چهارشنبه ۱۷ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۳۰
ستون ما
دو خاطره، عادي عادي
۱-چيزي به عمليات نمانده بود. كسي نگفته بود، ولي حال و هواي پادگان دوكوهه اين رانشان مي داد. آموزش هاي مداوم، رزم هاي شبانه و كلاس هاي تاكتيك مي فهماند چه خبر است.
كنار زمين صبحگاه پادگان، توي حال خودم بودم و قدم مي زدم. يك گردان از بچه هاي لشكر از كنارم رد شدند كه دور زمين صبحگاه مي دويدند. همه كه گذشتند از تعجب خشكم زد، يعني خودش بود؟ آخه او كه... فكر نمي كنم... ولي درست مي ديديم. او كسي نبود جز «محمدرضا فياض» خود خودش بود. خواست رد شود كه صدايش كردم... رويش را كرده بود آن طرف كه مثلا من را نديده. نزديك كه شد، خيلي آرام گفت: «سلام حاجي... كاري داشتي؟»
نگاهي كه به پروپايش انداختم، سرش را برد پايين. تا از دهانم درآمد: «تو كه يه پات مصنوعي...» سريع انگشتش را جلوي بيني گرفت و آرام گفت: بله حاجي جون... همون پامه كه توي عمليات قطع شده... حالا هم پاي مصنوعي گذاشتم.
- آخه تو با اين پات، با اين پاي مصنوعي... اين جوري پشت سر بچه هاي گردان مي دوي؟
حاجي جون قربونت برم... صداشو درنيار... من اگه پا به پاي اينا ندوم، بهم شك مي كنن.
- شك به چي؟ مگه چه خبره؟
آرومتر حاجي... اينجا كسي نمي دونه يه پام مصنوعيه، واسه همين توي همه آموزش ها باهاشون مي دوم كه بهم شك نكنن...
- خب شك بكنن... مگه چي مي شه؟
چي مي شه؟ بدبخت مي شم... چه راحت مي گي چي مي شه! خب معلومه توي عمليات راهم نميدن...
چندي بعد، در هنگامه عمليات شنيدم كه محمدرضا فياض هم به شهادت رسيد.
۲- داشتيم از شمال بر مي گشتيم. با خانواده رفته بوديم. ساعت يك ، دو نصف شب بود كه در جاده تاريك حركت مي كرديم. ناگهان در كنار جاده، چشمم به چيزي عجيب افتاد. نزديك تر كه رفتيم، متوجه شدم يك نفر روي صندلي چرخدار (ويلچر) نشسته و دو سه بسته سيگار دستش گرفته و مي فروشد. خوب كه دقت كردم، جاخوردم، آرم بنياد جانبازان روي ويلچرش بود كه در تاريكي هم به خوبي مي شد ديد. چيزي در پشت صندلي اش نظرم را جلب كرد. دنده عقب گرفتيم. نور ماشين را انداختيم پشت او. عجب چيزي بود. با رنگ سفيد و خطي زيبا، بر پشت صندلي پلاستيكي ويلچرش نوشته بود: چون مي گذرد، ملالي نيست 
جانباز جواد شهبازي

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |