يكي گفت: مَقصد، ديگري گفت: مُقصد، ديگري: مُقَصد،... و دانش آموزي كه كاملا ناشنوا بود پاي تخته آمد. معلم گفت او فرزند پدر و مادري ناشنوا است و اصلا در آماج كلمات قرار ندارد. او مقصد را بريده، بريده به زبان آورد: م...ق.... صد. با اين حال دردسر اصلي چيز ديگري بود. اينكه بچه ها اصلا مفهوم كلمه را نمي دانستند
زنگ كه مي خورد دلشان از آزادي مي گيرد. برايشان آزادي يعني تنهايي، يعني سكوت، يعني انتظاري ديگر براي فردايي ديگر. اين تنها مدرسه اي است كه در آن كسي روي نيمكت چوبي براي به صدادرآمدن زنگ تعطيل، بي تابي نمي كند. آنجا درس تنها يك بهانه است. بهانه اي كوچك براي فرار از دنياي ناشناخته مردم خانه و خيابان، براي شراكت در سكوت.
چه كسي بود كه گفت سكوت يعني رضايت؟ سكوت گاهي يعني اعتراض و گاهي يعني سرنوشت. اين آخري را وقتي درك مي كنيد كه يك قدم از در ورودي مدرسه ناشنوايان گذشته باشيد. اولين تصور شما اين است كه هيچكس در مدرسه نيست اما مدرسه باز است و بچه ها در حياط بازي مي كنند. پرهياهو و بي صدا!
در ورودي با صدايي مهيب بسته شد، از جا پريديم و پسري خردسال با خونسردي وارد شد. به ياد آورديم كه داخل مدرسه ناشنوايان ايستاده ايم. هنوز زنگ مدرسه نخورده بود. آخرين خاطره ما از مدرسه به ۱۰سال پيش برمي گشت اما مدرسه هنوز مدرسه بود، با همان ويژگي هاي عذاب آور هميشگي. داخل حياط وسط دو دروازه فوتبال، پسربچه ها زندگي مي كردند. توپ پلاستيكي بين بچه ها مي چرخيد و آنها هيجان زده مي شدند. جز صداي توپ، صدايي نمي آمد. گاهي فقط ناظم مدرسه براي جدا كردن پسر بچه هاي شيطان از يكديگر به زبان مي آمد و سكوت را مي شكست. آنجا نگاه بچه ها عميق است. نزديك مي شوند و خيلي راحت به عنوان يك دوست قبولت مي كنند. در دنياي سكوت واژه نفرت معني ندارد. ...صداي زنگ بلند شد. بچه ها هيچ توجهي نكردند. اين زنگ فقط براي معلمان مدرسه بود، بچه ها دغدغه اي به نام زنگ نداشتند. براي پايان بازي بچه ها ناظم وارد صحنه شد. دستش را بلند كرد و به صورت زنگ تكان داد. بچه ها صداي زنگ را ديدند!
مراسم صبحگاهي مدرسه ناشنوايان همان بود كه تمام ما تجربه كرده ايم. پسري به دشواري قرآن خواند، بچه ها به دشواري صلوات فرستادند و ناظم شروع به صحبت كرد. حرف هاي ناظم هم البته يك نوع تمرين بود. تمريني براي حرف زدن بچه ها. اين چند جمله را از دهان ناظم بخوانيد: «سلام بچه ها، حالتون چطوره؟ امروز چه روزي است؟ ديروز چه روزي بود؟ در چه ماهي هستيم؟ چه فصلي و...»
شهرام فرهنگي
بعد نوبت ورزش بود. حركات سختي كه البته بيشتر بچه ها به آنها بي توجه بودند. اين رفع تكليف هم به پايان رسيد و صف هاي بچه ها به سمت طبقات مختلف مدرسه به حركت درآمدند.
طبقه دوم، روبه روي سالن كلاس هاي درس، رنگ سبز و شاد ديوار چه غربتي داشت. خاطره روزهاي تلخ مدرسه، كتك صبحگاهي، يادگاري روي نيمكت هاي چوبي و مشق هاي عقب افتاده. گرچه اينجا داستان ديگري دارد. در مدرسه باغچه بان كسي دلش از كلاس و معلم نمي گيرد. داخل راهرو پسري مقابل نقاشي يك پرنده ايستاده و با سكوت فرياد مي زد كه: اين نقاشي را من كشيده ام. با او رفتيم تا كلاسي كه در آن سكوتش را با دوستانش تقسيم مي كرد. كلاس سوم راهنمايي، كلاس آقاي اشرافي، معلم رياضي.
پس از سال ها پشت نيمكت چوبي فرورفتيم و به تخته سياه چشم دوختيم. غير از ما اين كلاس، تنها ۹ شاگرد داشت. از اين لحاظ وضعيت بچه ها بهتر از مدرسه هاي غيرانتفاعي بود اما وضعيت معلم فرق داشت. او بايد وجودش را بيرون مي ريخت تا بچه ها تنها جمع و تفريق را ياد بگيرند. اگر جاي او باشيد خيلي راحت متوجه مي شويد كه ۹ شاگرد چقدر زياد است. آقاي اشرافي به خاطر حضور ما درس قبلي را مرور كرد تا بچه ها راحت باشند. بعد خواست يكي از بچه ها بيايد پاي تخته. احسان دستش را بلند كرد و آمد جلو. معلم باخنده گفت: «اين احسان هيچ وقت اهل آمدن پاي تخته نبود، شايد به خاطر شما باشد.» حدس معلم رياضي درست بود. احسان براي حل مسأله رياضي، مشكل داشت اما مسأله اصلي چيز ديگري بود كه احسان با حضور در پاي تخته آن را حل كرد! نكته جالب در كلاس اين بود كه حرف زدن بچه ها با هم مشكلي براي معلم ايجاد نمي كرد. دليلش ساده بود، بچه ها بدون صدا حرف مي زدند؛ با حركات دست.
نوبت به حل يك مسأله سخت رسيد. چه كسي مي آيد پاي تخته؟ هيچ دستي بلند نشد، جز دست يك پسر. معلم گفت: «بابا تو كه شاگرد اولي. باشه بيا اما بابا كه كمكت نكرده؟»
پسر آمد پاي تخته. از پدر كمك نگرفته بود. مصطفي ضميري شاگرد اول مدرسه بود. آقاي اشرافي مي گفت تا مسأله را نفهمد، آدم را ول نمي كند.
از راهرويي صداي فرياد مي آمد. يكي حرف «آ» را تمرين مي كرد. مصطفي مسأله را حل كرد و سرجايش نشست. معلم كلاس درس را فراموش كرد و برايمان از زندگي بچه هاي ناشنوا گفت: «اين بچه ها موقعيت را خيلي خوب درك مي كنند. اينجا مثل مدرسه عادي نيست كه معلم را اذيت كنند. خيلي راحت با آدم دوست مي شوند. همين كه بفهمند قصد داري چيزي يادشان بدهي ارتباط برقرار مي كنند. بچه هاي معمولي با ۶ حس مسايل را درك مي كنند اما اين بچه ها ۵حس دارند. آموختن به اين بچه ها خيلي دشوار است، با اين حال اگر از من بخواهند كه بروم مدرسه عادي هيچ وقت قبول نمي كنم، اينجا دنيايي دوست داشتني دارد. اينجا بچه ها خيلي بامحبت هستند.» براي درك اين محبت لازم نيست يك عمر كنار بچه هاي ناشنوا باشيد، يك لحظه و يك نگاه، كافي است. بچه هاي ناشنوا محبت را با نگاهشان فرياد مي زنند. معلم خونسرد و با حوصله اين كلاس، از كتاب هاي اضافي و نحوه آموزش ناشنوايان گلايه داشت. كتاب هاي بچه ها را ديديم. تفاوتي با كتاب هاي بچه هاي عادي نداشتند. حق با معلم رياضي بود.
|
|
«در اين مدرسه ما ناچاريم بر اساس آيين نامه عادي آموزش، عمل كنيم. آموختن درس هايي مثل عربي و ادبيات به اين بچه ها، خيلي دشوار است. مسأله اين است كه پيشرفت درس ها و نحوه امتحان هم بايد مطابق همان روشي باشد كه در مدرسه هاي معمولي انجام مي شود. از لحاظ نحوه آموزش هم مشكل داريم. دو سيستم آموزش ناشنوايان در ايران وجود دارد؛ يكي سيستم آموزش و پرورش كه متكي بر لبخواني است و ديگري روش بهزيستي كه بر پايه اشاره استوار است. به نظر من هيچيك از اين روش ها به تنهايي كامل نيست. من براي آموزش بچه ها از روش آميخته استفاده مي كنم. آرام صحبت مي كنم كه حرف هايم را بفهمند و هرجا كه لازم باشد از اشاره استفاده مي كنم. با اين حال آموزش اين بچه ها، نياز به امكانات بيشتري دارد. اصولا آموزش اين بچه ها بايد عملي باشد نه تئوري. درس براي بچه هاي ناشنوا تنها وسيله اي براي ايجاد ارتباط با افراد سالم است. چه ايرادي دارد در مدرسه، اين بچه ها كار با كامپيوتر، تايپ، نجاري و... را ياد بگيرند تا بتوانند در محيط هاي عادي كار كنند؟ اينكه كريمخان زند در چه سالي به سلطنت رسيد، دردي از بچه هاي ناشنوا كم نمي كند.»
مي گوييم با اجازه و از جا بلند مي شويم. به اندازه كافي بزرگ شده ايم كه براي خروج از كلاس، اجازه برايمان تنها يك تشريفات باشد. كلاس روبه رو متعلق به بچه هاي اول راهنمايي است. مدرسه ناشنوايان باغچه بان كلاس دوم راهنمايي ندارد.
معلم مدرسه، آقاي غلاميان است. او شباهت فوق العاده اي به مرحوم جبار باغچه بان دارد. از شباهت هاي ظاهري صحبت نمي كنيم، منظور، روش ورود به دنياي بچه هاي ناشنوا است.
نام خانوادگي مرحوم جبار باغچه بان، عسگرزاده بود. او بعدها به مناسبت تاسيس اولين كودكستان در تبريز به نام «باغچه اطفال»، نام خانوادگي خود را به باغچه بان تغيير داد. در همان كودكستان بود كه باغچه بان به فكر تعليم و تربيت بچه هاي ناشنوا افتاد. بر اساس دست نوشته هايي كه از خودش باقي مانده، اين كار با تمسخر اطرافيانش روبه رو شد: «وقتي فكر تعليم و تربيت كودكان ناشنوا را با رئيس فرهنگ وقت تبريز در ميان گذاشتم با تعجب او روبه رو شدم مورد تمسخر قرار گرفتم. رئيس فرهنگ به من گفت: «اگه راست مي گويي بيا و به بچه هاي سالم تبريز فارسي ياد بده، درس دادن به ناشنوايان پيشكش!» با اين حال باغچه بان تا يك سال بعد به ۳ كودك ناشنوا خواندن و نوشتن آموخته بود. روزي كه اين كودكان ناشنوا در تبريز امتحان مي دادند مردم از ديوراهاي مدرسه بالا رفته بودند، آنها مي خواستند خواندن، نوشتن و حرف زدن كودكان ناشنوا را ببينند. باور نداشتند كه اين كودكان، توانايي خواندن و نوشتن داشته باشند. فكر مي كردند معجزه اي رخ داده!
... و حالا در مدرسه باغچه بان تهران، مردي شبيه به موسس مدرسه تدريس مي كند. آقاي غلاميان هم اولين بار در شاهرود توانست به ۲ دختر خردسال خواندن و نوشتن بياموزد. اين ماجرا مربوط به ۲۲سال پيش است، دختر بچه هايي كه او را وارد دنياي بچه هاي ناشنوا كردند، حالا بزرگ شده اند. يكي فوق ديپلم كامپيوتر گرفت و ديگري با ديپلم رفت خانه شوهر. كاري كه خيلي از دخترهاي سالم بدون ديپلم مي كنند!
آقاي غلاميان معلم چند درس است. عربي، ادبيات، تاريخ، جغرافي و... وقتي كه وارد كلاس شديم، او تازه از بچه ها امتحان گرفته بود و حالا قصد داشت درس قبلي را مرور كند. او روي تخته نوشت، «مقصد» تا دشواري كار را به ما ثابت كند. به بچه ها گفت اين كلمه را بخوانند. كلاس اول راهنمايي تنها ۶ دانش آموز داشت. يكي گفت: مَقصد، ديگري گفت: مُقصد، ديگري: مُقَصد،... و دانش آموزي كه كاملا ناشنوا بود پاي تخته آمد. معلم گفت او فرزند پدر و مادري ناشنوا است و اصلا در آماج كلمات قرار ندارد. او مقصد را بريده، بريده به زبان آورد: م.َ.. ق.َ.. صد. با اين حال دردسر اصلي چيز ديگري بود. اينكه بچه ها اصلا مفهوم كلمه را نمي دانستند. معلم روي تخته سياه يك خانه كشيد و يك مدرسه. از خانه به مدرسه. اين مبدا و آن مقصد. بچه ها معني مقصد را فهميدند و اين تنها يك كلمه بود!
«مي دانم كه كار ما آب در هاون كوبيدن است. با اين روش آموزش و با اين امكانات، اين بچه ها به جايي نمي رسند. شما خودتان ديديد آموختن به بچه هاي ناشنوا چقدر دشوار است، اما از ما انتظار دارند كه كتاب ها را در يك سال تحصيلي و همزمان با مدارس عادي به پايان برسانيم. ما همين حالا هم چند فصل عقب هستيم و مي دانم كه هيچ وقت با اين سرعت تا انتهاي سال به پايان كتاب ها نمي رسيم. اين بچه ها وقتي به اينجا مي آيند، جز صداي گريه و خنده چيزي را درك نمي كنند. خيلي سخت است كه به آنها يك كلمه بياموزي. ما اينجا كاري به كتاب ها نداريم، براي ما مهم اين است كه شخصيت پيدا كنند و بتوانند در جامعه زندگي كنند. متاسفانه هنوز فرهنگ رفتار با ناشنوايان در بين مردم جانيفتاده. چند روز پيش ۳ دختر ناشنوا را در ايستگاه اتوبوس ديدم. آنها مي خواستند با هم حرف بزنند، اما مردم طوري نگاه مي كردند كه مجبور بودند ساكت بشوند.»
مي گوييم با اين شرايط چند نفر از اين بچه ها اين بخت را دارند كه در آينده وارد مدارس عادي يا دانشگاه شوند. او نگاهمان مي كند، مي خندد و مي گويد: «به نظر من صفر درصد.»
زنگ تفريح به صدا درآمد. صدا را كه فقط ما و معلم ها مي شنيديم. براي بچه ها نشانه زنگ، چراغ اتاق بود كه روشن و خاموش مي شد.
زنگ تفريح با همان سكوت و نواهاي گنگ به پايان رسيد. دوباره دست ناظم به صورت زنگ تكان خورد و بچه ها فهميدند كه بايد به كلاس بازگردند. تا جاي بچه ها روي نيمكت ها گرم شود، چند دقيقه فرصت داشتيم كه با مدير مدرسه هم صحبت شويم. مدير مدرسه باغچه بان، خانم «حمايتي» است. طبق آماري كه او ارايه مي دهد، در اين مدرسه تنها ۹۸ شاگرد حضور دارند و به طور كلي تعداد ناشنوايان ايران كاهش يافته.
«به طور كلي سياست اين است كه تنها بچه هاي ويژه، در اين مكان آموزش ببينند. حتي بچه هاي ناشنوا هم حالا با كمك معلم رابط در مدرسه هاي معمولي درس مي خوانند. خود ما هم پارسال ۱۲ دانش آموز به مدرسه هاي معمولي معرفي كرديم كه تا امروز با درخواست بازگشت آنها مواجه نشده ايم. در حال حاضر در اين مدرسه ۱۵ كلاس و ۹۸ دانش آموز داريم. اينجا محل زندگي مرحوم باغچه بان بوده. هنوز هم گاهي فرزندان مرحوم باغچه بان به اينجا سر مي زنند. البته دو دختر و يك پسر باغچه بان مقيم خارج هستند.»
حسن مدرسه باغچه بان اين است كه براي آموزش بچه هاي ناشنوا، مبلغي از والدين دريافت نمي كند. حتي حق سرويس هم برعهده دولت است. بچه هاي ناشنوا براي آموزش در اولين مدرسه ناشنوايان تهران، مشكل مالي ندارند؛ مدرسه اي كه در سال ۱۳۳۲ تاسيس شده.
... وارد طبقه سوم مدرسه شديم، كلاس گفتار درماني. چند نرم افزار در كامپيوتر به بچه هاي ناشنوا كمك مي كرد كه صداها را درك كنند. بچه ها هميشه عاشق كارتون هستند. وقتي كه صداي آنها منجر به حركتي دركارتون شود به ايجاد صدا تشويق مي شوند. مثلا بالا رفتن خرس از درخت، حركت ميمون و...، تنها به يك صداي «آ»ي بلند نياز داشت. بچه هاي خردسال با اين روش صدا را درك مي كنند. كلاس هاي ديگر را يك به يك بازديد كرديم. كلاس سوم، معلم كلاس هم ناشنوا بود. پسري پاي تخته ايستاده و مي خواست ۱۴سيب را تقسيم بر ۲ كند. مشكلش اين بود كه در يك بسته ۶ سيب گذاشته بود و در بسته ديگر ۸ سيب. حساب جور درنمي آمد. كلاس پنجم مقدماتي، بچه ها براي استقبال از ما آماده بودند. بلند شدند و گفتند: «به كلاس ما خوش آمديد.» اين كلاس هم خلوت بود. تنها ۸ دانش آموز داشت. كنجكاو بودند و به دوربين واكنش نشان مي دادند. همه مي خواستند عكس يادگاري داشته باشند. وقتي كه لنز دوربين روي يكي از بچه هاي خوش قيافه كلاس زوم شد، مدير مدرسه گفت: «درست انتخاب كرديد اين بچه فتوژنيك است. همين ديروز از «سيمافيلم» آمده بودند اينجا. مي خواستند براي فيلم «پشت پرده مه» كه مربوط به زندگي ناشنوايان است بازيگر انتخاب كنند. آنها همين «نويد دانشور» را براي تست انتخاب كردند.» مدير خنديد و ادامه داد: «اصولا ما اينجا هنرپيشه صادر مي كنيم.»
... و بالاخره مقابل آخرين در ايستاديم. كليد قديمي، داخل قفل چرخيد و بوي نم در فضا پيچيد. اين اتاق شخصي مرحوم جبار باغچه بان بود. يك موزه حقير از نزديك به نيم قرن خدمت او به بچه هاي ناشنوا. گرچه همين مختصر هم براي حسادت جمعي از بزرگان هنر، علم و ادبيات ايران كه زير خاك خوابيده اند، كافي است. حداقل از جبار باغچه بان همين مختصر باقي مانده. از ديگران هيچ نمانده.
بگذريم. روي ديوار به خط خود مرحوم نوشته شده بود: «براي حفظ اين ميراث فرهنگي، به وسايل داخل اتاق دست نزنيد.» اين اتاق به وسيله خود جبار باغچه بان تبديل به موزه شده بود. تخت خواب كهنه و نافرم، مدير مدرسه توضيح داد كه ظاهر اين تخت به خاطر بيماري جبار باغچه بان در روزهاي آخر عمر است. كنار تخت هنوز حوله هاي باغچه بان وجود داشت. باز هم جمله اي روي ديوار: «من مانند يك علف صحرايي به وسيله باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ايران، سبز شده ام و به رنگ بوي ايرانيت خود افتخار دارم. قدرت من، فكر من و ايمان من همه ايراني است.»
مدال ها و اختراعات، عكس هاي قديمي، عكسي از اولين بچه هاي مدرسه باغچه بان، گرامافون، تلفن مخصوص ناشنوايان، نامه اي از ثمين باغچه بان براي پدر، داروهاي باغچه بان، جالباسي كه پر بود از كلاه و كت و شلوار و بالاخره كتابخانه اي كه در آن« مادام كوري» عشقي بزرگ را فرياد مي زد.
... زنگ مدرسه به صدا درآمد. بچه ها با اكراه به دست ناظم نگاه كردند كه حكم خروج از مدرسه را صادر مي كرد. يك روز ديگر تمام شد. سكوتي ديگر آغاز شد. آنجا زنگ تعطيل مفهوم ديگري دارد. زنگ يعني انتظار فردايي ديگر، زنگي ديگر . كاش مدرسه ناشنوايان شبانه روزي بود!