عزمي بشاره
ترجمه: يوسف عزيزي
با تبليغات رسمي اسراييل و برخي گروه هاي فشار تابع آنها، كوشش مستمري در جريان است تا دشمني با صهيونيسم به عنوان واپسين نمود سامي ستيزي در غرب قلمداد شود. اين افزون بر چيزي است كه دشمني اسلام با يهوديت به شمار مي رود و در فعاليت ها و ادبيات جنبش هاي بنيادگراي اسلامي نمود مي يابد.
اين تقسيم بندي ها به شكلي آشكار و براي نخستين بار در بحث هاي پارلمان اسراييل بروز يافت كه به مناسبت احياي روز سامي ستيزي (آنتي سميتيزم) انجام گرفت و براي اين منظور، روز ۲۷ نوامبر، روز آزادي آشويتس انتخاب شد.
بحث هاي آن جلسه حول محور اشكال سامي ستيزي جديد دور مي زد، به ويژه آن كه تقريبا همگان و از جمله رييس كنيست و نخست وزير و وزير دادگستري متفق القول بودند كه شيوه هاي كهن فاشيسم و راستگرايي به سر رسيده است. سخنرانان كنيست بر همسان دانستن بنيادگرايي اسلامي و جنبش هاي همبستگي با ملت فلسطين و چپ اروپا تاكيد داشتند. شارون در اين زمينه گفت: «اروپا بايد در برابر خود و كل جهان متمدن اعتراف كند كه ميكرب سامي ستيزي دوباره بازگشته و زنده شده و با آهنگ نگران كننده اي رو به گسترش است. اين امر غالبا به شكل نامشروع دانستن دولت يهود نمود مي يابد.
دشمني با اسرائيل و ابراز ترديد نسبت به سياست هاي آن، بهانه هايي براي توجيه حملات تخريبي عناصر مختلف نظير دانشگاه ها و دولت ها و توجيه نمودهاي خشونت عليه يهود پديد آورده است». بديهي است كه اين سخنراني - حتي با نگاه صهيونيستي- با اهمال تهيه شده است. و بي گمان اين بيان شارون، بياني نامنسجم و نفرت انگيز نسبت به موضعي است كه خواهان ترويجش هستند. تعميم هاي پرتي كه در همان جلسه در سخنان سوسف لبيد- وزير دادگستري رژيم- انعكاس يافت و درباره اسلام و چپ اروپايي بود با آن چه گفته شد تفاوتي نداشت.
اين ليبرال صهيونيست كه در تدارك استدلال هايش، استوار و نسبت به اكثر نمايندگان پارلمان اسرائيل با آرامي بحث مي كند، ادعا دارد كه دشمني با صهيونيسم همان سامي ستيزي است زيرا به معناي انكار حق تعيين سرنوشت ملت يهود است؛ در حالي كه اين حق براي همه ملت هاي ديگر به رسميت شناخته شده است. لذا - از نظر لبيد- انكار اين حق براي يهوديان، همان سامي ستيزي است. و البته سامي ستيزي، همان دشمني با يهوديان است و نه دشمني با سامي ها. دشمني با يهود در اروپا به علت سامي بودن آنها توجيه و گسترش نيافته بلكه به علت يهودي بودن آنها بوده است.
لذا سامي ستيزي (آنتي سميتيسم) تنها يك نامگذاري آلماني مربوط به سده نوزدهم براي پديده يهودي ستيزي در چهارچوب اروپا و به دلايل و بهانه هاي مختلف بوده است.
در واقع اين گونه اصطلاحات نوين سياسي صهيونيستي نه تنها خلاف حقايق تاريخي و منطق و عقل سليم بلكه كاملا متناقض با آنهاست.
براي تمايز ميان دشمني با صهيونيسم و يهودي ستيزي كافي است بگوييم كه اكثريت يهوديان در گذشته و بخش بزرگي از آنان در حال حاضر صهيونيست نبوده و جنبش صهيونيستي - و از جمله حق تعيين سرنوشت را- تاييد نكرده اند. اين حق را صهيونيست ها به تازگي مطرح كرده اند والبته قبلا فقط صهيونيستهاي چپگرا اين مسئله را مطرح كرده بودند . همچنين كوشيديم ثابت كنيم كه بسياري از سامي ستيزان، دشمن اسرائيل نيستند.
اكثريت ناقدان اسراييل در اروپا، اشكال نژادپرستي و اشغالگري و از جمله سامي ستيزي را نقد مي كنند.
چرا از تناقض و بلكه تناقض كامل سخن گفتيم؟ زيرا دشمني با صهيونيسم به عنوان يك موضع نظري يا تئولوژيك و به عنوان يك موضع فكري اساسي غيرسياسي، يك پديده يهودي است و لذا منطقا نمي تواند يكي از نمودهاي سامي ستيزي باشد. شايد چيزي را كه اكنون مي گويم غافلگير كننده باشد اما دشمني فلسطينيان با عرب ها يا غير يهوديان با صهيونيسم معمولا بياني از كشمكش سياسي است؛ مگر هنگامي كه سخن از جنبش هاي ايدئولوژيك يا نظري باشد. البته حتي در اين حالت نيز دشمني با صهيونيسم به اين دليل نيست كه يك پديده يهودي است بلكه به اين دليل كه يك پديده استعماري است.
مبارزه سياسي فلسطينيان يا مقاومت خشونت آميز عليه اشغالگران- با همه گونه گوني و مراحل تاريخي اش- نه به دليل يهودي بودن اشغالگران بلكه به دليل اشغالگري بوده است. اين امر درباره مرحله مبارزه عليه برپايي كشور يهودي در فلسطين قبل از ۱۹۴۸ نيز صدق مي كند و نيز درباره نبرد عليه اشغالگران اسرائيلي در سرزمين هاي اشغال شده سال ۱۹۶۷. اگر اشغالگران از مليت يا دين ديگري بودند از نمادهاي ديني ديگري براي بسيج احساسات عليه اشغالگران استفاده مي شد.
در دشمني ملت فلسطين و ملت هاي عرب با صهيونيسم هيچ شكي وجود ندارد اما اين امر هيچ پيوندي با سامي ستيزي ندارد. در خلال كشمكش با صهيونيسم، مقوله ها و مفاهيمي از مخزن ابزارهاي سامي ستيزي غرب - همانند ديگر چيزها و به واسطه جهاني شدن - به عرب ها و فلسطيني ها رسيد.
اما حتي اين نيز پديده ياد شده را به سامي ستيزي تبديل نكرده است.
اگر دوربين تلويزيوني روي جواني در سرزمين هاي اشغال شده و محاصره گشته و زير سركوب انواع ستم هاي استعماري تمركز نمايد و او جمله اي عليه يهوديان بگويد اين را نبايد به حساب سامي ستيزي گذاشت. سياق سامي ستيزي همانا سياق دشمني با يهود به عنوان يك اقليت تحت پيگرد است و نه سياق پراندن دشنامي در فضاي رابطه اشغالگر و اشغال شده. آن چه كه مي گوييم تشريح قضيه است و نه گزارش و تفسير و نه حتي توجيه آن طبق آن چه كه در آغاز سخن گفتيم. دشمني تئوريك و اصيل عليه صهيونيسم، اساسا يك پديده يهودي است و در نتيجه نمي تواند ضد يهود باشد. نخستين بحث و جدل هاي شامل رد نظري صهيونيسم به عنوان صهيونيسم و نه استعمار يا يك جنبش بورژوازي يا غير آن- در ميان خود يهوديان اروپا پديد آمد كه تحرك سياسي ضد صهيونيستي را به دنبال داشت. دشمني با صهيونيسم بيش و پيش از هر چيز، لاهوتي و ديني بود؛ زيرا از نظر يهوديت و لاهوتيان آن، صهيونيسم، همان نظريه رهايي لاييك و بديل نجات الهي، و مسيانيسم كاذبي است كه نويدگر مسيح كذاب» است كه «در كار خدا دخالت مي كند» و «راه حل هاي نهايي را زودتر مطرح نمايد» همه اينها اصطلاحاتي است كه از آرمان هاي يهود براي رهايي از «پراكندگي و آلام آن» بر مي خيزد كه به واسطه «مسيح نجات بخش» انجام مي گيرد.
از نظر لاهوت ارتودكسي رايج، صهيونيسم در مرحله پيدايش خود يك جنبش لاييك بود كه از نظر او، از هر لاييك ديگري بدتر بود، زيرا لائيسم يهودي مي كوشيد دين يهود را لائيك كند و به جاي آن كه يهوديان، ملتي ناب، «ملت شنبه» ملت تورات و «ملت برگزيده» باشند، آنها را به ملتي نظر ساير ملت ها تبديل كند.
|
|
دشمني نهاد ديني يهود نسبت به صهيونيسم، اشكال بسيار حادي گرفت كه از دشمني اش نسبت به هر نوع لائيسمي بيشتر بود. جنبش هاي ارتدكس يهودي؛ عملا و از نظر لاهوتي، صهيونيزه نشدند و اين برخلاف حزب «مفدال» و شهرك نشينان است كه صهيونيسم را به دين و دين را به صهيونيسم تبديل كردند. اينها در واقع اسراييلي شده و خود را با مصالح اسرائيل هماهنگ كرده اند. و اين شامل همسازي با واقعيت سياسي و حزبي اسراييل است كه همانا واقعيت اشغالگري و نزديكي متدينان يهود به جناح راست است. جريان هاي ديني نظير جنبش «حاباد» آمريكا كه صهيونيست نبود با صهيونيسم و گرايش نجات بخش « مسيانيسم» آن نقطه اشتراك پيدا كرد. برخي از جنبش هاي ديگر نيز به تدريج به سوي اسراييل، همدردي نشان دادند اما به طور كلي نظريه هاي بنيادي ارتدكسي لاهوتي مخالف صهيونيسم باقي ماندند.
ديگر منبع دشمني با صهيونيسم در پيوستن يهوديان به صفوف چپگرايان راديكال در اروپا و به ويژه در ميان جنبش هاي كمونيستي نهفته است.
اين منبع از نظر تئوريك دشمني با صهيونيسم را چنين توجيه مي كرد كه صهيونيسم، همانا جنبش بورژوازي بزرگ يهود يا جنبشي است براي «دو پاره كردن نيروهاي طبقات انقلابي بر مبناي مذهبي و ملي» هم چنين بحث هاي عقلاني فراواني در ميان محافل اين جريان درباره تعريف مليت انجام گرفت و اين كه آيا اين تعريف شامل يهوديت مي شود. برخلاف معمول، اين بحث ميان عرب ها و صهيونيست ها نبود بلكه جدلي درباره استراتژي هاي جنبش چپ و ميان بلشويك ها و «بوند»ها جريان داشت.
بي گمان انگيزه دشمني چپ يهود با صهيونيسم فقط طبقاتي يا ايدئولوژيك نبود و مي بايست عنصر ديگري وجود مي داشت كه بر بحث و جدل هاي عقلاني چيره مي شد و آن را به دشمني عاطفي و احساسي تبديل مي كرد.
اين عنصر از چپ راديكال به عنوان نظريه نجات بخش هماورد با صهيونيسم بهره مي گيرد و با ذهني كردن آن به عنوان يك نظريه فراگير انساني مبتني بر عدالت اجتماعي، رهايي يهود را - همچون ساير اقليت ها- در آن مي بيند. در برابر اين گرايش نجات بخش جهاني، نظريه نجات بخش، بخشي نگر قرار مي گيرد. برخي از پژوهشگران كوشيدند ثابت كنند كه اين دو نظريه از يك منبع سرچشمه مي گيرند. برخي از شخصيت هاي قديمي سياست اسرائيل كه مقوله هاي ايدئولوژيك گذشته هنوز در دستگاه مفهومي آنان رسوب دارد مي گويند تاريخ، صحت نجات بخشي صهيونيسم را در برابر رهايي بخشي كمونيسم ثابت كرد. يهوديان اروپا در مرحله پيدايش صهيونيسم، گواه كشمكش هاي حادي ميان برادران و دوستاني بود كه به كمونيسم، احزاب لائيك يا سوسياليسم صهيونيستي گرايش پيدا كرده بودند. بحث و جدل هاي اينان همانند اختلاف ها يا انشعاب هاي حزبي با حدت و شدت همراه بود.
اين بحث و جدل ها، سرچشمه پايان ناپذير مقوله هاي دشمني با صهيونيسم بودند و تا حد اتهام صهيونيسم به همكاري با سامي ستيزان پيش رفت كه مصلحت مشتركشان ، هجرت يهوديان از اروپا بود . تعداد مقاله ها و ادبياتي كه چپگرايان يهود و غير يهود درباره اين موضوع نوشتند بي شمار است. در آغاز افراد جرات بيشتري داشتند؛ به گونه اي كه برخي از آنان جنبش صهيونيسم را متهم كردند در مراحل معيني با نازي ها همكاري داشته است.
در اينجا بايد يادآور شوم كار به جايي كشيد كه يهوديت ارتدكس در آن هنگام و تا جنگ جهاني دوم، صهيونيسم را متهم مي كرد كه احساسات سامي ستيزي را بر مي انگيزد. صهيونيسم اين اتهام ها را نوعي تبرئه نازيسم به شمار مي آورد. البته كسي اين سخن را باور نمي كرد اما نشانگر شدت كشمكش ميان دو جريان و ژرفش زخم خونين آنها بود.
طبعا موضع ليبرال هاي يهود در كشورهاي دموكراتيك فرق مي كرد و برخي از آنان، موضع ليبراليستي را تا حد دشمني با صهيونيسم رساندند و آن را جنبشي ناسيوناليستي به شمار آوردند كه مخالف مفهوم حقوق محض فردي و تجاوز به حقوق ديگران است. برخي نيز با انديشه صهيونيستي به عنوان يك كشور كنار آمدند. بي آن كه بدان مهاجرت كنند. يا صهيونيست شوند. بي گمان برخي از ليبرال ها جنبش صهيونيسم را به عنوان جنبشي ناسيوناليستي پذيرفتند كه دولت - ملت را بنياد خواهد گذاشت و به برپايي كشور دموكراتيك يهود منجر خواهد شد. آنان وجود ملت فلسطيني را ناديده مي گرفتند كه همچنان و تا روزگار ما، گرفتار اين تناقض ليبراليستي اند.
اما به طور كلي، اغلب يهوديان جهان پس از جنگ ۱۹۶۷ گرايش صهيونيستي پيدا كردند كه به نظر من نقطه عطفي تاريخي است. اغلب يهوديان تا آن تاريخ نه صهيونيست بودند و نه ضد صهيونيست. اين اكثريت نسبت به موفقيت اين ماجراجويي جنون آميز {برپايي دولت اسرائيل} با شك و ترديد نگاه مي كردند. اما اوضاع جهان عرب و شكست فاجعه بار در برابر اسرائيل در سال ۱۹۶۷ منجر به صهيوني شدن يهوديان سازمان يافته مقيم اروپا شد.
همان تاريخي كه شاهد گسترش ادبيات سامي ستيزي در جهان عرب بود، گواه صعود صهيونيسم در ميان يهوديان جهان شد.
ما، چيزي درباره غير سازمان يافتگان يهود اروپا نمي دانيم زيرا مواضع آنها فردي است اما اغلب شهروندان يهود در كشورهاي مختلف كه در سازمان ها و انجمن هاي يهوديان گردآمده بودند به دوستان اسرائيل و صهيونيسم بدل شدند. اين امر ناشي از همنوايي و نيز قانع شدن آنان به طرح برپايي اسراييل بود. افكار عمومي غرب و سرمايه داران و دولتها در كشورهاي غربي و به ويژه در ايالات متحده آمريكا نيز به همين نتيجه رسيدند.
در آغوش گرفتن اسراييل توسط غربيان پس از جنگ ۱۹۶۷، ديگر يك ماجراجويي نبود بلكه از نظر سرمايه گذاري سياسي و اقتصادي قانع كننده مي نمود.
معادله اي كه در سطح افكار عمومي تاثير گذاشت اين بود: كشوري قرباني و قوي، ستمديده و پيروز قرباني بودن و ستمديده بودن به تنهايي كافي نيست و در ميان افكار عمومي، جمع ميان قرباني و قدرت در دستيابي به پيروزي همان معادله سودبخش بود.
منبع: الحيات