يكشنبه ۱۶ فروردين ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۴۱
گفت وگو با علي باباچاهي، شاعر، منتقد و پژوهشگر
از ماكاندوي ما اثري برجاي نمانده است
يك روز يكي از دبيران همكار من در دبيرستاني در بوشهر شاد و شنگول پيش من آمد، نقشه اي در دستش بود، گفت بيا كه جد و آباءات را پيدا كرده ام، گفتم چي شده؟
گفت: بيا اين جا در روي نقشه نوشته باباچاه.
يك مجله ديگري هم منتشر مي شد به اسم خوشه كه مرحوم شاملو سردبيرش بود. نمي دانم چرا من از اين نشريه خوشه زياد خوشم نمي آمد، ولي شعر مي فرستادم البته بيشتر بدترين شعرهايم را به اين نشريه (خوشه) مي فرستادم كه آنجا چاپ مي شد
علي الله سليمي 
004779.jpg

آقاي باباچاهي شما هم جزو هنرمنداني هستيد كه از خطه جنوب برخاسته ايد و اكنون به عنوان يكي از شهروندان تهراني در اين شهر روزگار مي گذرانيد. از محل تولد خود چه تصاويري در ذهنتان مانده است و اصلا جد و آباء شما اهل كجا بوده اند؟
به هر صورت آن چيزي كه عيان است من در بوشهر متولد مي شوم دقيق ترش اين است كه خانواده پدري من از اهالي تنگستان بوشهر هستند. پدرم متولد مركز تنگستان كه «اهرم» باشد است. البته محل دقيق تولد من جايي به نام «چنگان» است. يعني قبل از اينكه ما ساكن بوشهر شويم، نخست در جايي به اسم «جلالي» كه چسبيده به دريا بود زندگي مي كرديم.
شغل پدرتان در آن نواحي چه بود؟
از طريق نخلستاني كه آنجا داشتيم امرار معاش مي كرديم. پدرم مالك يك مقداري نخل بود، يك همچين چيزهايي.
بقيه اهالي آن منطقه هم از اين طريق امرار معاش مي كردند؟
همه نه، ولي شغل اغلب ساكنان آنجا مشابه شغل پدر من بود. در همان جا سه دايي داشتم كه تقريبا همه عالمان دين بودند و ما به صورت مسالمت آميز به هر حال زندگي مي كرديم.
چه زماني به خود شهر بوشهر مهاجرت كرديد؟
البته قبل از اينكه خانواده ما به شهر بوشهر به قول شما مهاجرت كنند، سالها در روستايي به نام «جفره» زندگي مي كرديم. كه با دريا فاصله زيادي داشت.
اين جفره همان مكاني است كه داستان نويس معاصر، منيرو رواني پور در داستان ها و مصاحبه هايش ياد مي كند؟
نه، اين روستاي جفره ما كه اصطلاحا اسمش را گذاشته اند جفره ساحلي. البته اين اسم را من خودم روي آن گذاشته ام و آن جفره اي كه شما اشاره مي كنيد فرق مي كند.
اين روستاي جفره شما مدرسه اي هم داشت؟
بله، مدرسه اي كه يك كلاس مختلط داشت و مدير و معلم و همه كاره آنجا شخصي بود به اسم آقاي جفره اي.
از آقاي جفره اي مدير، معلم و به قول شما همه كاره آن مدرسه تصاويري در ذهنتان مانده است؟
بله، يك آدم بسيار جدي بود از نوع ديكتاتور خوش خيم. يعني مي خواست اينگونه باشد و فكر مي كردم آدم مي تواند ديكتاتور خوش خيمي هم باشد. بعدش آقاي ديگري آمد جاي او به اسم آقاي بوشهري كه نرم و نازك تر بود لذا به تعبير امروزي ها اهل گفت وگوي تمدن ها بود. من كلاس هاي اول، دوم و سوم دبستان را در مدرسه همان روستاي جفره گذراندم.
كلاس هاي بعدي را كجا گذراندي؟
كلاس هاي چهارم، پنجم و ششم دبستان را در يك جاي ديگر به اسم دبستان اخوت سپري كردم كه با فاصله ماشيني ۲۰ الي ۳۰ دقيقه بود ولي ما پياده مي رفتيم.
تمايل شعري در چه سال هايي در وجود شما نمايان مي شود؟
اين مساله برمي گردد به مدرسه سنگي كه كلاس هاي اول، دوم و سوم دبستان را من در آنجا گذراندم. در اين مدرسه است كه ذوق و تمايلم به شعر بيشتر نمايان مي شود چرا كه معلم سال اول دبيرستان من منوچهر آتشي شاعر تواناي معاصر است. يعني آقاي آتشي سه سال معلم ادبيات من بوده است.
يعني شما تاثير اوليه را از اين شاعر در آن سال ها پذيرفتيد؟
البته با تمام احترامي كه به آقاي آتشي دارم حضور فرد ديگري را در اين ميانه خيلي موثر مي دانم. شخصي به اسم محمدرضا نعمتي كه دو كتاب شعر دارد و سال ها پيش چاپ كرده است. يكي «پس از سكوت» و ديگري الان در حافظه ام نيست. اين مرد كه بسيار مرد فرزانه و شوريده اي بود براي من بسيار جذاب بود. البته ايشان معلم دبستان بودند و آنجا يعني در مدرسه سنگي كه يك مدرسه ادغام شده از دبستان و دبيرستان بود كار معلمي در دبستان را داشتند.
اين مرد نقش نخستين استاد من را بازي مي كرد. يعني اگر به استاد بگويي كسي كه با ايثار و عشق و بي آنكه خودش متوجه آموزش دادن به ديگري باشد. همچنين كسي كه بشود اسم استاد رويش گذاشت محمدرضا نعمتي يك همچين كسي بود.
البته حق آتشي را طبعاً كنار نمي گذاريم در كلاس بسيار مرا تشويق مي كرد كه آن به جاي خودش محفوظ است در مطبوعات بسيار چيزها نوشت تا الان كه با هم رفيق و اقوام و اين ها هستيم، البته محمدرضا نعمتي به قول معروف عمرش را به شما داده.
از خانه اي كه در آن به دنيا آمده ايد خاطره اي در ذهنتان مانده است؟
از آن خانه اي كه قدم نحس ما در آن گذاشته شد البته به اجبار خوشبختانه هيچ خاطره اي ندارم چون بسيار كوچك بودم، حتماً كوچك بوده ام ديگر مثلا۴ ً الي ۵ سالگي از محل زادگاهم كه چنگان باشد مي آييم به بوشهر. در سالهاي بعد آنجا بسيار پيشرفت كرد. من ولي متاسفانه نتوانستم به آنجا بروم و ديداري داشته باشم. اما خانه اصلي من كه بيشتر خاطرات من متعلق به آنجاست و به قولي نقطه عزيمت ماست در همان روستاي جفره است. اصطلاحاً مي شود گفت خانه پدري من در جفره ساحلي بوده است.
وضعيت معيشتي مردم آنجا چگونه بوده است؟
آنجا فاصله طبقاتي آنچناني محسوس نبوده، خب محله هايي هم بودند كه مردم آن از نواحي ديگر به آن جا آمده بودند مثلاً از دشتي و دشتستان و جاهاي ديگر كه يك ذره وضع مالي شان از ما كه حالا مثلاً راكفلر آنجا بوديم پايين تر بود.
فرزند چندم خانواده بودي؟
من ته تقاري بودم. سه برادر بوديم و هستيم فعلاً و يك خواهري هم داشتيم كه در زماني كه من بچه بودم گويا دار فاني را وداع گفته.
نام خانوادگي شما اسم مكان خاصي است؟
(با خنده) وجه تسميه باباچاه هم قصه طولاني دارد. يك روز يكي از دبيران همكار من در دبيرستاني در بوشهر شاد و شنگول پيش من آمد، نقشه اي در دستش بود، گفت بيا كه جد و آباءات را پيدا كرده ام، گفتم چي شده؟
گفت: بيا اين جا در روي نقشه نوشته باباچاه.
حالا هي گشتم چيزي حاليمان نشد يكي باباي چيزي نوشته شده بود گفتم حالا خوب چيزي است طبعاً گويا يكي از اين روستاها اسمش باباچاه بوده حالا مثلاً مثل ماكاندوي ماركز. ولي اگر ماكاندوي ما قرار است وجود داشته باشد طبعاً بايد همان روستاي جفره ساحلي خودمان باشد.
الان جفره ساحلي شما درچه وضعيتي است؟
از روستاي جفره ساحلي ما هيچ اثري و نشاني برجاي نمانده است به تعبير مرحوم شاملو، چرا كه سالها پيش با خاك يكسان شده است.
جفره منيرو رواني پور هم همين وضعيت را دارد؟
نه، از جفره منيرو رواني پور يا همان جفره دريايي اثري برجاي مانده است.
سرنوشت جفره شما چه شد؟
روستاي جفره ما را نيروي هوايي خريد، يعني دربست روستاي ما را خريدند و پايگاه نيروي هوايي شد.
يعني كلاً تخريب شد؟
كلاً صاف كردند يعني خاطرات ما را شخم زدند (با خنده). به همين دليل است كه الان من در انشقاق رواني هستم شعر هم كه مي گويم هميشه اين ور يا آن ور مي رود. همه به خاطر بولدزري است كه مي زند ماكاندوي ما را درب و داغون مي كند.
زماني كه روستاي شما به پايگاه نيروي هوايي تبديل شد اتفاق افتاده كه به آنجا سر بزنيد؟
بله، خانه آخر ما قبل از كوچ به تهران، چسبيده به همين پايگاه نيروي هوايي بود. ۲۰۰ متر فاصله داشتيم. كله من را اين هواپيماهاي جنگي برده بودند. همه جنگي بودند و مدام در آنجا نشست و برخاست داشتند.
دوره جواني شما در كجا سپري شد؟
(با خنده) آدم به تعبيري تا ۹۰ سالگي مي تواند جوان باشد.البته اين تعبير در مورد هنرمندان بسيار صدق مي كند، ولي دوره دانشجويي من در شيراز سپري شد. در دانشكده ادبيات شيراز كه سه چهار سال در آنجا زندگي كردم.
با توجه به فعاليت هاي شعري شما در اين دوره با چهره هاي خاصي هم در اين دوره برخورد داشتيد؟
004782.jpg

بله دوستاني در پيرامونم بودند، ولي هم دوره اي من در دانشكده نبودند. مثل منصور اوجي، پرويز خائفي، غلامحسين متين كه ايشان بعدا وارد فعاليت هاي سياسي حزب توده شدند، ولي شاعر بودند. منصور برمكي، از شاعران مهاجر جنوب هم محمود سجادي بود.
با اين گروه چگونه آشنا شدي و به دور از دانشكده در كجاها با اين اشخاص ديدار و مراوده داشتي؟
همانطور كه گفتم هيچكدام از اينها همدوره اي من در دانشكده نبودند ولي همدوره اي من در خيابان هاي شيراز بودند. در خيابان زند شيراز دور مي زديم.
نهايتا در چه زماني پاي به تهران گذاشتيد؟
مسير حركت من از روستاي جفره يا عهد كهن به تهران بزرگ اينجوري نبوده كه يك حركت خطي باشد يك حركت زيگزاگي بوده يعني چند سالي كه من در بوشهر بودم به تهران هم سر مي زدم يا زماني كه در شيراز بودم به هر حال به تهران مي آمدم.
البته بعد از دانشكده من مي روم به سربازي كه در شهرهاي كرمان و شيراز گذراندم، بماند كه بعد از آن دوره سربازي من شغل دبيري را انتخاب كردم و برگشتم به بوشهر و ۱۸سال در اين شهر در كسوت معلمي روزگار گذراندم اما در همين ۱۸ سال هميشه خدا تابستان ها من در تهران زندگي مي كردم يعني اينطوري نبوده كه دور بوشهر ديوار چين كشيده باشند، بنابراين زندگي در تهران را از همان سال هاي دوره دانشجويي من تجربه مي كردم كه در نهايت كلا از آن ناحيه ريشه كن شدم و اينجا (با خنده) دارم ريشه مي دوانم.
تابستان ها در تهران چه كار مي كردي؟
كار خاصي نداشتم كه بشود اسمش را گذاشت كار. يعني كارم اين بود كه بيايم تهران و بچه هاي اهل هنر و ادبيات را ببينيم. كاري نداشتيم و ولگردي هنري به نوعي كار من محسوب مي شد. خيابان هاي نادري و كافه نادري و خلاصه اينجوري زندگي كه احتمالاً آشنايي مختصري با آن داريد.
كجا مي خوابيديد آن زمان وقتي مي گوييد كار نمي كرديد؟
حق با شماست يعني حق داريد اين سوال را بپرسيد. آدم غريبه در شهري چون تهران آنهم با دست هاي نسبتاً خالي.
چون هتل ها و مراكز لوكس گران قيمت بود بنابراين ترجيح مي دادم با پس انداز معلمي كه داشتم شب ها را در مسافرخانه هاي ناصرخسرو بگذارنم. مسافرخانه هاي پرت و پلا كه قيمت مناسبي البته متناسب با جيب من داشتند مثلاً شبي ۳ يا ۴ تومان.
حتماً در اين وضعيت كارهاي ادبي را جدي مي گرفتيد؟
اينكه بروم سراغ كسي اينطوري نبوده، متاسفانه يا خوشبختانه مي گفتم بگذار مردم بيايند سراغ من. بنابراين در اين صورت بايد كسي شده باشي و من در اين راه سعي فراوان مي كردم.
در آن زمان در شهر تهران با چه كساني آشنا شدي البته منظورم اهالي ادبيات است؟
خب، محافلي بود كه من شركت مي كردم و طبعاً در آنجاها با اشخاص مختلفي آشنا مي شدم. مثلاً در روزهاي دوشنبه، صبح ها همه بچه ها جمع مي شدند از جلال آل احمد گرفته تا سيروس طاهباز، البته سن آنها حداقل ۱۰ الي ۱۲ سالي از ما بيشتر بود كه ما مثلاً نسل جوانتري بوديم كه بايد آنها دستي به سرما مي كشيدند.
شما قبلاً هم با اين آدم ها آشنايي داشتي؟
بله زماني كه در بوشهر بودم شعرهايم را براي نشريات پايتخت مي فرستادم و اغلب چاپ مي شد. مثلاً مجله فردوسي بود كه سردبيرش عباس پهلوان بود و آقاي نوري زاده آنجا بودند و افرادي ديگري كه به واسطه اين نشريات آشنايي مختصري داشتم منتهي در تهران آنها را از نزديك ملاقات مي كردم و اين براي من جذابيت بيشتري داشت.
وقتي به تهران آمدي با افراد همدوره اي خود (از منظر ادبي) گروه هاي را تشكيل داديد؟
بله يكي از اين جلسات سه شنبه ها بعدازظهرها بود كه دور هم جمع مي شديم و افرادي مثل محمدعلي سپانلو، نوري اعلاء و... كه آن موقع شعراي جواني بودند در آن شركت مي كردند.
آن موقع كداميك از نشريات ادبي پايتخت را بيشتر مي پسنديدي؟
به مجله فردوسي زياد سرمي زدم يعني علاقه خاصي به اين مجله داشتم. يك مجله ديگري هم منتشر مي شد به اسم خوشه كه مرحوم شاملو سردبيرش بود. نمي دانم چرا من از اين نشريه خوشه زياد خوشم نمي آمد، يعني صفحات شعر اين نشريه را جدي نمي گرفتم، ولي شعر مي فرستادم البته بيشتر بدترين شعرهايم را به اين نشريه (خوشه) مي فرستادم كه آنجا چاپ مي شد. البته اين  را بگويم كه چيزي از اين بابت متوجه شخص شاملو نمي شود. چون شاملو از همان بدوي كه من و هم نسل هاي من چشممان را به روي كتاب و شعر باز كرديم براي ما جذابيت هاي خيلي زيادي داشت.يعني مطرح بود. بنابراين نقصي متوجه ايشان نبوده و اما من مي ديدم تمام شعرهاي چاپ شده در اين نشريه از عيار پاييني برخوردار هستند. كسي كه شماره هاي آن دوره خوشه را مرور كند متوجه مي شود شاملو شعرهايي را در آن چاپ كرده كه متناسب با سليقه شخصي خودش بوده، البته كار بدي نمي كرد. فكر مي كرد واقعاً شعر معاصر ايران بايد از اين سمت بگذرد و يا به قولي از اين فيلتر عبور كند. ولي من آدم هاي كم استعدادي را مي ديدم كه اشعارشان به راحتي تنها به واسطه سليقه شخص شاملو از آن نشريه سردرمي آورد. البته بسياري از اين آدم ها بعدها شعر را رها كردند.
شما در شب هاي خوشه كه شاملو برگزار كرد حضور داشتيد؟
بله، زماني كه شب هاي خوشه در تهران برگزار مي شد من در بوشهر بودم، ولي اسم من در ليست شركت كنندگان آنجا نوشته شده بود كه البته من آمدم و بعدها ديدم در كتابي كه شاملو به مناسبت آن شب ها منتشر كرد، اشعار من نيز چاپ شده كه البته باز آن كتاب را من نخريدم اينجوري بگويم چرا كه ديدم آدم هايي كه به زعم من كم استعداد بودند آنجا آثارشان چاپ شده، حالا مثل اينكه خود ما تمام دنيا را گرفته بوده باشيم و اينها. به هرحال از اين بازي ها.
از چه زماني رسماً پاي در پايتخت گذاشتيد؟
سال ۱۳۶۲ من به همراه خانواده به تهران كوچ كردم.
در كدام نقطه تهران مستقر شديد؟
(با خنده) متاسفانه ما را به خود شهر تهران راه ندادند يعني آن موقع مجوز خريد در تهران داده نمي شد، البته براي همه همين وضعيت موجود بود. وگرنه با فروش ماشين و كهنه كفش هايي كه تعمير كرده بوديم و غيره مي شد در تهران يك جايي را خريد ولي اجازه خريد را به ما ندادند، ما هم رفتيم در كرج خانه خريديم و به همراه اهل خانواده در آنجا مستقر شديم.
در تهران هم كار معلمي را ادامه دادي يا به شغل ديگري پرداختي؟
نه قبل از اينكه به تهران بيايم بازنشسته شدم و در تهران بايد دنبال كار ديگري مي رفتم كه سال ها به دنبال آن گشتم و نهايتاً در گوشه اي از اين تهران بالاخره شغلي يافتم كه تا الان در آن مشغول هستم. (مركز نشر دانشگاهي)
بقيه عمرت را دوست داري در تهران بماني يا نقشه ديگري در سر داري؟
شايد اگر دو ماه پيش اين سوال را مي پرسيدي مي گفتم آره ولي در حال حاضر نمي دانم چيه؟ در مقطعي از حس تفكر يا پيوند حس و تفكر قرار گرفته ام كه فكر مي كنم مي بايست پاره اي از مسايل و پديده ها را از نو تعريف كنم. انگار احتياج است پاره اي از مقوله ها كه مقوله هاي فلسفي و هستي هستند دوباره تعريف بكنيم. حالا مثلا جاي تعريف اين پديده ها واقعا تهران مي تواند باشد يا جاي ديگر، نمي دانم.
در اين اوضاع و احوال به شهرستان ها هم به عنوان محلي براي سكونت مي انديشي؟
شهرستان ها من را خيلي خسته مي كنند. حتي اگر شهرستان هاي بزرگي همچون اصفهان باشد فكر مي كنم دق بكنم، اين جوري حس مي كنم. حتي در مراتع سرسبز شمال هم حس خفگي مي كنم مثل بعضي از پرنده ها كه موقعي كه آنها را از قفس آزاد مي كني و بيرونشان مي كني چرخي مي زنند دوباره به قفس برمي گردند. فكر مي كنم تهران هم براي من حكم همان قفس را دارد.
در تهران به تفريحگاه هاي خاصي مي رويد؟
من زياد اهل باغ و بستان نيستم شايد مثلا باغ و بستان من در همان جفره ماكاندويي ما بوده كه در كشتزارها گذرانده ام بنابراين متاسفانه ذهن من و يا حركت هاي ذهن من بيشتر حركت هاي شهري است و در اين عوالم سير مي كند.
زندگي آپارتمان نشيني داريد؟
بله، در كرج در آپارتماني به همراه اهل و عيال زندگي مي كنيم البته به قول مرحوم آل احمد كه هميشه مي گفت عيال.
خانمتان شاغل هستند؟
بله در بوشهر هم معلم بودند، حالا هم اينجا معلم هستند.
وضعيت شعر معاصر ايران با زمانه معاصر را چگونه مي بينيد؟
تنها بخشي از شعر معاصر ايران از زمانه معاصر جلو زده است. همين.

جفره دريايي
004785.jpg
مي گويد: آن روستاي جفره كه خانم منيرو رواني پور در داستان ها و مصاحبه هايش به آن اشاره مي كند مكان ديگري است كه من اسمش را مي گذارم جفره دريايي، يعني آن يكي درست چسبيده به دريا بود يا دقيق تر بگويم امرار معاش مردم آن از طريق دريا صورت مي گرفت. در جفره منيرو رواني پور كشت و زراعت همانند جفره ساحلي ما معنايي نداشت.
فاصله اين دو روستا با همديگر چقدر است؟
اگر با ماشين برويم فكر مي كنم ۲۰ دقيقه باشد. در حال حاضر روستاي جفره اي كه خانم رواني پور همواره به آن اشاره مي كنند همچنان به حيات چند جانبه خود ادامه مي دهند و تنها روستاي جفره ما با خاك يكسان شد شايد تقدير اينگونه بوده كه در روي زمين تنها جفره باقي بماند و ظاهرا اينگونه هم شد.
نسبت قوم و خويشي ما با آتشي به اين تيپي است كه اولاً ما در آنجا به طور خانوادگي همديگر را مي شناختيم كه اين شناخت در نهايت باعث پيوند عميق تر اين دو خانواده شد (با خنده) البته منوچهر آتشي ۱۰ الي ۱۲ سالي از من بزرگتر است اما قصه قوم و خويشي خانواده هاي ما به اين شكل است كه ۲ تا از برادرهاي آتشي ۲ تا از دخترهاي برادر من را به عقد و ازدواج خودشان درآورده اند و از اين طريق ما قوم و خويش محسوب مي شويم كه البته يكي از برادرهاي آتشي يكي دو سال پيش درگذشت. ولي ظاهرا قصه قوم و خويشي ها همچنان پابرجاست چرا كه هنوز هم به ديدار همديگر مي رويم البته به شيوه كاملا  قوم وخويشي كه بتوانيم آن پيوندهاي (با خنده) اساطيري را همچنان حفظ كنيم.
آخرين نشانه 
مي گويد فقط يك امامزاده اي از جفره ماكاندوي ما برجاي مانده است، امامزاده اي كه من خيلي از آن حساب مي بردم و آن امامزاده اسمش آقا هاشم بود و هنوز هم مردم به زيارت آن مي روند. البته در حصار سيم هاي خاردار است، ولي به هر حال تنها نشاني از آن جفره ماكاندوي ما به حساب مي آيد. البته فكر مي كنم يادگار ارزشمندي است چرا كه تا سال هاي سال مردم به زيارت آن خواهند رفت و همواره ياد آن روستاي اسطوره اي (البته با خنده) را زنده نگه خواهند داشت به هر حال اميدوارم اين تنها يادگار آن ماكاندوي ويران شده ما تا روزگاران آينده همچنان استوار پابرجا بماند.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |