گزارشي از همايش زنگ انشا در منطقه ۷ آموزش و پرورش تهران
زنگ خيال هاي كودكانه
|
|
اميد نيايش
اشاره: بنا به پيشنهاد معاونت آموزش عمومي و امور تربيتي منطقه ۷ آموزش و پرورش تهران، در مورد توجه بيشتر به درس انشا و اهميت دادن به آن، چندي پيش همايشي با نام زنگ انشا، از سوي گروه مديران منطقه ۷ و با حضور معلمان پايه هاي ابتدايي اين منطقه برگزار شد. آن چه مي خوانيد مروري است گذرا بر اين همايش. شيطنت هاي بي وقفه، صحبت هاي بي هدف و گاه پيش پا افتاده و بي معني و شوخي و خنده. اين جمع، همان معلمان كلاس هاي ما هستند كه اينك روي صندلي هاي آمفي تئاتر، شايد پرشورتر از دانش آموزان خودشان، شوخي و شيطنت مي كنند. اين جا همايش زنگ انشا است.
آقاي محمد علي شاماني سخنران همايش، بسيار گيرا و مسلط صحبت مي كند. سخنراني او از همان نخستين دقايق، شكل يك كارگاه و نمايش زنده را به خود گرفته است. او مي گويد: «بچه هاي ما امروزه كودكي نمي كنند، چرا كه ما ديگر والدين خوب و مسئولي شده ايم و اجازه نمي دهيم آنها كودكي و شيطنت كنند. ما لذت لمس كردن طبيعت را از بچه ها دريغ مي كنيم، اين كه در زير باران لذت خيس شدن را تجربه كنند يا روي سنگ ها راه بروند و زيبايي آنها را تجربه كنند. آدم ها با سنشان بالغ نمي شوند، با كتاب خواندن هم همچنين. آنان بايد احساس كنند و با تجربه هايشان بزرگ شوند.»
شاماني با مثال هايي غير مستقيم، توجه معلمان را به برانگيختن خلاقيت در كودكان جلب مي كند و مثال هاي جالبي از دنياي زلال كودكان ارائه مي دهد. مي گويد: «روزي به بچه اي گفتم: تو با ماه رفيقي؟ گفت: آره. گفتم پس چه طور پيژامه ات را عوض مي كني؟ گفت: مي روم پشت پرده. كودك تمام طبيعت را لمس مي كند، حس مي كند و زندگي مي كند.
هراس نوشتن را بايد از كودكان گرفت. نوشتن را هراسناك نكنيد. اجازه بدهيد كودكان حرف بزنند. حرف زدن مقدمه نوشتن است. مگر نوشتن غير از صورت كتبي گفتار است؟ به ايده هاي ساده كودكان نخنديد. اجازه بدهيد حرف هايشان را بزنند.»
در حالي كه به سخنان آقاي شاماني گوش مي كردم، نيم نگاهي به معلمان اطرافم كه دقايقي قبل همچون كودكان شيطنت مي كردند، انداختم. آرام به سخنان سخنران گوش سپرده بودند.
اگر روزي قلم نباشد عمود/ خيمه هستي فرو خواهد افتاد
اين قطعه شعر، زينت بخش يكي از ديوارهاي آمفي تئاتر است و شايد به نوعي مصداق اين همايش .
مدرسه راهنمايي هاجر در منطقه ۷ تهران ميزبان همايش است و نزديك به ۱۵۰ نفر از معلمان دوره ابتدايي اين منطقه در آن شركت كرده اند. به جز ۶ ۷، نفر معدود آقاياني كه به انتهاي آمفي تئاتر پناهنده شده اند، بقيه حاضران همه خانم هستند و خوب، اين برتري خانم ها هميشه در همايش هاي معلمان دوره ابتدايي صادق است.
آقاي شاماني به سخنان خود ادامه مي دهد: «ما به تخيل خود و كودكان افسار مي زنيم. درس انشا مجالي است براي تفكر و بايد كلاس انشا با ساير كلاس ها متفاوت باشد. هيچ اشكالي ندارد كه بچه ها جايشان را عوض كنند يا حتي روي ميز بنشينند. زنگ انشا، بايد به زنگ آزادي آنها تبديل شود. كاري كنيد كه اين زنگ، بي هراس ترين ساعت براي كودكان باشد. اجازه بدهيد حرف بزنند، ادا در بياورند، نمايش بدهند، آزادانه شعر بگويند ولو مهمل و اين يعني توسعه دايره واژگان بچه ها. پس اجازه بدهيد واژه هايشان بيشتر شود.»
او سپس به موضوع انشا اشاره كرد و گفت: «از چيزهايي شروع كنيد كه براي بچه ها قابل لمس هستند، موضوعات انتزاعي ندهيد. بگذاريد در كلاس امنيت حاكم شود. آن وقت است كه اتفاق تازه اي رخ خواهد داد.»
از كلمات ساده شروع كنيد و اجازه بدهيد بچه ها با اين كلمات بازي كنند و با آنها جمله هاي متفاوت بسازند. اين بازي را تا يك ماه ادامه دهيد. بعد كم كم واژه هايي را بدهيد كه جمله سازي با آنان دشوارتر است. بعد تعداد جملات را زياد كنيد. اگر تا كنون ۴۰ جمله مي خواستيد، حالا ۱۰۰ جمله بخواهيد.
جملات تأمل برانگيز و شاعرانه بچه ها را روي تابلوي مدرسه بزنيد. بزرگي را از كودكي به كودكان بياموزيد و به آنان فرصت زندگي كردن بدهيد. در كلاس، قصه و داستان خلق كنيد و يا به بچه ها قصه نيمه تمام بدهيد و بگذاريد آن را كامل كنند.»
آقاي شاماني، عنصر خيال و شكوفا كردن آن را در كودكان، مهم ترين عامل نه تنها در نوشتن بلكه در يادگيري ساير درس ها مي داند و مي گويد: « همه هنر ما اين است كه آن سوي ديوار را به بچه ها نشان دهيم، صداي پنجره، آواز گل ميخك و .... بگذاريد خيال بچه ها بي هيچ محدوديتي بتازد. مهم ترين نكته اي كه بايد اتفاق بيفتد، اين است كه اجازه بدهيم بچه ها تخيل هاي خوبي داشته باشند. اگر مي خواهيم درسشان را خوب ياد بگيرند، بايد خيال پردازي آنها را شكوفا كنيم.»
در حاشيه
پيش از آغاز سخنراني، گروهي از دختركان مدرسه شعر «نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد» را به صورت سرود و همراه با دف خواندند و قطعه موسيقي زيبايي توسط بچه هاي اين گروه نواخته شد.
* يكي از دانش آموزان قطعه اي از شعر «پيامبر» جبران خليل جبران را دكلمه كرد: آنان با شما مي آيند، ولي از آن شما نيستند. شما مي توانيد تن آنان را در خانه نگه داريد، نه روحشان را، چرا كه روح آنان در فرداست....»
* در پايان جلسه آقاي شاماني از حاضران خواست با بازگشت به سن نه سالگي، نامه اي براي خدا بنويسند. دختر كوچولويي كه گمان مي كنم دختر يكي از معلمان حاضر در جلسه بود، نامه اي نوشته بود با خط ميخي كودكانه. آقاي شاماني از وي خواست، نامه را براي جمع بخواند و دخترك هر آنچه را كه در عالم خيال از وراي اين خطوط كج و معوج مي جست بر زبان آورد. وقتي نامه اش را مي گرفتم، از او خواستم آن را دوباره برايم بخواند و جالب آن كه همان جملات، بي هيچ كم و كاستي بر زبانش جاري شد: «خداي خوب، من تو را خيلي دوست دارم و هميشه حرف هاي تو را گوش مي دهم. مادرم بهم گفته كه خدا همه جا هست. من تو رو خيلي خيلي دوست دارم.»
|