«بياهي»، آبادي ناآباد كناره درياي عمان
جايي پشت نقشه ايران
در بياهي آسانترين كار ازدواج است. همه چيز دربياهي متفاوت است هر كس بتواند شكم دختري را سير كند و مهريه اش را بپردازد مي تواند با او ازدواج كند. توقع آنها از زندگي گرسنه و تشنه نماندن است
گزارش اول
عكس: رحيم رحيم پور
ايمان مهدي زاده
مردماني بر لب دريا زندگي مي كنند، تشنه لب. جايي كه حيات آدمي به قطره هاي آب وابسته است. آخر زمين اينجا مرده است. مردمانش زحمتي مي كشند تا سر حد جان كندن، براي زنده كردن خاك.
ضرب المثلي در فارسي است: «اگر لب دريا برود، بايد با خود آب ببرد.» تا به حال واقعه عيني اين مثل را لمس نكرده بوديم. ولي دربياهي، كناره دريا خشك خشك است. لب كودكان تشنه هميشه خشكيده و لرزان است. ساكنان اينجا همه چهره سوخته دارند و اندام تركه اي. آبي زير پوستشان نمي دود تا چاق شوند و پوستشان گل اندازد.
در جنوبي ترين نقاط ايران، جايي مثلا پشت پاهاي گربه، دريا و كوير همسايه بي ديوارند. بين تضاد بزرگ آبي و خشكي حتي يك پرده يا پنجره فاصله نيست.
از كناره دريا، امتداد درياي عمان را پيش مي گيريم تا خليج فارس. يك سو چشم اندازمان افق آبي دريا، سوي ديگر، خشكي و برهوت كوير. مرز بين بلوچستان و هرمزگان، گياهي نيست. هرازگاهي شتري ديده مي شود كه سلانه مي رود و خار نشخوار مي كند. تنها كهور پاكستاني توان رويش در دل بيابان بي آب و علف را دارد. منطقه بياهي يك واحه است. جمعيتي كپرنشين. كپرها را با شاخه هاي خرما علم مي كنند. چهار چوب در دل خاك سبك وزن فرو مي كنند و با شاخه هاي نخل در و ديوار و سقف را بنا مي كنند. خودشان نيز پوششي در اين اندازه دارند. زنان روبند سياه را سپر شمشير تيز آفتاب كرده اند. مردان زير دشداشه از گرما مي گريزند و شايد بهترين پوشش در برابر هجوم بي رحمانه آفتاب و رطوبت همين باشد.
مسيري تا بياهي
جاده اي پر دست انداز و طولاني، مانند ماري تشنه در پيچ و تاب كوير، تابيده و پيش رفته است. دستا دست افق برهوت است. هرازگاهي بوته اي خار بر تن لخت و تاول زده كوير روييده است. جاده اي پوشيده از شن هاي روان. در بعضي نقاط، آسفالت جاده زير پاي شن مدفون شده است. چهار اتومبيل كولردار پژو و تويوتا پشت سر هم مي خزند و پيش مي روند. گوشه جاده تابلوي كوچكي ايستاده كه مي گويد تا «جاسك»، ۱۵۰ كيلومتر راه است. جاده اي فرعي در سمت چپ جاده مسير كمپ كويري است.
در اين كمپ بچه هاي منابع طبيعي استان هرمزگان، همسايه اهالي بياهي شده اند. از ۱۴ آذرماه سال ۱۳۸۱ تمام تلاششان احياي بيابان اينجاست. جايي كه در تصور ما تهراني ها نمي گنجد.
اگر شما ماشينتان را با آب بشوييد، بي ترديد جنايتي بزرگ مرتكب شده ايد. به اندازه دريغ آن از كودكان زيادي كه دور ما و هر غريبه ديگري حلقه مي زنند و منتظر شنيدن خبري درباره آب هستند. بعد از مدت مديدي جهد و كوشش و حضور يكساله و مداوم مهندس سيد ذكريا علوي، رئيس منابع طبيعي شهرستان جاسك در اجرا و نظارت پروژه، تنها توانسته اند از مهاجرت بياهي ها جلوگيري كنند. او مي گويد: «سال گذشته ۴۰ هكتار را نهال كاشتيم. شب توفان آمد و ۴۰ متر گودال را جابه جا كرد. اينجا چاه زدن فايده اي ندارد. حمام وجود ندارد، چون آبي نيست. شغل اين مردم صيادي است. همشيه در آبند ولي تشنه.
بياهي ها چه مي گويند
دوست داريم با كويرنشينان ساحل نشين آشنا شويم. آقاي ميرزايي معلم آبادي ناآباد ۹۰۰ نفري است، بچه هاي منابع طبيعي مي گويند، رئيس شوراي روستا است. البته او تنها كسي است كه مي تواند خوبتر فارسي حرف بزند. وقتي به سوي روستا حركت مي كنيم، تانكر آب در همان امتداد مي راند. مي گويند: تا به حال اينگونه آب استفاده كرده ايد. دوربين ها آماده شد. تانكر آب ايستاد. زن و بچه بود كه گالن به دست با شتاب مي آمدند. از بالا و پايين و هر سو كه فكر كني آدم دور كاميون ايستاد. دو الاغ هم باگالن هاي بسته به طناب بر پشت، بين جمعيت ايستاده بود. متعجب ايستاديم نگريستيم و متاثر گذشتيم. از خودرو پياده شديم. گروه خبرنگاران و كارشناسان منابع طبيعي به سوي خانه معلم دهكده رفتند. هنوز ايستاده بودم كه پيرمرد جلوي چشمم قد راست كرد.
پاهاي لاغر و سوخته اش با دمپايي لاانگشتي از زير دشداشه بيرون زده است، لبه دامن سفيدش تا روي قوزك پايش پايين افتاده است، تا زير گردن برشته شده اش كه به قهوه اي مي زند، لباس سفيد پوشانده، آفتاب تند كوير نقاب تيرگي بر پوست چهره اش كشيده، با لب هاي خشكي بسته مي گويد:« مهندس مي داني مردم ما چه مي گويند؟ بيا با من برويم.» هر قدمي كه پيش مي رويم كودكي پابرهنه نزديكمان مي شود. پا را روي شن كه مي گذاريم تا بالاي مچ فرو مي رويم. ياد برف هاي زمستاني مي افتم و سرماي آن ولي اينجا شن است و خاك و هرم گرماي سوزنده و تفتان. از كنار خانه ها مي گذريم كه از چهار سو محصور در شن هاي روان است. تا روي ايوان ها پوشيده شده و اهالي همه براي گفتن دردها و رنج هايشان روي تل خاك جلوي در ايستاده اند. هر كس از سويي چيزي مي گويد و زبان به اعتراض مي گشايد. صدا در صدا مي اندازند :« آب نداريم ۷، سال خشكسالي داشتيم. يك سال است كه منابع طبيعي آب مي آورد. سازمان آب و فاضلاب انگار براي ما تعطيل است. اداره راه اينجا را نمي شناسد. جاده را هم بچه هاي منابع طبيعي كشيده اند. شايد ما فقط در ايران به اندازه همين خاك هاي سرگردان بيابان مي ارزيم؟! به خيلي جاها شكايت برديم. فرمانداري، استانداري، كميته امداد ولي يا ما ايراني نيستيم، يا اينجا در نقشه ايران نيست. ما پشت نقشه ايران زندگي مي كنيم. از وقتي منابع طبيعي آمده فهميديم ايراني هستيم و پرچم سه رنگ داريم. تا يك سال و نيم پيش فقط كپرنشين بوديم و صياد.»
پيرمرد خودش را معرفي مي كند؛ حسن بامداد متولد ۱۳۳۶ خيلي پيرتر از سن و سالش نشان مي دهد. زندگي خشن پوست را مي تركاند. حسن آقا دستور چاي مي دهد، خيلي ميهمان نوازند، آب آشاميدني اينجا ارزش قطره اي دارد و پيرمرد به راحتي و سخاوت به چاي و دمي نشستن ميهمانمان مي كند.
درختان مقدس
تعداد خانه هاي بياهي به پنجاه تا هم نمي رسد پراكنده و با فاصله، جلوي هر كدام خيمه اي حصيري برپاست، كوچك و باريك. شاخه هاي نخل هم دور حصير ايستاده. داخل يكي را مي بينيم درختچه اي كوچك، با ملاطفت پرستاري مي شود. همه سعي شان سبز نگه داشتن اين موجود است. جواني با سبيل و موي سركوتاه و دشد اشه كرم رنگ مي گويد: «اين درخت ها براي ما مقدس است، اميد زندگي است، بي سبزي، ما هم مثل خاك مي ميريم. خاك رابا اين اميد زنده خواهيم كرد. حتي براي وضو و صورت شستن پاي درخت ها مي رويم، تا آب به پايشان بريزيم. با جان كندن هم كه شده بايد نهال ها را بزرگ كنيم مانند بچه هامان. باز بچه ها تا حدي مي توانند خودشان را از طبيعت خشن محفوظ نگه دارند ولي درخت ها بي پناه و تنهايند با اين حال اميدي براي بچه ها مان هستند. »
كسب و كار و زندگي در بياهي
بچه ها دورمان حلقه زده اند. رطوبت هوا و خشكي زمين، تعادل را از آدم سلب مي كند. مانند بوميان اينجا دستمال و دستار نداريم كه عرق را روي پيشاني متوقف كند. تعريق فراوان و عجيبي جريان دارد. از سونا گرم تر و خفه تر. چند نفر بيشتر نمي توانند فارسي دست و پا شكسته صحبت كنند. زن هايشان كه اعتراض و انتقاد مي كنند، به زبان ديگريست كه نمي فهمم ، ولي مردها ترجمه مي كنند: «پناهگاه نداريم. توفان شن خيلي خطرناك تر از سيل است. سيل جاري مي شود و آب زندگي را مي برد، اما توفان ميدان ديد را كور مي كند. با يك نرمه باد هم سر و صورت و لباس پر از خاك مي شود. خاك اينجا از پر كاه هم سبك تر است. زندگي ما با صيادي مي گذرد. قوتمان در درياست. با اين احوال يك موج شكن نداريم. هوا كه به هم بريزد زندگي و زنده بودنمان به تعليق مي افتد. چند قايق و لنج داريم، ولي مجوز صيد نداريم. مگر از زندگي چه امكاناتي خواسته ايم كه از تنها منبع درآمد هم محروم شويم؟ كمتر از ۱۰ سال است ياد گرفته ايم با تيرهاي چوبي و خشت و گل خانه بسازيم. صدها سال اينجا زندگي كرديم بي سقف، بي در، بي پنجره، بي ديوار. حالا هم كه خانه ساخته ايم، هر لحظه واهمه مدفون شدن زير خاك هراسمان را بيشتر مي كند. كابوسي كه روز و شب آرامشمان را گرفته، يك توفان است. با آمدن منابع طبيعي براي احياي بيابان ها، برق هم به بياهي آمد. البته وقتي رطوبت زياد مي شود، برق مي رود. اكثر ساعات روز برق وجود ندارد، ولي اين تيرهاي دلخوش كنك، نقطه اميدي است، براي خريدن راديو، تلويزيون و يخچال. تلويزيون آنتن ندارد. (برنامه اي از تلويزيون ايران پخش نمي شود جز شبكه يك سراسري، براي چند ساعت در روز).» كنار ديوار يكي از خانه ها، ديش ماهواره نصب شده كه خيلي تعجب برانگيز است. خودشان مي خندند: «هر وقت برق باشد و از دريا آمده باشيم، دور هم جمع مي شويم و فيلم و برنامه مي بينيم.» اين ماهواره شايد حلقه گردهمايي بياهي هاست. جايي ۲۰۰ متر جلوتر را نشان مي دهند. نزديك ساحل.«قبلا كپرهايشان را آنجا بنا كرده بودند كه حالا زير تل خاك مدفون است. آن دورتر را مالچ پاشي كرده اند. ازشان خواهش كرديم دور روستا را هم بپاشند تا شن ها چسبنده و سنگين شود. هر آن احتمال دارد خانه هامان از جلوي چشم ناپديد شود، با همه هستي و زندگي مان. تازه كشتي هاي صيادي هم شده اند قوز بالاقوز. آنها ازتهران مجوز صيد گرفته اند و نبايد از ۱۳ مايل فراتر بيايند، ولي مي آيند و زندگي ما را به خطر مي اندازند. كشتي هايي كه تورهاي ما را به هم مي دوزند و با خود مي برند. تور لاي چرخ دنده هاي كشتي گير مي كند و پاره مي شود. تورهايشان هم بزرگ است. دريا را خالي مي كنند. ما فقط براي قوتمان به دريا مي زنيم نه بيشتر.»
وضعيت فرهنگي و بهداشتي بياهي قابل وصف نيست. از چيزي كه وجود ندارد، نمي توان چيزي نوشت. بچه ها با بودن معلم در روستا، تا كلاس پنجم را دست و پا شكسته مي آموزند. دخترها در همين مرز متوقف مي شوند. پسرها براي رسيدن به مدرسه راهنمايي شبانه روزي بايد ۳۵ كيلومتر راه بروند، آن هم در صورتي كه ماهانه فقط چند خودرو به اين سو مي آيد. براي مدرسه بايد به «ليسردف» بروند، البته پسرها، چون براي دختران هيچ امكان تحصيلي وجود ندارد، مگر شهرستان جاسك كه ۱۵۰ كيلومتر در امتداد ساحل بايد براني تا به اين بندر گرمسيري و محروم برسي. جاسك مدرسه دخترانه دارد.
مي بينم پرسيدن از تحصيل يك پرسش واهي است. از بهداشت مي گويند: «داخل كپرها موش و گربه وول مي زند. فقط از بهزيستي آمدند و واكسن سرخچه زدند.» زباله ها روي هم انبان شده، بي علم بازيافت و امحاي زباله. پيرمرد لاغراندام ديگري به نام «سبيل شعبان زاده»، حدودا ۶۰ ساله سعي مي كند حرفش را به من تفهيم كند. مي گويد:« ۷ سال خشكسالي داشتيم. هرچه داشتيم نابود شد. قبل از آن رفته بودم جاسك و از كميته امداد وام گرفتم و دام خريدم. خشكسالي دام ها را تلف كرد باز هم بايد با اين سن و سال به دريا بزنم. يكي از زن ها با روبنده سياه و لباس بنفش بلند چيزي مي گويد كه پيرمرد ترجمه مي كند:« تا چند وقت پيش دركپرآشپزي مي كرديم به آن «آسخانه» مي گفتند يعني «آتش خانه» از وقتي خانه ساختيم آشپزي را به داخل چهار ديواري منتقل كرده ايم.»
در بياهي آسانترين كار ازدواج است. همه چيز دربياهي متفاوت است هر كس بتواند شكم دختري را سير كند و مهريه اش را بپردازد مي تواند با او ازدواج كند. توقع آنها از زندگي گرسنه و تشنه نماندن است. اگر كسي دو يا سه زن هم بگيريد هيچ مشكلي به وجود نمي آيد، هووها در كنار هم زندگي مي كنند، بي گلايه. يكديگر را دوست دارند بچه هاي هم را تر و خشك مي كنند اين بندگان خدا مجالي براي حسد ورزي و زيرآب زني هم ندارند بيش از تصور ما كار دارند. هر خانواده چندين فرزند قد ونيم قد دارد، آن هم تعداد بالا.
پيرمرد تكيده ديگري با ليوان آب پيش مي آيد و پذيرايي را آغاز مي كند:«تابستان، دريا توفاني مي شود ونمي توانيم ماهي بگيريم. اينجا اسكله ندارد و لنج نمي تواند كناره بگيرد. كميته امداد آمده و عده اي را تحت پوشش قرار داده ولي به زحمتش نمي ارزد، بايد براي گرفتن مستمري برويم جاسك. آن وقت مي گويند، برو فردا بيا. جاسك رفتن هزينه زيادي دارد براي گرفتن ۱۰ هزار تومان پول بايد ۸ هزار تومان هزينه كنيم اين كمك به درد نمي خورد. از ابتدا كه اينطور زندگي نمي كرديم تا ۱۵سال پيش كشاورزي داشتيم از آن موقع هجوم شن هاي روان آغاز شد (البته اعتراف مي كند از سوخت طبيعي - خار وخاشاك - استفاده مي كرده اند) الان هر ۲۰ روز يك بار، تانكر آب مي آيد. گالن هاي پلاستيكي اهالي پوسيده و آب كه مي ماند، مي گندد. حتي به درد بزهايمان نمي خورد.
بعدازظهر گرمي است، نور بر زمين جاري شده و عصاره اش بر كوير پاشيده است. لحظه اي همه سكوت مي كنند وقتي آب در گلويم پيچ مي خورد و پايين مي رود هيچ صدايي جز زوزه باد شرجي نيست. لحظه اي ناقوس بياهي از نوا ايستاد. كوير دربرابر چشمانم همچون چشمه ژرفي شگرف آشكار مي شود، مثل دريا بيكران .
كودكي۱۲-۱۰ ساله با چهره كاملا سوخته مي گويد:« از بازي هامان نمي پرسي؟» و از نگاهم در مي يابد كه توضيح دهد:« كپغ، بازي مي كنيم.» وقتي توضيح مي دهد مي شود «لي لي» خودمان. «مولايي» كه «قايم موشك» شهر است و «كل دان»، الك دولك. مي گويد: «ما ۹۰ نفر دانش آموزيم بعضي بچه ها براي مدرسه به پيرشك مي روند آنها پياده ۲۰ كيلومتر راه مي روند تا به مدرسه برسند، زيرهرم آفتاب سوزنده كوير. البته از هر ۱۰ نفر پسر، يك نفر درس مي خواند. بچه ها در تابستان با بزرگترها مي روند دريا تا صيادي بياموزند، صياد يعني نان آور. سبيل شعبان زاده از نژادهاي بياهي مي گويد. اينجا طبقه بندي رواج دارد هر كسي تنها بايد با طبقه خودش درآميزد و گرنه از طايفه طرد مي شود. برترين طبقه «بلوچ ها» هستند بعد از آنها طايفه «جت» كه سابقا شتربان بوده اند، سومين طبقه بياهي را «سياه ها» تشكيل مي دهند. آنها تا چند سال پيش بردگاني بودند كه از آفريقا به اينجا آمده بودند و به همان رسم نامانوس برده داري خريد و فروش مي شدند . اين داستان تا چند سال پيش ادامه داشت؛ خريدو فروش انسان. آخرين طبقه اين خطه«اوستاها» هستند. به قول نوجواني كه خود را از اين طايفه مي داند دنبال يك لقمه نان بخور ونميرند. فقط تلاش مي كنند زنده بمانند. جوان سبيل و موي كوتاه باز بي آنكه تمايل به معرفي خودش داشته باشد از زندگي در بياهي مي گويد. سن ازدواج براي دختران قبل از ۱۴ سال است ،دختر ۱۵ ساله دربياهي ترشيده و روي دست مانده به حساب مي آيد. آمار طلاق هم مثل ازدواج بالاست تا مرد خوشش نيايد زن را طلاق مي دهد البته بيوه نداريم به محض سرآمدن عده، زن شوهر ديگري مي كند. تمام رسم و رسومات هر روستا در اين منطقه وابسته به تصميم بزرگ روستاست، تنها اوست كه حرف مي زند.
خبرنگاران و كارشناسان از خانه معلم بيرون آمده و آماده حركتند. با بوق و صدا مي خواهند بروم. دلم نمي آيد اين سوختگان طبيعت را تنها بگذارم. وقتي باد در ترومپتش مي دمد با شن هاي در آسمان سرگردان و رها، زمين را به نيستي سوق مي دهد و توفان كپرها را به هوا مي پراكند، يا درخاك دفن مي كند. قطعه اي از چكامه پابلو نرودا در ذهنم نقش مي بندد. «اين روز سركش سوزان از ياد نبردني را پاس خواهيم داشت / با شعله اش در بطن غبار و در قلب زمان.»
|