چهارشنبه ۱۷ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۳۰
يك شهروند
Front Page

ساعتي با جانبازان جنگ
اتل متل آسايشگاه
در شب هايي كه شهر در تب فوتبال مي سوخت، عجيب نبود كه آسايشگاه معلولا ن هم اسير اين تب باشد.آنجا مي شد از كسي پرسيد كه دوست دارد «زيدان» باشد يا نه؟ و پاسخي عجيب شنيد: «نمي خواهم زيدان باشم. من دوست دارم آپولو باشم تا مردم روي دوش من بروند آسمان»
سال ۶۳ مجروح شده. عمليات بدر.سمت راست بدنش لمس است و در تكلم مشكل دارد. رفيقش مي گويد: «ما افقي نصف شديم و او عمودي!»
عكس  :ساتيار
011004.jpg
دوست نداشتند عكسشان را چاپ كنيم، اما چرا؟يكي شان گفت: مردان قطع نخايي يعني چه؟

۱- وقت رفتن بود. از سطح شيب دار آسايشگاه به سمت در خروجي مي رفتيم كه يك نفر صدايمان زد: «باز هم مي آييد؟»
۲- اگر فيلم «سوپرمن۱» در دست و بالتان هست بفرستيد به آدرس آسايشگاه شهيد بهشتي، يك جانباز فيلمباز، مي خواهد كريستوفرريو و مارلون براندو را ببيند.
۳- «قطع نخاعي مي  دوني يعني چه؟» اين مهمترين سوال يكشنبه شب بود وقتي كه ما ساعتي را در آسايشگاه جانبازان جنگ گذرانديم. شما مي دانيد يعني چه؟
اگر بچه نارمك باشي، حتما مي داني ديوار سفيد رنگ كوچه دلباز پارك فدك متعلق به يك آسايشگاه توانبخشي است. اگر بچه نارمك باشي حتما روزي گذرت به اين پارك افتاده و ساعتي را در آنجا سپري كرده اي و اگر بچه نارمك باشي حتما تصوير ويلچرنشين هايي كه مدام براي هواخوري به پارك مي آيند، برايت آشناست.
يوسف در اتاق بزرگش به بغل خوابيده، پشت به پارك. پاهاي نحيفش را پيچيده دور ملحفه اي. شايد براي اينكه من نبينم: «بريم آلمان، دوست داري؟ چشماتو ببند. الان تو فرانكفورتيم. يك معلول دم در بازار گير كرده. يك نفر سريع مي ياد كمكش، با جون و دل وقتش را مي گذاره و كار حاجي شو انجام مي ده.»
خيالاتي شدي؟
در اتاق را كه باز مي كنيم جا مي خوريم. «ايرج شكري» ۳۱ ساله. بچه سياهكل مرتب روي تخت نشسته، اتاق تر و تميز و مجهزي دارد. تلويزيون رنگي، كامپيوتر و كليه وسايل زندگي.
و به جز همه البته!
راضي اند؟ نه خيلي. تلويزيون  و يخچال اهدايي است. مي رسند به شما؟ نه خيلي. ارگ هم كه مي زني؟ نه خيلي. يك مدت استاد داشتم و كار مي كردم. اما مادرم كه فوت كرد شل شدم و رها كردم. مادر؟ آره، مادر. خدا بيامرزدش.
كربلاي چهار بود. ساعت يك و نيم بعدازظهر. رفته بودند شلمچه. داخل سنگر بودند كه بمباران شد. چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. هواپيما ها بمب خوشه اي مي ريختند و بعدش ديگر چيزي نفهميد.
چند بيت شعر به ديوار اتاقش دوخته مثلا: «آتش بگير تا بداني چه مي كشم.»
و عاشق شدي تا حالا؟
- آره ديگه. اينا تركش هاي همان عشقند.
محو تماشاش شده بود. واله و شيداش شده بود. همچي كه دس برد كه به اون، رنگ روون، نور جوون، نقره نشون دست بزنه، برق زد و بارون زد و آب سياه شد....»
- خيلي دوست دارم عروسي كنم. كيه كه دوست نداشته باشه؟ اما جور نشده تا حالا، يه بار به خانمي كه با دخترش مي آمد اينجا و خيلي به ما خدمت مي كرد، زنگ زدم و گفتم من مامورم و معذور، يكي از بچه ها خاطرخواه دخترت شده... ديگه نيومد. البته من تا رفيقام داماد نشن عروسي نمي  كنم، ولي ... به قرآن اگر سالم بودم يه خانم معلول هست، با اون ازدواج مي كردم.
خيلي عجيب نيست كه بين اين جماعت هم آدمي پيدا شود كه خواسته هاي زميني داشته باشد، اما «دست كه به ماهي بزني...» خلاصه بيشتر از اين نمي شود نوشت!
علي اكبر جمشيدي عشق فيلم آسايشگاه است. وقتي مي گوييم فوتبال، صورتش را به نشانه دلخوري جمع مي كند: «فقط فيلم.» و او آباداني است.آباداني باشي و غيرفوتبال؟
011028.jpg

- فيلم سوپرمن برام بيار. فوتبال چيه؟
سال ۶۳ مجروح شده. عمليات بدر.سمت راست بدنش لمس است و در تكلم مشكل دارد. رفيقش مي گويد: «ما افقي نصف شديم و او عمودي!» وقتي مي گوييم كجا؟ الكي مي زند زير گريه و بعد با خنده ادامه مي دهد: «مارلون براندو هم مرد.»
علي اكبر مشكل تكلم دارد، اما آن قدر با روحيه است كه باور نمي كني: «دنبال كار مي گردم. كار عكاسي يا فيلمبرداري سراغ نداري؟» از سال ۶۶ اينجاست. حقش بود به او بازوبند كاپيتاني مي داديم. يك كتاب راهنماي فيلم دارد كه از اول تا آخرش را فيش برداري كرده.
امشب (فينال جام ملت ها) كي مي بره؟ «يونان». دوست داشتي جاي كي باشي؟ «هيچ كس، خودم مگه چمه؟» اينجوري بپرسم بهتره. از كي خوشت مي ياد؟ «زيدان.لامصب بازيكنه.» تو كه دوست نداشتي سوپرمن باشي؟ «نه، ولي هر وقت دلم بخواد پرواز مي كنم.» چه جوري؟ «راحت، ببند چشماتو! بالاي اتاق زده اند «كلبه آبي.» يك نفر مي گفت اينجا سر فوتبال زياد دعوا مي كنند.
- آره. بعضي ها خيلي تعصبي اند.
چهارشنبه كي مي بره؟
- وقتي اينجايي، استقلال. سپاهان كه تيم نيست.
وقتي مي بيند همينجور مات نگاهش مي كنيم، اعتراض مي كند: «چيه؟»
هيچي. خوبي؟
- آره. صداي دهل از دور خوش است.
يك نفر هست كه وضعش بد نيست: «خريد و فروش ماشين مي كنم.»
چي خريدي، چي فروختي؟
- يك دونه بيشتر نبود، ۲۰۶ داشتم، فروختم.
و چند دقيقه بعد مي گويد: پرشيا دارم، پايه بوديد بياييد اينجا برويم بستني فروشي لادن كه پاتوق من است. شمال هم اگر خواستيد من هستم. ماشين كولر دارد. عشق مي كنيد.
چند سالته؟
- ۳۸
شكسته نشدي. معلومه خوش مي گذره.
- سلطان، گيرنده، فكر مي كني خوش مي گذره؟
جوابي نداريم . تاكيد دارد اسمش را چاپ نكنيم.
«زندگي كجاست؟ من مي خواهم زندگي كنم.»
از سال ۶۰-۵۹ منطقه بوده. اما سال آخر قطع نخاع شده. اين سوال كه اگر دوباره متولد مي شدي همين آش بود و همين كاسه، جواب جالبي دارد.
- اگر خدا صدهزار بار به من پا بده، هر صدهزاربار مي  رم پيش بابام و پاهاشو ماساژ مي دم. او نگاه مي  كنه و مي  گه كارت چيه پسر و منم مي گم مي زاري برم جبهه؟
دوست نداريم از مرگ بپرسيم ولي مي  پرسيم: «دارم باهاش دست و پنجه نرم مي  كنم، ولي زندگي مهمتر است.»
تو كه اينقدر روحيه داري چرا از اضطراب حرف مي زني؟
- من نگرانم اگر از اينجا بروم بيرون، كي منو جمع مي  كنه؟
مگر قرار است بري بيرون؟
- نه، ولي مثلا مي گم.
قصه ما به سر رسيد. اينجا آسايشگاه شهيد بهشتي نارمك بود. اگر در اين گزارش هيچ جمله اي در باره سكوت و سكون آسايشگاه ننوشتيم، برداشت مثبت نكنيد چون لا زم است كه تكرار كنيم وقتي بيرون مي رفتيم، يك نفر صدايمان زد :«باز هم مي آييد؟»
بچه سياهكل پشت ميزي كه كامپيوتري هست و كلي روزنامه.. فكر مي كنيد چگونه مي گذرد؟

اتل متل يه بابا...
اتل متل يه بابا، دلير و زار و بيمار، اتل متل يه مادر، يه مادر فداكار
اتل متل بچه ها، كه اونارو دوست دارن، آخه غيراون دوتا، هيچ كسي رو ندارن 
مامان بابارو مي خواد، بابا عاشق اونه، به غير بعضي وقتا، بابا چه مهربونه 
وقتي كه از دردسر، دست مي ذاره رو گيجگاش، اون باباي مهربون، ...
غير خدا و مادر، هيچ كسي رو نداره، اون وقتي كه باباجون، موجي مي شه دوباره 
دويدم و دويدم، سر كوچه رسيدم، بند دلم پاره شد، از اون چيزي كه ديدم 
بابام ميون كوچه، افتاده بود رو زمين، مامان هوار مي زد، شوهرمو بگيرين 
مامان با شيون و داد، مي زد توي صورتش، قسم مي داد بابارو، به فاطمه، به جدش 
تو رو خدا مرتضي، زشته ميون كوچه، بچه داره مي بينه، تو رو به جون بچه 
بابا رو كردن دوره، بچه هاي محله، بابا يه هو دويد و زد توي ديوار با كله 
هي تند و تند سرش رو، بابا مي زد تو ديوار، قسم مي داد حاجي رو، حاجي گوشي رو بردار
نعره هاي باباجون، پيچيد يه هو تو گوشم، الو الو كربلا، جواب بده به گوشم 
مامان دويد و از پشت، گرفت سر بابا رو، بابا با گريه مي گفت، كشتند بچه هارو
بعد مامانو هلش داد، خودش خوابيد رو زمين، گفت كه مواظب باشين، خمپاره زد، بخوابين 
الو الو كربلا، پس نخودا چي شدن؟ كمك مي خوايم حاجي جون، بچه ها قيچي شدن 
تو سينه و سرش زد، هي سرشو تكون داد، رو به تماشاچيا، چشاشو بست و جون داد
بعضي تماشا كردن، بعضي فقط خنديدن، اونايي كه از بابام، فقط امروزو ديدن 
موج بابام كليده، قفل در بهشته، درو كنه هر كسي، هر چيزي رو كه كشته 
بالا رفتيم ماسته، پايين اومديم دروغه، مرگ و معاد و عقبي، كي مي گه كه دروغه؟
اين شعر را يكي از بچه هاي آسايشگاه به ما داد و گفت: چاپش كنيد. شاعر البته بچه آسايشگاه نيست، دوستي است به نام حميد سپهري.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  زيبـاشـهر  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |