاه خودم، هر چيزي كه در اين سال هاي اخير نوشته ام، ريشه در آن نوشته هاي اوليه دارد. اما در توضيح آن «خط تقسيم» كه دو حلقه داستاني را از هم جدا مي سازد، من آنها را به مجسمه و سنگ تشبيه مي كنم. تا «انجيل به روايت عيسي مسيح» و در خلال آن،  من مجسمه ها را توضيح مي دادم، مي دانيم كه مجسمه سطح خارجي يك سنگ است. با«كوري» و كارهاي اخير به داخل سنگ حركت كرده ام.
* كلوبوكا: اگر فردي ناآشنا به سبك نوشتن شما، از شما بخواهد كه بعضي كارهايتان را براي خواندن به او معرفي كنيد، چه پيشنهاد مي كنيد؟
-بر خلاف همه انتظارات، من «سفر به پرتغال» - كتابي سفري كه در سال ۱۹۸۱ چاپ شده است - را پيشنهاد مي كنم. خواننده فرضي كه اين پيشنهاد را بپذيرد، احتمالاً از آن استقبال خواهد كرد.
* كلوبوكا: بعضي منتقدان شما را به عنوان اولين و پيشروترين معلم اخلاق و فيلسوف سياسي، تعريف كرده اند. عناصر بنيادي اخلاق سياسي و اجتماعي كه شما به عنوان يك نويسنده، يك روشنفكر و يك موجود بشري به آن تعهد داريد، چيست؟
- جمله اي از «كارل ماركس» و «فردريك انگلس» چنين مي گويد: اگر بشر زاييده شرايط خويش است، پس ضروري است كه اين شرايط را از روي انسانيت شكل دهيم. اين جمله دربرگيرنده تمام عقل و درايتي است كه من نياز داشتم تا همان چيزي بشوم كه اكنون به نظر مي  رسد: يك معلم اخلاق سياسي.
* كلوبوكا: اخيراً بارها شنيده ايم كه مي گويند، از واقعه ۱۱ سپتامبر به بعد، دنيا براي هميشه تغيير كرده است، شما با اين مسأله موافقيد؟
- دنيا قبل از ۱۱ سپتامبر نيز تغيير كرده بود. در واقع دنيا طي ۲۰ يا ۳۰ سال گذشته وارد يك سلسله فرآيند تغيير شده است. تمدني به پايان مي رسد، تمدن ديگري آغاز مي شود. اين اولين باري نيست كه چنين تغييراتي روي مي دهد، اما در اين مورد خاص، ما خود شاهد اين مسأله بوده ايم. هر چند از ۱۱ سپتامبر، واقعاً يك چيزي در روحيه جمعي مردم آمريكاي شمالي تغيير كرده است. آنها اين باور را از دست داده اند كه ايالات متحده آمريكا از هر مصيبت و فاجعه اي در امان است. آنها شكنندگي زندگي را درك كرده اند؛ آن شكنندگي بدشگوني كه ديگر افراد، قبلاً آن را تجربه كرده اند يا هم اكنون مشغول دست و پنجه نرم كردن با آن هستند. آنها اين موضوع را دريافته اند(حداقل اميدوارم كه اينطور باشد) كه بنيادگرايي خودشان، آن چيزي كه آنها را در برابر آنچه در دنياي خارج اتفاق مي افتد، متفاوت مي سازد و آن تكبر گستاخانه شان در برابر ديگران، موهومي است. آنها معني ترس را دريافته اند. اما ترس من از اين است كه تنها نتيجه اين خشم مادي و رواني كه بر آنها تحميل شده است، تقويتي جبراني براي همان جسارت و نخوت آشناي آنها باشد.
* كارلامالدونادو: موضع شما در مورد جنگ در عراق چيست؟
- اين جنگ به واسطه امپراطوري ايالات متحده طرح ريزي شده است. در قرن نوزدهم امپراطوري هاي جهان به نقطه اوج خود رسيدند، در قرن بيستم سقوط كردند، اما حالا در آستانه سده بيست و يكم دوباره برمي خيزند. اما تفاوت در اينجاست كه امروزه تنها يك امپراطوري منفرد حكمفرماست. قبلاً پرتغالي ها، اسپانيايي ها، فرانسوي ها و انگليسي ها وجود داشتند. حالا اما فقط يك سيستم امپراطوري داريم.
* مالدونادو: آيا به نظر شما دست يابي به اسلحه و صنعت نفت انگيزه اي در شكل گيري اين جنگ نيست؟
-البته،  اينها بخشي از انگيزه هاي موجود در اين جنگ هستند. اما دلايل بي شمار ديگري نيز وجود دارد، براي روشن ساختن اين مسأله (البته اگر در اين جهان بتوان چيزي را به قدر كافي روشن ساخت)، هيچ كشور ديگري در ايالات متحده، نيروي نظامي ندارد اما اين امپراطوري در سراسر جهان، نيروي نظامي دارد. اين حقيقت كه البته به نظر نمي رسد سبب ناراحتي مردم را فراهم آورد، فقط و فقط يك معني دارد: من تقريباً در سراسر جهان نيروي نظامي دارم. به عبارت ديگر من سلطه طلب هستم. اين سلطه طلبي در مورد دانشگاه ها و بيمارستان ها به چشم نمي خورد، بلكه فقط در مورد سربازها و اسلحه ها وجود دارد. اين موضوع پايان مشخصي دارد: سلطه بر تمام جهان. بهتر است ما در مورد آنچه پشت همه اينهاست، صحبت كنيم نه فقط آنچه در سطح مي گذرد.
* مالدونادو: متخصصان معتقدند كه نتيجه يك جنگ صرفاً كشتار هزاران تن و تهديد زندگي بشر نيست، بلكه محيط زيست نيز از اين مسأله صدمه خواهد ديد. آنها از يك تراژدي عظيم اكولوژيك صحبت مي كنند، نظر شما در اين مورد چيست؟
- البته تراژدي هاي اكولوژيك بسيار حائز اهميت هستند، اما تراژدي هاي بشري بيشتر. يك درخت، يك جنگل، يا يك مزرعه چوب را با مراقبت مجدد مي توان دوباره احيا كرد، اما يك مرده را خير. هيچ راهي براي بازگرداندن آنها به زندگي وجود ندارد.
* مالدونادو: در كتاب خود «غار» در مورد جهاني صحبت مي كنيد كه در حال ناپديد شدن است، در مورد آدم هايي كه گم مي شوند و سنت هايي كه نابود مي شوند.
- يك روز همه ما به اعماق يك سياه چاله در كهكشان راه شيري پرتاب خواهيم شد و پس از آن همه چيز پايان خواهد يافت. اما تا آن لحظه بايد به اين نكته واقف باشيم كه امروز در جهان هر چهار ثانيه يك نفر از گرسنگي جان مي سپارد.
* كلوبوكا: در كار شما تأمل در گذشته با دوره هايي از تفكر درباره آينده همپوشاني دارد. منظور شما چيست؟ به نظر شما ۲۰ سال بعد جهان در چه وضعيتي است؟
- من پيامبر نيستم. اما مطمئناً بشر ۲۰ سال بعد با ما تفاوت دارد. اصلاً مطمئن نيستم كه بتوانيم يكديگر را درك كنيم. هم اكنون آمريكا ابرقدرت است، فردا اما ممكن است اين قدرت در اختيار «چين» باشد، در آن صورت آمريكا يكبار ديگر با هراس عميقي روبه رو خواهد شد.

نگاه
شباهت هاي رمان كوري و زلزله بم
000382.jpg

م. مجدفر
«ساراماگو»، نويسنده پرتغالي و برنده جايزه نوبل سال ۱۹۹۸، اگر چه در سن ۲۵ سالگي، رمان «سرزمين گناه» را منتشر ساخت، ولي تا سي سال بعد و تا آن گاه كه به ۵۵ سالگي برسد، عملاً به غير از كارهاي ژورناليستي پراكنده، هيچ اثر برجسته داستاني ديگري را تأليف نكرد، ولي درست از همين زمان بود كه در سن پختگي و هنگامي كه ديگران قلم ها را بر زمين مي گذارند، خلاقيت و آفرينش ادبي هنري خود را بروز داد. در اين يادداشت مختصر، نمي خواهيم آثار ساراماگو را مرور كنيم، چرا كه در گفت وگوي امروز همشهري و نيز در جاهاي ديگر به اندازه كافي صحبت شده است و نوشته هايي را در اين باره خوانده ايم. نكته اي كه مي خواهيم بر روي آن تأكيد كنيم، اين است كه چرا در ميان اين همه موضوع و مسئله ريز و درشت، بويژه حادثه دهشتناك زلزله بم، گفت وگو با ساراماگو را به عنوان مطلب اصلي صفحه ادبيات همشهري برگزيده ايم؟
به اعتقاد راقم اين سطور، بين رمان كوري كه جايزه نوبل سال ۱۹۹۸ را براي ساراماگو به ارمغان آورد، و زلزله بم شباهت هاي فراواني وجود دارد. در رمان كوري، با اوج استيصال بشر و درماندگي او در دنياي توسعه يافته و فناورانه امروز روبرو مي شويم و زلزله بم نيز اين گونه بود. در كوري، عظمت روحي و نيز فطرت پاك انسان ها، به زيبايي به تصوير كشيده شده و مبارزه انسان با مرگ و سلام دوباره آنان كه زنده مانده اند، به زندگي و روزگاري كه ارزش آن را در هنگام سلامت درك نكرده اند، به شكلي بديع نمايان مي شود و حادثه بم نيز اين گونه بود.
و در نهايت اين كه كوري، مصداقي زميني از صحراي محشر و روز موعود است، بي آن كه نشاني از موحد بودن ساراماگو و يا همان راوي داستان در كتاب به چشم آيد و زلزله بم نيز از زاويه اي ديگر اين گونه بود.به نظر مي رسد، حال كه ساراماگو با تخيل فوق تصور خود، در آفرينش داستاني با چنين ويژگي هاي منحصر بفردي موفق بوده، بي شك نويسندگان تيزبين ما هم مي توانند از زلزله بم و حوادث و حواشي آن، در مقام پديدآورندگاني هوشمند بهره برگيرند.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |