پس از چهار بار رفتن تا پاي طناب دار
خداداد نمي خواهد قصاص شود
خداداد براي اولين بار سال ۷۱ براي قصاص پاي چوبه دار رفت. اما درآخرين لحظه به علت اينكه شاكي پرونده بين دادن رضايت و عدم رضايت دودل بود، ازمرگ نجات پيدا كرد و خداداد به همين سادگي براي اولين بار از چنگال مرگ گريخت و اين بار البته بار آخر نبود
«خداداد» با سند از زندان آزاد شده است تا پول ديه را تهيه كند. اما كل دارايي او نصف اين ديه هم نمي شود
|
|
عكس: احمد جلا لي فراهاني
حميده عبداللهي
كنار دو دخترش نشسته است. به عنوان اولين سوال از او مي خواهم تا از روز حادثه بگويد. رنگش پريد، چند لحظه مكث كرد. از دخترانش خواست تا به گوشه ديگري بروند و عوض جواب دادن فقط ساكت نشسته بود وفكر مي كرد؛ شايد به ۱۴ سال پيش. سعي كرد، جزئيات را مو به مو تعريف كند و چيزي را از قلم نيندازد.
مي گويد: روز حادثه مثل خيلي از روزهاي ديگر سر يك موضوع بسيار كوچك (كه حالا حتي آن را به خاطر نمي آورد) با برادر خانمش شروع به جر و بحث كرده است و برايش سخت بوده كه ببيند پسري كه در خانه اش بزرگ شده سرش فرياد بزند و او را متهم به خيلي از مسايل پوچ كند.
«هر دو نفرمان آنقدر عصباني شده بوديم كه شروع به كتك زدن همديگر كرديم. همسرم هم شاهد درگيري مان بود. او سعي كرد با صحبت كردن ميان ما ميانجيگري كند. اما برادرش به طرفم چاقو پرت كرد.» دل زن، با ديدن اين صحنه لرزيد. چشم هايش را بست. وقتي مطمئن شد هيچ اتفاقي براي شوهرش نيفتاده است، چشم هايش را باز كرد. ديد كه شوهرش چاقو را از روي زمين برداشته و قصد دارد آن را به سمت برادرش پرتاب كند.
«خداداد» چاقو را پرتاب كرد و همسرش براي اينكه مانع چاقو شود به طرف برادرش مي رود و... چاقو به قلب منيژه همسر خداداد فرو مي رود و باعث مرگ او مي شود.
خداداد بعد ازمرگ همسرش از خانه متواري مي شود اما طاقت نمي آورد. به هر حال او عمد يا غير عمد منيژه را كشته بود. همسري كه هيچگاه پايين تر از گل به او نگفته بود. دوري از دو دخترش هم عذابش مي داد. با اين همه طاقت عذاب وجدان را ندارد و خود را به كلانتري محله شان تسليم مي كند.
سرنوشت، چيزي كه هيچ كس نمي تواند آن را پيش بيني كند و به زانو در آورد، چنين سرانجامي را براي خداداد تعيين كرده است. بدون اينكه از كسي اجازه بگيرد. اين بار نوبت خداداد است كه مهر قتل زني را بر پيشاني داشته باشد كه بيش از هر چيز در دنيا او را مي خواست و هر كاري كه مي كرد فقط و فقط به خاطر او بود.
خداداد براي اولين بار سال ۷۱ براي قصاص پاي چوبه دار رفت. اما درآخرين لحظه به علت اينكه شاكي پرونده بين دادن رضايت و عدم رضايت دودل بود، ازمرگ نجات پيدا كرد و خداداد به همين سادگي براي اولين بار از چنگال مرگ گريخت و اين بار البته بار آخر نبود.
خداداد آن روز احساس مي كرد، همه چيز تمام شده و يك گام براي رسيدن به آرامش ابدي اش بيشتر نمانده است. البته او كاملا از بازي سرنوشت غافل بود و نمي دانست كه روزگار چه خوابي براي او ديده است.
اولياي دم يك روز رضايت مي دادند و چند روز بعدپشيمان مي شدند وبه اين ترتيب ۹ سال گذشت. خداداد آخرين بار سال ۱۳۸۰ مرگ را از نزديك مشاهده كرد، براي بار چهارم.
او ۴ بار مرگ را جلو چشم هاي خودش ديده است و هر بار هم آرزو مي كرده كه زودتر تمام شود. گذشت هر لحظه و هرگام او را از آرامش دورتر مي كرد. دلش مي خواست اين دفعه ديگر حكم اجرا شود. طاقتش تمام شده بود. اما باز هم تمام نشد و در چهارمين باري كه به محوطه اعدام رفت اولياي دم بالاخره قبول كردند كه به جاي قصاص، قاتل ديه پرداخت كند و به اين ترتيب ۱۰ ميليون تومان ديه براي او بريده شد.
حرف هايش كه تمام شد. دخترهايش آمدند. اينبار نوبت پدربود كه برود. خواهر بزرگتر شروع كرد: «چندسال اول كه كوچكتر بودم، معني قصاص و رضايت و اين جور حرف ها را نمي دانستم. بزرگتر كه شدم چيزهايي ياد گرفتم. از پدربزرگ و مادربزرگ مي خواستم تا رضايت بدهند، پدرم آزاد شود. اما قبول نمي كردند. اصرارهاي من و خواهر كوچكم براي گرفتن رضايت باعث شد پدربزرگ و مادربزرگم رفت و آمدشان را با ما كم كنند.»
در يكي از عيدهايي كه پدرم در زندان بود، به ديدنمان آمدند از من و خواهرم پرسيدند عيدي چه مي خواهيم، ما فقط خواستيم كه پدرمان را به ما برگردانند. يك بار هم كه با آنها در اين باره بحث مي كرديم، گفتم، ما تكيه گاه و پشت و پناه مي خواهيم، اما پدربزرگ و مادربزرگ گفتند كه پشت و پناه شما ما هستيم. به آنها نگفتم اما واقعا اگر پشت و پناه ما بودند اجازه نمي دادند بعد از مرگ مادرمان، تا اين سن و سال بي پدر بزرگ شويم.
خواهر بزرگتر احساس مادري نسبت به خواهر كوچكترش داشت. احساسي كه هر بار از نبود مادر بغض مي شد سعي مي كرد به باران نزديكش نكند تا خواهرش رنج بي مادري نكشد.
نمي دانستند پدرشان را مقصر بدانند يا نه. پدربزرگ و مادربزرگ پدريشان كه از بچگي پيش آنها زندگي مي كردند يك حرفي مي زدند و پدربزرگ و مادربزرگ مادريشان حرف هاي آنها را تكذيب مي كردند.
آن روز هيچكس غير از آن ۳ نفر در منزل نبود. خانواده همسر خداداد به همراه دو فرزند او به شمال رفته بودند. خانواده خداداد هم منزل خودشان بودند. هيچكس به واقع نمي داند كه آن روز چه اتفاقي افتاده است.
خداداد با سند از زندان آزاد شده است تا پول ديه را تهيه كند. اما كل دارايي او نصف اين ديه هم نمي شود. در ضمن او بايد جهيزيه دو دخترش را كه عقد كرده اند تهيه كند. چند ماهي است كه مي خواهد به ديدار آيت الله شاهرودي برود. «مي خواهم به آقاي شاهرودي بگويم، فقط تكليف من را روشن كند. من پول پرداخت ديه را ندارم. ديگر طاقتم تمام شده، شرايطم طوري است كه حتي به قصاص هم راضيم. ۱۴ سال زمان كمي نيست. همه مشكلاتش از يك طرف، انتظار هم از طرف ديگر آزارم مي دهد.
براي بچه هايم پدري نكرده ام. مي خواهم جبران كنم، اگر عمري باقيمانده باشد. دختران من علاوه بر مادر، از نعمت وجود پدر هم محروم بوده اند. دلم مي خواست آن روزهايي كه غصه نبود مادرشان را مي خوردند، نوازش شان كنم و برايشان لالايي بخوانم، اما ۱۴ سال از آنها دور مانده ام و اين حسرت در دلم مانده كه يك روز را با آرامش كنارشان به شب برسانم.»
|