دوشنبه ۱۵ دي ۱۳۸۲ - شماره ۳۲۷۳
فرهنگ
Front Page

اولين نوشته
000480.jpg
دكتر علي رؤوف
چه آرزوها كه همراه با باد مي روند. چه ذوق ها كه در پرتگاه هاي زمان فرو مي افتند و قطعه قطعه مي شوند. چه اميدها كه به نااميدي بدل مي شوند، وچه احساس ها كه وقتي ابراز مي شوند ناكامي به بار مي آورند.
شايد اين همان نظام آشوب زده هستي است كه همه چيز را درهم مي كوبد، و در عين حال هيچ چيز را بي دليل به نمايش نمي گذارد و هر حركت و ماجرايي مقدمه اي مي شود براي ماجراهاي ديگري كه هيچ كس از آن خبر ندارد.
وقتي وارد دبيرستان شدم، سيزده سالم بود. هنوز با روزنامه و مجله و كتاب هايي كه غير از كتاب هاي درسي بودند آشنا نشده بودم. مثل همه دبيرستاني هاي ديگر همواره غرور خشنود كننده اي همراهم بود. هر روز چهار بار فاصله طولاني خانه تا دبيرستان را با دلبستگي و خرسندي وصف ناپذيري طي مي كردم. خستگي تنها چيزي بود كه هرگز به سراغم نمي آمد. هميشه زودتر از زنگ كلاس خودم را به دكه روبه روي دبيرستان مي رساندم و با خواندن عنوان هاي درشت روزنامه ها و تماشاي تصوير هاي قشنگ روي جلد مجله ها خودم را مشغول مي كردم تا صداي زنگ به گوش برسد.
صاحب دكه روزنامه فروشي، مرد ميانسال و عليلي بود كه نمي توانست راه برود. آقا بلبل صدايش مي كردند. آقا بلبل روي تشكچه كهنه و پاره پوره اش مي نشست. دو پاي لاغر و استخواني اش را روي هم سوار مي كرد. از خريداران پول مي گرفت و با انگشت نشان مي داد كه كدام روزنامه يا مجله را از روي زمين بردارند. سپس، آرام آرام، با خودش زمزمه مي كرد و آواز مي خواند.
هر روز كه مرا مي ديد، نگاهم مي كرد. گاه با لبخند مهربانانه اي مي گفت:
- باز داري روزنامه مجاني مي خواني ها!
جوابش را با خنده پاسخ مي دادم. از خنده ام جوابش را مي فهميد. به خاطر اين كه اجازه مي داد مطالب درشت صفحه هاي اول همه روزنامه هاي را بخوانم، از او تشكر مي كنم.
يك روز جرأت كردم و به او پيشنهاد كردم مجله هاي مانده اي را كه به فروش نمي رسيدند با نصف قيمت به من بفروشد. پيشنهادم را پذيرفت. هميشه يك هفته از مجله هاي نو رسيده عقب مي ماندم.
مجله هاي آن زمان براي نوجوانان و جوانان مطالب زيادي نمي نوشتند. بعضي از آنها يك يا دو صفحه را به داستان هاي كوتاه اختصاص مي دادند كه برايم خيلي شيرين بود. اسم اين نوع داستان ها را هم گذاشته بودند «نوول». هر هفته كه سپري مي شد، من يك نوول نو و تازه مي خواندم. خيلي دلم مي خواست كه نوول همان هفته اي را هم كه توي آن بود هم بخوانم. اما نمي توانستم. رمان هاي مجله ها را هم كه هر شماره به صورت دنباله دار چاپ مي شد، دوست داشتم. روز هاي آخر هر هفته برايم دير مي گذشت. بايد صبر مي كردم تا شماره جديد مجله بيايد. مدام مي رفتم پيش آقا بلبل و سؤال مي كردم: «مجله تازه آمده است؟» او هم با حسرت و تأسف مي گفت: «نه آقاجان، امروز هم نمي آيد. شايد فردا» اما فردا هم نمي آمد. چون اتوبوس ها در راه مانده بودند و هنوز به شهر ما نرسيده بودند تا بارهاي سفارشي شان را تحويل مسئول پخش مجله ها بدهند.
در خيابان پردرختي كه موازي خيابان دبيرستان ما بود، دكان آقاي كتابخوان بود. هر وقت وارد دكان او مي شديم مشغول كتاب خواندن بود. بچه دبيرستاني ها از او كتاب كرايه اي مي گرفتند. براي هر شب كه كتابي را نگاه مي داشتيم، يك قران مي گرفت. مجبور بوديم كتاب ها را تند و تند بخوانيم تا پول كمتري به آقاي كتابخوان بدهيم. دكان آقاي كتابخوان به كتابخانه دبيرستان ما تبديل شده بود!
سه نفر بوديم كه با هم مسابقه كتاب خواندن مي گذاشتيم. يكي از ما بيشتر از دوتاي ديگر كتاب مي خواند. اسمش را «كرم كتاب» گذاشته بوديم. او تنها كرم كتاب خواني نداشت، دوست داشت آنچه را كه مي خواند، براي ما دو نفر هم تعريف كند. بعضي وقت ها ترجيح مي داديم او كتابي را كه خوانده بود برايمان تعريف كند تا داستان ها را از زبان او بشنويم.
چون ديگر لازم نبود به آقاي كتابخوان پول بدهيم. بدين ترتيب، زحمت خواندن بعضي از كتاب ها و دردسر پرداختن پول را از سر خود وا مي كرديم.
دو سه سال اول دبيرستان سپري شده بود. روز به روز علاقه ما سه نفر به كتاب و كتاب خواندن بيشتر مي شد. هر وقت پيش آقاي كتابخوان مي رفتيم، مي ديديم روي صندلي بلندش كه آن طرف پيشخوان سرتاسري دكانش گذاشته بود، مي نشست و كتاب مي خواند. روي پيشخوان دراز دكانش آنقدر كتاب هاي بازگشتي از طرف بچه دبيرستاني ها تلنبار شده بود كه به زحمت كله و قيافه خندانش ديده مي شد. از در و ديوار دكان آقاي كتابخوان كتاب مي باريد. قفسه هاي فلزي چرك و كهنه تا زير سقف آن دكان فسقلي لبريز از كتاب هاي قديمي و جديد بود.
هر دفعه كه ما سه نفر از دو تا پله شكسته بسته جلو در ورودي دكان آقاي كتابخوان بالا مي رفتيم تا كتاب بدهيم و كتاب بگيريم، تا چشممان به دفتر بزرگ روي پيشخوان مي افتاد مي ديديم كه چندين صفحه تازه پر شده است از اسم بچه دبيرستاني هايي كه به تازگي كتاب كرايه كرده بودند. چشمكي به همديگر مي زديم كه يعني «كسب و كار آقاي كتابخوان حسابي بالا گرفته است».
يك روز با يك مجله تازه كه مخصوص جوانان بود، آشنا شدم. نوشته هاي اين مجله براي من خيلي جالب و خواندني بود. هم شعر داشت و هم داستان. داستان هاي مسلسل و نوول هاي كوتاه و خواندني آن مربوط به زندگي و حال و روز جوانان همان زمان بود. خودم را در لابه لاي صفحه به صفحه اين مجله پيدا مي كردم و با درنگ با دو دوست كتابخوانم درباره نوشته ها بحث و گفت وگو مي كرديم. گاه جدل هاي بلند و بالايي هم داشتيم. چه قدر لذت مي برديم از اين كه مي توانستيم اظهار نظر كنيم، راست را از دروغ و دروغ را از راست تشخيص بدهيم و عقيده خودمان را بي پرده و آشكار بگوييم و براي اثبات آن پافشاري كنيم و دليل و برهان بياوريم.
شماره سوم يا چهارم اين مجله بود كه چشمم به يك عنوان تازه و ناآشنا افتاد. در گوشه راست يكي از صفحه ها با حروف درشت نوشته بود: اقتراح. ماجراي جواني را نوشته بود كه از روزگار خودش شكوه و گلايه داشت، به بن بست رسيده بود و نمي دانست چه كار كند. از خوانندگان مجله خواسته بود او را راهنمايي كنند تا از دردسري كه پيدا كرده است و از رنج و عذابي كه مي كشد رهايي يابد.
نمي دانم چرا ماجراي افسردگي اين جوان توجه شديد مرا جلب كرد. ساعت ها درباره او فكر كردم. خودم را شريك غم و غصه او مي ديدم. آن قدر فكر كردم تا اين كه راه حل جالب و كارسازي به نظرم آمد. فوري قلم و كاغذ برداشتم و آنچه را در دل و در ذهن داشتم، خطاب به مدير مجله نوشتم.
نوشته ام را هي مي خواندم و جمله هايش را چندين بار و چندين بار عوض مي كردم. سرانجام نسخه كامل و آراسته نوشته ام را پاكنويس كردم. اين اولين نوشته من بود. صد بار آن را خواندم. هر بار كه مي خواندم لذت و غرور افزون تري به من دست مي داد. مانده بودم كه حالا آن را چه كار كنم!
مي دانستم كه نوشته ام پاسخ درستي بود به اين اقتراح. صاحب مجله هم قول داده بود هركس بهترين پيشنهاد را براي حل مشكل اين جوان بدهد، برنده يك سال مجله رايگان خواهد بود.
قولي كه مدير مجله داده بود بيشتر از هر چيز تحريك و وسوسه ام مي كرد. براي اين كه جلو اين وسوسه را بگيرم، با خودم مي گفتم حتما كساني هستند كه پيشنهادهاي بهتري مي دهند، اما شك و ترديد رهايم نمي كرد. ترديدها دور كاسه مغزم ديوار محكمي كشيده بودند و هيچ راه فراري براي آن نگذاشته بودند.
به فكر دبير ادبياتمان افتادم. مردي اخمو، اما باسواد و پرمعلومات بود. اگر چه رابطه نزديكي با بچه هاي كلاس برقرار نمي كرد، ولي هم كلاسي ها روي او حساب مي كردند و برايش احترام قائل مي شدند.
تصميم گرفتم از او خواهش كنم نوشته ام را بخواند، اگر اجازه داد آن را براي دفتر مجله بفرستم. اين بهترين فكري بود كه خودم را از دايره شك و ترديد بيرون بيندازم.
روزي كه نوشته ام را با ترس و لرز به دست دبير ادبياتم دادم، دلشوره آزار دهنده اي داشتم. نمي توانستم حدس بزنم چه واكنشي نشان خواهد داد. هيچ فكري به ذهنم نمي رسيد. فقط مي دانستم كه نوشته پاك و خالصي را تقديمش كرده ام. نوشته اي كه از تمام وجودم برآمده بود و با تمام وجودم آن را روي كاغذ آورده بودم.
گفتم با تمام وجودم! راست گفتم. ليكن پيوسته يادم مي آمد كه تا آن لحظه چيزي ننوشته بودم. از همان سالي كه دوران تحصيل ابتدايي را تمام كرده بودم و وارد دبيرستان شده بودم، فقط خوانده بودم و خوانده بودم.
آقاي دبير ادبيات عنوان درشت «اولين نوشته» را كه در بالاي اولين صفحه نوشته بودم، خواند. با بي اعتنايي سوزنده، نگاهي كوتاه به دومين و سومين صفحه انداخت. چشم هايش را توي چشم هايم دوخت. نگاهش همان نگه كردن عاقل اندر سفيهي بود كه روزي در كلاس برايمان از گلستان سعدي خوانده بود و داد سخن داده بود.
اخم هايش را، مثل هميشه، درهم كشيد و نوشته ام را پرت كرد به گوشه ميز خودش. نوشته ام را برداشتم. خودم را جمع كردم و با قدم هاي بي رمقم رفتم.
در يك لحظه خودم را روي آب ديدم. جسدي كه با فشار موج هاي پي درپي ولو شده است. تلوتلو مي خورد و به هر طرف پرت مي شود.
يكي دو روز گذشت. هر طور بود جسدم را از روي آب هاي مواج بيرون كشيدم. نوشته ام را به نشاني مجله پست كردم.
اين بار، خودم را در تور انتظار گرفتار كرده بودم. در رؤيا قيافه ناشناخته سردبير مجله را مي ديدم كه نوشته ام را با بي حوصلگي پرت مي كند توي سبد آشغال هاي زير ميزش.
***
توي خانه نشسته بودم. براي خودم كتاب مي خواندم. پستچي آمد. پاكت بزرگي به دستم داد. توي آن، يك مجله بود:
آقاي سردبير برايم نوشته بود شما برنده اولين اقتراح مجله ما شده ايد. اولين شماره جايزه تان را تقديم مي كنم. نوشته پيشنهادي شما در همين شماره درج شده است.
نمي دانم خوشحالي آن روزم را چگونه بنويسم. يادم هست كه فوري لباس پوشيدم، دويدم و دويدم تا به دكه آقا بلبل رسيدم. يك شماره از مجله تازه اش را، با قيمت روز، خريدم. آقا بلبل نگاه تعجب آوري به من انداخت. باور نمي كرد. با همان زمزمه آواز گونه اش گفت:
- ها، مگر امروز چه اتفاقي افتاده است؟
مجله را ورق زدم. صفحه اي را كه نام خودم در بالاي آن نوشته شده بود نشانش دادم. با همان لحن آوازگونه جوابش دادم:
- ها، ببين چه اتفاقي افتاده است.
بالاي آن صفحه را با قلم قرمز علامت گذاشتم. زير علامت نوشتم:
«تقديم به دبير ادبيات گرامي ام.
سپاس به خاطر لطفي كه به من روا داشتيد.»
وقتي وارد كلاس شدم. مجله را همان گوشه اي كه دبير ادبياتمان اولين نوشته ام را پرت كرده بود، گذاشتم و روي نيمكتم نشستم.

مرور فرهنگ
فصلنامه «آذري» منتشر شد
000477.jpg

نخستين شماره از فصلنامه بين المللي فرهنگي، اجتماعي، ادبي و هنري «آذري» با پسوند «ائل ديلي و ادبياتي» به صاحب امتيازي و مدير مسئولي «بهزاد بهزادي» و سردبيري حسن رياضي (ايلديريم) در ۱۸۴ صفحه در قطع وزيري و به قيمت ۱۲۰۰۰ ريال با تاريخ پاييز ۱۳۸۲ منتشر شد.
بهزاد بهزادي، كه پيش از اين كارهاي ارزنده اي از وي را در حوزه فولكلور آذربايجاني و نيز انتشار چندين جلد فرهنگ لغت فارسي به تركي و بالعكس شاهد بوده ايم، در اين فصلنامه به دنبال آن است كه گوشه ها و بخش هاي مغفول مانده از فرهنگ و ادبيات تركي را مطرح سازد. در بخشي از سرمقاله نخستين شماره آذري، چنين مي خوانيم: در بخش اول فصلنامه آثار ادبي و فرهنگي و هنري منتشر خواهد شد و در فصل دوم، به گردآوري و انتشار فولكلور و ادبيات شفاهي تركان ايران كه گنجينه بسيار غني و متنوعي از خلاقيت مردمي است، خواهيم پرداخت و در واقع عنوان اين بخش، همان «ائل ديلي و ادبياتي» خواهد بود كه پيش از اين به صورت مستقل هفت شماره از آن را منتشر كرده ايم... ».
به گفته بهزادي، علاوه بر توجه به انتشار نمونه هايي از اشعار شعراي معروف جهان و نيز شعراي فارسي و ترك زبان، تأكيد اساسي فصلنامه بر ترويج نثرنويسي و ارائه نمونه هايي از آثار نثرنويسان فارسي، آذربايجاني و جهاني خواهد بود. همچنين آن طور كه از سرمقاله اولين شماره اين فصلنامه برمي آيد، مبادلات و اشتراكات فرهنگي دو زبان فارسي و تركي با تأكيد بر رسمي و مشترك بودن زبان فارسي در ميان ايرانيان و نيز اعتلاي زبان ادبي و آذربايجاني از ديگر هدف هاي «آذري» است.
در اولين شماره اين فصلنامه، آثاري از ناصر منظوري، عمران صلاحي، حسن رياضي، عزيزنسين، هاشم ترلان، رسول رضا،  مسعود فيوضات، گابريل گارسيا ماركز، ميرهدايت حصاري و ديگر نويسندگان و شاعران فعال معاصر به چاپ رسيده است.همچنين گزارش اصلي مجله به بررسي زندگي و آثار دكتر سيد محمد حسين مبين (شيمشك) شاعر و پزشك دلسوز تبريزي اختصاص دارد كه به دليل اقدامات انسان دوستانه، «پدر جذاميان ايران» نام گرفته است.
جايزه مسابقات جهاني نقاشي توكيو به كودك ايراني
افسون بهادران دانش آموز ۱۰ ساله اصفهاني كه در مسابقات نقاشي امسال توكيو، رتبه برتر جهاني را از آن خود كرده بود، جايزه اش را دريافت كرد.
اين مسابقه بين المللي ارديبهشت ماه در توكيو پايتخت ژاپن برگزار شد و اين دانش آموز جايزه ويژه خود را همراه با ديپلم افتخار اخيراً دريافت كرد.
 براي شركت در اين مسابقه ها در مجموع ۴۰۰ اثر از كودكان خوش ذوق و نقاش از سطح استان اصفهان براي شركت در اين مسابقه ها به تهران ارسال شد.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |