يك روز با دوستانم از جلوي هنرستان موسيقي مي گذشتيم. دوستانم مرا تشويق كردند و گفتند تو كه موسيقي را به اين خوبي بلدي در امتحان ورودي دوره عالي شركت كن، مي خواهيم ببينيم قبول مي شوي يا نه
فرداي آن روز به هنرستان موسيقي رفتم، گفت يك قطعه بزن ببينم چه طور مي زني. من هم يكي از كارهاي خودش را زدم. گفت: تو كه عين خود من مي زني
|
|
پدرم به موسيقي علاقه زيادي داشت شاعر بود، اهل ذوق بود. شعر مي گفت و شعر مي خواند. او انسان حساسي بود. در خانه ما انواع و اقسام صفحه هاي موسيقي پيدا مي شد. يادم مي آيد او با سليقه و حوصله براي صفحه ها جلد درست مي كرد كه مبادا خراشي روي آن بيفتد. من هم ساعت ها جلوي گرامافون مي نشستم و به موسيقي گوش مي دادم، آن زمان هنوز مدرسه نمي رفتم. سرگرمي ديگرم اين بود كه جلوي راديوي لامپي قديمي مي نشستم و دايم مي گشتم تا ببينم كدام موج برنامه بهتري دارد و موسيقي پخش مي كند. آن موقع فكر مي كردم آدم هايي كه صدايشان را مي شنوم، آدمك هاي كوچكي هستند كه پشت راديو پنهان شده اند. مدام فكرم بود، آهسته بچرخم پشت راديو و آنها را غافلگير كنم. فكر مي كردم اين آدمك ها هر كدام سازي مي زنند و هر چه هست در همين جعبه اتفاق مي افتد. پدرم كارهاي مرا زير نظر داشت و مي خواست من به طرف آموزش هنر و چيزهاي ديگر بروم. يك روز از روي يكي از اشعار پدرم كه خوشنويسي شده بود، بدون اين كه بدانم معني آن چيست چند بار نوشتم و در واقع دست خط او را نقاشي كردم. پدرم وقتي فهميد اين كار من است، گفت: «حالا كه اين قدر علاقه مند هستي پس برو مدرسه و درس بخوان» و تصميم گرفت مرا به مدرسه بفرستد. در حالي كه هنوز به سن مدرسه نرسيده بودم و اواسط سال تحصيلي بوديم. پدرم مرا به مدرسه برد و همان روز ثبت نام شدم و سر كلاس اول رفتم. همراهم تنها يك مداد و يك دفتر سفيد بود. مرا كنار يكي از شاگردان اول كلاس نشاندند. ساكت بودم ببينم چه اتفاقي مي افتد. معلم داشت مشق هاي بچه ها را مي ديد و آنها را خط مي زد. تعجب كردم چرا معلم مشق ها را خط خطي مي كند و به بچه ها يك پس گردني هم مي زند. به يكي از بچه ها گفت فقط دو صفحه نوشتي؟ يك پس گردني ديگر و تقريبا از هيچ كس نگذشت و همه را به بهانه اي تنبيه كرد. پيش خودم فكر كردم مشق همه را كه ببيند برمي گردد، مشق مرا هم ببيند، من هم كه هيچ چيز ننوشتم و چيزي هم بلد نيستم. گفتم اينجا جاي من نيست، مصمم شدم فرار كنم. مداد و دفترم را برداشتم و بدو، فرار كردم. بچه ها گفتند آقا فرار كرد. و معلم گفت بگيريدش. فراش، معلم و بچه ها هم، همه دنبالم مي دويدند. هنوز نيم ساعت از ثبت نام نگذشته بود كه خودم را رساندم به مغازه پدرم. پدرم يك آنتيك فروشي داشت. گفت چرا برگشتي؟ گفتم آن جا بچه ها را مي زنند، نمي خواهم بروم. پدرم هر چه سعي كرد مرا راضي كند، قبول نكردم و گفتم اصلا مدرسه جاي خوبي نيست. اما سال بعد ناچار به مدرسه رفتم.
دوباره فرار كرديد؟
اين بار نه، اما اوايل خيلي شيطنت مي كردم. مدرسه دو حياط داشت يكي حياط دخترانه و ديگري حياط پسرانه. كلاس هايمان هم جدا بود و ما همديگر را نمي ديديم. ساعت هاي زنگ تفريح مان هم فرق داشت. هميشه كنجكاو ديدن آن حياط بودم، و يك روز بالاخره وارد حياط دخترانه شدم، حوض زيبايي با ماهي هاي قرمز داشت. كنار حوض رفتم و با چند تا از دخترها مشغول بازي با ماهي ها شدم. زماني كه به خودم آمدم ديدم در حوض آب هستم، تمام لباس هايم خيس شد و مدت ها از زمان سر كلاس رفتنم گذشته است. با همان سر و وضع از حوض بيرون پريدم و به كلاس رفتم. خانم معلم، فقط گفت ديگر دير نكن. مشق هايت را نوشتي؟ گفتم بله. چند روز بعد پدرم جايزه اي برايم گرفت و گفت چون درست خوب است و معلمت از تو راضي است برايت جايزه گرفته ام. اما شنيده ام شيطنت هم مي كني پسر خوبي باش و به درست برس. پيش پدرم خجالت كشيدم و از آن به بعد كمتر شيطنت كردم.
موسيقي را چه طور و از چه زماني شروع كرديد؟
پدرم به موسيقي توجه زيادي داشت. براي برادرم تار خريده بود و او معلم داشت. معلم به او درس مي داد و من جلوي آنها مي نشستم و نگاه مي كردم و درس ها را به خاطر مي سپردم. نشان مي كردم كه انگشتم كجا بايد باشد. آرزويم اين بود، تاري داشته باشم تا بتوانم تمرين كنم. براي همين به محض اين كه برادرم از خانه بيرون مي رفت، تار را برمي داشتم و شروع مي كردم به تمرين كردن. پدر هم تشويقم مي كرد و مرا زير نظر داشت. يك روز احساس كردم تار ناكوك است و به خاطر اين كه كوك كردن استاد و برادرم را ديده بودم، شروع به كوك كردن تار كردم. اما سيمش پاره شد و باز فهميدم خرابكاري كرده ام، سريع آن را سر جايش گذاشتم و خودم را پنهان كردم، از ترسم جلوي چشم نمي آمدم، تا اين كه برادرم تارش را ديد. چه غوغايي شد و سر نهار، برادرم چغلي مرا به پدرم كرد، پدرم هم گفت اصلا تو تار نزن ويلون بزن. اين مساله خيلي برايم مهم بود، اصلا فكرش را نمي كردم كه چنين اجازه اي به من بدهد. همان روز در مدرسه به يكي از هم كلاسي هايم گفتم كه مي خواهم ويلون بزنم. او هم گفت در مغازه سمساري يكي ديده ام، برويم، همان را بخر. كلي خوشحال شدم، كاري به كيفيت و خوبي و بدي آن نداشتم. در هر حال به آن جا رفتيم، فروشنده گفت قيمت اين ويلون ۲۵ تومان است. شب كه خانه رفتم پول را از پدرم گرفتم و ويلون را خريدم و به خانه آوردم. با وجودي كه اصلا بلد نبودم، مدام تمرين مي كردم و صداي دلخراش درمي آوردم. خلاصه اهل خانه را عاصي كرده بودم، تا اين كه پدرم برايم يك معلم پيدا كرد. خوشبختانه معلمم ويلون خوبي داشت و آن را با خودش نمي برد و من تمام مدت تمرين مي كردم. او بدون نت به من آموزش مي داد و بعد از مدتي توانستم به راحتي تصانيف روز را بزنم. او گفت حالا ديگر چيزي ندارم كه به تو ياد بدهم، تو را به صبا معرفي مي كنم. روزي كه مي خواستيم پيش صبا برويم، خانه نبود. آن زمان ۱۴ سالم بود. بعد از اينكه نتوانستم صبا را پيدا كنم، مدتي نزد يكي از شاگردانش كه منزلش نزديك ما بود، رفتم. حدود سه سال پيش احمد مهاجر تمام كتاب هاي صبا را تمرين كردم و همچون مبناي كارم از اول، بدون نت هر چه مي شنيدم را مي زدم. تا اين كه سراغ آقاي تجويدي رفتم كه به من درس بدهد. تا به حال دوبار به همراه آقاي تجويدي دويدم، يكي همان بار اولي بود كه او را ديدم. مي دانستم او با اركستر صبا در اداره هنرهاي زيباي آن زمان تمرين دارد. وقتي سر تمرين رفتم، او هنوز نيامده بود، جلوي در منتظرش بودم كه آمد. بدون اينكه مرا بشناسد گفت صبا آمده، گفتم خيلي وقت است، تمرين دارد تمام مي شود. او هم دويد كه خودش را سريع تر برساند، من هم پشت سر او دويدم و همين طور كه داشت مي دويد گفت فردا بيا هنرستان. گفتم كجاست؟ در حين دويدن آدرس را مي گفت. تجويدي هم مثل تمام موسيقيدان ها به صبا احترام زيادي مي گذاشت. تجويدي نهايت ادب و احترام را برايش قايل بود. هميشه پشت او راه مي رفت و هيچ وقت دير نمي كرد و آن بار هم خيلي ناراحت شده بود اما عجيب است كه من هميشه دوست داشتم، پيش تجويدي درس بگيرم.
بار دومي كه با تجويدي دويديد كجا بود؟
زماني بود كه هر دومان در هنرستان موسيقي همكار بوديم و درس مي داديم. دوران انقلاب و تظاهرات بود. يك روز تصميم گرفتيم به دانشگاه تهران سري بزنيم و ببينيم چه خبر است. هنركده موسيقي ملي و هنرستان آن زمان در خيابان فلسطين جنوبي منزل مصدق بود. هر دو پياده راه افتاديم. اما تا رسيديم جلوي دانشگاه، تيراندازي شروع شد، هر دو شروع كرديم به دويدن. همان طور كه مي دويديم تجويدي كلاهش را از سرش برداشت. پرسيدم كلاهت را چرا برمي داري، گفت: «مي داني، آخه الان مي گه آن درازه را كه كلاه سرش است، بزنيد» و ما آن قدر خنديديم كه ديگر نمي توانستيم بدويم. يادش بخير دو هفته پيش، آقاي تجويدي را ديدم در بستر بيماري است و ساكت و خاموش شده. حالا ديگر تنها همين خاطرات مانده....
گفتيد كه با تجويدي قرار گذاشتيد.
فرداي آن روز به هنرستان موسيقي رفتم، گفت يك قطعه بزن ببينم چه طور مي زني؟ من هم يكي از كارهاي خودش را زدم. گفت: «تو كه عين خود من مي زني، از فردا خودم بهت درس مي دهم.» روز بعد كه به هنرستان رفتم اوضاع عوض شده بود. چهل نفر براي ويلون ثبت نام كرده بودند و بايد بين استادان آن زمان كه زير نظر صبا درس مي دادند، تقسيم مي شدند. به غير از صبا، علي تجويدي، حسين ياحقي ومحمود تاجبخش هم تدريس مي كردند. آنها چيزي نمي گفتند تا صبا انتخاب خودش را انجام بدهد. در يك سالن بزرگ نشستيم تا صبا شاگردانش را انتخاب كند. سكوت عجيبي بود كه آن را تا امروز هم فراموش نكرده ام. صبا گفت: «يكي بيايد و ويلون بزند»، هيچ كس حاضر نشد جلو برود، او چند بار حرفش را تكرار كرد، ولي باز كسي جرات نيافت. من با اينكه قرار نبود پيش صبا درس بگيرم و قرارهايم را با تجويدي گذاشته بودم فقط به خاطر اينكه به خواسته او پاسخ داده باشم، داوطلب شدم. تا ويلون را دست گرفتم و شروع كردم به نواختن، گفت: «چه دست هاي قشنگي داري، به اين خودم درس مي دهم.» سريع به تجويدي نگاه كردم و با اشاره گفتم چه كار كنم؟! تجويدي اشاره كرد كه ساكت باش و صدايت در نيايد. صبا انتخاب خودش را كرده بود و نوبت به بقيه رسيد. تجويدي گفت مي خواهم به ده مبتدي درس بدهم كه تا به حال ساز نزده اند. به هر حال كلاس هاي ما شروع شد و من حدود سه ماه و نيم نزد صبا ويلون كار كردم.
در آن سه ماه و نيم فرصت نشد كه بااركستر صبا اجراي زنده اي داشته باشيد؟
با صبا قسمت نشد، اما با آقاي خالقي و معروفي اجراهاي زيادي داشتم و در اركستر گل هاي راديو هم مدت زيادي نوازندگي كردم. چون صبا استاد بزرگ من بود، مي خواهم باز هم از او حرف بزنم. يك روز كه سر كلاس صبا بوديم و صبا داشت با ما حرف مي زد يك نفر آمد و كنار تخته سياه ايستاد. نگاه من به او افتاد و او از نگاه من فهميد كه كسي آمده، تا او را ديده از جايش جست و به طرف او رفت كه ناگهان ناخنش به تخته گرفت و شكست. بعد از اينكه با او صحبت كرد، به محض اينكه او رفت، صبا به ناخنش نگاه كرد و گفت اي واي ناخنم شكست، خيلي پريشان بود. فكر كردم از درد است، گفتم استاد خيلي درد مي كند، گفت نه فردا برنامه دارم و بايد سه تار بزنم، اما حالا كه ناخنم شكسته چه كار كنم. خيلي ناراحت شدم، چون فكر مي كردم نگاه من باعث شده اين اتفاق بيفتد. صبا گفت نگران نباش يك فكري مي كنم. همين مساله باعث شد، صبا شب در منزل انگشت دانه اي را كه امروز با آن سه تار مي زنند درست كند. روزهاي آخري كه با صبا كلاس داشتيم، صبا سرماخورده بود و سينه اش به شدت درد مي كرد. خيلي نگران حالش بودم، گفت نگران نباش، مي گويم برايم آش شلغم درست كنند. جلسه بعد صبا نيامد، گفتند مريض است. جمعه همان هفته از راديو مرگ صبا را اعلام كردند، اما من باور نمي كردم، مگر مي شد صبا به اين راحتي ها بميرد. مدتي گذشت تا روحيه ام را دوباره پيدا كردم و رفتم سركلاس هاي آقاي تجويدي. حدود دو سه سالي پيش او مي رفتم، در اين مدت، هم ديپلمم را گرفتم و هم در عالم موسيقي تمام قطعات ويلوني كه به دستم رسيده بود را زده بودم و تمام كتاب هاي خالقي و ديگران را در كتابخانه ملي خوانده بودم. آن زمان تصميم داشتم به خارج از كشور بروم و پزشكي يا كشاورزي بخوانم.
حال چه طور شد سر از رشته موسيقي درآورديد؟
اين هم اتفاقي بود. يك روز با دوستانم از جلوي هنرستان موسيقي مي گذشتيم. دوستانم مرا تشويق كردند و گفتند تو كه موسيقي را به اين خوبي بلدي در امتحان ورودي دوره عالي شركت كن، مي خواهيم ببينيم قبول مي شوي يا نه؟ قبول نكردم چون داشتم مقدمات سفر به آلمان براي ادامه تحصيل را مهيا مي كردم، اما دوستانم دست بردار نبودند. تا اينكه بالاخره در امتحان ورودي ثبت نام كردم و امتحان دادم. وقتي نتايج آمد با ناباوري ديدم قبول شده ام.
تعجب كردم فكر مي كردم حتما اشتباهي پيش آمده. اما بعد از قبولي، تحصيل در خارج را رها كردم و در ايران موسيقي را در ادامه دادم.
هم دوره اي هايتان چه كساني بودند؟
فرامرز پايور، حبيب الله صالحي، آقاي گلپايگاني نوازنده ويلون كه متاسفانه در جواني فوت شد، افليا پرتو، دكتر خوشنام و چند نفر ديگر كه امروز همگي افراد مطرحي در موسيقي هستند. جالب اينجاست كه همان ترم اول شاگرد اول شدم، آنجا بود كه فهميدم كتاب هايي كه در كتابخانه ملي خوانده ام، چه قدر مفيد بوده و چه قدر در پيشرفتم به من كمك كرده است. جا دارد اينجا از استادان خوبم دكتر بركشلي، مليك اصلانيان و دكتر خاچيك يادي كنم كه خيلي چيزها از آنها آموخته ام.
علاوه بر اين دوستان زيادي هم داشتم، كه خيلي چيزها از آنها ياد گرفتم. يكي از دوستان خوبم مصطفي پورتراب بود كه با او از سال دوم تحصيل در هنرستان هم تدريس مي كردم.
از چه سالي در هنرستان تدريس كرديد؟
از سال ۴۲ تدريس را شروع كردم و از همان دوران همكاري ام با اركستر برنامه گل هاي راديو هم شروع شد. در اركستر گل ها، رهبرمان روح الله خالقي و جواد معروفي بودند. در چند اركستر ديگر هم نوازنده ويلون و ويولا بودم تا اينكه كم كم علاقه مند شدم خودم هم قطعاتي براي اركستر بنويسم. هم براي هنرهاي زيبا و هم براي راديو قطعاتي از خودم را اجرا كردم.
رهبري اركستر را از چه زماني شروع كرديد؟
در راديو گاهي اوقات اركستر را رهبري مي كردم. مرتضي حنانه، فريدون ناصري و معروفي، وقتي كاري را خودم تنظيم مي كردم، ترجيح مي دادند اركستر را هم خودم رهبري كنم. در واقع در راديو هم مثل هنرستان از يك طرف همكارشان بودم و از يك طرف رهبرشان. گاهي با هم ساز مي زديم گاهي اداره مي كردم تا اينكه اركسترهاي راديو و تلويزيون در هم ادغام و يك اركستر بزرگ به اسم «اركستر راديو تلويزيون ملي ايران» تشكيل شد. رهبري اين اركستر در ابتدا با فريدون ناصري بود، گاهي مواقع رهبري آن را من هم انجام مي دادم. بعد رهبري اركستر را به مرتضي حنانه واگذار كردند، در اين دوران و بيش از گذشته اركستر را رهبري كردم. مواقعي هم كه لازم بود قطعات برنامه گل ها ضبط شود، بيشتر رهبري ها به خواست آقاي معروفي با من بود. البته اين كار با ترفندهاي زيبا و پنهاني انجام مي شد. آنها مي خواستند رهبري را به من واگذار كنند، اما اين مساله را كم كم و با زيركي انجام دادند، يك بار قطعه اي براي گل ها نوشته بودم، تمرين اول با اركستر را آقاي معروفي انجام داد اما دفعه دوم كه قرار بود قطعه ضبط شود، آقاي معروفي نيامد و اين، كاملا حساب شده بود. آقاي معروفي زنگ زد و گفت نمي توانم بيايم و آقاي فخرالديني خودشان رهبري كنند. بعد از اينكه قطعه ضبط شد آقاي معروفي آمد و گفت: «خيالم راحت شد. ديگه تا شما هستي، روي سكوي رهبري نخواهم آمد. دنبال رهبر مناسبي مي گشتم و حالا آسوده شدم.»
كم كم صحبت اين شد كه اركستر بزرگ راديو تلويزيون بايد يك رهبر ثابت داشته باشد، آن زمان آقاي حنانه، معروفي، ناصري و من اركستر را راهبري مي كرديم. در راي گيري اي، همه حتي رهبران ديگر هم به من راي دادند. در هر حال از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۸ سمت رهبري اين اركستر را بر عهده داشتم و كارهاي زيادي با آن ضبط كردم و انجام دادم و آن سابقه بعدها باعث شد كه از من به عنوان رهبر اركستر موسيقي ملي استفاده شود.
برگرديم سر خاطراتتان، پس بعد از اينكه تحصيل دوره عالي موسيقي را شروع كرديد از ادامه تحصيل در خارج از كشور منصرف شديد؟
طي دوران تحصيل، چند نفر از استادانم، آنقدر خوب به من توجه كردند و آنقدر پيشرفتم خوب بود كه فكر كردم، كجا بروم، بهتر از اينجا. از طرفي موسيقي را دوست داشتم، اما هرگز فكر نمي كردم بتوانم آن را به طور حرفه اي دنبال كنم و درس بخوانم، هميشه فكر مي كردم يا پزشكي مي خوانم يا كشاورزي، اما زماني كه شرايط مهيا شد، موسيقي را ادامه دادم. به هر حال محيط و فضاي آن دوران آنقدر برايم جذاب بود كه از سفر به خارج منصرف شدم.
اين طور كه شما مي گوييد شروع موسيقي، انتخاب ساز و رهبري اركستر و ساخت موسيقي فيلم همه خيلي اتفاقي پيش آمده است و شما برايش برنامه ريزي خاصي نداشته ايد.
بلكه كاملا اتفاقي بود. هيچ وقت در زندگي فكر نكردم، چه كاره خواهم شد.
باور كردني نيست اتفاقاتي كه در زندگي ام افتاده با برنامه ريزي بلندمدت نبوده است. در واقع هدفمند جلو نرفتم. اصلا تصور نمي كردم، اولين فارغ التحصيل هنرستان عالي موسيقي شوم و در تمام ترم ها هم شاگرد اول، همه اش اتفاقي بود. مثلا دوست داشتم نوازنده راديو باشم، بعدها، نه تنها نوازنده راديو، بلكه رهبر اركستر آن هم شدم.
يعني اگر پدرتان در نوجواني ويلون دستتان نمي داد، حالا معلوم نبود، شما موزيسين بوديد يا خير؟
بله، اگر آن زمان پدرم تشويقم نمي كرد، معلوم نبود چه كاره مي شدم. اما خب، شايد هم زندگي بايد همين طور باشد. در هر حال اين دوران را گذرانده ايم و حالا هم داريم گذشته را تماشا مي كنيم. كسي چه مي داند و چه كسي مي تواند قطعا بگويد در آينده چه پيش خواهد آمد؟
هميشه فكر مي كردم، شكل گيري اركستر موسيقي ملي همواره دغدغه شما بوده است.
من هم مثل همه ايراني ها دوست داشتم، اركستري با صداي ايراني باشد كه بتواند با مردم ايران انس و الفتي خاص پيدا كند، اما خودم اقدام به تشكيل اش نكردم و به آن دعوت شدم. قبل از اينها هم تجربه هايي در زمينه تشكيل چنين اركستري وجود داشت. از اولين كساني كه چنين تجربه اي را پشت سر گذاشتند آقاي علي نقي وزيري بود، بعد از آن روح الله خالقي و ديگران كه در اين زمينه زحمت كشيدند.
من هم چون چند سالي كه رهبر اركستر راديو تلويزيون بودم و تجربه اين كار را پيدا كرده بودم از من خواستند كه اين اركستر را تشكيل بدهم و البته تشكيل آن كار آساني نبود. متاسفانه وقتي اعضاي اركستر انتخاب شدند، به علت مشكل مالي اركستر تشكيل نشد. بعد در دوره وزارت آقاي مهاجراني دوباره اين موضوع پيگيري شد و آقاي خاتمي هم همكاري هاي لازم را كرد و حالا حدود ۵ سال است اركستر تشكيل شده است.
مشكلات شما در اين اركستر چيست؟
اركستر ملي بايد خوراك خودش را تامين كند. مثل لوكوموتيوي است كه بايد اول ريلش را كار بگذارد تا بتواند روي آن حركت كند. اين طور نبود كه قطعاتش از قبل آماده باشد، ما تمام اين قطعات را جمعآوري و تهيه كرديم. اركسترهاي ملي اكثرا رپرتوار ندارند و بايد برايشان چيزهايي توليد كرد. خوشبختانه با همكاري دوستان توانسته ايم اين مشكل را حل كنيم و تا به حال هم وضعيت بدي نداشتيم.
حالا بعد از اين پنج سال، چه احساسي داريد؟ فكر مي كنيد كارهايي را كه مي خواستيد انجام داده ايد؟
از نتيجه كار به نسبت ۵ سال راضي هستم.
خوانندگاني كه با اين اركستر كار مي كنند، از نظر اجراي صحنه اي جزو بهترين ها هستند و نوازندگان كارشان را خيلي خوب انجام مي دهند. اجراي روي صحنه كار آساني نيست. كار با اركستر موسيقي ملي ايران، تجربه خاصي مي خواهد، اميدوارم در آينده بتوانيم از حضور خوانندگان ديگر هم بهره مند شويم و علاقه مندان آنها هم شاهد همكاري خواننده مورد علاقه شان با اركستر باشند.
اين اركستر با ايثار و از خودگذشتگي تشكيل شده و به دردها و مشكلات آن بايد توجه كرد، نه اينكه مدام جلويش سنگ بيندازند كه حركتش را كند يا متوقف كند. توقعي كه از اركستر ملي داريم، بايد از توقعي كه از اركستر سمفونيك داريم متفاوت باشد.