يكشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۱۲
حوادث
Front Page

هفت سال بعد از شكايت از فرآورده هاي خوني آلوده
ويروس ها را خريدند
ما كه مي ميريم، اما خوشحاليم كه عاقبت توانستيم ثابت كنيم اشتباه از مسوولان وزارت بهداشت وانتقال خون بوده
گزارش اول 
010074.jpg
بعد از هفت سال انتظار عاقبت حكم بيماران هپاتيتي اعلا م شد.اين پرونده بيش از ۱۷۰ قرباني داشت. بيماران باقي مانده و خانواده هاي افراد مبتلا ، عصر پنج شنبه برگه هاي دريافت خسارت را به دست آوردند.

عكس ها: هادي مختاريان 
شهرام فرهنگي 
سكوت، اعتراض را باردار بود. گروه، گروه مي آمدند؛ با ويلچر، عصايي زير بغل، پايي كه صاف روي زمين نمي آمد و چهره هاي تكيده. صندلي ها مقابل اين هجوم احساس حقارت مي كردند. عده اي از جماعت هموفيلي ايران، تنها عده اي، آمده بودند تا بعد از ۷ سال حقشان را بگيرند. سالن همايش وزارت كار بزرگ بود، اما براي تنها عده اي از جماعت هموفيلي ايران جا تنگ بود. نيم ساعت مانده به آغاز سخنراني، همه آرام به حكمي فكر مي كردند كه بعد از ۷ سال انتظار به دستشان مي رسد؛ سكوت، اعتراض را باردار بود.
اين جماعت مرگ را به تمسخر مي گيرند. به انتهاي گريه كه برسي، گريه را مي خندي. در دايره المعارف جماعت هموفيلي، واژه ها مفاهيمي خارج از دنياي ما دارند. «مرگ» واژه اي است پيش پا افتاده و درصفحه حرف «الف»، مقابل «اميد» سفيد رد شده! ديالوگ هايي كه مي خوانيد، مربوط به يك فيلم تلخ نيست، تلخ است مثل حقيقتي كه در زندگي يك بيمار هموفيلي - از آنهايي كه خون آلوده مصرف كرده اند - موج مي زند.
-سلام رفيق. حال پسرت چطوره؟
-پسرم مرد.
-آخ، نمي دانستم، متاسفم.
-پسرم را با لباس دفن كردند. نامردها اگه مي گفتند خودم مي شستمش.
-سخت نگير. برادر مرا هم با شناسنامه جعلي دفن كردند تا كسي نفهمد علت مرگش چه بوده. راستي فهميدي مهندس هم مرد.
-جدي مي گي؛ كي؟
-همين دو شب پيش خونريزي كرد و مرد.
-چقدر مرد خوبي بود. پس بالاخره اين يكي هم مرد.
-راستي رفيق به اطراف نگاه كن و ببين كسي را مي شناسي؟ انگار همه غريبه هستند. ما همه مرده ايم.
اين ديالوگي بود كه بين يك هموفيلي و پدر هموفيلي ديگر كه فوت كرده بودند، رد و بدل مي شد. شايد باورتان نشود، اما جوان هموفيلي از مرگ طوري حرف مي زند كه ما حتي زندگي را آنطور راحت به زبان نمي آوريم؛ او به مرگ مي خنديد.
هر قسمت آن سالن بزرگ كه مي نشستي، داستاني متفاوت از زبان هموفيلي ها مي شنيدي. پرونده اعتراض انجمن هموفيلي از خون هاي آلوده ۷ سال پيش باز شد. اين جماعت كه نياز به استفاده از فرآورده هاي خوني دارند، مثل هميشه داروي مورد نظر را تهيه كردند و وارد بدنشان ساختند تا اسير دردهاي مفصلي نشوند، غافل از اينكه دردهاي تازه اي به بدنشان تزريق مي شود. دردهايي كه باعث مي شوند، درد سابق را فراموش كنند؛ داروهاي فرانسوي، آلوده به HIV و هپاتيت C بود. پيش بيني ادامه ماجرا آسان است، اما اين پرونده پيچيدگي هاي خاص خودش را دارد كه تنها «بيماران خاص» آن را درك مي  كنند. روي اين پرونده اگر نام بيماران هموفيلي حك شده، تنها به اين دليل است كه انجمن آنها شكايت را پيگيري كرده. غير از افراد هموفيلي، نام بيماران تالاسمي، كليوي و حتي افرادي كه سالم بودند و با تزريق خون بيمار شدند هم در اين پرونده ديده مي شود. گذشته از اين مساله، مهم اين است كه عده اي بعد از جريان ورود داروهاي فرانسوي، دچار بيماري شده اند. توضيح بيشتر لازم است؟!
باز گرديم به فضاي سالن. جايي كه قرار بود بعد از ۷ سال حكم بيماران هموفيلي را - تنها طبق پرونده، بيماران را هموفيلي مي ناميم - تحويل دهند.
به اول مطلب بازگرديد و جواني را به خاطر بياوريد كه حرف هايش را خوانده ايد. توصيف فضاي سالن را از همان صندلي آغاز مي كنيم؛ جايي كه با جوان هموفيلي هم صحبت شديم.
«۷ سال پيش شكايت كردم. سال هاست كه به اين سالن مي آييم و حرف هاي افراد مختلف را مي شنويم. امروز ديگر برايم مهم نيست كه چه كسي سخنراني مي كند. حكم را كه بگيرم، مي روم.»
چند دقيقه به آغاز مراسم مانده بود. گوش ها را كه تيز مي كردي، ميان جمعيت زمزمه هاي تنفر برايت تبديل به فرياد مي شد. جوان هموفيلي سر برگرداند، چند صندلي بالاتر، آشنايي را شناخت. صدايش كرد تا نزديك بيايد. اين چهره، پدر همان بيماري بود كه حال ديگر بيمار نيست؛ او مرده.
«پسرم تازه ليسانس حقوق گرفته بود. خودم دفتردار كانون هموفيلي بودم. جريان شكايت را ما پايه گذاري كرديم. از كجا بگم، از كجا شروع كنم؟ من سرهنگ بازنشسته ارتش هستم.زمان جنگ از منطقه برگشته بودم كه گفتند پسرم هموفيلي است. به مسوولان بيمارستان گفتم چراتا حالا نگفتيد؟ گفتند صدايش را در نياور، كسي نفهمد بهتر است. بعد هم كه داروي آلوده باعث شد، پسرم ايدز بگيرد. موقع دفن او را نشستند. تنها پسرم را با لباس دفن كردند. پسرم وقتي مرد ۲۲ ساله بود. حالا ما را دعوت كرده اند اينجا كه پولمان را بدهند. من يكي پول نمي خواهم. يك روز انتقامم را با يك سوزن مي گيرم. من ۵ سال در بيمارستان امام خميني بالاي سر پسرم بودم. وقتي كه مرد، خودم دهانش را بستم، اما آنها نگذاشتند حتي خودم پسرم را غسل بدهم و در خاك بگذارم.»
مرد اين جمله را گفت و رفت. صندلي اش خالي ماند براي يك هموفيلي ديگر كه بيايد و برايمان حرف بزند. حرف هايي كه تنها براي خودش عادي شده اند. جوان هموفيلي گفت: «از قول ما بنويسيد، چرا دادگاه ۷ سال طول كشيد. اين دولت چرا هزينه درمان ما را نمي پردازد. ما كه مي ميريم اما خوشحاليم كه عاقبت توانستيم ثابت كنيم اشتباه از مسوولان وزارت بهداشت وانتقال خون بوده. ما در اين مدت حتي امنيت شغلي هم نداشتيم. در شركت وقتي فهميدند من هپاتيت دارم، اخراجم كردند. خيلي ها همسر و خانواده شان را از دست دادند. ما همه چيز را از دست داديم تا ثابت كنيم اشتباه از چه كساني بوده. آنها نمي خواستند حقيقت را بپذيرند.
جوان به اطرافش نگاه كرد و خنديد، تلخ خنديد و گفت: «اين هم يكي ديگر از دوستانم. اين پرونده در آغاز ۲۸۰شاكي داشت، حالا ميان اين جماعت افراد زيادي را نمي شناسم. حدود ۱۸۰ نفر از ما مرده اند. ديدار به قيامت.»
رفيقش آمد. جالب بود كه خنديدن به واژه مرگ براي او هم عادي شده بود. انگار اين واژه همراه با خون آلوده زير پوستشان فرو رفته بود.
«پسر، چه قيافه هايي. ما اينها را تا حالا نديده بوديم. انگار هر روز نام هاي تازه اي به اين پرونده اضافه مي شود.»
جواب با خنده آمد: «نترس ما هم همين روزها مي ميريم.» جوان هموفيلي كه تازه به جمع دوستانش اضافه شده بود هم حرف هاي جالبي داشت. او گذشته از هموفيلي، حالا هپاتيت C هم داشت.
«ما از وقتي كه متولد شديم درگير اين بيماري هستيم. ما بايد دارو تهيه مي كرديم، اما نمي دانستيم كه با اين داروها، هموفيلي را فراموش مي كنيم. آخر يكي نيست به اينها بگويد اگر مي خواهيد ظلم كنيد، به كسي ظلم كنيد كه حداقل ۵ روز در زندگي اش طعم خوشبختي را چشيده باشد. من خانواده اي را مي شناسم كه تمامشان به خاطر ابتلا به HIV مردند. يك روز كه آرنجم خونريزي كرده بود رفتم بيمارستان و يكي از اعضاي آن خانواده را ديدم. آنقدر درد مي كشيد كه به پرستار مي گفت فقط يك سوزن بزنيد تا من بميرم و راحت بشوم. ما كه مردني هستيم، اما اين وضعيت بايد در آينده درست بشود». نمي شود نام كسي را در اين گزارش نوشت. جماعت هموفيلي مي دانند كه مردم از آنها گريزانند. نمي شود نامشان را نوشت. شخصيت ها در هم مي پيچند، اما چه اهميتي دارد، اين جماعت همدردند.
010110.jpg

برگرديم به حرف هاي همان جوان اول، همان كه به مرگ مي خنديد، مثل زندگي. «آقا هموفيلي كه اصلا بيماري نيست. يك نوع كمبود است. من زماني كه در شركت ... كار مي كردم، يك مهندس فرانسوي از لنگ زدن من فهميد كه هموفيلي دارم. او گفت پدر من هم هموفيلي داشت، اما حالا كه ۷۰ سالش است از كوه بالا مي رود. اينجا من در جواني هم نمي توانم چند قدم راه بروم. تمام مفصل هايم خراب شده، كسي به فكر ما نيست.» حالا نوبت سخنراني رئيس كانون هموفيلي بود. قويدل را تمام هموفيلي ها مي شناختند.حرف هاي او سال هاي زجرآور گذشته را مقابل چشمان بيماران و خانواده هاي ايشان قرار داد. سال هايي كه در آنها ۱۷۰ نفر از دنيا رفتند و تنها نامشان در پرونده ماند. حالا پرونده اي ۱۲۹ صفحه اي براي تحويل به بازمانده ها آماده بود. آخرين جلمه هاي اين سخنراني را بخوانيد: «... در جايي كه اگر آدم مهمي نباشي، كسي پشت در دادگاه براي موفقيتت لحظه شماري نمي كند، ما عاقبت موفق شديم حكم را بگيريم. اين پرونده به حدي سنگين است كه يك آدم معمولي نمي تواند آن را به راحتي حمل كند. لايه به لايه آن درد و رنج است. در اين سال ها ۱۷۰ نفر مردند. حالا در پرونده اي دستمان را به عنوان پيروز بالا مي بريم كه پايش خون رفته.»
دست ها به هم خوردند و صداي شادي در فضا پيچيد. لحظه اي سكوت و بعد دعوت به تماشاي فيلمي از زندگي چند قرباني خون هاي آلوده.
«فيلم تلخ است اما بيينيد. تمام ايران بايد تلخي زندگي بيماران آلوده شده را درك كند.»
اين فيلم كوتاه سرشار از اعتراض بود. صحنه هايي كه از بيماران در بيمارستان گرفته شده بود، فاجعه اي را نشان مي داد كه شايد حتي با پرداخت ديه از ذهن كسي خارج نشود. اين فيلم يك هشدار بود!
اين جمله ها را كه ظاهرا به يكديگر ربط ندارند، بخوانيد. اين جمله ها را در ذهن به يكديگر ربط بدهيد. كار دشواري نيست: «كساني كه ما را مبتلا كردند، قاتل ما هستند. به بيماران هموفيلي شغل دولتي نمي دهند. در دادگاه مادراني را كه فرزند هموفيلي به دنيا آورده اند محكوم كرده اند و ...»
پسري كه آخرين روزهاي عمرش را مي گذراند و حالا ديگر زيرخاك است، مي گفت: «عمرم در دادگاه و بيمارستان تلف شد. مادرم مي گويد: بروHIV، برو ايدزي. از مادر نزديكتر داريم؟ پدرم هم وقتي فهميد بيمار شده ام، ما را ترك كرد و رفت. »
چهره رئيس وقت سازمان انتقال خون در صفحه بزرگ تلويزيوني نشست. زمزمه اي از ميان جمعيت بلند شد. تصوير پيرمردي كه مبتلا به ايدز شده بود مقابل جمعيت قرار گرفت «اي كاش دادگاهي كه حكم به زندان اين افراد داد يك راي ديگر هم صادر مي كرد؛ راي قصاص. كاش يك قطره از خون مرا وارد بدن آنها مي كردند تا بفهمند ما چه عذابي كشيديم.»
فيلم تمام شد. فيلم كوتاه بود، مثل زندگي. حالا آقاي قويدل - رئيس انجمن هموفيلي - از صندلي رديف اول كسي را فرا مي خواند. دستش را گرفته بود و به سمت ميز سخنراني هدايت مي كرد. اشتباه نكنيد، كسي كه براي رسيدن به ميز نياز به كمك داشت، نه معلول بود، نه بچه اي خجالتي و نه پيرمردي از كار افتاده؛وكيل پرونده، نابينا بود.
«سال ۸۱ كه آقاي قويدل به من مراجعه كردند، به خاطر اينكه اولين كار وكالتم بود و پرونده هم وكيل داشت، نمي خواستم كار را قبول كنم. يك روز رفتم پيش استادم كه يكي از معروف ترين استادان حقوق در ايران است. به او گفتم اگر قرار باشد كسي اين پرونده را قبول كند، از كجا بايد وارد ماجرا شود. او خيلي سرد پاسخ داد: «برو به دادگاه بگو ما خسارت مي خواهيم.» گفتم اين كار را كه خود شاكي ها هم مي توانند انجام بدهند. از دفتر كار استاد آمدم بيرون و تصميم گرفتم پرونده را قبول كنم. بعد از آن براي ۵۰ نفر از بهترين استادان حقوق در ايران نامه نوشتم و تقاضاي كمك كردم، اما دريغ از حتي يك خط جواب. استادهاي ما فقط زمان نوشتن كتاب حاضرند ۴۰۰ صفحه بنويسند اما وقتي كه كسي درخواست كمك دارد حتي يك خط هم نمي    نويسند. شايد اين فرهنگ ما باشد. به هر حال موفقيت در اين پرونده حاصل ربط دادن علم و عمل است. ما قدم بزرگي برداشتيم. از سال ۱۳۳۹ كه حقوق مدني تصويب شد تا امروز كمتر از ۱۰ راي براي دريافت خسارت معنوي اعلام شده بود. ما در چنين فضايي موفق به انجام اين كار بزرگ شديم.»
يكبار ديگر صداي قويدل در گوش بيماران پيچيد. وقت قرائت مفاد حكم بود. در اين پرونده وزارت بهداشت و سازمان انتقال خون به صورت مساوي محكوم شدند. آنها بايد ضمن عذرخواهي از بيماران در رسانه هاي گروهي تمام حقوق بيماران را پرداخت كنند. شركت پژوهش و پالايش هم تبرئه شد. ظاهرا تاريخ تاسيس اين شركت با زمان ابتلاي بيماران به ويروس HIV و هپاتيت C همخواني ندارد. اين پرونده ۹۷۴ خواهان داشت كه بايد خسارت مادي، معنوي و هزينه درمان دريافت كنند.
۲ ميليون هزينه درمان هم متعلق به خانواده كساني است كه به علت آلودگي خوني فوت كرده اند. هزينه هاي درمان آينده هم ۱۷ ميليون تومان تخمين زده شده كه به بيماران آلوده پرداخت مي شود. كساني كه مبتلا به ويروس هستند، پس از ۲ سال اگر مداوا نشدند با مراجعه به پزشك قانوني و ارايه حكم، مبلغ هزينه درمان را دوباره دريافت مي كنند. حكم خوانده شد. وكيل هم حرف هايش را زده بود. نزديك به ۲ ساعت بعداز آغاز مراسم، حالا بيماران هپاتيتي، ترجيح مي دادند حكمي را كه ۷ سال برايش انتظار كشيده اند دريافت كنند. سخنراني رئيس انجمن هموفيلي ادامه داشت كه جماعت گروه گروه از درخارج شدند؛ فرم ها را آن بيرون تقسيم مي  كردند. يك وجب بيرون از فضاي سالن، صداي قويدل كه از چند بلندگو پخش مي شد، به گوش نمي رسيد. اين حاصل ۷ سال انتظار بود كه ناگهان بيرون مي ريخت و هر صدايي را تحت تاثير قرار مي داد. «آقا هل نده، خانم محترم صف را رعايت كن. بيا جلو، اسم تو اينجاست. خواهش مي كنم نظم را رعايت كنيد. ...» تمام شد. ۷ سال بعد از روزي كه زلزله ايدز و هپاتيت C تحت تاثير ماجرايي ديگر- كه نيازي به يادآوري اش نيست- از صفحه روزنامه ها تبعيد شد يكبار ديگر همه از يك ماجراي تلخ مي نويسند. شايد بشود تلخي اين ماجرا را با شيريني پيروزي بيماران آلوده در دادگاه كمي شيرين كرد و نوشت: «آنها حقشان را گرفتند» تيتر خوبي است اما پيش از نوشتنش بالاي مطلب جمله اي ديگر را به خاطر مي آوريم. جمله اي از مردي كه مرد: «راي قصاص!» ويروس ها را خريدند اما تنفر خريدني نيست!

ستون ما
غرامت مضاعف
عليرضا آشوري 
هموفيلي در بين ناراحتي هاي خوني بيماري رايجي است. در سراسر جهان افراد متعددي به انواع مختلف هموفيلي مبتلا مي شوند، اما بر طبق اظهارنظر كتب مرجع علم پزشكي، با دريافت به موقع و مرتب فاكتورهاي خوني بر حسب نوع بيماري، مي توان آن را كنترل كرده و يك زندگي نه صد در صد طبيعي، اما با درصدي بالا و قابل قبول براي بيمار ايجاد كرد. پس اصولا هموفيلي كنترل شده، بيماري مرگبار و ترسناكي نيست، اما قضيه معروف خون هاي آلوده وارداتي، اين بيماري را در رديف بيماري هاي مرگبار و مخوف جاي داد.
مبتلايان به بيماري هاي ژنتيكي و مادرزادي مظلوم ترين و ستمديده ترين بيماران هستند، چون سر سوزني هم در بيماري خود مقصر نيستند. حال اين نكته كليشه اي را دوباره مطرح مي كنيم كه چنين بيماراني با يك اشتباه و سهل انگاري مرگبار ،تاوان و غرامتي بسيار بسيار بالاتر و بيشتر را پرداخته اند؛ آن هم براي گناهي كه مرتكب نشده بودند.
واقعا جاي سوال دارد كه مساله اي به اين سادگي به ذهن واردكنندگان خون ها نرسيده بود كه آيا اين خون ها كاملا سالم هستند يا خير؟ و شما كه امكانات و تجهيزات غربالگري و ويروس يابي را در اختيار نداريد، چطور به ذهنتان خطور نكرد كه اول چاه را بكنيد وبعدا منار را بدزديد؟ بحث وجدان و بازي كردن با جان آدم ها از فرط تكرار و از فرط بي اعتنايي ديگر به يك شوخي شبيه است و بنا بر تمام دلايلي كه خيلي هايش را اصلا دلمان نمي خواهد بنويسيم بيماراني كه به اميد درمان و برخورداري از يك زندگي عادي - كه حق هر كسي است - به بيماري هايي آلوده شدند كه خيلي خيلي زودتر خط پايان را به آنها نشان داد. بنابر يك عبارت كليشه اي ديگر، از اعتماد اين بيماران سوءاستفاده و به آنها خيانت شد.
و حالا بعد از گذشت حدود ۷ سال به دليل پيچيدگي قضايي خاص اين پرونده، حكم تازه اعلام شده است. سازمان انتقال خون و وزارت بهداشت مقصر شناخته شدند و موظف به پرداخت غرامت و ديه، اما چقدر پول مي تواند يك بيمار ايدزي را نجات دهد؟ يا يك بيمار مبتلا به هپاتيت C چند درصد شانس زنده ماندن دارد؟ اصلا اين ديه و غرامت چه فايده اي دارد؟ آيا از هم پاشيدگي زندگي اين همه خانواده را مي توان با پول جبران كرد؟ زندگي خانواده اي كه يك بيمار ايدزي در خانه دارد، كاملا نابود و ويران است، آن هم در ايران كه بيماري هايي مثل ايدز و هپاتيت هنوز تابو به حساب مي آيند و افكاري ناخوشايند را به ذهن متبادر مي سازند.
بنا بر شنيده ها ، بسياري از بيماران و شاكيان اين پرونده انتظار صدور حكم قصاص را داشتند. برخي از آنها گفته اند ما پول نمي خواهيم. فقط مي خواهيم در ازاي بلايي كه سرمان آوردند چند قطره از خونمان را به بدن آنها تزريق كنيم. كساني كه اين خون ها را وارد كرده اند و اجازه مصرف آنها را داده اند آيا همان ابتدا حاضر بودند چند قطره از خون هاي وارداتي را به خودشان تزريق كنند؟ آيا از سلامت كامل آنها مطمئن بوده اند؟ به هر حال همه چيز به زودي تمام و به بوته فراموشي سپرده مي شود. متهمان هم بالاخره آزاد مي شوند، ديه ها هم پرداخت مي شود و اين قضيه از نظرها محو مي شود، اما رنج و عذاب و زجر بيماران بي گناه كه محكوم به مرگي ناخواسته شده اند، هميشه باقي خواهد ماند. چه چيزي قرار است پاسخگوي اين درد و رنج باشد؟

اين خودرو در اتوبان مدرس
عكس: هادي مختاريان 
010101.jpg

اين خودرو در اتوبان مدرس با سرعت زياد در حركت بود كه ناگهان كنترل آن از دست راننده خارج شد و چپ كرد . سرنشين اين خودرو پسرجواني بود كه خوشبختانه در اين حادثه آسيبي به او نرسيده و فقط كمي ترسيده بود. همان طور كه در عكس مي بينيد پدر در حالي كه پسرش از ترس گريه مي كند او را در آغوش خود گرفته و به او دلداري مي دهد. اميدواريم اين تصاوير و اين تصادف -كه شكر خدا به خير گذشت- كار خودش را بكند.آقا، يواش!
010104.jpg
010107.jpg

پس از اعلا م حكم در مطبوعات
خرمشاهي: شهلا  همچنان انكار مي كند
قاضي پرونده: در حكمي ۴۳ صفحه اي در خصوص همه افرادي كه اسمشان در اين پرونده مطرح و در رابطه با قتل لاله سحرخيزان نقشي داشتند، حكم صادر شده است
سعيد مسيح 
حكم مجازات متهمان پرونده قتل همسر ناصر محمدخاني پس از ۲۰ ماه از زمان قتل امروز به وكلاي مدافع آنها ابلاغ مي شود.
جعفرزاده قاضي پرونده با اعلام اين مطلب به خبرنگار ما گفت: «در حكمي ۴۳ صفحه اي در خصوص همه افرادي كه اسمشان در اين پرونده مطرح و در رابطه با قتل لاله سحرخيزان نقشي داشتند، حكم صادر شده است.»
وي ادامه داد: «به جز ناصر محمدخاني و شهلا جاهد كه متهمان اصلي پرونده هستند، در خصوص چند متهم كه در اين رابطه، به جرم نگهداري مشروبات الكلي، رابطه نامشروع و... دستگير شده اند حكم مجازات صادر شده است.»
همچنين چند زن كه در بند زنان زندان اوين هم سلولي شهلا هستند، با مراجعه به قاضي پرونده ادعا كردند:«حرف هاي عاشقانه اي كه شهلا در رابطه با ناصر محمدخاني به كار مي برد را از ما ياد گرفته است. او قبل از آمدن به دادگاه اين اشعار و حرف ها را از ما مي پرسيد و پس از حفظ كردن، آنها را در دادگاه به كار مي برد.»
يك مقام آگاه هم در اين خصوص مي گويد: «در بررسي دفترچه خاطرات شهلا هيچ حرف عاشقانه اي ديده نشد و او در آن، در مورد رابطه اش با افراد مختلف و تهيه مواد مخدر نوشته است.»
قاضي همچنين در خصوص جنون شهلا هنگام قتل گفت: «شهلا براي معاينه به پزشكي قانوني فرستاده شد كه پزشكان پس از معاينه اعلام كردند او داراي هيچ سابقه اي از جنون نيست.
وكيل مدافع شهلا جاهد هم در خصوص حكم موكلش به خبرنگار ما گفت: «حكم به قصاص را قاضي جعفرزاده به طور رسمي هنوز تاييد نكرده و خود قاضي گفته كه رسما حكم را اعلام نكرده و اين مساله را فقط مطبوعات عنوان كردند. اما قانونا حكم ابلاغ نشده اما اگر هم قاضي حكم را رسما اعلام كند هم وكيل و هم شهلا مي توانند و حق طبيعي شان هست كه به حكم اعتراض كنند.»
خرمشاهي گفت: «من هم در قالب لايحه به دادگاه اعتراض مي كنم.»
وي همچنين در مورد جنون شهلا كه قاضي هم آن را رد كرده است گفت: «ما هيچ درخواستي در اين باره از دادگاه نكرديم. شهلا هم هرگز ادعا نكرده كه جنون داشته و با اينكه در اعترافات اوليه شهلا گفته: يكباره مرتكب قتل شدم، اما در اين مورد تقاضا نكرديم كه شهلا را به پزشكي قانوني بفرستند و در كل شهلا اساسا منكر ارتكاب جرم است.»
فاطمه سحرخيزان در ۱۷ مهرماه سال ۸۲ زماني كه شوهرش ناصر محمدخاني همراه تيم فوتبال پرسپوليس در اردوي كشور آلمان به سر مي برد، كشته شد و همان روز جسد مقتوله در داخل اتاق خواب خانه شان واقع در ميدان كتابي تهران پيدا شد، در حالي كه با ضربات متعدد چاقوي آشپزخانه كشته شده بود. تنها آثاري كه قاتل در صحنه جنايت از خود باقي گذاشت يك سيگار نيمه روشن بود كه بر روي فيلتر آن رژ لب به چشم مي خورد و نشان از حضور يك زن بيگانه در خانه داشت.
در اتاقي كه جسد فاطمه سحرخيزان افتاده بود، يك سشوار روشن روي ميز توالت ديده مي شد و كارآگاهان جنايي در بازرسي پي بردند كه مقداري طلا و جواهر هم از اين اتاق به سرقت رفته است و اكنون با اعتراف شهلا روشن مي شود كه اين زن پس از كشتن فاطمه سحرخيزان اين اشيا را با خود برده تا چنين وانمود كند كه قتل توسط يك دزد انجام گرفته است. گرچه شهلا در جلسات دادگاه منكر اين قضيه شده بود.
پس از بازگشت ناصر محمدخاني از آلمان و شروع تحقيقات اوليه از وي، مشخص شد كه درست روز قتل همسرش، زني به بانك مراجعه كرده و با چك سفيد امضايي از وي و نوشتن مبلغ مورد نظرش از حساب ناصر محمدخاني برداشت كرده است. با همين سرنخ مشخص شد كه ناصر از چهار سال و نيم قبل با اين زن ۳۴ ساله به نام شهلا كه پرستار بيمارستان بود، رابطه داشته و براي او يك آپارتمان خريداري كرده بود كه گاه به ديدن او مي  رفت.
پس از دستگيري شهلا، وي تحت بازجويي قرار گرفت، اما منكر ارتكاب قتل شد و عنوان كرد كه وي لاله (فاطمه سحرخيزان) را نمي شناخته و فقط يكبار در فرودگاه و يكبار هم در يك مغازه او را ديده بود.
با اينكه وي منكر قتل همسر ناصرمحمدخاني شد، اما قاضي فخرالدين جعفرزاده او را به اتهام رابطه نامشروع با محمدخاني و تهيه مواد مخدر براي وي بازداشت كرد و درست ۱۵ روز بعد از قتل لاله، وي به زندان رفت.
سرهنگ جواد كشفي، معاون مبارزه با قتل و سرقت هاي پليس آگاهي تهران، پس از اعتراف شهلا به قتل در مهرماه سال ۸۲ ، گفت: «در اين مدت كه شهلا در زندان بود، در بازجويي هاي مكرري كه از وي به عمل آمد، ما متوجه چند نكته اساسي در رابطه با نقش شهلا در قتل لاله سحرخيزان شديم؛ اول اينكه وي تنها كسي بود كه كليد خانه ناصرمحمدخاني را داشت، در ثاني حسادت او به لاله و علاقه بيش از حدش به ناصرمحمدخاني انگيزه قوي در اينباره بود. همچنين اين زن هرچند وقت يكبار با فرستادن نامه و يا تماس تلفني لاله را تهديد به قتل مي كرد و ما همه اين مدارك را به دست آورده بوديم كه نشان دهنده نقش او در اين قتل بود، اما متاسفانه ناصر محمدخاني هيچگونه كمكي در اين زمينه به ما نكرد و با طفره رفتن از زير سوالات، بيشتر قصد گمراه كردن ما را داشت. ناصرمحمدخاني در آخرين بازداشت خود كه ۵۰ روز ادامه داشت و هر روز تحت بازجويي قرار مي  گرفت. تنا قضات گفتاري بسياري داشت و با اين حال هيچ تمايلي نداشت تا شهلا را به عنوان قاتل همسرش مطرح كند.»
اعتراف به قتل
پس از يك سال روز جمعه ۱۱ مهرماه سال ۱۳۸۲ ساعت ۸ شب ناصرمحمدخاني پس از ساعت ها وقتي فهميد پليس قراين و مدارك لازم را درباره قاتل بودن شهلا در اختيار دارد، باز حاضر به اعتراف نشد و درخواست ملاقات حضوري با شهلا را كرد و همين ملاقات سرنوشت ساز عامل مهمي در اعتراف ۲۴ ساعت بعد شهلا بود.
شهلا شنبه شب پس از اينكه بيش از ۴ ساعت با سرهنگ محمدزاده، معاون اداره دهم پليس آگاهي تهران صحبت كرد، ناگهان پس از سكوتي طولاني زير گريه زد و اعتراف كرد وگفت: «لاله را من كشتم.»
شهلا روز پس از اعتراف در جمع خبرنگاران گفت: «من پروانه اي بودم كه دور شمع وجود ناصر چرخيدم و خودم را به آتش زدم تا بسوزم. من عاشق ناصر هستم، او را دوست ندارم بلكه او را مي پرستم، چرا كسي اين را نمي فهمد؟ من همان روزي كه بازداشت شدم و شما خبرنگارها مرا سوال پيچ كرده بوديد اعتراف كردم و گفتم جرم من عشق من است. اما هيچ كدامتان نفهميديد، من مي خواستم ناصر فقط مال من باشد. وقتي عكس ناصر را با چشم بند و دستبند و صورتي شكسته در روزنامه ها ديدم سه روز تمام در بازداشتگاه گريه مي كردم. وقتي ديروز ناصر خواست مرا ببيند و با من حرف بزند، نمي دانيد چه حالي داشتم. وقتي فهميدم مرگ و زندگي ناصر به اعتراف من بستگي دارد، از خودم گذشتم و اعتراف كردم، گفتم ناصر را رها كنيد من قاتل لاله هستم.»
سرهنگ كشفي همراه سرهنگ عطايي رئيس اداره دهم پليس آگاهي و سروان احساني  فر افسر پرونده پس از كشف معماي جنجالي ترين پرونده قتل دو سال گذشته كشور، گفت: «شب قبل از آن روز كه قتل همسر ناصر محمدخاني اتفاق بيفتد، شهلا با استفاده از كليدي كه از روي دسته كليد ناصر محمدخاني ساخته بود وارد خانه آنها شده بود.
پشت پنجره بهار خواب محلي بود كه شهلا چند بار هم شبانه در آنجا مخفي شده و شاهد و ناظر رفتارو گفتار ناصر و لاله شده بود.
روز جنايت پس از اينكه شهلا به سراغ لاله رفت، ديد كه هنوز او بيدار است و روزنامه مي خواند. اين بار به آشپزخانه رفت و چاقويي را برداشت و دستكش هاي آشپزخانه را به دستش كرد. شهلا ساعت ۹ صبح وارد اتاق خواب لاله شد كه او را در خواب ديد. چوب تنيسي را كه داخل اتاق بود برداشت و دو ضربه محكم بر سر لاله زد كه باعث شكستگي سر او شد. لاله وحشت زده از خواب بيدار شد در حالي كه از پيشاني اش خون جاري بود. اينبار شهلا با چاقو چند ضربه به گلو و شكم لاله زد و با هم درگير شدند.
لاله با كشيدن موهاي شهلا و گاز گرفتن دست وي قصد داشت خودش را از چنگ قاتل خود نجات دهد، اما شهلا امانش نمي داد و با چاقو پياپي ضرباتي بر بدنش فرود آورد. اين درگيري به پايين تخت و جلوي در ورودي اتاق خواب كشيده شد كه در آنجا لاله به زمين افتاد.
شهلا پس از قتل نشست و به فكر صحنه سازي در محل جنايت افتاد. ابتدا سيگاري روشن كرد، به نقطه اي در بوشهر تلفن زد و بعد از سرقت طلا و جواهرات و ... حدود ساعت ۱۰ صبح از خانه بيرون رفت، در حالي كه جسد لاله بر زمين افتاده و خون به همه جا پاشيده بود.»
شهلا يك ماه پس از اعتراف به قتل لاله اعترافات خود را پس گرفت و ادعا كرده او مرتكب قتل نشده است. او در چهار جلسه محاكمه كه در اواسط خردادماه برگزار شد با تكرار ادعاهاي خود «حافظ طاحوني» يكي از دوستان ناصر محمدخاني را به عنوان قاتل لاله سحرخيزان معرفي كرد كه پس از بازجويي از حافظ و تحقيق در اين خصوص مشخص شد او هيچ نقشي در اين قتل نداشته است.

دستگيري پسر به خاطر مادر
در آيداهو، در ايالات متحده، مردي وارد رستوران شد و يك مار سمي را ميان مشتريان رها كرده، صاحب رستوران به ميان مشتريان وحشت زده رفت و مار را گرفت. پليس پس از دريافت خبر توسط صاحب رستوران، خود را به آنجا رساند و مرد ۲۸ ساله را كه آسوده در يكي از صندلي هاي رستوران نشسته بود، دستگير كرد.
در اين حادثه مار سمي به كسي حمله نكرده و خوشبختانه كسي آسيبي نديده است. در بازجويي هاي اوليه پليس متوجه شد كه ساعاتي قبل مادر اين مرد در رستوران با صاحب رستوران درگير شده بود و مرد پس از شنيدن اين خبر توسط مادرش اين كار را انجام داد.
اين مرد به علت ايجاد رعب و وحشت در ميان مردم احتمالا محكوم خواهد شد.

۱۰۰ كيلومتر پياده
زني كه احساس كرده بود شوهرش او را جا گذاشته و به منزل رفته است مجبور شد مسير محل تعمير خودرو تا منزلش را كه مسافت آن تقريبا يكصد كيلومتر بود از اتوبان با پاي پياده به خانه برود. زن هنگامي كه از رستوران به بيرون آمد متوجه شد كه ماشين آنها در پاركينگ تعميرگاه نيست و گمان كرد كه همسرش براي شوخي او را تنها گذاشته و رفته. جالب اينجاست كه مرد هم هنگامي كه باز مي گردد و متوجه مي شود كه زن در ماشين و رستوران نيست به پليس خبر گم شدن او را اطلاع مي دهد. مسير منزل تا تعميرگاه هم مسيري بوده كه تاكسي و وسيله نقليه عمومي از آن عبور نمي كرده و اين خانم ۱۵ ساعت در راه بود تا به منزلش برسد.

|  تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |   سفر و طبيعت  |
|  طهرانشهر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |