نگاهي به عنصر شهرنشيني در رمان «كشور آخرين ها» نوشته پل استر ، ترجمه خجسته كيهان
شهر جالبي كه هم هست و هم نيست
|
|
مرتضي تهراني
شهر پديده اي است زاده دنياي مدرن . اين پديده بحث هاي زيادي را به خود معطوف كرده است كه هر رشته به فراخور ظرفيت هاي خود به آن پرداخته است . شهر از نگاه داستان نويسان هم پنهان نمانده است و آنها هم در قالب داستان به كنكاش در آن پرداخته اند . وجه مميزه اين نوع نگاه آن است كه علاوه بر ساختار داستاني كه براي خواننده جذاب و خواندني مي شود ،زمينه هاي جامعه شناسي و روانشناسي هم بطور كلي در آن لحاظ مي شود . آنچه مي خوانيد بر رسي شهر ، در يكي از همين رمان هاست.
مي گويند پديده رمان حاصل زندگي شهري است اما اين بدان معنا نيست كه هر رماني خود را تابع نعل به نعل قوانين شهري بداند بلكه برعكس بر تمامي اين قوانين مي تازد. به نظر مي رسد كه اين رشته ادبي كينه اي ازلي نسبت به عنصر سرنشيني داشته باشد. چون در هيچ رماني نديده ايم كه نگاهي صد در صد مثبت به اين مقوله وجود داشته باشد. آنچه كه هنر رمان نويسي را از ديگر رشته هاي مربوط به نوشتن جدا مي كند همين ناسازگاري آن با مسئله شهرنشيني است. انتقاداتي صريح، بي پرده و كاملاً پيچيده در واقعيات زندگي شهري كه از لابه لاي گفتار و كردار اكثر شخصيت هاي مهم رمان هاي كوچك و بزرگ تحويل خواننده مي شود مويد اين مسئله است كه انگار ذات رمان براي خرده گيري از عنصر شهري و شهرنشيني پديد آمده. به هر حال آنچه كه در اين مطلب به آن خواهيم پرداخت همين درگيري ازلي رمان و صف آرايي عاطفي اين رشته هنري در برابر زندگي هاي شهري و شبه شهري است. آثاري هستند كه مستقيم به شهرها تاخته اند و مناسبات افراد را در خلال يك زندگي شهري به سخره گرفته اند و نويسندگاني ديگر تصميم گرفته اند كه براي اثبات نظريه خود شهر و شهرنشيني را بهانه قرار دهند.
گمشده در شهر
تصور كنيد كه خواهري به دنبال برادر گمشده اش پا به شهري ناشناس بگذارد و خودش هم در شهري به آن بزرگي گم شود. همين اندازه كافي است كه نفرت نويسنده اي چون «پل استر» از عنصر شهر و شهرنشيني هويدا گردد. آنچه كه در رمان «كشور آخرين ها» مي گذرد نگاه نويسنده اي حساس است كه در پس ديوارهاي يك شهر تاختن به تمامي مناسبات انساني را عملي مي كند. «آنابلوم» به شهري پا مي گذارد كه بهانه نويسنده است. اين شهر ناشناس چنان بلايي بر سر دختر جوان مي آورد كه مأيوس از يافتن برادر، بي پول و بي خانمان روزگار را سپري مي كند. بخش عظيمي از رمان كشور آخرين ها به شرح بي خانماني اين دختر مي پردازد. همان طور كه در بخشي از رمان آمده جايي به نام شهر جايي است كه همه آدم ها به آخر خط رسيده اند: «براي آن ها كه به آخر خط رسيد ه اند، خيابان ها، پارك ها و ايستگاه هاي قديمي مترو باقي است. خيابان ها بدترين هستند، چون در خيابان آدم در معرض هرگونه اتفاق و ناراحتي است. در پارك ها تكليف روشن است و مشكل ترافيك و عابران دائمي وجود ندارد. اما اگر در زمره خوشبخت هايي كه چادر يا نوعي سرپناه دارند نباشي، هرگز از تغييرات هوا در امان نمي ماني، تنها در ايستگاه هاي مترو مي تواني از اين بابت مطمئن باشي، ولي ناچاري با مشكلات ديگري بسازي...» ظاهراً در دنياي پرآشوب پل استر هيچ اميدي به آدم هاي شهرنشين نيست. گرچه شهر اين رمان شهري كاملاً خود ساخته و ناشناس است، اما نمي توان بسياري از نكات ظريف واقعي آن را ناديده گرفت. هر كدام از ما ممكن است در طول روز به افراد زيادي نيازمند به يك تكه نان برخورد كنيم و با خيالي از كنارش بگذريم. ما اولين مشق شهرنشيني را تمرين كرده ايم، يعني بي خيالي! از كجا معلوم همان آدمي كه ما با بي خيالي از كنارش مي گذريم سرنوشتي همچون شخصيت اصلي رمان مورد نظر نداشته باشد؟... پل استر در رمان خود تيزهوشانه شهري ناشناس و بي نام ونشان را انتخاب مي كند تا به كارش وجهه اي فرامرزي ببخشد. آنچه در رمان او در شهر ناشناس مي گذرد به راحتي مي تواند پيرامون هر خواننده با هر مليتي اتفاق بيفتد.
بيابان، جنگل و دراكولا كجا هستند؟
دررمان كشور آخرين ها نويسنده مي خواهد بيهودگي انسان مدرن و جان باختن مناسبات انساني را به تصوير بكشد و هيچ دست آويزي به جز يك شهر بزرگ برايش مناسب تر نيست. چون معمولاً اتفاق هاي عجيب و غريب در شهرهاي بزرگ رخ مي دهد و همه ما آنقدر در اين باره خوانده و شنيده ايم كه ديگر جايي براي دوباره گويي و دوباره نويسي نمانده است. شهرنشيني با تمام محاسني كه دارد، داراي عيب هاي بزرگي هم هست و اين همان نكته اي است كه خالق اثر كشور آخرين ها به خوبي آن را كشف كرده، پروراند و به ما تحويل داده است. در كشور آخرين ها و در شهر مورد نظر همه چيز رو به ويراني و تمام شدن است. اگر شخصي مانند شخصيت پيرزن كه اندك سوئي از انسانيت را هنوز با خود يدك مي كشد و شخصيت دختر را براي دور كردن از بي خانماني به خانه مي برد مي دانست كه شوهرش بعدها به آزار دختر دست مي زند هرگز چنان كاري نمي كرد. چون در اين شهر هركسي دولت مستقل خود را دارد. وجدان و بي وجداني زير يك سقف روزگار مي گذرانند و بدون آنكه هرگز به كشف يكديگر نائل آيند و گوشه اي از موهومات يكديگر را بشناسند. در آن شهر بزرگ همه افراد كه پيرمرد و پيرزن ميزبان دختر نمونه اي از آن ها هستند نه تنها همسايه و همشهري و... وجه بيروني و شناخته شدگي ندارند بلكه مسن ترين افراد هم عليرغم يك زندگي طولاني با همديگر به شناختي حتي اندك نرسيده اند و اين مصيبت عظيمي است كه در آن شهر مي گذرد. به اين گوشه درخشان از رمان توجه كنيد: «مي بيني آدم در اين جا با چه چيزي روبروست؟ مسئله فقط اين نيست كه چيزها ناپديد مي شوند، بلكه پس از آن، خاطره شان نيز نابود مي شود. نقاط تيره اي در مغز تشكيل مي شود و اگر مدام نكوشي آن چه را كه از دست رفته است در ذهن بسازي، آن را هم براي هميشه گم مي كني.» در اين گيرودار آدم هاي ساخته ذهن پل استر هرگز نمي توانند آن چه را از دست رفته دوباره بسازند. چون ديگر مانند همان پيرزن و پيرمرد نمادين رمان وقتي و عمري از آن ها باقي نمانده. اگر خرده وجداني در يك شخصيت يافت شود حتماً با بي وجداني شخصيتي ديگر مواجه و نابود مي شود. عمل خيرخواهانه پيرزن در كمك به دختر سرگردان خيابان خواب با عمل پيرمرد به عذاب وجدان تبديل مي شود. در شهر هيچ گونه كنش و واكنشي در حوزه اختيارات شخص نيست. چون نيكي و بدي چنان در هم تنيده اند كه پيدا كردن سر اين كلاف سردرگم هرگز ره به جايي نخواهد برد. به گفته مترجم كتاب ارزنده پل استر رمان هاي اين نويسنده حوادث فاجعه آميزي را روايت مي كنند كه زندگي را در هم مي ريزند و آمال و آرزوها را نابود مي كنند، آنابلوم كه امنيت خانه پدري را رها كرده، بي پول و بي خانمان در غربت به سر مي برد و امكان بازگشت ندارد. قطعاً همه ما فيلم هايي ديده يا كتاب هايي خوانده ايم كه در بياباني هولناك يا جنگلي ستبر و وحشت بار ساخته يا نوشته شده باشند. براي ذهن هر خواننده تازگي اين موضوع كه همان وحشت ها و هول و ولاها حالا سر از شهر در آورده اند بسيار جالب و بكر است. اين نگاه تلخ كه ديو و دد بيابان و جنگل را هم رديف آدم هائي در يك شهر بدانيم حاصل زمانه است كه نويسنده اي چون پل استر در آن زندگي مي كند. در آثار جديد و امروزي ديگر از دراكولاهاي خون آشام يا جادوگراني كه در اعماق جنگل ها خانه دارند و در كمين رهگذري براي پايمال كردنش انتظار مي كشند خبري نيست. در رماني چون رمان مورد بحث اگر ترسي وجود دارد ترس آدم ها از آدم هاست كه روزبه روز دامنه گسترده تري پيدا مي كند.
شانس زنده ماندن و هنر دلقكي
در لابه لاي شهري كه پل استر ساخته اگر شخصيتي از تمام مصيبت ها جان سالم به در ببرد ديگر آن آدم جستجوگر نيست. آنابلوم يعني همان دختر جوان حالا ديگر نه تنها برادر گمشده اش را از ياد برده بلكه سعي دارد فقط و فقط نفس كشيدن شخص خودش را حفظ كند. به گوشه اي از صفحه آخر رمان كه او براي دوست اش در جايي ديگر نامه نوشته توجه كنيد. او ديگر آن آدم اول نيست و زندگي از او دلقكي ساخته كه قرار است با دلقك هاي ديگر شهر به شهر بگردد تا شايد خرده لبخندي بر چهره عبوس شهرنشينان بياورد: «مي توانيم با اتومبيل در دهات و شهرهاي كوچك اطراف گشت بزنيم و در برابر غذا و مسكن برنامه اجرا كنيم. البته قرار است او[يكي ازشخصيت هاي داستاني] در لباس رسمي سياه و كلاه دراز ابريشمي نقش جادوگر را بازي كند، سام جارچي، ويكتوريا مسئول امور اداري و من دستيار باشم... هنگام اجرا ابزارها را به دست شعبده باز مي دهم و در آخرين نمايش داخل جعبه چوبي دراز مي كشم و به دو نيم تقسيم مي شوم. پس از مكثي طولاني و پرتنش، هنگامي كه همه اميدها نابود مي شوند، ناگهان در جعبه را مي گشايد و سالم، در حالي كه دست هايم را به نشان پيروزي حركت مي دهم و براي تماشاگران بوسه مي فرستم با لبخندي مصنوعي پا به صحنه مي گذارم... نشسته ام و مي كوشم آينده را تصور كنم. نمي توانم، حتي نمي توانم به اين بيانديشم كه بيرون از اين جا چه بر سر ما خواهد آمد. و اين با «هيچ» تفاوتي ندارد. تقريباً مثل اين است كه در جهاني زاده شوي كه هرگز وجود نداشته است. شايد پس از ترك شهر ويليام را بيابم. اما نمي خواهم زياد اميدوار باشم. حالا تنها چيزي كه مي خواهم اين است كه يك روز بيش تر زنده بمانم. من آنابلوم هستم، دوست قديمي تو كه در جهاني ديگر به سر مي برد، همين كه به مقصد بعدي رسيديم، باز برايت نامه مي نويسم. قول مي دهم... » بله، اين است شهر ساخته پل استر!
|