يكشنبه ۱۴ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۲
گزارش اول
...و اي كاش مسيح مي آمد
000633.jpg
به خودش گفتم كه بي انصاف چه طوري دلت آمد.
ديدم كه يك چشمش مي گريست و از چشم ديگرش از پشت ويزور دوربين پاي دختري از بچه هاي يتيم خانه مشيز را مي ديد.
عكس :ساتيار
اكبر هاشمي 
«آيسودا ديروز مرد. روز قبل، بر عكس هميشه خيلي آرام بود. از چادر بيرون نرفت. گرفته بود. شب خيلي راحت و آرام، پتوي خودش را انداخت و خوابيد. من هم رفتم بيرون، ظرفها را بشويم. وقتي برگشتم، ديدم هنوز بيدار است و به فانوسي كه از سقف چادر آويزان است، خيره مانده.
گفتم هنوز بيداري؟
چيزي نگفت.
گفتم آيسودا تو چت شده؟ هر شب اين موقع، خوابت برده بود؟ لبهايش آرام روي هم لغزيد. فكر نمي كنم لبخند زد. چشمهايش را بست. صبح هر چه صدايش زدم بلند نشد. دست بردم تكانش بدهم، ديدم تنش سرد است. انگار ساعتها پيش مرده بود، من جيغ كشيدم. پدرم از خواب پريد. جسدش را توي رودخانه كنار جاده شستيم. وقتي تن آيسودا را روي آب ديدم، ياد روز اولي افتادم كه شما با دوستانتان آمده بوديد.
شما پرسيديد: «اسمت چيه؟»
و من گفتم اسمش آيسودا است آقا!
شما گفتيد: «آيسودا، خودت مي داني معني اسمت چيه؟...»
آيسودا از شما گريخت و خودش را پشت شاخه هاي تمشك آن سوي جاده پنهان كرد و شما گفتيد «آيسودا يعني ماه در آب.» امروز تن آيسودا مثل ماه پاره اي در آب شناور بود.»(۱) روز نبود اما ماه خودش را كشيده بود پايين. همه جا زير نور مهتاب روشن بود، ازپشت باغ هاي سبز زيتون سرازير شده بودند، پايين. جنازه ها را مي گذاشتند كنار رودخانه.
در امتداد رودخانه تا چشم مي ديد، ساحل ماسه اي رودخانه سپيدرود پر از جنازه بود. آن شب آيسودا را مثل همه قربانيان زلزله رودبار در سپيدرود غسلش داده و كفن كردند و جنازه ها روي شانه ها به گورستان رودبار رفتند.با جواد جزيني و جواد گنجه اي برگشتيم تهران. ۱۳ سال از آن شب تلخ گذشت و اين بار در جنوب كشور در شهر بم بار ديگر نه در كنار رودخانه سپيدرود، در كوير بم دارند از پشت نخلستان هاي خرما، هزاران قرباني بي گناه به بهشت زهرا -گورستان شهر بم- مي آورند.
حاج آقا ايستاده، دستانش آويزان است. دستكشهاي يك بار مصرف به دست دارد. باد مي وزد. مي رود آن طرف، از گرد و خاك و بوي تعفن مي گريزد. وانت بار مي ايستد. ريخته اند روي هم، يكي يكي از پشت وانت بار مي گذارند زمين. پتوها را.
حاج آقا مي رود جلو، خم مي شود. لاي پتو را باز مي كند. دنبال چيزي مي گردد.
- ندارد.
مي برندش.
بعدي 
- ندارد.
مي برندش 
- بعدي 
هيچ كدام كارت هويت ندارند. حاج آقا گودرزي ۳۲ ساله مي گويد: «شب بوده، اكثرا لباس زير به تن دارند و مداركي به همراه ندارند.»
مي پرسم: چكارشان مي كنند؟
- اينها گمنام حساب مي شوند، مي برند آنجا، مي بيني.
با دستش به نقطه اي از قبرستان اشاره مي كند. لودرهاي آهنين دارند دل زمين را مي شكافند.
كسي جنازه ها را نمي شمارد.
مي خواهم از جنازه ها دور شوم. از ميان صدها جنازه اي كه روي زمين رها شده اند، مي گذريم.
باد مي وزد. بوي تعفن خفقان آوري به مشام مي آيد. لاشه ها از ورم پر شده اند، بادكرده اند، زياد. مسيرم را به سمت لودرها تغيير مي دهم، مي روم جايي كه هيچ جنازه اي نيست؛ جنوب غربي گورستان.
هنوز مسير جنازه ها تمام نشده، جلو، جلو، جلوتر، حالا تمام شد. ديگر جنازه اي نيست تا چشم كار مي كند، زمين خالي است، خالي جز تكه پاره هاي لباس و پتو. اينجا همان جايي است كه اولين شب جنازه ها را در آن جاي داده اند، زير خاك انگار چيزي ديدم. نه اشتباه مي كنم، مي روم... مي ايستم. باز مي گردم. مي ايستم. مي ترسم، شايد درست ديده باشم. مي دوم، فرار مي كنم. اما... باز مي ايستم. بر مي گردم تمام تنم مي لرزد. به خودم مي گويم ديوانه اين همه جنازه ديده اي از چه مي ترسي. جلو مي روم. دست، دست كوچكي از لاي پتو قرمز رنگ بيرون افتاده، جرات نزديك شدن ندارم. ديروز هم كه آمدند دنبالمان تا برويم يتيم خانه مشيز را ببينيم، هادي و ساتيار رفتند از صورت تك تك جنازه ها عكس بگيرند، به درخواست مسوول يتيم خانه، من و شهرام نرفتيم. از دور وقتي پتو را كنار مي زدند، يواشكي نگاه مي كردم سري كه سياه و كبود بود و بزرگ، به گمانم مرد بود. ساتيار گفت ۱۳ سال داشته. دختر، باد كرده بود.
مي روم نزديكتر، خم مي شوم. بيش از هر چيز از بوي تعفن مي ترسم. بار قبل كه توي كانال گورهاي دسته جمعي، وقتي مرده ها را مي شمردم به ۳۳ كه رسيدم، بوي تعفن زد توي صورتم، ريه هايم پر شد، دويدم پشت خاكريز، يك نفر دستمال كاغذي داد.
دستم را مي برم جلو. به آرامي گوشه پتو را مي گيرم. بو نمي دهد، نكند باد كرده باشد، يا... مي ترسم، مي ترسم مي لرزم. آرام آرام پتو را كنار مي زنم...
شب اول زلزله در بم به خرابه اي رفتيم كه مردي در حال يافتن عزيزان خود زير آوار بود. گفتند بياييد اينجا. شهرام را صدا زدم: بيا، آنجا. چشم جايي را نمي ديد، تاريك بود، شهرام پشت سرم مي آمد. پايش لغزيد روي آوار. رفتيم روي تل، پاهايمان مي لرزيد. هر بار كه پا روي خشتي مي گذاشتيم، با خود مي گفتيم نكند اين زير كسي باشد؟
- پاتو بردار.
- بلند كن.
گوشه اي از لحاف سفيد را به دست گرفته و راه افتاديم. تاريك بود. از گوشه لحاف پاي كوچك كودكي بيرون افتاد. وقتي رسيديم پايين داشتند جنازه ها را مي شمردند.
- يكي كم است.
نه آن ۵ تا، آن ۳ تا آن...
وقتي جنازه ها را ريختند داخل وانت، يكي پشت وانت مي دويد.
وانت ايستاد چراغ هاي خطر روشن شد. هادي فلاش زد. عكاس لعنتي. پدر پاي كودكش را كه از وانت بيرون افتاده بود، انداخت توي ماشين.
پتو را كنار زده ام، خوابيده، آرام، بي صدا. ۳ يا ۴ ماهه، نمي دانم پسر است يا دختر. نه بو مي دهد و نه باد كرده، شايد هم نمرده. مي ترسم، جرات نمي كنم... به سختي دستم را جلو مي برم. مي لرزد، زير گردنش، چشمهايم را مي بندم. مي لرزد. نرم است و سرد. خيلي. يخ زده، مرده، نه، «خدا...»، كسي نمي شنود.
روي گردنش يك چشم نظر آبي رنگ مي بينم.
لباس هايش خاكي است، اما سفيدسفيد. انگار يك فرشته خوابيده، اينجا.
چرا اينجا؟ كي آورده؟ نكنه از شب اول لاي پتوها جا مانده باشد. چكار كنم. نمي دانم. مانده ام. بايد بروم دنبال كسي، پتو را مي پيچم، سردش نشود. غروب ها اينجا سرماي كوير استخوان مي تركاند.
پتو را مي پيچم. صبر كن، چيزي ديدم. كف پايش، توي دستم گم مي شود، كوچك و ظريف است. باورم نمي شود، با ماژيك كف پايش چيزي نوشته اند، علي، علي... «علي مرادنيا» اشك امانم را بريده، مي پيچمش.
بلندش مي كنم و در آغوشش مي گيرم و سفت روي سينه فشارش مي دهم.
از اين بالا همه قبرستان پيش چشمم است. باد مي آيد، لودرها مي كنند. گرد و غبار جولان مي دهد، مردم مي دوند، جنازه به دست.روحانيون پارچه هاي سفيد را پاره پاره مي كنند، گويي قيامتي برپاست.
روز، روز واقعه است. «اذا وقعت الواقعه، ليس لو قعتها كاذبه»
هنوز علي در آغوشم است، به سمت روحاني مي دوم، كه بار اول ديدم.
در آغوشش مي گيرد.
- شما برو.
چه كارش مي كنيد؟
- شما برويد.
براي آخرين بار نگاهش مي كنم، چشمم، همه جا خيس است. اي كاش مسيح مي آمد، مگر نه اينكه فردايي ديگر تولد اوست، از علي دور مي شوم اما نگاهم هنوز پشت سرم است.
«علي كوچيكه 
علي كوچيكه 
نكنه توجات وول بخوري 
حرفاي ننه قمر خانم 
يادت بره گول بخوري 
تو خواب، اگه ماهي ديدي خير باشه 
خواب كجا حوض پر از آب كجا
كاري نكني كه اسمتو
توي كتاب بنويسن»(۲)
حالا ديگر توي بم نيستيم. اينجا تهران است. توي مترو كودكي پستانك به دهان در آغوش پدرش خوابيده، آرام. شده ام بمي، اما نه پرتغال يا خرماي شيرين بمي، به قول هتل داران كرماني، يك بمي زر زرو. شب سوم كه از بم آمديم به كرمان، جايي براي خوابيدن نداشتيم. خسته، كوفته، بوي مرده مي داديم. همه هتل ها پر بود. اما اين بار نه پر از توريست. پر از نيروهاي امدادگر و خبرنگاران خارجي و ايراني.
رزروشن هتل مي گفت: «دو تا اتاق خالي دارد اما...
مال آقاي مهرنوش جعفري و عيسي سحرخيز است، مي شناسيش؟!
معاون وزير است. شماره همراهش را از كارت هتل برداشتيم.
امشب به كرمان مي آييد.
نه.
گفتيم كه خسته ايم و به اتاقشان نياز داريم، كليد را گذاشت كف دستم.
ما سه نفريم، يكي مان روي زمين مي خوابد. اتاق ديگر را به آنها بدهيد.
روي كاناپه هتل مي گريستند. ۲ زن و يك دختر.
كي!! بمي هاي زر زرو، رو مي گي؟!
پي نوشت:
۱-كتاب آيسودا، نوشته جواد جزيني 
۲ -كتاب تولدي ديگر، فروغ فرخزاد

ستون ما
چه بايد كرد؟
پرسش «چه بايد كرد؟» هميشه از دل فجايع و رخدادهاي بزرگ بيرون مي آيد. حالا كه زلزله مهيب بم رخ داده است، اين پرسش در ابعاد غول آسايي پيش روي مان ظاهر مي شود. پاسخ اما بسيار مبهم و گنگ مي نمايد .
راه حل ها البته موجودند، اما به نظر دست نيافتني و ناملموس مي آيند. تهران فعلي را چگونه بايد ايمن كرد؟ ما در خانه هايي زندگي مي كنيم كه در «استانداردسازي» آن كوچكترين نقشي نداشته ايم. خانه هايي كه هنوز مجبوريم ماه به ماه اقساط اش را پرداخت كنيم. خانه هايي كه امكان زيادي براي انتخابش نداشته ايم. تا چند روز پيش زياد برايمان فرقي نمي كرد ضد زلزله هست يا نه.
اصلا واقعيت اين است كه وقوع زلزله باعث شده است تا با اين اصطلاح آشنا شويم. حالا كه آشنا شده ايم از خود مي پرسيم «چه بايد كرد؟.» در خانه اي زندگي مي كنيم كه پي و اساسش از پيش ريخته شده است. نمي دانيم كه در برابر چند ريشتر مقاومت دارد. و اينها همه مسائلي است كه شبها هنگام خواب در ذهنمان رژه مي روند.
ظاهرا «مسوولان» هم دچار همين ابهام اند. اما واژه «مسوولان» از همان عباراتي است كه خوشبختانه مصداقش چندان روشن نيست. مي گوييم «مسوولان»، منظورمان چه كساني هستند؟ وزارت مسكن، شهرسازي، حوادث غيرمترقبه، رئيس جمهور يا كل دولت؟ راستش فكر مي كنم اين واژه را جعل كرده ايم براي آنكه سر آخر تشخيص ندهيم كه چه كسي مسوول است. براي اينكه نفهميم كه اگر مسوولي وجود داشته باشد چه كسي است؟ پس ، از خير مسوولان بگذريم . سوال «چه بايد كرد؟» را از خودمان بپرسيم. برويم كتابهايي درباب زلزله شناسي بخوانيم. مطلع شويم كه خانه هايمان را چگونه ايمن كنيم تا در يك آن،عامل ملك الموت ما نشود.
آواري نشود كه بيرون آمدن از آن ناممكن باشد. همان سرپناهي بماند كه از آن انتظار داريم. براي رسيدن به اين آرزوي حالا دست نيافتني، چه بايد بكنيم؟ همين «مسوولان» چند گام برداشته اند. خواهشمند است از نسخه پيچي هاي به سبك ژاپني، اينكه زير ساختمان ها مثلا غلتك هايي است كه ساختمان را در برابر ۸ ريشتر مقاومت مي كند، دست برداريم. روراست باشيم.
همين اطلاعات را هم ما روزنامه نگاران به يمن اينترنت در اختيار «مسوولان» قرار داده ايم.
براي تهران چه بايد كرد؟ اصلا كاري مي شود كرد؟ اگر نمي شود، پس از همين الان به فكر اعانه جمع كردن، گلريزان، حماسه  مردمي و غيره باشيم. اينطور، فرصت است تا پس از زلزله دست كم يك مرحله جلو باشيم. از همين الان به فكر ايجاد ساختمان براي كودكان بي سرپرست بعدي باشيم. چادر، لباس گرم، آب آشاميدني و كمپوت جمع كنيم.
شما راه حل بهتري داريد؟

ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |