حالا صاحبخانه نبايد حتي يك موزائيك را جابه جا كند. او حكم ميهمان را در خانه اش دارد
آخرالامر به اين نتيجه رسيدم كه اين كار مشت كوبيدن بر سندان است. چون مسوولان بانكي كه برج و بارويش را درست روي آوار خانه ملك الشعراي بهار بنا كرده اند، نبايد هم آنچنان كه بايد و شايد به حرف هاي من گوش بدهند. خيلي جالب است نام آن كوچه بهار است
عكس ها: ساتيار
در فهرست ابنيه ملي سازمان ميراث فرهنگي كشور، شماره ۱۰۴۰۶ شما را به خشت خشت يك خانه هدايت مي كند. سرپناهي كه اخوان ثالث، گلشيري، آل احمد، شاملو و خيلي هاي ديگر را ديده است.
به ساعتم نگاه مي كنم، يك ربع به پنج بعد ازظهر روز ۲/۱۱/۸۲ تا ساعت پنج بايد كمي قدم بزنم. خيابان جمالزاده شمالي را رو به بالا طي مي كنم. كمي بالاتر يعني مقابل يك باجه پست به ازدحام جمعيتي نگاه مي كنم كه از سروكول هم بالا مي روند و به جاي ايجاد يك صف منظم در هم گره خورده اند. صف، صف ثبت نام موبايل است. با خودم فكر مي كنم اين شاهكار تكنولوژي مدرن كه جمعيت براي به دست آوردنش سرودست مي شكنند قرار است به چه دردي بخورد.مگر اين جمعيت نمي خواهند با اين وسيله به همديگر سلام بگويند. پس چرا حالا اينقدر نامهربان به همديگر نگاه مي كنند. تصوير و صحنه دل انگيزي نيست.
رهايش مي كنم و كمي بالاتر به يك مغازه نه چندان لوكس اسباب بازي فروشي مي رسم و به يك عروسك نازيبا نگاه مي كنم كه در كنارش دستنوشته اي به اين مضمون نگاهم را به خود مي دوزد: «اين عروسك مي رقصه، آواز مي خونه و زيگزاگ راه مي ره» تصوير جمعيت در هم لول سينه چاك موبايل در شيشه اسباب بازي فروشي اين سمت خيابان منعكس شده است. حالا ساعت پنج است و بايد خودم را به «بن بست سرو» برسانم و زنگ شماره ۳۲۲ را بزنم. وقتي به خودم مي آيم در باز شده است و من با پشت سر قراردادن دري دولنگه با رنگي قديمي كه اتيكت هاي تبليغاتي رنگارنگ روزرنگ و شب رنگ تمام چهره اش را پوشانده اند قدم به حياطي كوچك مي گذارم كه درخت هاي پاييز و زمستان زده و ميوه خويش بخشيده درست مقابل چشمانم خودنمايي مي كنند. نگاهم از باغچه با مرور درختان «مو»، «انجير» و «انار» مي گذرد و بر چهره صاحب خانه ثابت مي ماند.
تمام تصويرهايي كه در ذهن داشتم به يكباره فرو مي ريزد. من انتظار داشتم كه با چهره اي اصلاح نشده، نااميد، نگران و... مواجه شوم اما خوشبختانه چنين نبود. قبل از اين دوست داشتم كه با قرارگرفتن خانه در انتهاي بن بست يك بازي كلامي راه بيندازم اما نمي دانستم كه با نام كوچه يعني «سرو» چه كنم. قبلاً در وصف اين خانه بسيار شنيده بودم اما حالا شانس آن را داشتم كه عملاً در همان فضايي قرار بگيرم كه ديگران مي گفتند. آرزو مي كنم اي كاش اين ديدار به نيت يك گفت وگوي مفصل ادبي انجام مي شد؛ به دور از همه دغدغه ها و بحث چندش آور عمليات بانكي، بدهكاري يك دوست و.... ناخودآگاه چندين كلمه از منظومه خانم زمان به ذهنم هجوم مي آورند: «چنين است اوضاع / اين است تقدير.» روي ميز قديمي و در يك ظرف قديمي اما زيبا ميوه هاي خوش آب و رنگ فصل خودنمايي مي كنند. همه اثاثيه گويي همزاد خشت خشت خانه اند. يك تابلو حدودا يك متري با تصويرهايي از جلد كبريت هاي قديمي، يعني زماني كه ما هنوز در ايران كارخانه كبريت سازي نداشته ايم. كبريت هايي كه با دست پدر در قاب چيده شده اند. مبل ها و راحتي هايي كه قبلاً نوددرصد از اهل ادب فرهنگ و هنر به آنها تكيه زده اند. شايد من در جايي نشسته بودم كه زماني اخوان ثالث، شاملو، آل احمد و... نشسته اند. لوسترهاي قديمي از جنس مس، تابلوهاي منحصر به فرد نقاشي. حالا حرف ها گل كرده، حرف هايي كه با تشكر از بچه هاي مطبوعات همراه است. صاحب خانه گويي نفس راحتي كشيده است.
به آرامي توتون هاي سوخته پيپش را در جاسيگاري بزرگي كه با بقيه اشيا همخواني دارد خالي مي كند. روحيه عالي است. گپ و گفتي و نقل چند خاطره قديمي، خنده و بازهم نگاهي از سر كنجكاوي به در و ديوار خانه اي خاطره انگيز كه سي سال يك نويسنده و پژوهشگر و شاعر را در دامن خود حفظ كرده. خانه اي كه شاهد خلق سي و هشت كتاب با تمام مصائب و عرق ريزان روح صاحبش بوده. خانه اي كه در آن تمام تلاش يك تهراني اصيل به كار گرفته شد تا تهراني بودن تبديل به افتخار شود. شاعر ملقب به شاعر تهران همانگونه كه در منظومه خانم زمان ديده ايم سعي كرد تا باور بدنام بودن تهران را تغيير دهد.
|
|
او كه خودش متولد راسته خيابان ري و كوچه آصف است با دغدغه اي منحصر به فرد مي گويد: «منظومه خانم زمان در واقع نگاهي حماسي و گاه غمنامه وار به شهر تهران است. مي دانيد كه در ادبيات فارسي اين شهر خيلي بدنام است. شهرستاني ها به شهرهايشان تعصب دارند و حاضر نيستند سر مويي از آن، بخصوص از سوي اهالي ديگر شهرها بد بشنوند... اما تهران را همه مي زنند توي سرش و همه اظهار نارضايتي مي كنند كه گير اين شهر افتاده اند. با تمام اين احوال همه آنها فقط مي توانند در تهران زندگي كنند. تهران مادر بسيار شكيبا و مهرباني است كه تمام اين بدخلقي ها را تحمل مي كند و از كسي هم طلبكار نيست.» حرف ها ناخودآگاه به حوزه ادبيات كشيده شده و انگار هيچكدام ما بدمان نمي آيد كه موضوع اصلي و آزاردهنده را فراموش كنيم.
لحظه اي درباره چند رمان جديد حرف مي زنيم و من همانطور كه به كتابخانه رشك برانگير خانه خيره شده ام مي پرسم: «آقاي سپانلو، اين خانه را چند خريده ايد» و او با لبخند مي گويد: «چايي ات سرد نشه. راستش اين خانه حدود چهل سال عمر دارد و كل متراژ حياط و بنايش ۱۵۰ متر است. تمام پولي كه من براي اين خانه پرداخت كرده ام فقط ۱۵۸ هزار تومان است يعني حدوداً قيمت يك چهارم يك متر خانه هاي امروزي در همين منطقه. درباره تصميم ميراث فرهنگي مي پرسم و اين كه چگونه اين تصميم گرفته شده كه خانه در رديف ابنيه هاي ملي به ثبت برسد. او بازهم از بچه هاي مطبوعات ياد مي كند و از حساسيت هايشان درباره مشكل اش تشكر مي كند. او بچه هاي مطبوعات را مسبب اين حركت ميراث فرهنگي مي داند و مي گويد: «تا قبل از اين تصميم واقعاً نمي دانستم چه بايد بكنم. البته بارها به واسطه معاون هنري ارشاد به مسوولان بانك صادرات معرفي شدم و چند جلسه با آنها حرف زدم. اما انگار داشتم با ديوار حرف مي زدم. آخرالامر به اين نتيجه رسيدم كه اين كار مشت كوبيدن بر سندان است. چون مسوولان بانكي كه برج و بارويش را درست روي آوار خانه ملك الشعراي بهار بنا كرده اند، نبايد هم آنچنان كه بايد و شايد به حرف هاي من گوش بدهند. خيلي جالب است نام آن كوچه بهار است. ولي از بهار خبري نيست. شما تصور كنيد كه همه گل هايي كه اين شاعر با دست هاي خودش كاشته حالا زير ساختمان بانك صادرات است. يعني از خانه اي تاريخي و فرهنگ ساز اين شهر حتي يك خشتش هم باقي نمانده.» به هرحال بايد حركت سازمان ميراث فرهنگي در اين اقدام را با همه ديركردها و سخت گيري ها ستود. شماره ثبت ۱۰۴۰۶ حتماً در يادها خواهد ماند. گرچه ديگر صاحب خانه از جابه جاكردن حتي يك موزائيك خانه اش هم تا آخر عمر منع شده و بايد بعد از اين مثل يك ميهمان بي آزار در خانه اش رفت و آمد كند.
اما حداقل دلواپسي هايش كمي فروكش كرده و به گفته خودش ديگر با پشت سرگذاشتن ۶۳ سال عمر، زندگي اش ديگر عرض و طولي ندارد و فقط به فكر گذران است. هنوز اميدوار است كه گشايشي صورت بگيرد. او هنوز هم تهران را فراموش نكرده چون مي گويد كه به زودي سه كتاب «خانم زمان»، «خاك» و «پياده روها» كه همگي به تهران ربط دارند را در يك كتاب به چاپ مي رساند. هنوز به تهران عشق مي ورزد و اي كاش تهران هم خرده لطفي به اين فرزند دلسوز خود مي كرد، فرزندي كه پنج پشتش به تهراني هاي اصيل مي رسد. در خانه اي از همين شهر، يك نفر ديگر حق ساخت و ساز خانه اش را ندارد. او حتي بعد از اين صاحب صددرصد كتاب ها و تابلوهاي خانه اش نيست. اي كاش شهردار منطقه شش اين مسئله را دريابد. اي كاش ميراث فرهنگي بيشتر از نصف قيمت خانه به صاحبش پول بدهده و اي كاش.... حدود پنجاه سال براي ادبيات اين مملكت قلم زدن ديگر مجالي به كارهاي ديگر نداده و حالا هم ديگر دير است. آن هم براي كسي كه حتي بازنشسته هيچ جا نيست و حتي حقوق بازنشستگي هم ندارد.
در آخر به تمام زواياي خانه سرك مي كشم. پلكاني از جنس كائوچو كه با دو پاگرد چندپله اي به طبقه بالا يعني اتاق كار ختم مي شوند. آشپزخانه و سرويس بهداشتي كهنه اما تميز.مونيتور مخصوص منشي و از همه مهمتر كتابخانه اي كه بدون شك همه هست و نيست صاحب خود است. چاي آخر، خداحافظي و بازهم چند سطر از منظومه خانم زمان: «دري كهنه در چشم بيمار خورشيد / و بركوبه اش صورت نقره كوب گوزني/ كه در بين گلميخ ها مي چرخد / دري بود مسدود بر خانه بيم و اميد / خيابان بيكار تا بي نهايت / خيابان دلتنگ پروازهاي جواني / خيابان بخت كلاغان.»