عكس ها: هادي مختاريان
شهرام فرهنگي
دوشنبه ۲۴/۱/۸۳، يك ساعت بي اهميت مثل ساعت هاي ديگر- يك دست به سمت پياده رو دراز شد و زبان صاحب دست در دهان چرخيد: نگاه كنيد. دختر مرده آنجاست، ساعت هاست كه آنجاست. مرده روي زمين مانده بود؛ از ساعت ۳۰:۹ صبح كه عزرائيل حوالي ميدان قزوين قدم مي زد، تا ساعت ۳۰:۱۸ و شايد هم چند ساعت بعد از آن.
جرينگ، جرينگ صداي سكه مي آمد. مردم مهربان شهر كفاره مي دادند. دختر ۲۲ ساله يا چه فرق مي كند ۲۳ ساله، رفته بود فكري به حال چشم هايش بكند كه در يك چشم بر هم زدن مرد. مي گفتند موتور با او برخورد كرده و پرت شده زير لاستيك تريلي. دختر ساعت ۳۰:۹ صبح مرده از زير تريلي بيرون آمده بود. وقتي كه ما رسيديم عقربه كوچك ساعت به ۱۸ نزديك مي شد. مرده روي زمين مانده بود.
ناجي دختر يك نگهبان بود. از فرشته نگهبان انسان ها حرف نمي زنيم؛ نگهبان ساده بيمارستان فارابي بود كه با كمك يك نفر ديگر دختر مرده را از وسط خيابان به پياده رو كشاند.
«خودم با كمك يك نفر ديگر جسد را برداشتم و گذاشتم روي پياده رو. تا همين چند ساعت پيش فقط يك چادر رويش بود. مردم رد مي شدند و چهره مرده را مي ديدند. نمي دانم چرا نمي آيند جسد را ببرند. تا حالا دو بار آمبولانس پزشك قانوني آمده تا بالاي سر جسد و برگشته. هر بار چند نفر از آمبولانس پياده مي شوند، با بي سيم تماس مي گيرند و مي گويند الو، مركز چي كار كنيم؟ بعد جواب مي آيد كه نبايد مرده را بياوريد. آنها هم مي گويند براي انتقال مرده نياز به يك امضاي ديگر داريم و بعد مي روند. باز خوب شد يك گوني را - نگهبان بيمارستان فارابي به كاور مشكي حمل جسد اشاره كرد - گذاشتند تا مرده را داخل اش بگذاريم. مي دانيد چهره مرده اصلا براي مردم خوشايند نيست. سر دختر رفته زير لاستيك. من خودم مغزش را از روي زمين جمع كردم، ريختم داخل پلاستيك و گذاشتم كنار صورت له شده اش. اگر مي خواهيد عكس بگيريد، گوني را باز كنم تا سر دختر را ببينيد؟»
نخواستيم كه كاور را باز كند. ديدن چهره له شده دختر ۲۲ ساله چه فايده اي داشت. اين عكس قابل چاپ نبود. همان پيكر بي جاني كه كاور مشكي را برجسته كرده بود كافي به نظر مي رسد.
... و باز صداي آشناي سكه. چند اسكناس هم اطراف دختر مرده ريخته بود. يك نفر كه لبانش سياه بود و از دور هم بوي دود را فرياد مي زد، به بغل دستي اش زد و گفت: «پول ها را جمع كن.»يك سكه ۲۵۰ ريالي روي زمين خورد، جرينگ صدا داد و افتاد روي بدن دختر. چند متر از جسد جدا شده بوديم كه مردي نزديكمان شد: «كسي كه با دفتر روزنامه تماس گرفت من بودم. ساعت ۳۰:۹ صبح بود كه دختر تصادف كرد. به پليس ۱۱۰ زنگ زديم اما گفتند اين مورد به ما ارتباطي ندارد و نيامدند. آمبولانس هاي پزشك قانوني هم گفتند پرونده يك امضا از كلانتري كم دارد و ما نمي توانيم جسد را برداريم. جسد از ساعت ۳۰:۹ تا همين چند ساعت پيش - وقتي با مرد مغازه دار حرف مي زديم ساعت ۰۵:۱۸ بود - وسط خيابان مانده بود. حتي اتومبيل ها هم به خاطر وجود جسد در خيابان به زحمت مي توانستند عبور كنند. عاقبت نگهبان بيمارستان آمد و جسد را به پياده رو كشاند. نمي دانم چرا برايش كاري نمي كنند. اتفاقا كارت شناسايي و چند شماره تلفن هم بين وسايل اش بود. حتي چند ساعت بعد از مرگش يك نفر آمد و گفت از اقوامش است. قرار شد او برود و اعضاي خانواده دختر را در جريان بگذارد تا براي حمل جسدش اقدام كنند اما از او هم ديگر خبري نشد و جسد روي زمين ماند.»
حرف هاي مغازه دار كه تمام شد، يك نفر از لاي جمعيت نزديك شد و آرام گفت: «آقا اين حرف ها نيست. اگر پولدار بود تا حالا جسدش روي زمين نمي ماند.»
جمعيت كنجكاو را كنار زديم و بار ديگر رسيديم كنار جسد. يك نفر آنجا بود كه به دختر مرده نگاه مي كرد و چهره دوست اش مقابل چشمانش ظاهر مي شد. او دوست موتورسواري بود كه دختر را فرستاده بود زير لاستيك تريلي. «ساعت ۱۰ صبح بود كه زنگ زدند پيك. من و دوستم در پيك موتوري كار مي كنيم. رفيقم براي كار از دفتر خارج شده بود كه اين اتفاق برايش رخ داد. او حالا در كلانتري است. قضيه اينطور نيست كه مردم مي گويند. رفيق من مقصر نيست. من رفتم كلانتري و او را ديدم. خودش مي گفت قصد داشته از تريلي سبقت بگيرد كه ناگهان دختر را وسط خيابان ديده. ظاهرا دختر وقتي موتور را ديده هل شده و رفته زير تريلي. البته يك برخورد خفيف هم با دسته موتور داشته اما فكر مي كنم مقصر اصلي راننده تريلي باشد. رفيق من حتي بعد از تصادف رفته دنبال تريلي و او را به صحنه بازگردانده. راننده تريلي اصلا نفهميده بود كه از روي دختر گذشته. خلاصه راننده تريلي و رفيق من در كلانتري هستند تا قاضي تكليفشان را مشخص كند. مقصر اصلي بايد شناسايي شود.»
صحنه تصادف را كه نديديم. روي حرف هاي رفيق موتورسوار هم كه نمي شد حساب كرد. شايد او تلاش مي كرد كه دوست اش را تبرئه كند اما وقتي گفت كه رفيق ۲۰ ساله اش گواهينامه هم نداشته، فهميديم كه تلاش او چه بي حاصل است. پاي موتورسوار هم گير بود، درست مثل راننده تريلي. مي گفتندقاضي بايد راي بدهد تا تكليف پرونده روشن شود. پس تكليف جسد روي زمين مانده چه مي شد! دختر تنها بود. مثل لحظه اي كه براي مداواي چشمانش وارد بيمارستان فارابي شد،
دوشنبه روز بدي بود. روز مرگ. روز روي زمين ماندن اجساد. دختر ۲۲ ساله اي كه در ميدان قزوين مرد، تنها روي زمين مانده تهران در اين روز نبود. بالاي سر جسد دختر ايستاده بوديم كه خبر رسيد دختر ديگري هم ساعت ۱۰ صبح در آرياشهر از طبقه يازدهم يك برج پايين پريده و ازلحظه خودكشي تا عصر دوشنبه روي زمين مانده بود. دوشنبه روز بدي بود؛ روز مرگ، روز روي زمين ماندن اجساد.
... نگاه كرديم. انگار سكه ها و اسكناس ها روي آسفالت پياده رو ذوب مي شدند. شايد هم موجوداتي با اين كفاره ها سير مي شدند. لحظه به لحظه براي دختر كفاره مي دادند اما روي زمين هميشه تنها چند سكه و يك اسكناس بود.
بگذريم. وقتي جمله قديمي« مرده روي زمين نمي ماند» ديگر مفهمومي ندارد، بحث براي چند سكه گم شده كه از بيخ وبن پوچ است.كسي چه مي داند، اصلا شايد همين كفاره ها يك شب، يك نفر را بسازند. بگذار بسازند!
عقربه ها به سرعت روي صفحه ساعت مي چرخيدند. حالا از حضور دختر مرده روي آسفالت نزديك به ۱۰ ساعت گذشته بود. كسي نبود كه به فرياد دختر برسد شايد ايراد از مرده باشد كه اصلا فرياد نمي زند.
نه خانواده اي، نه آشنايي و نه همسايه اي. آمبولانس هاي پزشك قانوني هم كه انگار از مرده امضا مي خواستند. يك سرباز هم آنجا بود كه فقط يك سرباز بود. اين ماجرا به ديگران هم كه ربطي نداشت. يك ماشين بنز با خط هاي سرمه اي -از آنهايي كه وقتي پسربچه ها مي بينند ذوق زده مي شوند و قسم مي خورند كه وقتي بزرگ شدند حتما پليس شوند - از خط ويژه گذشت. سه نفر داخل بنز بودند. مثل تمام آن راننده هاي معمولي نگاهي به جسد كردند و گذشتند. پرونده دختري كه سرش زير لاستيك تريلي رفته به هيچكس مربوط نبود. انگار صحنه هاي انسان دوستانه اي كه در ذهن از آن لباس هاي خوش رنگ و آن اتومبيل هاي با ابهت ساخته ايم تنها متعلق به فيلم ها هستند. هميشه ايراد از ذهن خيال پرداز و شايد پرتوقع ماست كه فاصله بين رويا و واقعيت را درك نمي كند.
انتظار براي ورود آمبولانس به خيابان كارگر بي فايده بود. از صبح كسي براي بردن جسد دختر نيامده بود وبعد از آن هم نيامد. از جسد جدا شديم و رفتيم. آن طرف خيابان، حادثه مرگ دختر با يك مغازه در پياده رو به فاجعه تبديل شد. پسري از داخل مغازه لوازم يدكي اتومبيل بيرون آمد و با چهره اي خندان گفت: «آقا اگر در گزارش اسم مغازه مرا نياوريد مديون هستيد. اين تصادف روبه روي مغازه من رخ داده بايد اسم مغازه مرا هم بنويسيد.» او مي خنديد. بي تفاوت به مرگ دختر، بي تفاوت به روي زمين ماندن جسد. اين شوخي نبود، يكنفر مي خنديد، يكنفر كفاره جمع كرد و هيچكس مرده را از روي زمين برنمي داشت. دختر تنها بود. مثل لحظه اي كه مرد.دختر ديگر تنها نيست!