آنها چنان درگير نياز بزرگ امروزشان اند كه سايه اين احتياج پشتوانه فردا را زير چنبره سياه خود پنهان مي كند و مي پوشاند. آنها شايد اصلا به فكر ناله ستون فقرات شان نباشند. آنها شايد تنها به لحظه ها فكر كنند
زير باري طاقت فرسا قدم بر مي دارند و به سختي گام از زمين مي كنند. مي روند تا در چند صدمتر آنسوتر بار را به زمين بگذارند
اگر در يكي از راهروها، صداي مردي كه در زير باري سنگين رفته رفته رمق هاي آخرش را از دست مي دهد به گوشتان رسيد، چهره عرق كرده مرد را كمي صبورانه تر نگاه كنيد
گزارش اول
ماني راد
عكس: ساتيار
مرداني كه با كوله هايي بر پشت و بازوان ستبر، در اين روزها جايي براي بودن مي جويند .
آنها آمده اند. معلوم نيست كي وچه روزي، اما آمدند. چه فرق مي كند كه يكي از روزهاي دور تهران بوده باشد، ياهمين چند سال اخير، در تابستاني كه خورشيد وسط آسمان با چشم هاي وق زده ، خود را روي شهر انداخته يا در روزهاي سردزمستاني كه خيابان ها بوي برف گرفته. هيچ فرقي نمي كند. مهم اينست كه آنها آمدند، آمدند در تهران تا شايد بتوانند رزقي بيابند. نه انديشه دور و دراز كسب و كار را در سر داشتند و نه به اميد روزهاي شكوهمند آينده كه شايد مي توانست وجود داشته باشد. آنها آمدند تا در روزهاي خاكستري پايتخت باشند، فقط همين. كسي چه مي داند، شايد اين روزها مي توانست براي آنها بهتراز اين رقم بخورد. فرسنگ ها راه را پيمودند و رسيدند به اينجا اما هيچ چيز قرار نيست كه براي آنها تغيير كند؛ نه اين روزهاي عرق ريزان پرزحمت و نه روزهاي يخ زدگي سرد و سخت.
زير باري طاقت فرسا قدم بر مي دارند و به سختي گام از زمين مي كنند. مي روند تا در چند صدمتر آنسوتر بار را به زمين بگذارند و... آنها مي دانند كه پايتخت چقدر بي رحم است. سختي باري كه بر دوش دارند شايد اندكي از تمام آن چيزي باشد كه تا به حال به خود ديده اند. كساني كه بايد به آنها لقب مردان آهنين داد يا مرداني ناگزير. زندگي آنها را به اين كار واداشته و اين يك جبر است. هستند عده اي درميانشان كه راضي اند، اما حتما اندكند.
آنها ناراحتند از اينكه ديگران آنان را به چشم نه يك همنوع كه چيزي كمتر مي نگرند. آنها خوب مي دانند كه اگر تقدير برگردد و اين روزها عوض شود، چقدر خوب مي توانند مثل همه آسوده دركوچه و خيابان گام بردارند و براي ساير همشهريانشان مفيد باشند. يك روستا در جايي در نزديكي مرزهاي غربي كشور زادگاهشان است. جايي كه زماني محل تركتازي رژيم بعثي عراق بوده جايي كه جوانان بسياري از اين آب و خاك درآن به آرامي آسوده اند. يك روستا به نام «ملك شاهي» آنان از ملك شاهي آمده اند و وقتي در ميان ازدحام موتور و ماشين و ترافيك و آدم، به يكي از آنها مي گويي، تو بچه ملك شاهي هستي، مي خندد و مي گويد:« مي شناسي آنجا را؟! آمده اي!؟ و لبخندي بر لبانش مي نشيند. شايد او نمي داند كه به رغم چهره درهم و چين و چروك افتاده اش، اين لبخند چقدر جوانترش مي كند. قرار نيست كه او پير باشد، اما هست. اين را از چهره اش مي تواني بفهمي. از ملك شاهي تا تهران، راه زيادي است اما آنها آمده اند. يك روز شايد در گرگ و ميش هوا يا وقتي كه خورشيد بر فرق آسمان نشسته. آمدند در پي ناني، معاش و ماندند. فقط همين.
ماهيچه و استخوان يا ماشين كار
اين تهران خراب شده جاي زندگي نيست. اينجا نامرد زياداست و ماشين ها و موتورهايي كه از هر سو مي آيند. جمعيت زياد مردم درپياده رو و صداهاي گوش خراش بوق ها. اينجا ورودي بازار بزرگ تهران است تقاطع ناصرخسرو و خيابان پانزده خرداد، وقتي پيرمرد اين حرف را مي زند به خيابان و ازدحام خيره مي شود.
او ۶۳ سال سن دارد و از ملك شاهي به تهران آمده. در گوشه اي از خيابان پانزده خرداد، رو به روي مسجد بزرگ، در جمع ساير كارگران نشسته تا كسي بيايد و از او بخواهد باري را جا به جا كند پشتي اش را روي زمين گذاشته و روي آن نشسته است. علي نژاد دشتبان ۲۵ سالي است كه به اين كار مشغول است. يك پيرمرد تقريبا سرحال در كنار اين خيابان چندين سال است كه پشتي بر دوش كار مي كند و زحمت مي كشد. از ملك شاهي مي گويد. از زراعت و كشاورزي كه ديگر نيست، از مردمي كه از آنها مهاجرت كرده اند و از شغل مورثي اش كه كارگري است. او مي گويد كه پدرش هم كارگر بوده، همانگونه كه پدربزرگش هم. اما او نمي خواهد كه فرزندانش مثل او باشند. او زحمت مي كشد تا فرزندانش بتوانند درس بخوانند و پيشرفت كنند. دشتبان تا سال ها در ملك شاهي به كار كشاورزي مشغول بوده، اما به دليل خشكسالي، محصولات خوبي به دست نياورد. پس از چند سال او مجبور شد كه به تهران بيايد. يك كوله بخرد و بايستد جلوي مسجد بازار و منتظر بماند تا ماشين هاي حامل گاوصندوق بيايند. آن وقت او به همراه عده اي ديگر بدوند در پي آن، تا لااقل بتواند قسمتي از بار را حمل كرده و چيزي به دست آورد. او الان حدود بيست سال است كه اين كار را انجام مي دهد. او معمولا دو سه ماه را در اينجا سپري مي كندو چند ماه از سال را در ملك شاهي در كنار خانواده اش مي گذراند. او روزهاي جنگ را به خاطر دارد. دو نفر از دامادهايش هم در جنگ شهيد شده اند. از خاطرات آن روزها مي پرسم و او مي گويد كه در آن روزها، با استفاده از حيوانات باربر، براي رزمندگان آذوقه و مهمات مي بردند، اما ديگر از آن روزها خبري نيست. الان در كنار خيابان پانزده خرداد ايستادن و منتظر ماندن براي لقمه اي نان، تمام اين روزها را پر كرده. او روزي حداقل ده گاوصندوق ۱۲۰ تا ۱۸۰ كيلويي را جابه جا مي كند. مي گويد سخت است، اما نان خوردن هم سخت است. از صدام مي گويد از روزهاي فراموش نشدني پشت سر. مي گويد همانطور كه صدام زن و بچه ما را زير تانك و گلوله گرفت، خدا هم زن و بچه اش را روبه روي تانك قرار داد. اين خواست خدا بود. صداي پيرمرد در ازدحام صداها گم مي شود. انگار كه اصلا از اول بيرون نيامده است. حالا موتورسوارها پرگاز مي رانند تا بسته هاي پلاستيك پوش و طناب پيچ را به دايره بازار بريزند. همين طورهاست شايد كه چرخ دنده هاي آهنين اقتصاد به چرخش مي آيد. آدم هاي آفتاب سوخته چهارشانه آيا ناظران ساكت اين جريانند؟ آنها نشسته اند و از اين گردونه، تنها بارهاي سنگين و توان فرسا نصيب شان مي شود. مرداني با كوله هايي بر پشت و بازوان ستبر، جايي براي بودن در اين روزها مي جويند. مرداني كه با يك كوله پشتي به تهران مي آيند تا زير بار سنگين زندگي و معاش طاقت بياورند، هر چند لازم باشد روزانه بيش از يكهزار و ۵۰۰ كيلو بار را جابه جا كنند. ابزار اصلي كار آنها فيزيك آنان است. ماهيچه و استخوان جاي به ماشين كار و حمل بار. آنها شايد به فكر بيمه مشهور به تامين اجتماعي و زندگي پيش رويشان نباشند. آنها چنان درگير نياز بزرگ امروزشان اند كه سايه اين احتياج پشتوانه فردا را زير چنبره سياه خود پنهان مي كند و مي پوشاند. آنها شايد اصلا به فكر ناله ستون فقرات شان نباشند. آنها شايد تنها به لحظه ها فكر كنند.شايد با طلوع و غروب خورشيد تنها به فكر روز بعدي كار خود باشند و سفره اي كه به هر حال خالي شده است و بايد شكم هاي گرسنه را جواب دهد.
خوش آمدي، اي غريب
روستايي به نام ملك شاهي، حدود ۲۵ يا ۳۰ كيلومتري ايلام و در نزديكي مرز ايران و عراق. اكثر كساني كه در بازار با كوله اي بر پشت مشغول به كارند، از آن روستا آمده اند. همه با لهجه كردي صحبت مي كنند. وقتي به چهره شان نگاه كني، پر از سختي است و رنج، چهره آفتاب سوخته هر كدام، از دردها و رنج هايشان مي گويد. در آنجا در كنار خيابان بازار بزرگ مي تواني هر روز عده اي را ببيني كه با كوله اي بر پشت ايستاده اند. آنچه كه باعث مي شود نتواني بيشتر نزديك شان شوي، بي اعتمادي در چشمانشان است. «چه فرقي مي كند كه تو بنويسي يا نه» و ديگر پاسخي نمي ماند. آنها مي پرسند كه چه اتفاقي مي افتد اگر از ما گزارشي بنويسي و من مي دانم كه در برابر اين پرسش هيچ جوابي نيست. آنها شوخي مي كنند و مي خندند، اما در فراسوي اين خنده ها، نشاني از شادي در هيچ يك نمي يابي. بعد از شوخي هاي معمول، هر كس به كنجي مي خزد و خيره به جايي، در انديشه موهوم خود فرو مي رود. اصلا معلوم نيست كه چه چيزي او را به اين تفكر وا داشته. در انديشه روزهاي شايد خوش گذشته است يا روزهايي كه مي آيد اما بد. هنوز هم خاطرات جنگ بر افكارشان سنگيني مي كند. خاطرات روزهاي دربدري، اما چه سود از اين همه تلاش. اگر چه آنها سال ها در جنگ بوده اند. اما جز زخم هاي كوچك و بزرگ بر گونه و دست و بدن، چيزي عايدشان نشده. آنان اينجايند در كنار ما و چقدر آرام و بي خيال از كنارشان مي گذريم و مي بينيم و نمي بينيم شان. بارها شده كه ديده ايم آنها جمع اند. بارها شده كه از كنارشان رفته ايم، اما نگاهي از روي بي حوصلگي حتي به آنان نينداخته ايم. آنان در تهرانند. سال هاي سال است كه آمده اند و حالا بخشي از اين شهر شده اند، اما غروب هنگام، وقتي كه شهر در آرامش كوتاه شب فرو مي رود. در اتاق هاي كوچكي در اطراف چهارراه سيروس يا خيابان پامنار، در يك اتاق ۸ يا ۹ متري چند نفر از آنان را مي بيني كه اندوهشان را به دوش گرفته و در كوچه پس كوچه هاي تنگ خستگي راه مي روند و هيچ كس نيست كه دري به رويشان بگشايد و بگويد «خوش آمدي، اي غريب». هيچ كس رنجي را كه هر روزه بيشتر از بارهاي روي گرده بر دلشان سنگيني مي كند را در نمي يابد. هر روز صبح بلند مي شوند و تا غروب به اميد به دست آوردن معاش زندگي تلاش مي كنند. آنها اينجايند. در كنار ما، اما فرسنگ ها راه تا دنيايشان فاصله داريم. در گوشه اي از خيابان، جمعي از آنها نشسته اند و روزهايشان چقدر صبور و سنگين مي گذرد. مرداني كه از ملك شاهي آمده اند تا در حوالي بازار، به دوش كشند غم هايشان را و بارهاي مردم را.
|
|
از همان روزهايي كه پدر براي كار به شهر رفته بود. از همان روزهايي كه روي يك ساختمان نيمه كاره پدر كار مي كرد و عرق مي ريخت. از همان روزها كه خبر رسيد، پدر به هنگام كار روي يك ساختمان از ارتفاع بسيار زيادي به زمين افتاده و مرده است، درست از همان روزها او اين روزها را مي توانست تصور كند. گر چه تا سيزده سالگي نزد مادرش بود و مادرش را هم در اين سن از دست داد. تا مدت ها نزد مادربزرگش زندگي كرد و در سن هجده سالگي به تهران آمده و كوله بر پشت گذاشت.
او حدود ۲۰ سال است كه در تهران است. بيست سال است كه هر روز در حوالي خيابان ناصرخسرو و بازار مي چرخد و كوله به پشت، در پي مشتري است. نام او فريدون غلامي است. يكي از اهالي ملك شاهي. او به همراه عده زيادي از اقوام و بستگانشان در اطراف بازار پرسه مي زنند و كار مي كنند. هر روز صبح از خواب بيدار مي شوند و مي آيند در زير آفتاب و باران و برف و تا غروب به اميد به دست آوردن شايد اندكي قوت بي منت كار مي كنند. او مي گويد كه تا مدت ها در مناطق جبهه بوده. تا مدت ها در جبهه هاي كردستان عليه عراق جنگيده است. دو تن از برادرانش هم شهيد شده اند. اما الان به همراه خانواده اش در امامزاده يحيي زندگي مي كند. او داراي ۴ فرزند است و پسر بزرگش دانشجوي دانشگاه آزاد است و در حال تحصيل. او از سختي كارش مي گويد. از زندگي بي رحم در تهران. از كساني كه او را آزار مي دهند. از گاوصندوق هاي ۱۵۰ كيلويي و رنج طاقت فرسايي كه در زير آن بايد متحمل شد. اگرچه سن زيادي ندارد، اما در چهره اش رنج و سختي بسياري ديده مي شود. موهاي سفيد و چهره اي پرچين و چروك. او مي گويد كه «دوست دارم تا كاري بهتر پيدا كنم. يك كار آبرومند. واقعا خجالت مي كشم كه كارم اين است، اما كسي به ما اطمينان ندارد. كسي به ما اعتماد ندارد. واقعا اين كوله ها مال آدم نيست. شما راضي مي شويد كه اينها را بگذاريد پشتتان و براي پانصد و ششصد تومان بار حمل كنيد. من واقعا خجالت مي كشم.» و چشم هاي نگرانش به هر سو مي چرخد. اگر چه چند وانت ايستاده اند و انبوهي از كارگران در اطراف آن گرد آمده اند تا بتوانند حداقل باري به دوش بكشند اما او سرگرم درددل است. وقعي به كار نمي گذارد. مي گويم برو به كارت برس، من منتظرت مي مانم. اما او ادامه مي دهد: «كمرم درد مي كند. من وزنم هفتاد كيلو است ولي هر روز بيش از يك تن بار جابه جا مي كنم، نمي دانم بايد به ما گفت مردان آهنين، يا مردان حمال!! و به ديگر دوستانش نگاه مي كند. پيرمردي شصت و چند ساله در حالي كه صندوقي بزرگ بر پشت دارد از ميان جمعيت راه باز مي كند و با صداي بلند از مردم مي خواهد كه به كناري بروند. او با تمام قوا و با اطمينان خاصي قدم بر مي دارد. شايد آنگونه كه از چهره اش بر مي آيد، نمي شود آثار نگراني را در او ديد. خيابان شلوغ است. تعدادي پليس در گوشه اي ايستاده اند و موتورسواران هر كدام در گوشه اي خزيده اند. غلامي پس از اندكي سكوت، مي گويد: «باورت نمي شود. چند ماه است كه رنگ گوشت و برنج را نديده ايم.» يكي از ملك شاهي ها مي آيد و مي گويد، بلند شو بيا، بار رسيده و ناپديد مي شود. اما غلامي از جايش تكان نمي خورد. انگار اين حرف ها او را به اين صرافت انداخته كه بايد فكر چاره اي باشد و در حوالي بازار و خيابان ناصرخسرو همچنان عده اي كوله بر دوش منتظرند تا وانتي بايستد و مقداري بار را به آنها بدهد تا به مقصد برسانند.
اشكي و لبخندي
در اتاقي كوچك در حوالي خيابان پامنار زير نور چراغي كم نور، چند مرد دراز كشيده اند. در گوشه اي از اتاق كوله هاي حمل بار روي هم قرار دارد. آنها فارغ از سر و صداي هر روزه در اطراف خيابان و بازار و به دور از خستگي روزانه كار، در اينجا هر كدام به كنجي خزيده. هر كدام از آنها خستگي بارهايي كه بر دوش برده اند را به كناري نهاده و در انديشه روزهاي ملك شاهي به جايي خيره مانده اند. ملك شاهي، روستاي زاد گاهشان با دشت هاي وسيع و بزرگ، با سرسبزي و طراوت خاص اش. آنجا مگر از ذهنشان بيرون مي رود. اما ناگهان صداي زمزمه مردي به گوش مي رسد. مردي كه در گوشه اي لميده به آرامي و زير لب آواز مي خواند. همه مي دانند كه صداي او خوب است. همه آنها معمولا در اين روزها به سراغش مي روند تا او برايشان آواز بخواند. در يك اتاق كوچك در حوالي خيابان پامنار صداي مرد اوج مي گيرد تا تمام فضاي اتاق را پر مي كند. او مي خواند و انگار تنها خاطره اين روزها در صداي اوست كه جان مي گيرد. نام او فتح الله حسن وند است. مردي كه هر روز مي تواني او را با كوله اي بر دوش در حوالي بازار ببيني. در چهره اش آثار زخم است. اگرچه در آن چشم ها و در آن چهره، مظلوميت آنقدر ديده مي شود كه نمي توان ردي از چاقو يا چيزي مثل آن را جست. كمي كنجكاو كه مي شوم، مي فهمم كه آثار تركش بر چهره اش مانده. او جانباز است. مدت ها در جبهه بسر برده. مي گويد كه وظيفه ام دفاع از مرز و بومم بوده. من براي خدا اين كار را كردم و بعد درددلش را شروع مي كند. ۳۶ سالم است. زنم هم از من طلاق گرفته. نه معتاد بودم و نه عملي، فقط بيكار بودم. براي همين زنم ديگر نخواست كه با من زندگي كند. آهي مي كشد. راست مي گويند. صدايش زيبا به نظر مي رسد. دوباره كه مي زند زير آواز به اين نتيجه مي رسم. در يك اتاق كوچك در حوالي خيابان پامنار، عده اي جمع اند و به آواز نگران مردي گوش مي دهند كه شايد از سر سوزدل مي خواند. اما قرار نيست در اين جمع هيچ چيز جدي باشد. در اين اتاق كوچك همه چيز رنگي از شوخي به خود مي گيرد. حتي اگر اندوه عميق يك مرد باشد و در پي اين آواز است كه صداي خنده ها و سر به سر گذاشتن ها و ... شنيده مي شود.
آينده اي موهوم
در اطراف بازار قدم مي زنم. هر چند متر، عده اي جمع اند و روي كوله هايي كه بر زمين گذاشته اند، نشسته اند. مي روم سراغشان. پسر جواني كه به نظر مي رسد داراي تحصيلات خوبي باشد، در ميانشان است. اشتباه نكرده ام او ديپلمه رشته تجربي است. مي گويد چه كاره اي و پس از آن دست در جيبش مي برد و تكه روزنامه بيرون مي آورد. عكس برادرش را كه با يك گاري مشغول كار بوده نشانم مي دهد. مي گويد. به چه درد مي خورد. گيرم كه اينجا پر شود از روزنامه نگار و گزارشگر و غيره.... چه فرق ميكند. اولين باري كه پا به مدرسه گذاشتم پدرم را به ياد داشتم كه در همين تهران كارگري مي كرد. گفتم كه من بايد درس بخوانم و كاره اي بشوم. اما آينده من را مي بينيد. اين روزها و اينجا؟! آنروزها كه مي رفتم مدرسه خيلي درس مي خواندم و حالا چون نتوانستم وارد دانشگاه سراسري شوم، بايد بيايم اينجا و يك كوله كه واقعاً زشت است بگذارم روي شانه ام و بار حمل كنم. خيلي خجالت مي كشم ولي چاره اي ندارم.
باور كنيد، هستند كساني كه ليسانس گرفته اند و كاري ندارند و همين امروز و فرداست كه بيايند پيش ما و كوله اي بردارند و بگذارن روي دوششان و بار حمل كنند. من اصلاً ناراضي نيستم. خب هركس بايد كاري انجام دهد. ولي قبول كنيد كه برخورد مردم خيلي بد است. آنها فكر مي كنند كه ما آدم نيستيم. آنها فكر مي كنند كه خيلي با ما فرق دارند. من از اينكه اين كار را بكنم خجالت نمي كشم. اما از برخورد مردم است كه ناراحت مي شوم. من واقعاً نمي توانم اين برخوردها را تحمل كنم.
مروري بر هيچ
در زير تيغ آفتاب، مرداني ايستاده اند كه در چهره شان نشاني از اندوه مي تواني بيابي. اگرچه آنها آمده اند تا در اين روزهاي پايتخت، اميدي، نشانه اي يا بارقه اي از شكوفايي بيابند، اما انگار سرنوشت شان تنها اين است كه در اطرف بازار بياستند و منتظر بمانند تا باري به دوششان گذاشته شود كه به مقصد ببرندش. آنها به پايتخت آمده اند. چه فرق مي كند كه چه روزي بوده باشد. مهم اينست كه زخم خورده جنگ اند. زخمي تقديرانه و سرنوشت محكوم خود نيز هم. آنها در اين روزها چقدر آرام و صبور در ميان ما گم مي شوند و اصلاً به چشم نمي آيند. اگر روزي گذرتان به بازار افتاد. اگر خواستيد در حجره هاي پرزرق و برق بازار بزرگ تهران سري بزنيد. اگر روزي خواستيد كه براي خريد يا براي تماشا حتي به آنجا برويد و ساعاتي را بگذرانيد. اگر در يكي از راهروها، صداي مردي كه در زير باري سنگين رفته رفته رمق هاي آخرش را از دست مي دهد به گوشتان رسيد، چهره عرق كرده مرد را كمي صبورانه تر نگاه كنيد. حتماً نمي دانيد كه زير بار سنگين يك گاوصندوق نفس كشيدن يعني چه؟ نمي دانيد كه يك گاوصندوق ۱۵۰ كيلويي را مگر مي شود يك نفر بلند كند. اما آنان اين كار را مي كنند. آنها هر روز آماده اند تا براي به دست آوردن يك لقمه نان، سنگين ترين كارها را انجام دهند.
جايي دور در روزهايي از دهه شصت، آنها كساني بودند كه در كنار ساير رزمندگان جنگيدند.
كساني كه با كمك هاي بسياري، به رزمندگان ياري رساندند. و الان، در اين روزها، تنها جاي امن براي آنان، حوالي خيابان ۱۵ خرداد است. جايي روبه روي مسجد بازار. آنجا كه راسته گاوصندوق فروش هاست. تنها جايي كه آنها در آن ايستاده اند و به آرامي پلك بر هم مي فشرند و منتظرند تا روزها از پس هم بگذرد شايد اتفاقي، حادثه، معجزه اي شايد پيش آيد.