براي ديگران هم گاهي سوال است، مي پرسند بالاخره ما نفهميديم تو عملياتي هستي يا آموزشي؟ يك عنصر عملياتي بايد باصلابت و محكم باشد. ولي وقتي در جايگاه آموزشي قرار مي گيرد، بايد صلابتش را با نوعي نرمي همراه كند
منتظر عبور امام بوديم كه معلم سابق و مربي تيم فوتبالمان را ديديم. او خدمت سربازي اش را به عنوان افسر وظيفه در مريوان گذرانده بود. به من پيشنهاد كرد كه تو هم برو و در امتحان دانشكده شركت كن
عكس ها: ساتيار
آرش بهداد
امير! چند فرزند داريد؟
۲ پسر دارم. يكي در سال اول مهندسي عمران تحصيل مي كند و دومي سال سوم دبيرستان است.
از مشكلاتي كه پدرمادرها گاهي با بچه هايشان دارند، شما هم داريد؟
چه جور مشكلاتي؟
مثلا هيچ وقت با نحوه لباس پوشيدن آنها مشكل پيدا كرده ايد؟
نه! اولا كه ما طبيعت جوان ها را قبول داريم. مي دانيم كه اين بچه ها، بچه هاي سال ۸۲ هستند. هيچ انتظار ندارم كه بچه هاي من، مثل جواني خودم باشند. اين تقابل هايي كه پيش مي آيد، به نظر من به اين دليل است كه بي جهت انتظار داريم جوان هاي ما مثل جواني خود ما باشند، در حالي كه ما جوان هاي ۲۵-۲۰ سال پيش بوديم. امروز همه چيز خيلي تفاوت كرده است. آنچه اهميت دارد اصول ما است. روي فروع نبايد زياد حساسيت به خرج دهيم، ولي روي اصول نمي توانيم كوتاه بياييم. اگر ببينيم فرزندانمان دارند از هويت مذهبي و ملي شان فاصله مي گيرند، بايد با تمهيداتي جلويشان را بگيريم. من بيشتر به پيشگيري معتقدم تا درمان. من هميشه سعي كرده ام با فرزندانم رفيق باشم. از وقتي بچه بودند، من بيشتر دوستشان بودم تا معلم، فرمانده يا حاكم آنها. در همين فرصت و با چنين روابطي كوشيده ام آنها را براي جامعه آينده تربيت كنم. حضرت امير مي فرمايند كه فرزندانتان را براي زمان خودشان، براي فردا تربيت كنيد، نه حتي براي امروز. آن وقت ما گاهي مي خواهيم بچه هايمان را براي ديروز تربيت كنيم كه اين، اشكال ايجاد مي كند... بچه هاي من هم گاهي به بعضي ظواهر امروزي ها علاقه نشان مي دهند. با آنها مقابله نمي كنم، مي نشينيم و صحبت مي كنيم. گاهي نظر مرا مي پذيرند و گاهي نمي پذيرند.
لابد شما هم شنيده ايد كه مردم در مورد رفتار نظامي ها در خانه چه مي انديشند. مثلا وقتي مي گويند پدر فلاني «سرهنگ» است، يعني خانه آنها پادگان است و همه چيز يك نظم آهنين دارد. اين تصور چقدر واقعي است؟
ببينيد! بخشي از اينطور رفتارها غيرارادي است. ممكن است من به شما بگويم در منزل ما اينطور نيست، در حالي كه هست ولي من خودم متوجه نيستم. خب! بالاخره اهل خانه ما نسبت به تمام خانه هاي محل، صبح ها زودتر از خواب بيدار مي شوند يا شب ها سر يك ساعت مقرري مي خوابيم. اينكه مثلا ما چه روزهايي به ديدن اقوام مي رويم كاملا مشخص است. اينها نظم روشني دارد كه ناشي از نوع كار من است. اما اينكه در اثر روحيه نظامي گري، ما بخواهيم خانه را پادگان كنيم، چنين نيست. هر چند گاهي وقت ها اينطور مي شود... پسر دوم من گاهي به من تذكر مي دهد كه بابا! اينجا پادگان نيست ها! ... پسر بزرگ من، اميرحسين، زياد از اين حرف ها به من نمي زند. علتش شايد اين باشد كه قدري با من رو در بايستي دارد. همان طور كه گفتم من دوست دارم با بچه هايم رفيق باشم. منتها چون در دوران كودكي پسر اولم، او را كمتر مي ديدم - به ويژه در سه سال اول زندگي اش - نوعي رودربايستي با من دارد. دومي، علي، اينطور نيست و صريح حرف هايش را مي زند.
مگر در سه سال اول زندگي اميرحسين وضعيت شما چطور بود؟
من منطقه بودم. هشت سال در كردستان بودم. گاهي سه ماه يا دو ماه آنجا بودم و خانواده را نمي ديدم. به ويژه در يكي دو سال اول خيلي كم مرخصي داشتيم، تازه وقتي هم كه به مرخصي مي آمدم، چون با لشكر علي ابن ابي طالب همكاري داشتم و اين لشكر در جنوب بود، بايد به آنجا هم سر مي زدم.يعني از كردستان كه مي آمدم، دو روز قم بودم، بعد ۴-۵ روز بايد مي رفتم به لشكر علي ابن ابي طالب، دوباره برمي گشتم و دو روز قم بودم و بعد مي رفتم به كردستان.
ساكن قم بوديد؟
من اصلاً قمي هستم. همسرم هم در قم نزد پدر و مادرشان بودند. البته بعد از هفت - هشت سال كه جنگ تمام شد، خانواده ام را به سنندج بردم و قدري نزديك تر شديم. خودم مريوان بودم، مي آمدم و مي رفتم. يك مدتي خودم هم به سنندج آمدم و بعد هم كه به گروه ۳۳ تهران منتقل شدم رفتم قصرشيرين. مركز گروه ۳۳، تهران بود، ولي واحدهايش در قصرشيرين مستقر بودند. خانواده را دوباره بردم به قم و خودم رفتم قصر شيرين. بعد هم براي گذراندن دوره عالي رسته اي به اصفهان رفتم و خانواده ام را با خود به آنجا بردم.
در چه سالي وارد ارتش شديد؟
۲۲ بهمن ۱۳۵۸ در نخستين سالروز پيروزي انقلاب وارد دانشكده افسري شدم. از دانشجويان اولين دوره پس از انقلاب هستم. شهيد نامجو فرمانده دانشكده بود.
سال ۵۸، تقريباً در اوج بي ساماني ارتش؟
... تا بي ساماني را چطور معني كنيم. در آن موقع بخش عمده ارتش درگير غائله كردستان و مسايل داخلي بود... ارتش يك سازمان منسجمي است و تشكيلات منظمي دارد، به طوري كه اگر بخشي از آن جدا شود، اينطور نيست كه فرو بپاشد. اتفاقاً اولين سازماني كه به دفاع از انقلاب برخاست همين ارتش بود. يعني ارتشي كه تا روز قبل ظاهراً دردست رژيم شاه بود، بعد از انقلاب توانست بلافاصله خودش را جمع و جور كند و براي دفاع آماده شود. لشكر يك و دو گارد كه ظاهراً نزديك ترين واحدها به رژيم پهلوي بودند، اتفاقاً اولين واحدهايي بودند كه براي دفاع از كشور و انقلاب به كردستان رفتند. اين دو لشكر با هم ادغام شدند و لشكر ۲۱ حمزه سيدالشهداء را تشكيل دادند كه در طول جنگ هم در نبردهاي غرب دزفول، فتح المبين و بيت المقدس اثرات فراواني داشتند.
چه انگيزه اي باعث شد به ارتش بياييد؟
شايد يكي از دلايل علاقه مند شدن من به ارتش، شخصيت شهيد فلاحي بود. ايشان فرمانده نيروي زميني بود و جوري حرف مي زد كه براي من، به عنوان يك نوجوان احساس غرور ايجاد مي كرد. در فضاي آن موقع، شهيد فلاحي مخالفان زيادي داشت كه البته آنها خوب مي دانستند كجا را دارند مي زنند. به عنوان اينكه او ضدانقلاب است و چه بوده وچه بوده، تهمت مي زدند و با او برخورد مي كردند. او در ارتش قبل از انقلاب، درجه سرتيپي داشت ولي امام، با توجه به شناختي كه داشتند او را به عنوان فرمانده نيروي زميني انتخاب كردند. همان روزهاي اول انقلاب كه به در و ديوار شهر نوشته بودند «ارتش ضدخلقي، منحل بايد گردد» يا «سلاح هاي سنگين را از ارتش بگيريد» يك مناظره اي در تلويزيون انجام شد. چند نفر از گروه هاي چپ بودند، بني صدر بود و شهيد فلاحي. اينها داشتند عليه ارتش حرف مي زدند و متهم مي كردند كه ارتش مي خواهد جلو مردم بايستد. رفتارشان خيلي طلبكارانه ومرعوب كننده بود. اما شهيد فلاحي خيلي مسلط و خونسرد گفت كه ارتش مدافع انقلاب است و با هر نغمه مخالفي در برابر انقلاب مقابله خواهد كرد. اين مناظره تاثير مهمي در فضاي آن روز داشت. هم در ميان ارتشي ها، اگر كسي ترديد و نگراني داشت خيالش راحت شد و هم مردم اطمينان پيدا كردند. اين در ذهن من بود تا اينكه در يك روز انتخاباتي - به خاطر ندارم كدام انتخابات - در قم، حضرت امام براي شركت در راي گيري تشريف مي بردند به تكيه آقا سيدحسن. من هم به همراه دو سه نفر از دوستانم رفتيم كه در مسير، ايشان را ببينيم. دوستان من تصميم گرفته بودند در امتحان دانشكده افسري شركت كنند. در خيابان و در ميان مردم، منتظر عبور امام بوديم كه معلم سابق و مربي تيم فوتبالمان را ديديم. او خدمت سربازي اش را به عنوان افسر وظيفه در مريوان گذرانده بود. به من پيشنهاد كرد كه تو هم برو و در امتحان دانشكده شركت كن. من آن موقع كار و كاسبي خودم را داشتم و زندگي ام به عنوان يك جوان جهت خودش را گرفته بود، ولي به هر حال آمدم و در امتحان شركت كردم، اتفاقا از بين دوستان فقط من قبول شدم. خلاصه كار و كاسبي را رها كردم و به دانشكده آمدم. فضاي آن روزهاي كشور و انقلاب، فضاي عجيبي بود. در آن فضا اينكه يك نفر براي وارد شدن به حلقه مدافعان انقلاب، مسير زندگي اش را ناگهان تغيير دهد، خيلي عجيب نبود. در روزهاي اول دانشكده با شهيد نامجو آشنا شديم. ايشان اولين رئيس دانشكده افسري، بعد از انقلاب بود. شخصيت بسيار ارزشمندي بود. حيف كه خيلي زود شهيد شد. بسياري از فرماندهان فعلي ارتش، از دست پروردگان و شاگردان شهيد نامجو هستند. رفتار و شخصيت ايشان علاقه ما را نسبت به ارتش چند برابر كرد.
در ميان صحبت هايتان به فوتبال اشاره كرديد. فوتبال بازي مي كرديد؟
بله! من از بچگي فوتبال بازي مي كردم و عضو تيم هاي آموزشگاهي و تيم هاي محلي بودم. خيلي جوان بودم كه دوره داوري فوتبال را ديدم و از آن به بعد، هم بازي مي كردم و هم داوري. در دوره دانشكده افسري هم عضو تيم دانشكده بودم.
چه سالي به كردستان رفتيد؟
بعد از فارغ التحصيلي، اواخر ۶۱ يا اوايل ۶۲... من بهمن ۱۳۶۱ فارغ التحصيل شدم و اوايل ۱۳۶۲ به كردستان رفتم. در رسته توپخانه بودم.
از خاطرات دوران جنگ برايمان بگوييد.
انتخابش واقعا مشكل است. اسم بردن از چند نفر هم معمولا آدم را بعدها دچار عذاب وجدان مي كند. بعدا آدم با خودش مي گويد كه اي كاش از فلاني و فلاني هم ياد كرده بودم... ولي من هميشه از چند سرباز اسم مي برم. به عنوان نمونه اي از همه سربازها از آنها ياد مي كنم. در مورد فرماندهان موارد زيادي نقل شده و ديگران هم از آنها ياد مي كنند، ولي من همشيه اسم چند سرباز را مي برم و خيلي دلم مي خواهد اينها يك روز اسم خودشان را ببينند تا فكر نكنند آنها و رشادت هايشان را فراموش كرده ايم... يك سربازي داشتيم به اسم ايرج ابراهيمي كه بچه روستاهاي سلماس بود. من هرگز خلوص نيت و شجاعت او را فراموش نمي كنم. در صحنه هاي مختلف حساسيت او را نسبت به جنگ، دفاع و دفاع از فرمانده اش ديده ام. يا سرباز ديگري داشتيم از بچه هاي اطراف اصفهان به نام محمدرضا محمدي، يك سرباز آذري داشتيم به اسم كمان علي حيدري... سرباز ديگري بود به نام اصغر الهياري كه ديده بان ما بود و خيلي از خودگذشتگي نشان داد. سرباز تهراني داشتيم به نام عبدالحميد حيدري كه شهيد شد. من هرگز رشادت و شجاعت اين سربازان و همين طور درجه داراني كه با آنها كار كرده ام را فراموش نخواهم كرد و قدردان آنها هستم.
آدمي با روحيه نظامي و رزمي وقتي در يك محيط دانشگاهي قرار مي گيرد، وضعيت جالبي به وجود مي آيد. اينطور نيست؟
ببينيد! براي محيط هاي دانشگاهي، از ميان عناصر رزمي آدم هاي به خصوصي را انتخاب مي كنند. در حال حاضر ممكن است آدم هاي رزمي بسيار شايسته تر از من وجود داشته باشند، اما خصوصيات لازم براي يك محيط دانشگاهي را نداشته باشند. تلفيق اين دو روحيه، كار دشواري است. به خصوص در مورد من كه از سال ۱۳۷۱ تاكنون، متناوبا در فضاهاي عملياتي و آموزشي بوده ام. اول اينجا در دانشگاه افسري بودم، بعد رفتم فرمانده نظامي منطقه شرق شدم، آن هم در اوج دوره اي كه طالبان در افغانستان و اشرار منطقه شرق، به عنوان يك تهديد مطرح بودند . در مزارشريف ديپلمات هاي ما را به شهادت رسانده بودند. مدتي جانشين عمليات ارتش بودم، بعد دوباره به دانشگاه افسري آمدم... براي ديگران هم گاهي سوال است، مي پرسند بالاخره ما نفهميديم تو عملياتي هستي يا آموزشي؟ يك عنصر عملياتي بايد باصلابت و محكم باشد. ولي همين عنصر وقتي در جايگاه آموزشي قرار مي گيرد، بايد صلابتش را با نوعي نرمي همراه كند. البته فرماندهان آموزشي را هميشه از ميان عملياتي ها انتخاب مي كنند، چون شاگردانش بعدا بايد افسران رزمي باشند و او بايد بداند آنها را براي چه فضايي تربيت مي كند.
چه رشته هايي در دانشگاه افسري داريد؟
ما اينجا ۱۱ رشته تحصيلي داريم كه به مناسبت نيازمان گاهي همه فعالند و گاهي بعضي از آنها نيمه فعال مي شوند. رشته هاي مديريت خاص و مهندسي سيستم، عمده دانشجويان ما را شامل مي شوند. علاوه بر اين مهندسي رايانه، مهندسي مكانيك، مهندسي عمران، مهندسي الكترونيك، خلباني، مهندسي نگهداري هلي كوپتر، عقيدتي سياسي، رياضي محض و فيزيك محض هم داريم. اينجا قبلاً دانشكده افسري بود. اما در سال ۱۳۷۱، به فرمان مقام معظم رهبري به دانشگاهي با پنج دانشكده ارتقا يافت؛ دانشكده علوم، دانشكده علوم انساني، دانشكده فني مهندسي، دانشكده هوانيروز و دانشكده عقيدتي سياسي. يك مركز زبان هاي خارجي و يك مركز آموزش هاي نظامي هم داريم.
آيا با وزارت علوم ارتباط ارگانيك داريد؟
بله! در بحث آموزش هاي علمي، مثل بقيه دانشگاه ها با وزارت علوم ارتباط داريم. تمام سرفصل ها را آنها تصويب مي كنند. دانشجوهايمان را از كنكور سراسري مي گيريم، بر آموزش ها نظارت دارند، مدارك را آنها تاييد مي كنند و رشته ها را آنها كنترل مي كنند.
استاد غيرنظامي هم داريد؟
بله! تقريباً نيمي از استادان ما غيرنظامي هستند. به خصوص براي درس هاي علمي محض از اساتيد دانشگاه هاي كشور استفاده مي كنيم كه غيرنظامي هستند.
اين مساله باعث نمي شود شيوه تدريس و شيوه رفتار در اينجا دوگانه شود؟
يكي از آموزش هايي كه اينجا در همان سال اول به دانشجوها مي دهيم نظم زمان و مكان است. به دانشجو آموزش مي دهيم كه چه زماني بايد چگونه رفتار كند. بنابراين دانشجوها قدرت تفكيك دارند و وقتي سر كلاس يك استاد غيرنظامي مي نشينند، مي دانند كه او ملزم به مراعات همه مقرراتي كه نظامي ها بايد رعايت كنند نيست ولي آنها نظامي هستند و بايد رعايت كنند. البته استادان هم توجيه هستند.
دانشجوها سر كلاس اجازه بحث و مجادله با استادان نظامي را دارند؟
بله! در كلاس مثل هر دانشجوي ديگري رفتار مي كنند. پرسش مي كنند، بحث مي كنند و استادان هم كاملاً در فضاي تدريس هستند. البته گاهي هم پيش مي آيد كه يك استادي، خسته مي شود يا كم مي آورد و تندي مي كند، مثل هر دانشگاه ديگري. مگر استادان شخصي اينطور نيستند؟
نظم كمياب
گفت وگو با يك فرمانده نظامي در يك فضاي دانشگاهي حال و هواي خودش را دارد. اتاق بزرگ فرمانده دانشكده افسري نيروي زميني ارتش، پر از نشانه هاي همه محيط هاي نظامي است. از پرچم و نشان ومدال گرفته تا عكس هاي قاب گرفته فرماندهان سابق دانشكده و دانشگاه افسري پس از انقلاب. در قاب اول،عكس سياه و سفيد شهيد نامجو قرار گرفته است كه نخستين فرمانده پس از انقلاب دانشكده افسري بود.
در امتداد قاب هاي روي ديوار، جا براي قاب هاي تازه بسيار است. از هنگام ورود به دانشگاه، وقتي دژبان، فوري ما را به اسم و رسم شناخت و سراغ ساتيار را گرفت، فهميديم با پديده كاملا منظمي روبه رو هستيم. چيزي كه در اين روزگار كمتر پيدا مي شود.
بچه تهران
مي گويد: بعضي ماموريت هايي را كه مي ديدم خطرات زيادي دارد، خودم مي رفتم. به شوخي به درجه دارها مي گفتم اگر شماها را بفرستم و بلايي سرتان بيايد، مرا محاكمه مي كنند، پس بهتر است خود بروم! در يكي از اين ماموريت ها سرباز عبدالحميد حيدري با اصرار همراه من آمد. هرچه به او گفتم همينجا باش، گفت نه! بايد دنبال شما بيايم. آنقدر اصرار كردكه دلم برايش سوخت و گفتم بيا. در آن ماموريت، با خودرو در حركت بوديم كه خمپاره درست خورد پشت سر ما.من عادت داشتم وقتي سوار خودرو بوديم، در خودرو را اصلا نمي بستم بلكه آن را با دست، نيمه باز نگاه مي داشتم.
تا سوت گلوله را مي شنيدم مي پريدم بيرون. اتفاقا آن روز از كنار كانالي عبور مي كرديم. به محض اينكه سوت خمپاره را شنيدم، پريدم درون كانال. بعد كه غبار فرو نشست، بيرون آمدم و ديدم عبدالحميد شهيد شده است... عبدالحميد بچه تهران بود. خيلي دنبال خانه اش گشتم. دلم مي خواست پدر و مادرش را ببينم.
حتي يكبار آدرس هم از او پيدا كردم، كوچه اي هم به نام او هست، اما متاسفانه خانواده عبدالحميد از آن آدرس رفته بودند.
آموزش ۲۴ساعته
مي گويد: اگر محذورات نبود و امكان داشت خبرنگاران يا نويسندگان و هنرمندان مدتي اينجا، در دانشكده افسري حضور داشته باشند، شايد براي مدت ها مي توانستند ماده اوليه كتاب ها، فيلم ها و گزارش هاي زيادي را از همين جا پيدا كنند. اينجا يك محيط منحصر به فرد فوق العاده جالبي دارد.
جوان هايي كه اينجاهستند جمع جالبي هستند. عده اي جوان بين سنين ۱۸ تا۲۴ سال به طور شبانه روزي در اين دانشگاه هستند و تمام ۲۴ ساعت را تحت آموزش و پرورش قرار دارند. اينكه مي گويم ۲۴ساعت شايد اين سوال در ذهن شما پيدا شود كه مثلا وقتي كه خواب هستند چطور؟ عرض مي كنم همان موقع هم كه درخواب هستند رهايشان نمي كنيم. اينطور نيست كه شب تا صبح هر طور دلشان مي خواهد بخوابند يا وسايلشان را هر طور دلشان مي خواهد بگذارند... ممكن است مثلا ساعت ۲نيمه شب كسي را بيدار كنند كه بلند شو، مسواكت را جاي نادرست گذاشته اي! درستش كن، بعد بخواب. يا مثلا پوتين ها را كه كنار تخت مي گذارند، بايد پنجه هاي دو لنگه آن، چهارانگشت فاصله داشته باشد، اگر كمتر يا بيشتر باشد، ممكن است طرف را بيدار كنند كه پوتين هايش را درست كند. خلاصه اين جوان ها به مدت چهار سال تحت پرورش خاصي هستند كه روحيات خاص نظامي در آنها ايجاد مي كند.
قهرمان ميشولان
مي گويد: به ياد مي آورم سرباز اصغر الهياري را كه ديده بان ما بود. در يك عملياتي او تمام نيروهاي دشمن را به طرف خودش كشانده بود و با بي سيم به ما گفت وقتي به شما اعلام كردم، همين نقطه اي كه من در آن هستم را با تمام قدرت بكوبيد. توجه نيروهاي دشمن را به سوي خودش جلب كرده بود و وقتي آنها كاملا به او نزديك شده بودند، فرمان آتش داد.
مي پرسم:خودش شهيد شد؟
مي گويد: نه! به شدت زخمي شده بود. بعدها نام او را در فهرست اسرا ديدم. بچه آذربايجان بود. كاملا صدايش را به ياد دارم كه گفت من اينها را مي كشم بالا، وقتي به شما اعلام كردم، فورا شليك هاي آتشباري بزنيد به جايي كه من هستم. تنظيم كرديم و به محض اينكه الهياري گفت، زديم. همين اقدام او باعث شد يك پاتك سنگين دشمن در منطقه كردستان شكست بخورد. خودش در سنگر بود و زنده ماند، هر چند به شدت آسيب ديده بود و بعد گويا اسير شده بود... اين ماجرا در ارتفاعات ميشولان در نزديكي چوارته سليمانيه اتفاق افتاد.