چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۶۲
فرهنگ
Front Page

نمايشنامه طنز
ماشين آدم سازي
005826.jpg
پروين قائمي
اشاره: پروين قائمي، از نويسندگان و مترجمان پركار كشورمان است كه در حوزه داستان و نيزعلوم تربيتي، فعاليت هاي نوشتاري خود را انجام مي دهد. از وي تاكنون چندين جلد كتاب به صورت ترجمه و تأليف چاپ شده است كه مجموعه داستان هاي كوتاه تربيتي «نغمه عشق» كه به چاپ سوم رسيده، از جمله آنهاست. پيش از اين نيز در صفحه فرهنگ از ايشان، نمايشنامه اي را با موضوعات مرتبط با آموزش و پرورش و نيز چند داستانك به چاپ رسانده ايم.
شرح صحنه
تكدرختي (ساخته شده از مقواي مشكي) در صحنه است. كنار آن گلداني شبيه به گلدانهاي سيماني شهرداري، اين طرف تر گلدان ديگري به همان شكل. جواني روي گلدان نشسته و با دقت زياد سعي مي كند بند كفشش را- كه خيلي از پايش گشادتر است- باز كند. جواني با لباسي كم و بيش روستايي و كلاه نمدي در دست وارد مي شود. با ذوق دور خودش مي چرخد. لبخند احمقانه اي صورتش را پوشانده است. صحنه را بارها طي مي كند. مرد اول همچنان با گره كفشش ور مي رود. مرد روستايي بالاخره متوجه مرد اول مي شود و گيج و شرمنده پيش مي رود و در فاصله يكي دو متري او مي ايستد. همچنان كلاهش در دستش است. شرمنده سلام مي كند.
مرد اول (بي آن كه جواب سلامش را بدهد): واسه چي واستادي منو تماشا كني؟
روستايي(هول مي شود): آقا! ببخشين آقا! منظوري ندارم.
مرد اول: معلومه كه زوري نداري. نخير، بيا و داشته باش.
(سپس از جا بلند مي شود، پيش مي آيد و بي مقدمه يقه جوان روستايي را مي گيرد.)
مرد اول: بهت گفته باشم. اين محله اس و حاجيت! بخواي زيگيل بشي، مرخص ات مي كنم.
جوان روستايي (به شدت ترسيده): آقا! من چه كاره ام كه بشم ازگيل؟ توي ده ما ازگيل رو مي خورن آقا.
مرد اول : ما رو ببين با كي اومديم هواخوري!
(از سمت چپ صحنه جوان دوم مي آيد كه لباس چرك و كهنه اي پوشيده، اما سعي مي كند خيلي شيك و آلا مد به نظر برسد. دستمال گردن چركي هم بسته و ادا و اطوار آدم هاي پولدار و روشنفكر را دارد)
جوان دوم (با لحن متكبر):  يقه گرفتن هم براي خودش آداب و روسومي داره. وقتي كه اين چيزارو رعايت نكنيم، كه نمي كنيم، بهمون مي گن جهان سومي.
جوان اول: برو بابا حال داري.
جوان دوم: بستگي داره كه شما به چي بگين حال.
جوان اول (عصباني): مي ري يا بندازمت بيرون؟
جوان روستايي  مات و متحير، گاهي به اين نگاه مي كند، گاهي به آن.
جوان دوم: حضرت آقا! بايد عرض كنم كه اينجا يه محل عموميه! شما نمي تونين كسي رو ازش بيرون كنين آقا!
جوان اولي (شانه هايش را مثل لات هاي قديم بالا مي اندازد. مي خواهد شاخ و شانه بكشد): روزا ممكنه، اونم مي گم ممكنه... ولي شبا اينجا مال منه. نمي دوني بدون.
جوان دوم (ذوق زده پيش مي رود. لحنش ديگر متكبر نيست): جدي مي گين آقا؟
جوان اول: جدي چي مي گم؟
جوان اول: به آدم يه بار حرف مي زنن.
جوان دوم (دستش را مؤدبانه پيش مي آورد تا دست بدهد): متشكرم. واقعاً متشكرم.
جوان اول: بابت چي؟
جوان دوم: بابت اين كه اينجا مال شماست.
جوان اول: يه وقت فكراي عوضي موضي  نزنه به سرت.
جوان دوم: نخير... نخير... بنده غلط مي فرمايم.
جوان اول (غش غش مي خندد): وقت كردي واسه خودت نوشابه واكن.
جوان دوم: هر چي شما بفرمايين.
جوان اول : ببين يارو! جوق آب بي جوق آب.
جوان دوم (يكه مي خورد): يعني چي؟
جوان اول: يعني كه از همون اول كه اومدي فهميدم مي خواي شب بخوابي توي جوق  آب.
بايد به عرض برسونم كه اين جوق مال بنده است .
جوان دوم (لب ورچيده): اين همه جوب رو مي خواي چكار؟
جوان اول: مي خوام ييلاق قشلاق كنم. خياليه؟
جوان دوم: اگه پول بدم چي؟
جوان اول (نيشش باز مي شود. نزديك مي آيد. دوستانه دست به گردن جوان دوم مي اندازد): خب پدر بيامرز! تو كه زبون بين المللي رو بلدي (با دستش شمردن اسكناس را نشان مي دهد) واسه چي از اولش شمرده شمرده حرف نمي زني؟ ( جوي آب را به او نشان مي دهد) ببين يارو! از اينجا تا اينجا مال من، از اينجا تا اونجا هم مال تو.
جوان دوم (به جوان روستايي اشاره مي كند): پس اون چي؟
جوان اول: هر وقت زبون بين المللي شو تقويت كرد، مي تونه جا پيدا كنه.
جوان دوم (پيش مي رود و با لحن مهرباني با جوان روستايي صحبت مي كند): از كجا مياي؟
جوان روستايي (كمي دست و پايش را جمع مي كند): از مرزنجوش آباد آقا؟
جوان دوم: مرزنجوش آباد كجا هست؟
جوان روستايي: اون ور مرزنگوش آباد.
جوان دوم: اسم سابقش چيه؟
جوان روستايي: اسم سابق و جديد نداره آقا! از همون اول مرزنجوش آباد بوده.
جوان دوم: عجيبه! من تقريباً همه شهرها و روستاهاي اينجا رو مي شناسم. تا حالا همچين چيزي به گوشم نخورده.
جوان اول: لابد از اين شهرك هاس كه شب مي خوابي صبح پا مي شي مي بيني سبز شده. (همچنان مشغول بند كفش)
جوان روستايي: اي آقا! چه فرمايشاتي مي فرمايين. شهرك چيه؟ روستاي ما قدمت تاريخي داره آقا!
جوان اول: مثلاً چند سال؟
جوان روستايي : بيست... سال!
جوان اول: نگفتم سر كاريم.
جوان دوم: بيست سال هم خيلي يه، اونم توي عصر هاي تك!
جوان اول: هي عمو! يه جوري حرف بزن ما هم بفهميم. واسه مون كلاس نذار سر جدت.
جوان دوم: چشم! منظورم فناوريه... تكنولوژي پيشرفته است...
جوان اول: ختم اش كن. الان داغ مي كنه.
جوان روستايي(ذوق زده): آره آقا! من مي دونم  هاي تك چيه، توي ماهواره ديده ام.
جوان دوم (متعجب): تو ماهواره كجا ديدي؟
جوان روستايي: آي آقا! چه فرمايش هايي مي فرمائين؟ توي مرزنجوش آباد ماهواره از نون شبم واجب تره (كمي فكر مي كند و بعد لب ور مي چيند) راستش آقا! همين ماهواره بود كه كارمو ازم گرفت.
جوان اول: مگه چه كاره بودي؟
جوان روستايي: مرده شور بودم آقا!
جوان دوم: خب؟ ماهواره اين وسط چه كاره است؟
جوان روستايي: همه كاره. توي فيلماشون نشون مي دادن كه مرده ها شونو چه جوري مي شورن. همه از من توقع داشتن اون جوري بشورم، منم نمي تونستم.
جوان اول: اي بينوا! پس تو هم يه جورايي قربوني همين  هاي تكي!
جوان دوم: حقوقش چطور بود؟
جوان روستايي: خيلي عالي بود! زندگيم داشت كم كم رو به راه مي شد. از قبركني خيلي بهتر بود.
جوان اول: قبركن هم بودي؟
جوان روستايي: بله آقا! از مرده شوري كه بيرونم كردن، شدم قبركن.
جوان دوم: خب! اونو واسه چي ازت گرفتن.
جوان روستايي: واسه اين كه من لاغر مردني هستم، مرده ها ماشاءالله ماشاءالله از بس دراز كشيده بودن جلوي ماهواره و تخمه شكسته بودن، شده بودن اين هوا ...منم كه نمي تونستم درست جا به جاشون كنم، باهاشون مي افتادم توي قبر.
جوان اول: حقوقش خوب نيست، اما پورسانتش عاليه.
جوان دوم (متحير): از كجا مي دوني؟
جوان اول: از اين كه يكي از همكلاسي هامون زرنگي كرد قبل از همه مون فرم پر كرد، حالا هم بعد از سه سال، دو تا آپارتمان واسه خودش خريده.
جوان دوم: همكلاسي؟
جوان اول: آره! به ما نمياد كارشناسي ارشد ... سازي باشيم؟
جوان دوم : جدي؟ واقعاً كه از ملاقات با شما خوشوقتم. منم كارشناس كارتن خالي كني و كارتن پركني هستم.
جوان اول: كسي كه همچنين رشته اي رو مي خونه، چشمش كور بايدم توي جوق بخوابه
جوان دوم: اما شما هم كه...
جوان اول: منم يه ديوونه اي لنگه تو. دار و ندارمو دادم شهريه، چون هركسي رسيد گفت اين رشته تازه است. نونت مي ره توي روغن، روغن كه هست منتهي جاي «واو» و «ياش» عوض شده.
جوان روستايي (از سر حيرت شيهه اي مي كشد): آقا! توي ده ما ريغن حرف بديه.
جوان اول: توي شهر ما بد خوبه، خوب بده. جفتش دوتاست.
جوان دوم( به جوان روستايي): خب! تورو كن ببينم چي خوندي؟
جوان روستايي (دستپاچه): هيچي به خدا آقا!
جوان اول: نمي خواستم بخوري. قيافه ات از دور داد مي زنه كه از چرخ گوشت كنكور رد نشدي.
جوان دوم(به جوان اول كه هنوز دارد سعي مي كند بند كفش خود را باز كند): واز نشد اين بند؟
جوان اول: چه عجله اي داري؟ اين جوري لااقل سركار كه هستيم.
جوان دوم( با حسرت به كفش بي بند خود نگاه مي كند): كاش كفشاي منم بند داشت.
جوان اول : اين جوري كه خيلي بده. يه ليسانس و يه فوق ليسانس...
جوان دوم (حرفش را قطع مي كند): و يه مرده شور...
جوان اول: آره... يه ليسانس و يه فوق ليسانس و يه مرده شور بيكار بگردن.
مرد روستايي كلاهش را به سر مي گذارد و ناگهان لحنش مي شود بدون لهجه و مثل تحصيل كرده ها حرف مي زند.
جوان روستايي: مگر نه اين كه ما هر سه جوون هستيم؟
دو مرد ديگر (با حيرت به او چشم مي دوزند): خب؟
جوان روستايي: پس بايد خلاقيت به خرج بديم.
جوان اول : از خرج نگو كه آخ... آخ... آخ!
جوان روستايي: معلوم مي شه هيچ وقت به پيشنهادات خلاقانه گوش نكردين كه به اين روز افتادين ديگه.
جوان اول: اوهو... اوهو... ترمز! ما رو ببين چه بدبخت شديم كه مرده شور بهمون درس خلاقيت مي ده.
جوان دوم: يك كمي طاقت بيار شايد حرف حسابي بزنه. هرچي باشه مي گه مدتهاست ماهواره تماشا مي كنه.
جوان اول: دلت خوشه ها! بدون پول، اديسونم بياري اينجا هيچ كاري نمي تونه بكنه.
جوان روستايي: پول كه باشه همه مي شن اديسون.
جوان اول (به تمسخر): از كي تا حالا مرزنجوش آبادي ها شده ان مخترع و مكتشف؟
مرد روستايي: بايد به عرض حضرت عالي برسونم كه مرزنجوش آباد تا به حال دويست و پنجاه و دو هزا ر برنده المپيادي تقديم كرده به...
جوان دوم: به كجا؟
مرد روستايي (دستپاچه و شرمنده): به اون وري ها!
جوان اول: همين ديگه. درشتاشو مي فرستن اون ور، نخاله ها شو (اشاره مي كند به مرد روستايي) اين ور، عينهو ميوه.
جوان روستايي (آه مي كشد و با لحن گوينده هاي تلويزيوني شعر مي خواند): آه! افسوس! هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
جوان اول: لااله الاا....! باز كانال عوض كرد. (رو به جوان دوم) ببين! هرچي هست زير سر كلاهشه. كلاهشو وردار.
جوان دوم (متعجب): كي؟ من و كلاهبرداري؟ ابداً! مطلقا!
جوان: كلاهشو وردار، بعد كه حالش خوب شد دوباره بذار.
جوان دوم (با لحني قاطع): هرگز! توي زندگيم هر جور خفتي رو تحمل كرده ام، ولي نه كلاه  كسي رو برداشتم، نه سر كسي كلاه گذاشته ام.
جوان اول كلافه و عصباني پيش مي آيد. كلاه پسر روستايي را چند بار برمي دارد و دوباره مي گذارد. جوان روستايي، كلاهش را برمي دارند با لهجه روستايي مي گويد آقا، كلاهش را سر مي گذارند با لحن روشنفكرها و شهري ها مي گويد عرض كنم كه.
جوان اول ( با لحن عصباني): حالا فهميدي منظورم چيه؟ بابا تو با اين هوش ات چطوري فوق ليسانس گرفتي؟ (روبه جوان روستايي) تو هم بس كن ديگه. از دستت اتصالي داديم.
جوان روستايي يك مرتبه ساكت مي شود. سه تايي در سكوت به هم نگاه مي كنند. جوان اول به طرف جاي اولش مي رود. محكم به پيشاني اش مي زند.
جوان اول: جخ واسه خودمون راحت بوديم ها! ببين گير چه ديونه هايي افتاديم (سپس رو به جوان روستايي مي كند) پاشو تا شب نشده/ و ببين يه نفر (با دست اشاره به تماشاچي ها مي كند) پيدا مي شه شب تورو ببره خونه اش. اينجا واسه ات جا نيست ها.
جوان روستايي (با يأس و اندوه به آن دو نگاه مي كند. سپس نگاهي به جوي آب مي اندازد): من كاري به شماها ندارم آقا! همين گوشه مي خوابم.
جوان اول: گوشه موشه نداريم. اينجا همه اش متعلق به حاجي ته. پول داري بسم الله! نداري هري!
جوان روستايي (كلاهش را سرش مي گذارد. لحنش عوض مي شود): توي مرزنجوش آباد كه بودم يه دستگاه اختراع كردم كه آشغال و زباله رو مي دادي توش، كود شيميايي تحويل مي گرفتي.
جوان اول (به تمسخر مي خندد): توي ديار غريب لاف زدن كه شنيدي حكم چي رو داره؟
(توجه جوان دوم جلب شده. با كنجكاوي پيش مي آيد.)
جوان روستايي (محكم و قاطع): لاف نمي زنم. بعد كه دستگاه رو تكميل كردم تا از آدمهاي درب و داغون، آدمهاي منظم و مرتب و يكساني بياد بيرون، اهالي ده وحشت كردن و بيرونم كردن.
جوان اول: حق داشتن. ما هم بايد همين كار رو بكنيم.
جوان دوم (پيش مي آيد و كنار او مي نشيند): مي شه از اين دستگاه واسه ما هم تعريف كني؟
جوان روستايي (خوشحال، ولي جدي): اين دستگاه قادره طبق برنامه اي كه بهش مي دي، آدمها رو به همون شكلي كه مي خواي تحويلت بده.
جوان دوم (رو به جوان اول، ذوق زده): حواس ات هست اگه اين دستگاه درست كار كنه، پدر و مادرها چه جور هجوم ميارن؟ مي تونيم بچه هاي تنبل رو بگيريم، بهشون ماشين نمره بيست تحويل بديم.
جوان اول (او هم توجهش جلب شده): يا معدل سيزده چهاردهي رو بگيريم، قبولي كنكور رشته هاي اول بهشون بديم.
(جوان دوم از جا بلند مي شود و شادمانه دور خودش مي چرخد)
جوان اول (با تحكم): بشين! حركات موزون نكن.
جوان دوم (مي چرخد و مي رقصد): دو روزه پولدار مي شيم. حواس ات هست؟ دوروزه پولدارمي شيم.
به طرف جوان روستايي مي رود و او را محكم مي بوسد.
جوان دوم: كجا بودي تا حالا از بيكاري و گشنگي مرديم.
(پايان صحنه اول)
جوان اول و جوان دوم با لباسهاي شيك و مرتب پشت ميزهايي نشسته اند و تند تند مي نويسند. از بيرون صداي همهمه مي آيد.
جوان اول: چه خبره پشت در؟
جوان دوم: هر كسي كه بچه شري داره اسم نوشته كه بيان بچه هاشونو بندازن تو دستگاه اختراعي  اون و يه بچه سالم از اين طرف تحويل بگيرن.
جوان ول: يعني اين شهر اين همه بچه خلاف داره؟
جوان دوم: همه شونم خلاف خلاف نيستن. پدر مادراشون ماشين نمره بيست مي خوان، ما هم تحويلشون مي ديم.
جوان اول: هيچ به عاقبت اين كار فكر كردي. مي دوني همين طور پيش بره ديگه هيچ بچه سالمي توي اين شهر نمي مونه و همه بچه ها مي شن دستگاه توليد نمره بيست؟
جوان دوم: بهتر! همه بيست بگيرن بهتره يا بزنن شيشه هاي خونه مردمو بشكنن؟ اين جوري قضيه قرمزته و آبي ته هم حله.
جوان اول: من نگرانم.
جوان دوم: تو عادت به پول نداري. يه عمر به قول خودت توي جوق خوابيدي، حالا نمي توني هتل پنج ستاره رو تحمل كني، همين!
عده زيادي از پدر و مادرها هجوم مي آورند و همهمه مي كنند.
اولي: آقا! حاضريم ده برابر پول بديم به شرط اين كه همين امروز بچه مونو درست تحويلمون بدين.
دومي: ده برابر چيه آقا؟ من يه برج بهتون مي دم. اصلاً كارخونه ماشين سازيمو بهتون مي دم.
سومي: آقا من حاضرم طرح ماشين شمارو به قيمت صد هزار دلار بخرم.
جوان اول: ببخشين ها! شما كه از اين پولا دارين نتونستين يه كار كنين بچه تون چهار تا نمره بيست بياره؟
اولي (با مشت، محكم مي زند كف دست ديگرش): د نمياره لامصب! از هشت و نه نمياد بالا.
دومي:انگار با خودش عهد كرده هر جوري هست آبروي مارو ببره.
سومي (روبه بقيه):  باورتون مي شه ديروز توي ديكته سواد را با «ص» نوشته بود و بقيه مي خندد (باهم): خوب سواد نداره ديگه.
سومي (روبه جوان اول و دوم): شمارو به خدا يه كاري بكنين آقا! بيسوادي در اين حد ننگه. يه كاري كنين رشته مهندسي قبول بشه.
جوان اول: اونم لابد كنكور سراسري.
مرد سوم:  نه آقا! فرق نمي كنه. دانشگاه اون ور كوير هم كه قبول بشه، خوبه.
جوان دوم: اين جوري آبروتون حفظ مي شه، بله؟
جوان اول به دوم (آرام و درگوشي): ببين! حكايت زباله و بازيافتش يه چيز ديگه اس، جمايت آدم يه چيز ديگه.
جوان دوم: خيالت راحت! اگه خطر داشت اون اين كارو نمي كرد.
جوان اول:  حالا كجا هست؟
جوان دوم: سر دستگاه، فرصت سر خاراندن نداره.
جوان اول: پس چرا كلاش اينجاست؟
جوان دوم (به كلاه روي جالباسي نگاه مي كند و با وحشت از جا مي پرد): واي! اون بدون اين كلاه عقل نداره كه. الانه كه بره توي دستگاه و ماشين نمره زني بياد بيرون.
جوان اول (وحشتزده از جا مي پرد): يا خدا! يه آدم حسابي داشتيم اونم...
دوتايي به طرف خروجي صحنه مي دوند. جوان اول برمي گردد. روبه تماشاچيان مي كند.
جوان اول: نگفتم يكي تون ببرينش خونه تون؟ بفرما! اينم نتيجه اش.
با عجله دنبال جوان دوم مي دود و از صحنه بيرون مي رود. صداي فرياد جوان روستايي از بيرون مي آيد.

|  اقتصاد  |   انديشه  |   روزنت  |   سياست  |   علم  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |