شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۶۵
با محمدحسن ابريشمي
گفت وگويي با طعم چاي زعفران
در متون پهلوي (بندهش) از پسته گرگاني ياد شده. براي اينكه بدانم اين پسته گرگاني محصول كجا بوده، رفتم سمت شاهرود و گرگان. ۱۴ روز در فرعي هاي اين منطقه مي گشتم تا به منطقه اي به نام پسته برسم. «پسته» اسم يك كوه بود در بين سبزوار و نيشابور و گرگان 
شعري هست مال اديب صابر مرندي: «گويند كه هر چيز به هنگام بود خوش/ اي عشق چه چيزي كه خوشي در همه هنگام». عشق مطالعه چيز عجيبي است هر چه بخواني كم نمي شود. كنجكاوي من روي محصولات كشاورزي ايران از آنجا شروع شد كه ديدم نه تاريخ كشاورزي داريم، نه تاريخ بازرگاني
006195.jpg
صداي عقربه ها ناراحتتان نمي كند؟
با ريتم اين ساعت ها مي نويسم. خوبي اين صدا اين است كه لحظات از دست رفته را مرتب يادآوري مي كند.
به نظر نمي آيد لحظه از دست رفته اي داشته باشيد؟
زمان از دست رفته كه همه دارند. وقت براي من بسيار ارزشمند است. به قدر به خاطرسپردن و نوشتن كلمات و جملات.
به كشاورزي علاقه داريد؟
خيلي زياد. مخصوصاً تاريخ و جغرافياي كشاورزي ايران. البته نه ايران با مرزهاي سياسي كنوني كه ايران فرهنگي كه بسيار گسترده تر از مرزهاي فعلي است.
سال ۱۳۴۰ دانشگاه ملي تازه دانشجو مي گرفت. رشته پزشكي ثبت نام كردم، شهريه ترم اول كه ۵ هزار تومان بود را پرداخت كردم. اما ترم دوم را نتوانستم. وسعم نمي رسيد. اول شاگرد كتابفروشي شدم ولي بعد آمدم بانك. اجداد من يزدي بودند كه به تربت حيدريه مهاجرت كرده و آنجا مشغول كار ابريشم و نوغان داري مي شوند. اين نام خانوادگي از آنها براي من مانده است.
خودتان مال تربت حيدريه هستيد؟
البته اصليتم يزدي است.
متولد چه سالي؟
۱۳۱۸، اسفندماه... و ۲ ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و دم و دستگاه نوغان داري و چرخ خانه ابريشم معطل ماند.
چرا كار ابريشم را ادامه نداديد؟
من رفتم سمت كتاب. ۹ ساله بودم كه معلمم، آقاي غلامرضا عظيمي، داستاني براي ما تعريف كرد و كتابي به ما داد.
چه كتابي؟
گل نرگس. مضمون بسيار عرفاني و عجيبي دارد. داستان گل سرخ و بلبل و پائيز. غم انگيز و عاشقانه.
اين اولين كتابي بود كه خوانديد؟
بله. كتابچه اي بود البته.
نويسنده اش كه بود؟
احتمالاً ترجمه بود. فكر كنم لامارتين نوشته بودش.
دومين كتابي هم كه خوانديد يادتان مي آيد؟
بله، هزار و يك شب. بعد هم گلستان سعدي.
خيلي سنگين نيست براي يك كودك ۹ ساله؟
ما مكتب مي رفتيم و قرآن ياد مي گرفتيم. بنابراين خواندن اين كتاب ها كاملاً ميسر بود. تازه مطالعه من محدود به كتاب نبود. روزنامه هاي وقت را هم مي خوانديم. دم گاراژ مي ايستاديم تا هفته نامه ها و روزنامه ها برسد و پاورقي هايشان را از دست ندهيم.
كاملاً در همين عالم بوديد؟
دبيرستاني كه بودم شاگرد اول بودم و اهل مطالعه. كلي كتاب هم داشتم كه منجر به اين شد يك كتابخانه در مدرسه تاسيس كنم. شبي ده شاهي به بچه ها كرايه مي دادم.
چقدر كتاب داشتيد؟
ديپلم كه بودم ۱۸۰۰ تا.
الان چي؟
اينها را كه مي بينيد اكثراً مرجع و ماخذند. حدود ۵ هزار تا ۴ هزار تا هم پايين دارم.
چرا بعد از ديپلم رفتيد دانشگاه ملي؟
دانشگاه تهران شركت كردم و پزشكي قبول نشدم.
معدل ديپلم شما چند بود؟
۹۵/۱۶. من شاگرد اول دبيرستان بودم.
اينكه بعد از دانشگاه رفتيد كتابفروشي دليل خاصي داشت؟
بيشتر براي گذران بود. بعد روزنامه كيهان آگهي داده بودند كه بانك كشاورزي پرسنل استخدام مي كند. آذر ۱۳۴۱ بود، رفتم و در آزمون ورودي شركت كردم. مصاحبه اي هم بود كه به وسيله اساتيد دانشگاه ملي انجام گرفت. بعد از قبولي، دوره بانكداري ديديم و از آنجا توزيع شديم به شهرستان ها.
كدام شهرستان رفتيد؟
تربت جام. آنجا كه رفتيم خطم خوب نبود. تحويلداري داشتيم به اسم رجبعلي دوستخواه احمدي. از او خواستم سندها را خوش خط بنويسد كه من هم خوش خط وارد دفتر كنم. ايشان حدود ۲۰ سند را با خط خوب نوشت و من هم عين خط او در دفاتر وارد مي كردم. كار واردكردن اسناد با قلم ني حداقل ۶ ساعت اضافي طول مي كشيد. يك روز آقاي حسن خليلي كه مدير استان بود آمد بانك و دفاتر را بازديد كرد. خيلي خوشش آمد. خلاصه تقديري كرد و از من خوشش آمد. بعد آمد منزل ما و كتابهايم را ديد. من گفتم حاضرم كتابهايم را بدهم كتابخانه بانك كه البته ميسر نشد.
چرا؟
پشيمان شدم. ديدم كتابهايم را كه از من جدا مي كنند، جانم در مي رود. دوستي آمد و گفت: بگو اگر كتابهايم را بدهم بايد رئيس كتابخانه بشوم. كلك خوبي بود و گرفت. خانمي رييس كتابخانه بود كه ديگر پاپيچ نشد!
در تربت جام چه مي كرديد؟
بيشتر وقتم به مطالعه منابع و متون كهن مي گذشت. بعدها به بجنورد منتقل شدم و سرانجام در سال ۴۷ به تهران آمدم و ادامه تحصيل ميسر گشت. همكاري داشتيم به اسم محمد فرزين معتمد. ايشان آمده بود از پرونده كارگزيني عكس و فتوكپي شناسنامه و مدرك تحصيلي ام را برداشته در دانشگاه ثبت نام كرده بود. يك روز صبح كه خواب بودم، همسرم صدايم زد و كارتي نشانم داد و گفت:  امروز كنكور داري. ما هم از همه جا بي خبر، تعجب زده، به خودم گفتم من كه آمادگي ندارم كه ايشان (كه خدا رحمتش كند) آمد دنبالم و رفتيم. خلاصه، باوجود عدم آمادگي بين ۳۷۰۰ نفر، يازدهم شدم.
در چه رشته اي ادامه تحصيل داديد؟
اول رفتم روانشناسي. وقتي كتابهاي اين رشته را مي خواندم ديدم شباهت عجيبي به بيمارهاي اسكيزوفرني دارم. رفتم پيش اساتيد و گفتم ديگر نمي آيم. تغيير رشته دادم به رشته تاريخ و بعد رفتم جغرافي خواندم.
شما و بيماري، خدا به دور!
(مي خندد) يك عكس نيم رخ انداخته بودند و شرح بيماري اين بود: اينها از تنهايي خوششان مي آيد و... ديدم اگر بمانم ديوانه مي شوم.
ازدواجتان را جا انداختيد.
۱۳۴۶ ازدواج كردم. يكسال قبل از آمدنم به تهران.
خانم از بستگانتان هستند؟
بله. از يك خانواده هستيم. نام خانوادگي شان ابريشمي است. ايشان فرهنگي بود.
پس انداز خوبي داشتيد؟
نه، من هرچه درمي آوردم كتاب مي خريدم. خرج ديگري نداشتم.
پس چطور ازدواج كرديد؟
مي خواستم كتاب ها را بفروشم،  اما فاميل كمك كردند. درواقع هيچ پولي نداشتم. ولي همه كارها درست شد.
پس بالاخره كتاب نفروختيد؟
نه،  ماجراي فروش كتاب ها مال سال ديگري است.
كي؟
سال ۵۳ كتاب ها را فروختم.
براي چي؟
خريد خانه. رفتم تالار كتاب. ۲۷۰۰ كتاب گرانقيمت بود كه دادم رفت. حدود ۲۰ هزار تومان پول گرفتم و صد برابرش گريه كردم.
با پولش چه كرديد؟
گذاشتم روي وام خانه و در خيابان هخامنش خانه گرفتم.
و بعد؟
دوباره شروع كردم به خريد كتاب. همكاران پشت سرم حرف مي زدند كه مثلاً پول عزيز را چرا به هدر مي دهي؟
همسرتان ناراحت نمي شد؟
نه. اين را در كتابم نوشته ام. ايشان در اين ۳۶ سال مرا تحمل كرد و يار و ياورم بود.
و اين علاقه تا كجا كشيد؟
تبديل شد به نوشتن. يكبار رفتيم سيستان و بلوچستان و گزارش جالبي نوشتم از آن منطقه.
در اين روزها دانشجو هم بوديد؟
پسرم علي به دنيا آمده بود و ماهي يكبار بيدار مي ديدمش.
عجب!
از صبح تا ساعت چهار سركار بودم و از چهار تا ۳۰:۱۱ شب دانشگاه. با مرحوم محمد فرزين معتمد كه دوست خوبي بود، يك فولكس شريكي خريديم ۴۳۰۰ تومان. مي آمد دنبالم و با هم مي رفتيم دانشگاه و برمي گشتيم.
همچنان كتاب مي خريديد؟
بله. با شدت بيشتر. استادي داشتم به اسم دكتر رضا شعباني. درباره يك رساله تحقيقي با او مشورت كردم به نام تاريخ زعفران. گفتم هم با كاشتش آشنا هستم هم ماخذ زيادي هست. دقيقا عنوانش اين بود: «زعفران، طلاي سرخ در تاريخ و فرهنگ ايران» كه ۳۶ صفحه رحلي را گرفت و بسيار مورد توجه ايشان قرار گرفت.
006198.jpg

اين مربوط به چه سالي است؟
سال۵۱. سال دوم دانشگاه.
حقوقتان چقدر بود؟
اول كار ۴۰۰ تومان. بعد شد ۶۰۰ تومان. از دانشگاه هم حدود ۷۵۰ تومان مي گرفتم كه البته هيچكدام از دو طرف خبر نداشتند.
چرا؟
ممكن بود نگذارند.
مشكلي پيش نيامد؟
سال ۵۴ بود كه مي خواستند منتقلم كنند كرمانشاه. گفتم مانع تحصيل من نشويد، گفتند مگر درس مي خواني؟ گفتم بله و ماندم تهران.
تحصيل را تا كي ادامه داديد؟
سال ۵۵-۵۴ ليسانس جغرافيا گرفتم.
ادامه تحصيل نداديد؟
نه، ولي مشغول تحقيق بودم. سال ۶۴ كتاب شناخت زعفران ايران را نوشتم كه شرح مفصلش كار مرحوم جمالزاده بود.
با آقاي جمالزاده دوست بوديد؟
نه، پيش نويس كتاب را برايشان فرستادم ژنو كه ايشان بسيار تشويق كرد. مهندس ميلاني مديرعامل بانك هم گفت كار تحقيق را ادامه بده. هزينه هاي شما را مي دهيم و كتاب هاي شما را چاپ مي كنيم. ما مشغول شديم و ۹ سال بعد كتاب درآمد.
به همين سادگي؟
نه، حداقل سختي اش اين بود كه يكبار افتادم داخل دره.
چطور؟
در متون پهلوي (بندهش) از پسته گرگاني ياد شده. براي اينكه بدانم اين پسته گرگاني محصول كجا بوده، رفتم سمت شاهرود و گرگان. ۱۴ روز در فرعي هاي اين منطقه مي گشتم تا به منطقه اي به نام پسته برسم. «پسته» اسم يك كوه بود در بين سبزوار و نيشابور و گرگان. يكبار كه داشتيم به سمت دهي به نام حكم آباد مي رفتيم، در سرازيري ۴۵-۴۰ درجه اي افتاديم و ماشين با سنگ ها سرازير شد به سمت پايين.
اتومبيلتان چه بود؟
پژو۵۰۴ .البته مثل جيپ از آن استفاده مي كرديم. همراهم دكتر تكميل همايون بود كه سرش خورد به شيشه و زخمي شد. ما افتاده بوديم ته دره. باران شديدي هم مي آمد. يك كيلومتر پياده روي كرديم و كنار ريل قطار ايستاديم. يك قطار ايستاد و ما را تا سبزوار برد. از آن جا يك جرثقيل فرستاد و ماشين را درآوردند. ۱۴ هزار تومان به نرخ آن روز خرج ماشين كرديم تا آخر هم درست نشد! از اين روزها زياد داشتيم.
از كتاب پسته مي گفتيد؟
در مقدمه براي آقاي جمالزاده نوشته بودم. استاد من ۴۶ كيلو وزنم است و ۴۶ سال سنم. ايشان هم جواب داد. من ۹۵ ساله ام و ۴۳ كيلو وزنم. اما كار تو بسيار عالي است. ايشان در مجله آدينه - كيهان فرهنگي مقاله مفصلي داد و نوشت بهترين كتابي كه خواندم همين بود. اين تعريف باعث شد فروش كتاب برود بالا. آقاي دكتر عبدالحسين زرين كوب هم شرحي بر اين كتاب نوشت و از كار من تجليل كرد.
كتاب پسته چه سالي منتشر شد؟
سال ۱۳۷۳.
شما بازنشسته شده بوديد؟
بله، سال ۱۳۶۵. البته كار كتاب را يك سال پيش از بازنشستگي تمام كرده بودم ولي دوباره ۹ سال رويش وقت گذاشتم تا از جميع جهات مفصل تر و جامع تر بشود.
اين كتاب، كتاب سال شد؟
بله، وزارت ارشاد در مراسمي از من تجليل كرد.
بعد رفتيد سراغ كتاب زعفران؟
مرحوم زرين كوب در مقدمه كتاب نوشته است: «به خاطر وسعت دامنه جست وجو و دقت عالمانه در استنباط نكات عمده و سعي محققانه مولف در حل و رفع مشكلات مباحث، به جاي يك رساله دكتري در ادبيات فارسي مي توان آن را پذيرفت. اين كتاب در ۸۸۴ صفحه چاپ شد.
ناشرش كه بود؟
آستان قدس رضوي و خيلي زود چاپ آن تمام و ناياب شد.
چه چيزجالبي در زعفران پيدا كرديد كه كسي نمي دانست؟
كشف من اين بود كه زعفران كاري در مناطقي چون كرمانشاه، همدان، اصفهان و بسياري از نقاط ايران ميسر است؛ همچنين از پياز زعفران مثل قارچ و سيب زميني مي توان استفاده كرد. اين نكته را از كتاب عجايب المخلوقات ذكرياي قزويني تاليف قرن هفتم آموخته بودم. در اراك و تويسركان و ملاير و گلپايگان، زعفراني وحشي هست به نام «جوقاسم» . اين جوقاسم با شير يا روغن پخته مي شود كه غذاي جالبي است. من يك روز آمدم در خانه و همين جوقاسم را مثل چيپس سرخ كردم. دادم بچه ها و دوستان خوردند و از مزه اش كيف كردند.
دومين كتاب زعفرانتان كي چاپ مي شود؟
زعفران  ناگفته هاي بسياري داشت. مركز اطلاعات و تحقيقات زعفران مساعدت كردند و كتاب تمام شد و ان شاء الله همين روزها با عنوان زعفران از ديرباز تا امروز چاپ مي شود. ويلم فلور ايران شناسي معاصر شرحي درباره كتاب نوشته است، همينطور استادم آقاي ايرج افشار كتاب شناس و ايرانشناس.
سوالي كه پيش مي آيد اين است كه چطور يك كارمند مي تواند در يك زمينه ديگر تا اين حد پيشرفت كند و به روزمرگي نيفتد؟
شعري هست مال اديب صابر مرندي: «گويند كه هر چيز به هنگام بود خوش/ اي عشق چه چيزي كه خوشي در همه هنگام». عشق مطالعه چيز عجيبي است هر چه بخواني كم نمي شود. كنجكاوي من روي محصولات كشاورزي ايران از آنجا شروع شد كه ديدم نه تاريخ كشاورزي داريم، نه تاريخ بازرگاني. غربي ها اصرار دارند بيشتر مزروعات و رستني ها يا جنوب اروپاست يا محل تولد مسيح در اورشليم. مثلا مي گويند پسته مال اورشليم است، يا مي گويند زعفران مبداش بيت المقدس است، در حاليكه در تورات وقتي صحبت زعفران مي شود (در متن عبري)، زعفران چيزي است به نان قورطم كه ما به آن مي گوييم گلرنگ. (كافشه يا كاژيره) كه زعفران نيست كه از آن در تقلب زعفران استفاده مي كنند. به نظر من محصولات ايران حقيقتا مظلوم اند و بايد كسي متولي آنها در زمينه تحقيقات و تبليغات باشد. همين حالا زعفران را مي برند امارات و از آنجا مي فرستند اسپانيا و به نام زعفران اسپانيا صادر مي كنند به اروپا و آمريكا. كشاورز ما كيلويي ۲۵۰ هزار تومان سود مي برد و ۵ برابر اين رقم را واسطه ها مي برند، يا مثلا پسته ايران كه گفتند افلاتوكسين دارد؛ اين كار آنهايي بود كه مي خواستند بازار ما را خراب كنند.
از آنچه انجام داديد چقدر راضي هستيد؟
من آدم قانعي هستم. زندگي ام عرض و طول زيادي ندارد. خدا را شكر. عوضش چيزهاي بسياري به دست آوردم.

عاشق كتاب
006201.jpg
در گوشه اي از غرب تهران در خانه اي، پيرمردي هست كه در كنج كتابخانه اش به مغازله اي غريب مشغول است.
مغازله اي با موسيقي متن ساعت هاي بي شمار آويزان به در و ديوار كتابخانه و خش خش قلم كه روي كاغذ نقش مي زند.
او عاشق كتاب است و كتابت. عاشق تحقيق و مطالعه و تحرير.
كسي كه براي محصولات كمياب اين مساحت گربه اي - پسته و زعفران - دو كتاب گرانسنگ و بي همتا تاليف كرده است؛ كتاب هايي كه محصول يك عمر خواندن و سفر و زحمت است. وقتي نگاه مي كني به اين محصول و فكر مي كني به دود چراغ و ايرانگردي هاي محمدحسن ابريشمي، چاره اي جز احترام و تكريم نيست و صدالبته افتخار.

خانواده
006204.jpg
درباره خانواده اش مي گويد: پسربزرگم علي، مهندس متالوژي است. در رشته خودش سرآمد است.
دخترم پرستو، گرافيست است و پسرم اميرارسطو زمين شناسي خوانده و مشغول كار است. موقعي كه براي بار دوم بچه دار شدم تصميم گرفته بودم اگر دختر شد اسمش پرستو باشد و اگر پسر باشد اسمش ارسطو.
بچه دوم دختر شد و اسمش را گذاشتيم پرستو.
بچه سوم هم كه پسر بود در روز عيد غدير به دنيا آمد، بنابراين اسمش شد اميرارسطو.

يادداشت
مي گويد: استاد دكتر عبدالحسين زرين كوب تاثير زيادي در كار تحقيقات و تاليفات من داشتند.
راهنمايي هاي بسيار سودمند و تشويق هاي ايشان از مايه هاي اصلي دلگرمي و پيشرفت كار من بوده است.
روانش شاد باد

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |