در حاشيه سفر مطبوعاتي خبرنگاران به جنگل هاي گيلان
اينجا قرن چندم است؟
گزارش اول
ايمان مهدي زاده
خبرنگاراني به دعوت سازمان جنگل ها و مراتع و آبخيزداري شمال به آستارا رفته بودند . در روز دوم سفر، براي بازديد از بيرون راندن جنگل نشينان از محدوده جنگل هاي واقع شده در طرح به سيراليوه رسيدند. گوشه اي كوچك از تالش.
پاهايش لاغر و پير بود. شلوار چيت كهنه اش توي جوراب زنانه ضخيم فرو رفته و پيچ خورده بود. دو جفت جوراب روي هم، پاي افزارش همان بود، كفش نداشت. با جثه كوتاه و لاغري كه داشت، سريع چهره پير و تكيده اش هم در كادر جاي گرفت. خيلي ها گفتند: عكسش را تمام قد بگيريد تا پاهايش هم بيفتد. چشم هاي سبزش، وق زده و ترسيده بود.
چهارده خودرو دو ديفرانسيل از لندرور تاميتسوبيشي خبرگزاري گيلان، در جاده خاكي پشت سر هم صف كشيده بودند. همه كه پياده شدند، ناخودآگاه به سويش رفتند. با اشتياق و شور خبري، دوره اش كردند. از ترس رنگ سوخته چهره اش سپيد شده بود. پيشاني اش پرچين بود شقيقه ها و لب هايش نيز. صورت كشيده اش مهتابي رنگ شده بود. ۳۰نفري از هيات بازديد كننده، دورش حلقه زدند. همه با هم و درهم پرسيدند:«تو كي هستي؟» ترحم طلبي در چشم هاي وحشت زده اش موج مي زد. «سعيده امين» تركي مي دانست قبل از ديگران او ، نامش را پرسيد:«آدون نمنده؟» سرش را بيخ دهان «زينب گواريان» گرفت تا ترجمه كند:«زينب جواهريان» او حدود هشتاد پاييز در جنگل هاي تالش، ميان برگ و رنگ، خوش غلت زده است. دست هايش را بالا مي آورد دورش را گرفتيم و به او اطمينان داديم تا نترسد. راننده جلد و چابك دوربينش را روشن كرد و روي دوش گرفت. جواهريان، دوربين را شناخت. در چوبي كهنه اي را نشان داد. انگار در تابوتي كهنه و كوتاه بود. در با چوب بلوط كهنه ساخته شده و تركيب ساده و جذابي داشت.
پارسال به اينجا كوچ كرده است قبلا ۱۰۰۰ متر بالاتر، در خانه اش كه از خودش فرسوده تر، ديده مي شود جنگل نشين بوده. مرزبين او و خانه اش، يك رديف سيم خاردار است.
يك نفر با صداي رسا و لهجه صريح فارسي سلام كرد و گفت:«زينب جواهريان» . ناصر تسلينا، نوه پسري خواهر زينب خانم. زينب بر آستان در باز خانه تاريكش ايستاده بود. با نگاه ساده اش تعارف مي كرد:«چيزي ندارم، ولي بفرماييد.» شغلش گدايي است. نه اينكه شغلش باشد، بيشتر برايش حكم يك سرگرمي را دارد. چهل سالي مي شود كه در عمر هفتاد و اندي ساله اش ، بي مرد، در جنگل جنگيده و توانسته شكمش را سير كند. پيرزن، گياه خوار است. تنها پسرش تا اوايل انقلاب كنارش بود. ناصر مي گويد و او با علامت سر تصديق مي كند. به تنها جوان درس خوانده روستايش اعتماد كامل دارد.۲۰ سال پيش ، پسرش، در گرمسار تصادف كرده و مرده است. همان جا دفنش كرده اند.
- ببخشيد كه همه آمار تقريبي است. جنگل است، ديگر- دختر پسرش براي تحصيل رفته تهران. كس ديگري ندارد. نوه اش هم خيلي وقت است، برنگشته، چند سال. اين همه زيبايي جنگل را بدون حتي يك مونس نوشيده است. درخت هاي توسكا و ون بلند و انبوهند. بلوط هم كه اضافه شود، جنگل پهن برگ منطقه تالش، تاريك و هراس انگيزتر مي شود. اگرچه جاي درخت«راش» غول پيكر خاليست.
پيرزن از تنهايي به مردم پناه مي برد. جلب ترحم آنان را به همدمي سايه هاي خوفناك اينجا ترجيح مي دهد. باز تعارف مي كند. البته چيزي ندارد. جنگل، سلف سرويس است. هر كس بايد خودش، قوتش را پيدا كند.
ناصر تسلينا، مسوول منابع طبيعي منطقه و چند زن جنگل نشين جوان، ريز مي خندند.
آنها از جيب نوع دوست هاي شهري، صيانت مي كنند. توضيح مي دهد كه «زينب» شش ميليون تومان گرفته و به اين سوي سيم خاردار آمده؛ ولي همين جا مانده است. ناصر مي گويد: «به اين زندگي عادت كرده.» پول را با نوه اش تقسيم كرده و سهم خودش را در بانك گذاشته! خودش مي گويد: «از مسجد هم كمكش مي كنند. سقف خانه اش مانند كفشش، دو لايه است. پلاستيك. مثل توپ فوتبال گل كوچك، زندگي اش دولايه است و پوسيده و روي نوار طبيعت قل خورده است.»
زينب جواهريان اهل سيراليوه است.
سيراليوه؛ همان گل سرخ در زبان تالشي هاست. مصالح خانه هاشان چوب و گل است. كمي هم گچ. باقيمانده ۱۸۰ هم دهاتي جنگل نشينند. از شهاب محله سيراليوه، ۸۰ نفر، پارسال پولشان را گرفته و رفته اند به روستاهاي شهري تر و بزرگ تر. بعضي هم شهر. براي تغيير و ادامه زندگي. اينهايي كه پايين دست بوده اند، هنوز مانده اند. اين طرف حصاركشي اند و در طرح صيانت قرار نگرفته اند. منبع درآمد ندارند. فاصله شان تا شهر زياد است وجاده هم صعب العبور. مشكلشان ترافيك و آلودگي هوانيست. از قيمت خودرو و شوي لباس مردانه نشنيده اند. در وهله اول علوفه مي خواهند. حيوان هاي زبان بسته شان غذايي جز سرشاخه هاي جنگلي ندارند. سوخت هم ندارند. هيزم زير اجاقشان مي ريزند. هنوز علم بهسوزي از گردنه ها بالا نيامده. خرده صنوبرصنعتي هم كيلويي ۵۰ تومان است. نمي صرفد. در اين خانه ها پنجاه هزار تومان مصالح، كار نشده است.
جوان ۲۶ ساله سيراليوه اي نزديك تر شد تا صدايش بر صداي غرش و خروش رود، غالب شود. رود سيراليوه، سرد و زلال از پيچ كوه و جنگل، پايين روستا، جاري است. فارغ التحصيل ادبيات دانشگاه علامه طباطبايي است. حالا ديگر او خودش سوژه است. غريبه اينجا اوست نه زينب جواهريان. شعر مي گويد، كار جنگل بلد نيست. به جاي هيزم شكني و گله راني، جوگرفته شعر و طبيعت شده. به اندازه مناسب وقت مطالعه دارد. براي كارشناسي ارشد درس مي خواند. تنها تحصيلكرده شهاب محله است. در شهر كسي را ندارد. طايفه كوچكش از وقتي عاقبتش را ديده اند، توي ذوق معلم و دكتر شدن عوالم كودكانه شان خورده است. دختران به جاي درس و مدرسه، اگر معطل خرده جهازشان نشوند، ۱۵-۱۴ سالگي به خانه بخت مي روند. پسرها هم تا سن ۲۲-۲۰ يكي از همين خانه هاي توسري خورده مي سازند و مي روند دنبال زندگي مستقلشان. پسر عمويش، سال قبل، ۱۹ ساله، داماد شد و تا او براي ادامه تحصيل به شهر بر گردد، پدر هم شده است. دوست ندارد، طايفه اش اينگونه تكثير شوند. رشد جمعيت برخلاف درخت ها، رو به افزايش است.
او تاريخ پيمايي مي كند. «ناصر تسلي نيا» ابا دارد، بگويد: «حمام نداريم.» خجالت مي كشد بگويد: اينجا از آب چشمه و رودخانه استفاده مي كنيم. او قرن بيست و يكم را با برج هاي بلند شيشه اي ديده است. دوست ندارد، سربار خانواده باشد. ولي كف دست هايش ناي پينه بستن ندارد. به قلم و كاغذ عادت دارد.
مردم سرزمين «گل سرخ»، با طبيعت مانوسند و با تكنولوژي بيگانه. اگرچه در فعاليت هاي شهروندي نظير انتخابات شركت مي كنند. نمي خواهند، سيمان و آسفالت به اينجا بيايد. با اينكه لوله گاز آستارا- اردبيل، از كنارشان رد مي شود، مي گويند: «ما مي رويم. ولي درختان را به خاطر ماتيشه نزنيد.» اينجا قلب تاريخ است. اهالي اش صبر راش ۱۵۰ ساله دارند.
خبرنگاران و مديران از بازديد برگشتند. جنگلي ها مات و مبهوت ما را نگاه مي كردند كه در پيچ جاده، پشت گرد و غبار ماشين ها، گم مي شديم.
|