همزمان با هفته بزرگداشت مقام معلم و در تجليل از مقام معلمان فرهيخته
بوي عشق
دكتر علي رؤوف استاد دانشگاه ومؤلف كتابهاي علوم تربيتي
|
|
عكس: محمدرضا شماعي
دوشنبه ها براي من و فيروز و براي همه بچه هاي كلاس، فرح انگيزترين روز هفته بود. از شب قبل خودمان را آماده مي كرديم، كارهامان را رديف مي كرديم تا صبح دوشنبه قبل از آمدن دبير ادبياتمان در كلاس حاضر باشيم.
هر هفته، روز دوشنبه، ساعت اول و دوم، ادبيات داشتيم. دبير ادبياتمان ميان سالي بود خوش صحبت، خوش خلق، خوش فكر ، خوش پوش و دوست داشتني. خيلي دوستش داشتيم. شيفته سخن ولحن كلامش شده بوديم. وقتي برايمان شعر مي خواند، در سكوت خيال انگيزي فرو مي رفتيم. برق چشمانش ما را مي گرفت. به باور رسيده بوديم كه همه شعر هاي دنيا را حفظ است. غزل هاي سعدي و حافظ و مولانا را چنان لطيف و روان مي خواند كه گويي در همان لحظه به او الهام شده است.
وارد كلاس كه مي شد، لبخند نمكيني بر لب داشت. در پاسخ نگاه هاي مشتاق ما شعري مي خواند. معني شعرش پاسخ احترامي بود كه از جا برمي خاستيم و به او احترام مي گذاشتيم.
***
آن روز صبح دوشنبه، سر ساعت هفت، جلو خانه فيروز ايستادم. با شتاب به درخانه اش كوفتم. با صداي بلندتر از هر روز گفتم: «حاضري. بدو بيا.»
فيروز جواب نداد. دقيقه هاي طولاني گذشت سرانجام مادرش آمد. چهره پريشاني داشت. با صداي حزن آلودي گفت: «امروز فيروز به دبيرستان نمي آيد. تو برو.»
پرسيدم: «چرا؟ مگر چه شده است؟»
گفت:« ديشب از پله ها افتاد. از بيني اش خون زيادي آمد. بايد استراحت كند.»
آه بلندي از دلم بيرون پريد. نمي دانستم چه بگويم. ماتم زده بودم. با خود گفتم «چرا امروز!»
خواستم بروم. از پله هاي خانه شان بالا بروم. احوالش را بپرسم. ديدم نمي شود.
نمي توانستم. دوشنبه بود. بايد هر دومان، با هم، به سرعت مي رفتيم و قبل از شروع درس به كلاس مي رسيديم. افسرده شدم. بايد تنها مي رفتم.
دبير ادبياتمان هميشه سر موقع به كلاس مي آمد . بچه ها دوست داشتند هر طور شده قبل از آمدن او روي نيمكت هايشان نشسته باشند .
نگاه تأسفباري به چشمان نمناك مادر فيروز انداختم. خداحافظي تندي كردم و دويدم.
خدا مي داند كه چه حالي داشتم. قيافه فيروز بيمار و چهره دلنشين و سرخوش دبير ادبيات پشت سر هم جلو چشمم ظاهر مي شد. يك دم، وجدانم سرزنشم مي كرد. از من مي خواست برگردم، احوال او را بپرسم. دمي ديگر، جذبه كلاس ادبيات فكر و روحم را مي فشرد. هشدار مي داد تندتر بروم.
وقتي به كلاس رسيدم همه بچه ها، منظم و مرتب، و در سكوت دلپذير، نشسته بودند و انتظار دبير ادبياتمان را مي كشيدند. فقط جاي دو نفر خالي مانده بود. فوري نشستم تا يك جاي خالي بيشتر نباشد.
دبيرمان آمد. نگاه كنجكاوانه اش جاي خالي كنار مرا به او نشان داد.
هيچ نگفت. اما لبخندي كه بر چهره داشت، محو شد. اولين بار بود كه شاگردي در درس او غيبت مي كرد.
دلم براي فيروز سوخت. آرزو كردم كاش او هم مي بود. مرتب از خودم مي پرسيدم:
«آخر چرا؟ چرا نيامد؟ چرا از دماغش آن همه خون آمده است؟»
در خيالم، پله هاي خانه شان را يكي يكي شمردم. مي خواستم پيدا كنم از كدام پله افتاده است كه خون زيادي از بيني اش گرفته است. به ياد مادرش افتادم كه وقتي گفت «خون»، چشمانش از اشك پر شد.
صداي مهربان دبير ادبيات رشته خيالم را پاره كرد. با صدايي گرم و آهنين، اولين بيت غزلي از حافظ را خواند.
گل بي رخ يار خوش نباشد
بي باده بهار خوش نباشد
وقتي اين بيت را خواند، دوباره به جاي خالي نيمكت، و توي چشمان من، نگاه كرد. ديگر ادامه نداد. گويا حال مرا درك كرده بود. پرسيد: «كو فيروز؟ چرا نيامده است؟»
ما كه همگي مشتاق شنيدن دنباله غزل بوديم تا هر چه زودتر تفسيرش را هم از زبان او بشنويم، به خود آمديم. هيچ كس نتوانست به سوال ناگهاني او جوابي بدهد. بچه هاي كلاس از هيچ چيز خبر نداشتند.
نمي دانستند چه به سر فيروز آمده است، فقط من بودم كه چهره غمزده مادرش را ديده بودم. تنها كاري كه توانستند بكنند اين بود كه نگاه هاي پرسشگرانه شان را به سوي من دوختند. نگاه هايي كه پرسش دبير ادبياتمان را به تعداد حاضران در كلاس تكرار مي كرد.
دستپاچه شدم، نمي دانستم چه بگويم. سرم داغ شده بود. از بس دبير ادبياتمان صحيح، خوب و آرام حرف مي زد، هيچ كس جرات نداشت در برابر او لب به سخن بگشايد. هر وقت مي خواستيم حرفي بزنيم يا سؤالي از او بكنيم، ابتدا ده بار حرفمان را زير لب مرور مي كرديم، كلمه ها را پس و پيش مي كرديم، كه نكند حرف ها يا جمله هامان اشتباه باشد. نكند كلمه اي را جابه جا بگوييم. نكند تلفظمان غلط باشه، و بسياري نكند هاي ديگر. قصد داشتيم بتوانيم مثل خود او ادبي حرف بزنيم.
كلاس دور سرم مي چرخيد. زبانم بند آمده بود. دست و پايم را گم كرده بودم.
باز صداي دبير ادبيات راشنيدم. نگاهش به من بود. از نيامدن فيروز پرسيد.
با ترس و لرز بلند شدم. هيچ جمله اي آماده نكرده بودم. كمي مكث كردم. با صدايي غم گرفته گفتم: «آقا! امروز نمي آيد. از بيني اش «خان» زيادي فرو ريخته است.»
قهقهه بچه ها فضاي كلاس را منفجر كرد. سر و صورتم از خجالت غرق عرق شد. نمي توانستم بنشينم. توي دلم با فيروز حرف زدم: «بيچاره بدبخت! چرا شب دوشنبه از پله ها افتادي!»
دبير ادبيات متوجه شرمندگي من شد. با همان صداي دلنشين و باجمله هاي اديبانه، خنده اش را فرو نشاند و گفت: چيز مهمي نيست. گاهي، آدم ها اشتباه مي كنند.
ناخودآگاه به تلفظ برخي از كلمه ها قالب ادبي مي دهند. به جاي اين كه بگويند «نوزده» مي گويند «نازده» يا به جاي اين كه بگويند... بيشتر وقت هاهم عكس قالب هاي ادبي حرف مي زنند. به جاي اين كه بگويند «نان» مي گويند «نون» و به جاي اين كه بگويند «جان» مي گويند «جون».
شليك خنده بچه ها، يك بار ديگر فضاي كلاس را درهم ريخت. دبير ادبيات، براي فرو نشاندن هيجان بچه ها و شرمندگي من، نگاه مهربانانه اش را به چشم هاي اشك آلود من دوخت و اين شعر حافظ را خواند:
ز گريه، مردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبت حال مردمان چون است!
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار، كه از اختيار بيرون است.
و بعد از سكوتي كوتاه، مثل هميشه، آهسته و ملايم، درس آن روزش را شروع كرد.
|