عكس ها: ساتيار
محمد جباري
نور آفتاب همه جا را گرفته است. صف تريلي ها با تابوت هاي سرخ، سفيد و سبز. آژيرهاي سرخ ماشين هاي انتظامي. سربازان سبزپوش ايستاده بر تريلي ها. پارچه هاي سياه عزاداري دور ماشين ها. صداي بلندگوها و صداي آدمها. چادرهاي سياه، پيرزن هاي خسته، جمعيت منتظر، ترافيك ماشين ها، دوربين هاي روي دست و چشمان گريان.
تهران: شهر عادت كرده به شلوغي و ترافيك و دود. شهر آدم هاي فراموشكار. شهر بي وفايي ها، خيانت ها، غم ها، غصه ها. شهر عجله كردن ها، دويدن ها، چهره هاي عصبي، نگاه هاي نگران، دهان هاي باز. امروز اين گوشه شهر چهره تازه اي دارد. تهران شلوغ است ولي شلوغي از نوع ديگر. ترافيك است ولي اينبار ماشين ها به جاي چراغ هاي قرمز، نارنجي، سبز پشت ماشين هاي سرخ، سفيد و سبز ايستاده اند. امروز غم در اين گوشه شهر موج مي زند، ولي غمي كه آدم ها را سبك مي كند. پرواز مي دهد به كمي دورتر. به آن روزها. به آن روزهايي كه....
راننده كلافه: در ترافيك گير كرده است. بايد به كارش برسد. روز جمعه و اين همه شلوغي. باز هم تشييع شهدا. اينها كي تمام مي شود. بوق مي زند. مي خواهد به حرف مامور راهنمايي رانندگي گوش ندهد و مسير هميشگي اش را برود. ولي راه بسته است. امروز او بايد راهش را عوض كند. به همسرش در صندلي بغلي نگاه مي كند و به پسر كوچولويش. پسرك برخلاف هميشه آرام نشسته است و تابوت ها را مي نگرد. اين تابوت هاي رنگارنگ. از پدرش مي پرسد پدر اينها كي هستند. پدر بوق را فشار مي دهد.
پيرزن: كار هر روزه اش را مي كند. دستمال را برمي دارد و كمي گلاب به آن مي زند. به سوي تاقچه مي رود و قاب را پاك مي كند: اما امروز قاب را داخل كيف مي گذارد و سوار بر اتوبوس به سمت ميدان انقلاب مي رود. اولين تريلي ها را كه مي بيند راه رفتنش را تندتر مي كند. «تو پسر من را نديدي؟ تو از پسر من خبر نداري؟» او مي پرسد لابد تابوت ها پاسخش را مي گويند. اين را اشك هاي پيرزن نشان مي دهد.
دخترك!: با همان لباس هميشگي. همان مانتو، همان شلوار لي، همان كتاني ها، همان كوله پشتي ها، همان موهاي كمي بيرون زده از مقنعه. اينبار اما او راحت است. ديگر تحمل نگاه سنگين آدم ها برايش سخت نيست. كساني به شهر آمده اند كه او را جور ديگري نگاه مي كنند. مي دود تا به آنها برسد. به همان ها كه او را خوب مي شناسند. دست بر سرخي روي تابوت مي گذارد و گريه امانش نمي دهد. دلش حسابي تنگ است. از دست همه شكايت مي كند. چشمان سرخ دخترك آرام تر از هميشه است.
گمنام: بي نام است. اين را روي تابوت او نوشته اند. تنها سن اوست كه به چشم مي خورد. ۱۹ ساله، ۲۱ ساله، ۲۲ ساله و اصلا چه اهميتي دارد. اين همه دست، او را احاطه كرده اند. اين همه آدم به دنبال او مي دوند. در ميان جمعيت چهره هاي آشنايي مي بيند. همكلاسيش، برادرش، خواهرش، پدرش، مادرش، همرزمش. به آنها لبخند مي زند، دستي براي آنها تكان مي دهد و دوباره زير پرچم سرخ و سفيد و سبز مي رود.
خودكار: در بدترين وضعيت مي خواهند از او استفاده كنند. او را كج به سمت بالا قرار داده اند و در حال دويدن مي خواهند بنويسند. جوهرش خشكيده است و روي پارچه نمي تواند بنويسد. لجش هم گرفته از اين همه بي دقتي در مواظبت از او. مي خواهد اصلا ننويسد. ولي صداي هق هق صاحبش را كه مي شنود، او هم بغضش مي تركد. جوهر است كه بر پارچه سرازير مي شود و جملات را نقش مي بندد.
پسرك: حنجره اش دارد مي سوزد. عرق كرده و پاهايش درد گرفته. ولي هنوز دارد مي خواند. هنوز دارد مي دود. هنوز دارد سينه مي زند. كسي او را بر روي شانه خود قرار مي دهد تا او راحت تر بخواند، راحت تر جمعيت را همراه كند. ولي او مي خواهد به پايين بيايد. چشمانش بدجور دارد مي سوزد. كفشش را درمي آورد و پابرهنه در ميان جمعيت مي دود. مي دود تا گوشه خلوتي گير بياورد و يك دل سير گريه كند. اما هيچ گوشه اي خلوت نيست. همان جا مي نشيند روي آسفالت داغ. بدجور به ياد جنوب افتاده است.
كودك: روي شانه پدر چه كيفي مي كند. از بالا همه چيز را مي بيند. خيابان پر آدم است و او بالاتر از همه. دلش نمي آيد با پدرش حرف بزند. او دارد گريه مي كند. ديگر مادرش را هم نمي بيند. در ميان اين همه چادر سياه چطوري او را پيدا كند. به دست هاي مردم نگاه مي كند كه چطور بر تابوت ها كشيده مي شوند. به پارچه هاي رنگارنگ كه به بالا پرتاب مي شوند و پس از چند لحظه به دست صاحبان آنها برمي گردد. به كبوترهاي سفيد جلوي تريلي نگاه مي كند. چقدر دوست داشت يكي از آن كبوترها را داشت.
تريلي آرام آرام به جلو مي رفت. جمعيت را مي شكافت و همهمه را به قسمت ديگري از شهر مي برد. تابوت هاي خالي روي دوش او چندان سنگيني نمي كرد. آرام به جلو مي رفت و شهر را به هم مي ريخت. او شهر را به شكل تازه اي درآورده بود. او كه نه، همه چيز زير سر همان تابوت هاي سرخ و سفيد و سبز است.