اجازه ملا قات نمي دهند. بار ديگر به همان بلوك داخلي مي رود. پيش پدر. با او حرف مي زند و مي رود.
ديگر ما هم بايد برويم و تنها براي عمروعاص سريال «امام علي(ع)» و كارآگاه بازنشسته سريال «دريايي ها» و هتلدار «آدم برفي» دعا كنيم.
مهدي فتحي اين روزها دهه شصت زندگي خود را سپري مي كند، با كوله باري از تجربه...چند روزي است به دليل بيماري قلبي در بيمارستان شهدا بستري شده است . در سكوت... در تنهايي... مهدي فتحي، مرد برفي، آرام خوابيده است ،برايش دعا مي كنيم .
گزارش اول
عكس ها: ساتيار
علي رضا كيواني نژاد
مهدي فتحي، بازيگر قديمي كه سينما را بسيار دير آغاز كرد در سال ۱۳۶۶ بر پرده سينما ظاهر شد! يعني درست سي سال بعد از روزي كه تئاتر را در هنركده آناهيتا آغاز كرد. نخستين فيلم او «تحفه ها» به كارگرداني «ابراهيم وحيدزاده» بود. بعد از آن در فيلم هاي متعددي بازي كرد، هر چند كه برخي از نقش هاي ارايه شده چندان قوي نبود ولي او ادامه داد و بالاخره اوج نقش آفريني اش را در فيلم «آدم برفي» و سريال امام علي (ع) شاهد بوديم. به ويژه نقش «عمروعاص» در سريال امام علي (ع) مثل نقش هاي منفي هميشگي سينما و تلويزيون ايران نبود.
اهميت نقش به غير از وجه دقيق پرداخت شده آن، موجوديت واقعي آن در طول تاريخ بود. كسي كه شيعيان هميشه نسبت به او نفرت داشتند. با اين حال قرار نبود عمروعاص در آن سريال سرتاپا تمام زشتي و پليدي باشد. به قول فتحي «عمروعاص اين سريال كاملا سياه نبود.» به هر حال با وجود شخصيت پردازي درست اين شخصيت در فيلمنامه و از سوي ديگر شناخت دقيق و واقعي نقش توسط اين بازيگر، عمروعاص در تاريخ نمايش ايران جاودانه شد و در ذهن تماشاگر عامي و خاص نقش بست.
بخش ICU بيمارستان تجريش هم مثل آپارتمان هاي امروزي بلوك بندي است. توي يكي از اين بلوك ها -بلوك داخلي - تختي قرار دارد و بالاي آن تابلوي كوچكي. انتظار داريد با ديدن بيمار اين تخت، روي همان تابلوي كوچك نوشته شده باشد«عمروعاص.» اما نه، «عمر و عاص» سريال امام علي (ع) براي بار دوم - بعد از بيمارستان ايران مهر - كارش به بيمارستان و بخشICU كشيده آن هم بخاطر كاهش سطح هوشياري.
ساعت۳۰/۱۵ دقيقه است كه فردي طي تماس با ايرانشهر خبر بستري شدن مهدي فتحي را مي دهد. وقتي براي تهيه گزارش از وضعيت جسمي او به بيمارستان شهداي تجريش رسيديم نه از پذيرش خبري بود ونه كسي كه شما را راهنمايي كند تا بخش يا بيمار مورد نظرتان را پيدا كنيد. مستقيم رفتيم تا به ساختمان روبه روي خودمان رسيديم. يعني بخش اورولوژي. بازهم كسي نيست. پس به ناچار به اتاق پرستارها مي رويم. اتاقي كوچك كه پرستارها از آن براي اندكي رفع خستگي استفاده مي كنند، ظاهرا.
-ببخشيد، اينجا پذيرش ندارد؟
از خانمي سوال مي كنيم كه با مانتوي سرمه اي نشسته و مشغول غذا خوردن است مي گويد:«اينجا پذيرش ندارد. اگر مي خواهيد ، بايد برويد پايين كه توي همين بيمارستان است، آنجا سراغ مريض خود را بگيريد.» بعد هم كه متوجه مي شود خبر نگاريم، از حقوق كم، ساعت كاري زياد، عدم پرداخت كارانه و ... مي گويد و باز مي گويد كه اينها را بنويسيد. شما را به خدا! فرصت رااز دست نمي دهيم. از او مي پرسيم كه مهدي فتحي را كجا بستري كردند. او هم كار پذيرش را به خوبي انجام مي دهد و مي گويد: «برو ساختمان چهار طبقه بغلي، طبقه دوم، بخش ICU »
حالا توي ساختمان بغلي هستيم. طبقه دوم ايستگاه پرستاري.
- سلام خسته نباشيد. مي خواستم با آقاي فتحي صحبت كنم.
زياد پرس و جو نمي كند و در جواب ما خانمي كه با مانتوي سرمه اي پشت ميز نشسته مي گويد:«انتهاي سالن.»
انتهاي سالن، روي يك در شيشه اي كه بدنه آلومينيومي دارد نوشته: «بخشICU ملاقات ممنوع»
با ديدن جمله ملاقات ممنوع به خانم پرستار مي گوييم كه رفتن ما به اين اتاق، مانعي ندارد؟!
او هم مي گويد: «مگر خبرنگار نيستي؟ خب چرا نمي روي؟ اشكالي ندارد.»
با اين حرف تلويحا اجازه ورودتان صادر شده و حالا مي توانيد به اتاق ايزولهICU وارد شويد. اما نه. قبل از رفتن به اتاق بايد نايلون هاي سبز كفش مانندي را روي كفش هايتان بكشيد.
اين كار را مي كنيم.
در باز است. احتياجي نيست زنگ بزنيد. وارد اتاق كه شديد، حدود ۱۰ تخت نمايان مي شوند، با پرستارهايشان. دنبال سوژه اصلي هستيد كه چهره اي نام آشنا را مي بينيد؛ سعيد پورصميمي. بلافاصله ياد «عروس آتش» مي افتيد و سرگرد سريال بچه هاي خيابان. از نگاهش تشويش و نگراني به سادگي خوانده مي شود. دستهايش را پشت كمر برده، به هم قلاب كرده و آرام راه مي رود.
نزديكش مي رويم. آرام مي گوييم:«سلام، از آقاي فتحي چه خبر»
چند ثانيه طول كشيد. شروع گفت و گو با جواب سلام است.
ادامه مي دهد: «بد نيست. بهتر شده. الان پرستارها لوله هاي «ساكشن» او را عوض مي كنند. اگر مي خواهيد ببينيدش بهتر است صبر كنيد تا كارشان تمام شود.»
سعي مي كند نشان دهد كه نگران نيست، اما هست. انگار دنبال راهي مي گردد تا موضوع صحبت را عوض كند.
كنار دستمان پيرمردي هشتاد و اندي ساله روي تخت خوابيده. چيزي شبيه دستگاه بخور كنارش است. چشمانش بسته و دهانش باز. پورصميمي به تابلو بالاي سرش اشاره مي كند: «اين اسم برايتان آشنا نيست؟» به تابلو نگاه مي كنيم. روي آن نوشته: «حسن مقدم.»
-نه متاسفانه.
اين را كه مي گوييم، پورصميمي يك بار ديگر سوالش را تكرار مي كند ولي اين بار منتظر جواب نمي ماند، مي گويد: «حسن مقدم، نام يكي از اولين نمايشنامه نويس هاي ايران است. البته اينجا فقط تشابه اسمي به وجود آمده و اين آقا حسن مقدم نيست» و همچنان پرستارها بالاي سر فتحي ايستاده، كار مي كنند.
نزديك فتحي مي رويم. از آن ريش انبوه خبري نيست. اينجا انگار آپارتمان است و بلوك بندي هاي رايج زندگي عمودي. بالاي سر فتحي روي تابلوي كوچكي نوشته: «مهدي فتحي، ۶۴ ساله، كد ۹۸۷۲۸، تاريخ بستري ۲۹/۱۱/۸۲، نام پزشك؟» جلو نام پزشك هيچ اسمي نوشته نشده است!
از پرستارش مي پرسيم. بهترين راه براي گرفتن اطلاعات.«آقاي فتحي را چه روزي به اينجا آوردند؟» او هم چنين پاسخ مي دهد: ۲۶«/۱۱/».۸۲ يعني سه روز با آن تاريخ روي تابلو تفاوت دارد!
اما چرا؟ پرستارش مي گويد: «او به خاطر ايست قلبي و كاهش سطح هوشياري، به اين بيمارستان منتقل شد تا ديروز نمي توانست به راحتي تنفس كند و با كمك دستگاه، نفس مي كشيد اما امروز بهتر شده.»
خوشحال مي شويم اما اين خوشحالي دوام زيادي ندارد. پرستار ديگري نزديك شده، مي گويد: «آقاي فتحي يك بيمار ديابتيك است - مرض قند دارد - خونريزي داخلي پيدا كرده كه بايد هر چه سريع تر برطرف شود. بايد دياليز شود چون كليه هايش جواب نمي دهند.» و همچنان سعيد پورصميمي بر بالين دوست قديمي اش ايستاده، او را تماشا مي كند.
همان پرستار مي گويد: «بهزاد فراهاني، علي دهكردي، مرضيه برومند، محمدرضا شريفي نيا و ... براي عيادت آمدند.» كه تلفن زنگ مي زند. باپورصميمي كار دارد.
سلام. خانم اسكويي. حال شما؟ فتحي بد نيست... اختيار داريد... سلام برسانيد.
پورصميمي از پرستار مي پرسد: «اين خانم را شناختيد.» وقتي با جواب منفي او روبه رو مي شود مي گويد: «خانم اسكويي از هنرمندان بسيار قديمي است كه فتحي شاگردش بوده.»
يعني اين تماس، احوال پرسي استاد از شاگرد بود.
پورصميمي بار ديگر مي آيد و مي گويد: «مي دانيد، من خبر نداشتم تا اينكه اصغر بيچاره تماس گرفت و خبر داد.»
فتحي چشم هايش را دوباره باز مي كند.همه خوشحال هستند. در اتاق باز شده، دخترش مي آيد تو. با همان نايلون هاي سبز روي كفش.
به پورصميمي مي گويد: «دواها را گرفتم. يكي را هم نداشت. اما دكتر گفته اشكالي نداره.» از پورصميمي مي پرسيم: «مي توانيم با دخترش صحبت كنيم؟» او اشكالي در اين كار نمي بيند، اما مهرگان اصلا دوست ندارد حرفي بزند. دليل؟
-شما - روزنامه تان - دفعه قبل مطالبي نوشتيد كه زياد صحت نداشت.
نمي دانيم از كدام مطلب مي گويد. ما پرسش هايمان را بدون توجه به عدم رغبت وي مي پرسيم: «دواها را گرفتيد؟ وضع پدر چطور است؟» فقط مي گويد: «بله گرفتم و حالش خوب است.» پرستارها دارند شيفت را تحويل مي دهند و مهرگان هم در حال رفتن.
-شما مگر نمي مانيد؟
آرام مي گويد: «نه. اجازه نمي دهند. بار ديگر به همان بلوك داخلي مي رود. پيش پدر. با او حرف مي زند و مي رود.»
پورصميمي هم مي رود. ديگر ما هم بايد برويم و تنها براي عمروعاص سريال امام علي(ع) و كارآگاه بازنشسته سريال «دريايي ها» دعا كنيم.