پدر به ازاي هر يك سطر شعر كه حفظ مي كرديم، به ما يك ريال جايزه مي داد واين بود كه ما تقريباً همه گلستان را ازبر كرده بوديم...
با شروع فستيوال درهايي گشوده شد به سمت عوالمي كه ما تا آن روز تصورش را نداشتيم.
فيلم هاي انيميشني ديديم كه از ديدنش از شدت هيجان دچار تب مي شديم
آرش نصيري
an3000@yahoo.com
اگر اجازه مي دهيد با «زرين كلك» شروع كنم. آباء و اجداد شما خوشنويس بودند؟
بله همينطور است آباء و اجداد من يا نويسنده بودند در موقعيت هاي خودشان و يا خوشنويس بودند. پدر من خوشنويس بود وپدر ايشان نويسنده. انتخاب اين فاميل هم به همين سبب بود.
لابد نورالدين نوجوان وقتي معني «كلك» را دانست متوجه شد آخر و عاقبت سرو كارش با قلم است نه؟
آنهايي كه اين نام را انتخاب كردند لابد چنين آرزوها و بلندپروازي هايي داشتند اما ضرورتا نسل ها مجبور به تبعيت از آنها نيستند( مي خندد). مگر اينكه باور داشته باشيم كه چيزي به نام ژن عامل انتقال چنين استعدادهايي است. من البته نه مي توانم رد كنم و نه تاييد براي اينكه در همين خانواده ما كه همه نام فاميل شان زرين كلك است، بعضي از برادر و خواهرها و يا بعضي از افراد ديگر خانواده با همين فاميل مطلقا كششي به سمت اين كارها ندارند و متخصص هاي رشته هاي ديگر هستند، در كارخودشان هم بسيار موفق هستند. بنابراين به فرمان ژن هم گوش نكردند(مي خندد).
حالا آنهايي كه دنبال «زرين» رفتند وضع شان بهتر است يا آنهايي كه دنبال «كلك» رفتند؟
خيلي قابل مقايسه نيست براي اينكه خوشبختانه اين خانواده تا آنجايي كه دستشان پيش كسي دراز نباشد و محتاج كسي نباشند مي توانند گليم خودشان رااز آب بيرون بكشند وخيلي اختلاف طبقاتي وجود ندارد و خدا را شكر زندگي شان در حد خودشان قابل قبول است.
بيشتر خانواده هم در خارج ايران هستند و هر كدام هم به يك كار و تخصصي مشغولند بعضي ها به «زر» رسيدند، بعضي ها به «كلك»رسيدند و بعضي ها هم به هيچ كدامشان (مي خندد)
فكر مي كنم شما كارتان را از نقاشي شروع كرديد درست است؟
من به دانشجوهايم كه اينطور سوال ها را طرح مي كنند مي گويم كه اگر بخواهيد مرا الگوي خودتان قرار بدهيد ( البته اينكه مي گويم در حقيقت يك جور كمك و دلداري به آدم هاي بي استعداد است) بي استعدادتر از من شايد پيدا نمي شود اما چيز ديگري آن را جبران كرد و از آن چيز ديگري درآورده است.
قضيه به اين بر مي گردد كه آدم در خانواده چگونه بار بيايد. اولين تاثيراتي كه آدم مي گيرد معمولا در خانواده است و تكميل آن در مدرسه انجام مي شود. اگر بچه اي در خانواده يك موسيقيدان بزرگ شود ممكن است چايكوفسكي بشود يا برادران كامكار بشود يا موتزارت در بيايد چون فضا فضاي موسيقي است و در خانه، موسيقي جريان دارد و اين بچه اگر در خانه يك شاعر به دنيا بيايد طبيعتا اين ادبيات است كه پايه و ستون خانه را تشكيل مي دهد. اين يكي از شانس هاي آدم است كه در چه خانواده اي با چه فضايي به دنيا بيايد و به اصطلاح از شير مادر و با هوا دربياميزد و برود در وجودش. شما مي دانيد كه در گذشته يكي از معدود سرگرمي هاي مردم خواندن شعر و مشاعره و گفت و گوهاي طنز و شاهنامه خواني و از اين قبيل بود. حتي نقاشي كردن هم بنا به دلايل متعدد، سنت نبود وجبران اين قضيه از طرف ادبيات بود. حالا اين ادبيات گاهي شفاهي بود كه سينه به سينه نقل مي شد به صورت هاي مختلف شعر و نثر. در اين ميان حداكثر اتفاقي كه مي افتاد خوشنويسي بود كه حلال بود و بسيار مورد تشويق قرار مي گرفت بنابراين خوشنويسان بسيار بزرگي در عالم هنر پيدا شدند و تقريبا مي شود گفت كه قديم ها همه خوشنويس بودند. يعني كسي نبود كه با سواد باشد ولي خوشنويس نباشد. منتها بعضي براي آن عمر بيشتري صرف مي كردند و از آن هنر مي آفريدند و بعضي ها هم در حد گذران، خط خوبي داشتند....
... پس مي فرماييد كه شما با خط شروع كرديد؟
... بله. پايه كار را هم همانطور كه شما حدس زديد با خط شروع كردم براي اينكه پدرم خوشنويس بود و خط را دوست مي داشت و از خط خوب حظ مي كرد و خوب هم مي شناخت.
آن موقع كجا ساكن بوديد؟
دوره اوليه زندگيم را جاهاي مختلفي گذراندم. در حقيقت چهارده سال اوليه زندگي من شهر به شهر و استان به استان تغيير مي كرد. از مشهد شروع شد و به همدان و تبريز و رضائيه و اصفهان و رشت و حتي در همين تهران هم كه ساكن بوده ايم. گاه در تهران ساكن بوديم، گاهي در شاه عبدالعظيم. اينها همه اش به سبب امواجي بود كه در روان پدر من ظاهرمي شدو او را از اينجا به آنجا مي كشيد....
عذر مي خواهم. يعني مي فرماييد به خاطر مسايل شغلي نبود؟
اولش بود، منتها اين امواج كه اسم بردم از شغل شروع شد و با گرايش هاي مذهبي پايان پيدا كرد. به اين معني كه پدر من در جواني به كار دولتي اشتغال داشت و به مقامات بسيار مناسبي نسبت به سنش رسيده بود، چون خودش آدم بسيار كنجكاو و خودساخته اي بود و بلندپروازي هاي زيادي داشت و تا سطح معاونت وزارتخانه هم رسيد. در زماني از حيات ايشان اتفاقي در درونش افتاد كه باعث شد به طور كامل كار دولتي را رها كند و پناه ببرد به الهيات، از آنجا به بعد را خودش بود كه تصميم مي گرفت چگونه و كجا زندگي بكند و چه كاري انجام بدهد و چون به اندازه كافي ثروت داشت زياد در بند مسايل مادي نبود فقط زود از يك فضا خسته مي شد و فضايش را عوض مي كرد. بعدها كه اين ثروت تمام شد، آنوقت اجبار بود كه او را از اين شهر به آن شهر مي كشيد. به اين ترتيب شايد اين شانس من بوده كه دوران بچگي من پر از حادثه و ماجرا و سفرهاي متعدد بود.
وقتي آمديد در تهران ساكن شديد، كجا خانه گرفتيد؟
وقتي ما به تهران آمديم تازه ابتداي پوست تركاندن تهران بود. دوران بعد از جنگ و دهه بيست. تهران داشت پوست مي تركاند و بزرگ مي شد. ما درست در آن موقعيت به تهران آمديم و در قسمت نوساز آن، در سمت غربي آن ساكن شديم كه الان ديگر وسط شهر شده است.
كجا بود يادتان هست؟
بله. ميدان رشديه و سه راه طرشت. مدرسه من هم در همانجا مدرسه اسدآبادي بود كه نمي دانم هنوز هست يا نه. اينطوري بود كه وارد تهران شديم و بعد از آن در حقيقت زمين گير تهران شديم و سفرهايمان پايان پيدا كرد. همانطور كه همه راه ها به رم ختم مي شد، اينجا و در ايران به تهران ختم مي شود.
آن موقع كه به قول شما زمين گير تهران شديد، چند سالتان بود؟
وقتي آمديم تهران سال ۱۳۲۷ بود كه دو سال بعدش ماجراي ترور رزم آرا پيش آمد و بعد كودتاي ۲۸ مرداد. من متولد سال ۱۳۱۶ هستم.
مي شود يازده دوازده سال.
بله! من دبستان را تمام كرده بودم و فضاي تهران با شهر قبلي كه من در آن بودم كاملاً متفاوت بود. ما در قريه اي در فاصله بين رشت و درياي مازندران زندگي مي كرديم به نام لشت نشاء. شهرك كوچك قشنگي كه من تا كلاس ششم دبستان را در آنجا طي كردم. وقتي كه آمديم تهران درست مثل يك دهاتي بوديم كه وارد يك شهر بزرگ شده باشد. (مي خندد)
اين دهاتي كه وارد يك شهر بزرگ شده بود، در چه مرحله از كار هنري بود؟
در اينجا بايد مطلبي را كه اول مي گفتم، ادامه بدهم. چون پدر اهل ذوقيات بود، تنها سرگرمي ما در خانه كتاب بود. بنابراين من و برادر بزرگم كه دوست و همبازي من بود و حالا ديگر نيست، تقريبا ً همه كتاب هايي را كه پدر داشت مي خوانديم و با آنها سرگرم بوديم و بنابراين از بچه هاي ديگري كه اطرافمان بودند، اندكي و به اندازه يك نوك سوزن بيشتر با مسايل ذوقي آشنا بوديم. پدر هم به شكل هاي مختلف ما را ترغيب مي كرد. از قبيل اينكه به ازاي هر يك سطر شعر كه حفظ مي كرديم، به ما يك ريال جايزه مي داد و اين فيكس بود و اين بود كه ما تقريباً همه گلستان را ازبر كرده بوديم...
... پدرتان را ورشكست كرده بوديد كه....
... (مي خندد) شايد هم ايشان ورشكست بود و ما نمي دانستيم و او به روي خودش نمي آورد.
به هرحال اين قرار را با ما داشت. البته اين قرار دوطرفه بود يعني اگر اين كارها را نمي كرديم تنبيه هم در كار بود. درواقع من روز در مدرسه درس مي خواندم و شب هم در مدرسه اي ديگر كه در خانه تشكيل مي شد و معلمش هم بسيار سختگيرتر از معلم مدرسه بود. به اين ترتيب ما به يك مدرسه شبانه روزي مي رفتيم. ما اين مساله را كم كم به صورت يك اصل پذيرفتيم و بعد كم كم لذت هايش را درك كرديم و اين نكته مهمي است. رسيديم به جايي كه انجام آن كارها به خاطر آن يك ريالي نبود، بلكه خواندن اين كتاب ها برايمان خود به خود لذت آور بود. نتيجه اين شد كه دايماً مي نشستيم كتاب مي خوانديم. مي رفتيم كتاب هم كرايه مي كرديم. رسم بسيار خوبي كه حالا برافتاده. ما گاهي اوقات براي اينكه كرايه كمتري بدهيم و كتاب بيشتري بخوانيم، اتفاق مي افتاد كه يك يا دو شبانه روز بدون وقفه مي خوانديم.
اولين باري كه لذت جايزه گرفتن به خاطر نقاشي (غير از جايزه گرفتن از دست پدر) را درك كرديد كي بود؟
اولين جايزه اي كه گرفتم در دوازده سالگي من بود. يك ناشري كه نقاشي كلاسي مرا ديده بود سفارش روي جلد يك كتاب را به من داد. يك ناشر خيلي كوچكي بود كه در محله ما زندگي مي كرد و مرا تصادفا شناخته بود. وقتي كه كار را كشيدم و بردم به او دادم، انتظار چيزي نداشتم ولي او به من دوتومان مزد داد. دو تومان براي من به قدري زياد بود كه مدت ها گيج بودم كه اين پول را چگونه خرج كنم....
پس خيلي زود حرفه اي شديد...
بله. بدون آنكه خودم خواسته باشم. مرا به ثروتي نرساند ولي به لذت هاي زيادي رساند. اين كتاب وقتي چاپ شد براي من حادثه خيلي بزرگي بود.
اسم طراح جلد را هم نوشته بودند؟
اصلاً يادم نمي آيد. فقط يادم مي آيد وقتي به جلد اين كتاب نگاه مي كردم عرش را سير مي كردم.
يك كتاب قصه بود كه من چندتا شيطونك روي آن كشيده بودم كه خيلي موردپسند ناشر قرار گرفت همين كار سبب شد كه خرازي كنار مدرسه وقتي كتاب را ديد به من سفارش داد كه تابلوي مغازه اش را بكشم. فكرش را بكنيد كه تابلو از قد من بزرگتر بود. من بايد يك تابلوي سه متري برايش مي كشيدم كه دو برابر و نيم قد خودم بود و بايستي با رنگ و روغن هم كار مي كردم كه تا به آن زمان دستم به آن نخورده بود. نه رنگ را مي شناختم، نه قلم مو را و نه روغن را. او به اصرار از من خواست كه همان شيطونك ها را كه روي كتاب كشيده بودم روي تابلو برايش بكشم. يعني يك سري عوامل همينطور خود به خود پيش آمد مثل جريان يك رودخانه. در شانزده سالگي من شاهد كودتاي بيست و هشت مرداد بودم و در همان زمان يك روزنامه نگار به من سفارش كاريكاتوري داد كه صحنه فرار شاه را نشان مي داد. عنوان كاريكاتور را هم نوشت به من داد كه شعري از فردوسي بود: «دمي آب خوردن پس از بدسگال، به از عمر هفتاد و هشتاد سال».
من يك كاريكاتور كشيدم كه ملتي است كه به صورت آدمي دارد ليوان آب را با لذت مي خورد و شاه را در دور دست كشيدم كه دارد فرار مي كند. صبح روز بعد وقتي در خيابان شاه آباد داشتم مسير هر روزي ام را به سوي هنرستان كمال الملك طي مي كردم اين كاريكاتور را چاپ شده روي دكه روزنامه فروشي ها ديدم. شما حساب كنيد كه يك بچه شانزده ساله چه حسي دارد كه ببيند كارش را در دكه تمام روزنامه فروشي ها چيده اند.
اسم روزنامه چي بود؟
اگر اشتباه نكنم اسم آن روزنامه «رسا» بود. البته بلافاصله توقيف شد چون ۲۸ مرداد كه آمد همه اينها را بستند. من هم صاحب روزنامه را نمي شناختم. اين هم جايزه ديگري بود كه آن موقع ها گرفتم.
در آن سال ها لابد كلاس نقاشي مي رفتيد ديگر؟
بله. دوره اي بود كه من خودم به درك لذت نقاشي كردن رسيده بودم. جست وجو مي كردم كجا معلمي هست، كلاسي هست و آموزشي. چون نقاشي هاي من از مرز خانه فراتر رفته بود. در آن زمان كارگاه يا آموزشگاهي در سطح شهر نبود. من خبردار شده بودم كه در اداره هنرهاي زيباي كمال الملك، كلاس هاي نقاشي هست. رفتم آنجا و اسم نويسي كردم و بعد از آن تمام اوقات فراغتم را مي رفتم آنجا. از كلاس آقاي زاويه بيرون مي آمدم مي رفتم كلاس آقاي شيخ. از آن كلاس بيرون مي آمدم، مي رفتم كلاس اوليا. شما اين اسم ها را شايد نمي شناسيد. آقاي محمود اوليا يكي از شاگردان كمال الملك بود.
من هنوز نقاشي اي را دارم كه ما مشتركا كشيديم. يعني من كشيدم و ايشان اصلاحش كرد و هردومان پاي آن را امضا كرديم. يا آقاي شيخ كه همان موقع رئيس هنرستان هم بود. بعد دانشگاه شروع شد. طبق يك سنت رايج در آن زمان كه هنوز هم هست خانواده ها همه دوست دارند كه بچه شان يا دكتر شود يا مهندس و من هم كه شاگرد خوبي بودم در خانه صحبت اين بود كه من بايد دكتر شوم و به هر حال در كنكور دانشگاه شركت كردم و قبول شدم و شدم دكتر.
پس آن موقع هم پزشكي مي خوانديد، هم نقاشي مي كشيديد و هم كار مي كرديد...
من داروسازي مي خواندم ولي در ساعات فراغتم براي موسسه فرانكلين كه كتاب هاي درسي را چاپ مي كرد كار مي كردم. البته اولش براي مجله كيهان بچه ها كار مي كردم. هفده هجده ساله بودم كه روي جلدهايش را مي كشيدم فقط هم همان كار را مي كردم. بعد تورج فرازمند مرا پيدا كرد و برد جوانان. آنجا كارم را با قصه هايي به نام ماشاءالله خان در بغداد كه ايرج پزشكزاد مي نوشت و خيلي هم طرفدار داشت شروع كردم. آينده بعد از آن همانطور كه گفتم موسسه فرانكلين بود، كه كتاب هاي درسي اول تا چهارم ابتدايي را با روشهاي نوين چاپ مي كرد كه واقعاً دوره خودش يك انقلاب محسوب مي شد. تعهد كرده بود كه كتاب هاي دانش آموزان سراسر كشور را به آنها برساند. آنجا تيم هاي مختلفي بودند. در تيم نقاشان، بنده بودم، پرويز كلانتري وزمان زماني. مسن ترين ما «زماني» بودكه سمت سرپرستي هم داشت ولي ما كارگردان هنري داشتيم كه آقايي بود به نام هرمز لهيب كه خدا بيامرزدش. چند سال پيش از دنيا رفت.
فضاي خيلي خوبي درست كرده بود كه ما از كار ودر كنار هم بودن لذت مي برديم، بعداً به اين فضا چندنفر ديگر اضافه شدند. يك خوشنويس بود به نام سيف الله يزداني كه خط خوشي داشت و مرد بسيار خوبي بود.
بعداً كسي كه به اين دستگاه اضافه شد يك آدم خيلي استثنايي بود به نام فيروز شيروانلو كه جزو گروهي بودكه شاه را ترور كردند. مي شناسيد شما؟
نه. اسمش به نظرم آشناست ولي چيزي يادم نمي آيد...
... فيروز شيروانلو جواني بود كه از انگليس آمده بود و تئوري هنر خوانده بود ولي بيشتر از آنكه سواد تحصيلي اش موثر باشد، روحيه ساماندهي اش مهم بود. او به سرعت توانست با همه طرح دوستي بريزد و رفاقت كند و هنوز يكسال از همكاري او با موسسه فرانكلين نگذشته بود كه او را گرفتند. حادثه ترور شاه، در بيست و يك فروردين ۱۳۴۱.
خيلي رفتيم جلو. اينجا ديگر درستان تمام شده بود. نه؟
بله. درسم تمام شده بود. كار اداري هم مي كردم كه وقت صبح من بود. به وظيفه پزشكيم عمل مي كردم، بعدازظهرها كه كار آنجا تمام مي شد براي موسسه فرانكلين كار مي كردم و اين ادامه داشت تا سال ۴۸. كتاب هاي اول، دوم، سوم و چهارم ابتدايي، تمام كتاب هايش از فارسي، رياضي، علوم ديني و غيره را، همه را در اين فاصله كار كرديم.
چي داشتم مي گفتم؟
داشتيد مي گفتيد كه شيروانلو دستگير شد...
... بله وقتي كه دستگير شد ما خبردار شديم ايشان در ماجراي تيراندازي مظنون شماره ۲ بوده و او را گرفتند. نمي دانم چقدر گذشت شايد يك سالي گذشت و همه آن گروه آزاد شدند و نه تنها مورد بخشش قرار گرفتند بلكه به هركدام شغل هاي خوبي داده شده و آنها در زمره خدمتگزاران سطح بالا ي رژيم حاكم در آمدند كه يكي از آنها همين فيروز شيروانلو بود كه كانون پروش فكري كودكان و نوجوانان را تاسيس كرد.
فكر مي كنم همانجا بود كه شما به فكرتان رسيد نقاشي هايتان را به حركت واداريد نه؟
داستان آن از اين قرار است. كانون پرورش وقتي تشكيل شد، سالهاي اول مشغول تداركات خودش بود و شعبه هاي كتابخانه و چاپ كتاب و بعد از چند سال ساختن فيلم و.... من در ابتدا برايشان نقاشي مي كشيدم و براي كتاب ها تصويرگري مي كردم. همان زمان در فرانكلين هم بوديم.
كانون پرورش چه سالي تاسيس شد؟
سال۱۳۴۲ . سالي كه فستيوال فيلم هاي كودكان و نوجوانان را شروع كرد ۱۳۴۵ بود. با شروع فستيوال درهايي گشوده شد به سمت عوالمي كه ما تا آن روز تصورش را نداشتيم.
يعني ديدن فيلم هايي كه براي ما حيرت انگيز و محيرالعقول بود. فيلم هاي انيميشن كه ما از ديدنش از شدت هيجان دچار تب مي شديم.
يعني تا آن موقع هنوز كارتون به ايران نيامده بود؟
چرا. در سينماها پيش از فيلم هميشه دو چيز نشان مي دادند، يكي اخبار موويتون بود كه از انگليس مي آمد و دوبله مي شد به زبان فارسي. اينها را اول فيلم مي گذاشتند كه بسيار هم خاطره انگيز بود و صدايش هنوز در گوش من هست. يكي هم فيلم هاي كوتاه ميكي ماوس، فيلم هاي سياه و سفيد كوتاه. بنابراين ما با كارتون آشنايي داشتيم منتها در سنيني نبوديم كه فكر كنيم اين فيلم چگونه ساخته مي شود. فقط لذت مي برديم. هيچ نوع دانشي در اين مورد نداشتيم و هيچ نوع دسترسي هم به اين دانش نداشتيم آن بود و ديگر هيچ. اين بود كه فيلم هاي فستيوال كودك و نوجوان كانون، مثل رعد و برق ما را زير و رو كرد. ما فرو ريختيم از بي دانشي خودمان، ندانستن خودمان وخواستن. ما مانده بوديم كه اين فيلم ها چگونه ساخته مي شود. من باورم اين بود كه اينها معجزه است.
بعدلابد رفتيد پيش فيروز شيروانلو كه برايتان كلاس...
... بعد اينطوري شد.چند سال كه از ديدن اين فيلم ها گذشت، يعني سال ۴۵ شروع شد و در سال ۴۸ همين فيروز شيروانلو رضايت من را جلب كرد كه براي آموختن فيلم هاي انيميشن بروم بلژيك. در تهران اول ملاقاتي با آقاي رائول سروه كردم كه ميهمان جشنواره بود و فيلمش نمايش داده شده بود و فوق العاده مورد تحسين بود و من مجذوب اين شخصيت شده بودم و بسيار دوستش داشتم.
بعد شيروانلو كارهايش را كرد كه من بروم و در اين زمينه تحصيل كنم.
آن موقع ازدواج كرده بوديد؟
بله. ازدواج كرده بودم و يك فرزند كوچك هم داشتم. يك كارمعجزه آسا هم اتفاق افتاد كه اجازه من از ارتش صادرشد و من براي درس انيميشن به همراه خانواده ام رفتم بلژيك.
آن موقع كجا مي نشستيد؟
(مي خندد) در خيابان جمهوري بوديم . نزديك به دانشگاه تهران. نزديك به كاخ يا فلسطين ،آنجا يك خانه داشتيم كه در يك طبقه اش ما مي نشستيم و در يك طبقه هم خانواده ام، پدرم و مادرم و با هم زندگي مي كرديم.
بعد رفتيد بلژيك...
... بله، استادم چون كارهايم راديده بودند به من گفتند كه بيا و سال سوم دانشكده بنشين. سال اول و دوم را قبول كردند. چون من در همان سال و قبل از آنكه بروم در آن دانشكده، جايزه سيب طلايي فستيوال و نمايشگاه كتاب براتيسلاوا را گرفته بودم..
... كار انيميشن كه نكرده بوديد؟
... نه نه. مطلقا از انيميشن چيزي نمي دانستم. حتي نمي دانستم كه فيلم انيميشن چگونه تهيه مي شود. فيلمبرداري انيميشن را نديده بودم اصلا. چون طراحي و نقاشي كرده بودم خيلي زود توانستم سوئيچ كنم روي انيميشن. اين بود كه استاد من تشخيص داده بود و مقدمات راخيلي فشرده به من آموزش داد و من رفتم از سال سوم ادامه دادم. فيلم پايان نامه من يك سريال تلويزيوني بود كه اولين فيلمش را در آن دانشكده ساختم. هنوز هم آن سريال هست به نام سريال «فيليپو» تهيه كننده بسيار مشهور بلژيكي داشت به نام پيرلوي. اين كار را به استاد من سفارش داد. ايشان وقت نداشت و پيشنهاد كرد كه من بسازم. ايشان هم پسنديد و من اولين فيلم اين سريال را ساختم كه اسمش بود «فيليپوو قطار هنگ كنگي».