دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۶۱
گفت وگو با محمدرضا زائري، سردبير همشهري محله
دانشجوي زبان مردم هستم
مناطق تهران ظرفيت روزنامه را هم دارند. اولا به خاطر بعد جغرافيايي مناطق و ثانيا به جهت ظرفيت و سوژه. در همشهري محله چون موضوع، زندگي است بنابراين مادامي كه زندگي جريان دارد، اين نشريه هم سوژه براي پرداختن دارد
هيچ وقت نمي شود از موقعيت فعلي آدم ها ميزان ارزش شخصي آنها را سنجيد. البته توانايي هاي شخصي آنها شايد قابل محاسبه باشد، ولي نمي توان گفت كه مثلا در يك شرايط طبيعي اينها بهترين ها بودند و به اينجا رسيدند
012762.jpg
امير موسي كاظمي
آقاي زائري، اهل كجا هستيد؟
منظورتان محل تولد است؟
هم محل تولد، هم اصالت.
من معمولا اينجور وقت ها مي گويم ايراني ام. نه به خاطر اينكه بخواهم خيلي شعاري حرف بزنم. من متولد يكي از محله هاي قديمي كرمان هستم. تا ۹ سالگي بندرعباس زندگي كردم. اوايل انقلاب به علت اشتغال پدرم به تهران آمديم. بعدها چند سال هم خارج از تهران زندگي كردم، اما الان سال هاست كه اينجا هستم.
پس با اين حساب دوران دبستان را در بندرعباس آغاز كرديد؟
بله، تا سوم دبستان بندرعباس بودم.
كجاي تهران ساكن شديد؟
يك ماهي خزانه بخارايي بوديم. بعد آمديم تهرانپارس. از آنجا رفتيم خيابان پيروزي. بعد افسريه و بعد از آن ستارخان. سپس چند سالي بهارستان مي  نشستيم و بعد هم ميدان امام خميني(ره) و از آن موقع تا حالا منزل پدري ام همانجاست. خودم هم بعد از ازدواج چند جا عوض كردم. الان چند سالي هست كه در ۱۷شهريور زندگي مي  كنم.
كدام محله؟
خيابان اديب. در واقع خياباني كه از ۱۷ شهريور به سمت ري مي رود.
با همشاگردي هاي دوران ابتدايي در بندرعباس يا تهران ارتباط داريد و آيا اصلا كسي را به خاطر داريد؟
از دوره دبستان خيلي چيزي يادم نيست. اتفاقا يك روز رفته بودم نظام وظيفه براي كارهاي سربازي. توي همان شلوغي يكي آمد جلو و گفت مرا مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من فرهاد.... قبل از اينكه اسم فاميلش را بگويد، شناختمش. حس خيلي عجيبي بود. او بعد از ۲۰ سال من را شناخته بود. خيلي لحظه شيريني بود. هنوز هم با او ارتباط دارم. البته الان مديركل هلال احمر استان هرمزگان است.
معلم ها چطور؟
معلم ها را بيشتر به خاطر دارم. مثلا معلم سال اول ابتدايي ام را گاهي مي بينم و احوالش را مي پرسم. پيرمردي است كه الان در كرمان زندگي مي كند.
در ميان همكلاسي ها معروف تر از محمدرضا زائري هم كسي بود؟
بله، در دوره راهنمايي با اميرحسين مدرس همكلاس بودم كه الان مجري تلويزيون است.
البته آنچه بيشتر در ذهنم مانده دوره دبيرستان است. چرا كه در اين دوره گرايش ها بيشتر شكل مي گيرد و هستند دوستاني كه الان در جاهاي مختلف حضور دارند و با هم ارتباط داريم، منتها همه عاقل تر از من بودند.
از چه لحاظ؟
خب، مثل بچه آدم مشغول كارشان هستند.
برگرديم به تهران. چرا ۱۷ شهريور را براي زندگي انتخاب كرديد؟
دليل خاصي نداشت. آن منطقه هم محل تحصيل ما بود. چون دوره راهنمايي مدرسه مدرس مي  رفتم كه در خيابان مجاهدين است و هم اينكه محل زندگي خانواده همسرم همان نزديكي است. بنابراين بعد از ازدواج اولين گزينه ام براي انتخاب منزل همان حوالي بود. مخصوصا سال هاي بعد از ازدواج اكثر اوقات به كتابخانه مجلس در بهارستان مي  رفتم و مدارسي را هم كه براي تدريس مي  رفتم همه در آن منطقه بود. بعد هم حال و هواي آن مناطق باعث شد كه هيچگاه از آن جا دل نكنم. حتي با اينكه چيزي حدود يك سال هم به حوالي منطقه قيطريه رفتيم ولي باز احساسم اين بود كه خيلي راحت نيستم.
در واقع يك تعلق خاطري شما را به جنوب تهران وصل مي كند؟
دقيقا. اصلا رفاقت ها، مردم، فضاي سنتي كه هنوز خيلي دست نخورده؛ مخصوصا كوچه هايي مثل آبشار و دردار كه مسير تردد هر روز من است، خيلي شيرين تر از جاهاي ديگر است. الان هم به خاطر موقعيت كاري ام در همشهري محله و به خاطر جلسات و مباحثي كه در مناطق مختلف تهران داشته ام، تقريبا با بيشتر محله ها آشنايي كامل دارم ولي باز هم اگر بخواهم انتخاب كنم همين منطقه انتخاب اولم خواهد بود.
اگر موانع مادي نبود، دوست داشتيد در كدام منطقه تهران ساكن شويد؟
باز هم همين جا را انتخاب مي كردم، البته يك خانه بزرگ تر. يعني من حقيقتا بر اين باورم كه بين يك خانه ۱۰۰ متري در بهترين نقطه تهران و يك خانه ۱۰۰ متري در پايين شهر، باز هم پايين شهر را انتخاب مي كنم. حالا اگر از من بپرسيد كه با يك خانه مثلا ۲۰۰ ميليوني در بالاي شهر چه مي كني؟ به شما خواهم گفت كه آن خانه را مي فروشم و يك خانه ۲۰۰ ميليوني بزرگ تر در جنوب شهر مي خرم.
چه ويژگي در اين مناطق شما را تا اين حد جذب كرده است؟
يك جور احساس آشنايي مي كنم. دقيقا احساس كسي را دارم كه مسافر نيست. شما خارج از كشور كه برويد، بهترين شرايط را هم كه داشته باشيد و خيلي هم به شما خوش بگذرد، باز مسافريد و احساس آرامش نداريد. احساس من هم دقيقا همين است. يعني بهترين مناطق تهران هم كه بروم، باز احساس يك مسافر را دارم.
اين حس از كجا ناشي مي شود؟
اين حس به بك گراند رواني انسان ها برمي گردد و به باورها و مولفه هاي ذهني. شما وقتي رفاقت ها و خاطراتتان در يك منطقه شكل گرفته و باورهاي ذهني تان به يك منطقه نزديك تر است، ناخودآگاه با آن جا بيشتر ارتباط برقرار مي كنيد. ممكن است حتي خود انسان هم متوجه نشود ولي ناخواسته كشش بيشتري به آن سمت پيدا مي كند. همه اينها به پس زمينه هاي شخصي انسان ها برمي گردد يا به قول روانشناسان ضمير ناخودآگاهي كه انسان متوجه آن نيست ولي اثر خود را مي گذارد.
شايد هم اين احساس غربت به وسعت و پراكندگي تهران برگردد؟
دقيقا همين طور است. به تعبيري تهران مجموعه اي از شهرهاي كشور است كمااينكه قبلا هم مثلا شميران براي خود منطقه اي بوده و ري هم همين طور. همچنين ساير مناطق تهران كه الان به دلايل مختلف به هم پيوسته شده. ولي در شهرستان ها اين گونه نيست. حتي بزرگترين شهرهاي كشور هنوز دچار چندپار گي نشده اند. يك شهر بزرگ مثل تهران با اين چندپاره بودن طبيعتا اين اقتضا را مي كند كه انسان درگير چنين حسي شود. اتفاقا بد هم نيست و به شخصه براي من ناخوشايند نيست چرا كه فكر مي كنم اين تعلق بومي هرچه تقويت و پررنگ تر شود بعضي اهداف فرهنگي و اجتماعي براي شهر تهران بيشتر محقق مي شود.
خيابان يا منطقه ايده آل شما در تهران كجاست؟
(مكث مي كند) من هرچه سعي مي كنم نمي توانم از مولفه هاي ذهني خودم فاصله بگيرم. با همه اين احوال و به دور از درنظرگرفتن پارامترهاي شهري بازهم خياباني مثل خيابان ايران را ترجيح مي دهم.
اگر محمدرضا زائري از ۹ سالگي به تهران نيامده بود و در همان بندرعباس زندگي مي كرد، آيا باز هم در جايگاه فعلي بود؟
شايد نه. به دليل اينكه روزنامه نگاري و يا كلا كار ارتباطي يك جور دغدغه و درواقع كار اصلي من است. اين ها هم اكتسابي نيست. يعني دروني و ذاتي است.
توي شهرستان طبيعتا چنين موقعيتي وجود نداشت و مجال تكرار و تجربه هم نبود. در شهرستان با حداكثر چند نشريه محلي و اخيرا شبكه هاي راديويي و تلويزيوني شايد چنين فرصتي مهيا نمي شد. دبيرستاني كه من در آن تحصيل كردم هم در آينده من خيلي موثر بود و چه بسا كه در شهرستان چنين فضايي فراهم نبود. لذا همانطور كه در سوال شما هوشمندانه مطرح شد معتقدم كه هيچ وقت نمي شود از موقعيت فعلي آدم ها ميزان ارزش شخصي آنها را سنجيد. البته توانايي هاي شخصي آنها شايد قابل محاسبه باشد ولي نمي توان گفت كه مثلا در يك شرايط طبيعي اينها بهترين ها بودند و به اينجا رسيدند. اين يك واقعيت غيرقابل انكار است كه در خيلي از شهرستان ها و روستاها و يا در همين تهران در دورافتاده ترين مناطق، استعدادهايي وجود دارد كه واقعا بي همتا هستند ولي چون شرايط رشد و شرايط فعاليت گسترده براي آنها پيش نيامده، در يك سطحي متوقف شده اند يا درجا زده اند. فراوان بودند بچه هايي كه اگر در رشته ارتباطات آمده بودند به شدت پيشرفت مي كردند و بدون اغراق غوغا مي كردند.
بالاخره استعداد ذاتي شما در همان شهرستان هم متبلور مي شد.
خب البته، اين هم يك واقعيت است كه تهران آنقدر بزرگ است كه خيلي ها در آن گم مي شوند.
شغل پدرتان چه بود؟
شغل پدرم و درواقع كل خانواده پدري ام معلمي بود. بعد از انقلاب پدرم مديركل آموزش و پرورش شد. بعد شد مشاور شهيد رجايي در وزارت آموزش و پرورش. همين مشاور وزير بودن او را به تهران كشاند. بعد دوره اول مجلس شوراي اسلامي نماينده مجلس شد و چهار دوره در مجلس بود و سپس استاندار هرمزگان شد. الان هم كه بازنشسته آموزش و پرورش هستند.
اولين مطلبي كه از شما چاپ شده يادتان هست؟
فكر مي كنم تابستان ۵۹ بود كه مطلبي از من در روزنامه جمهوري اسلامي چاپ شد.يادم هست يك ليدي روزنامه جمهوري بر مطلب من نوشته بود، به اين مضمون كه اگر در جبهه نوجوانان غيور ايران حماسه مي آفرينند، در پشت جبهه هم هستند نوجواناني كه با قلم خود به جنگ دشمن مي روند. بعد از آن خيلي كار نوشتني نداشتم تا سال ۶۹ كه به صورت حرفه اي شروع كردم به نوشتن. اين بار از روزنامه هاي اطلاعات و كيهان شروع كردم و بعد از آن هم در خيلي ازروزنامه ها مطلب نوشته ام.
موضوع مطالبتان سياسي بود؟
نه، تا چند سال بيشتر مذهبي مي نوشتم تا سال ۷۹ كه شروع كردم به نوشتن مطالب سياسي و اجتماعي.
اولين حق التحريري كه گرفتيد چقدر بود؟
من تا سال ها حق التحرير نمي گرفتم. اصلا نمي دانستم كه بايد حق التحرير بگيرم. مثل خيلي از بچه هايي كه الان كار مي كنند و مثل خيلي از حرفه اي هاي قديمي. احساس مي كنم اين خيلي موثر بود در اينكه جدي شوم ودرست كار كنم. الان يكي از آفت هايي كه به نظر من نسل جديد روزنامه نگاري، با آن رو به رو است اين است كه از روز اول انتظار دارد كه اسمش روي مطلب بخورد و حق التحرير متنابهي دريافت كند. خيلي قصه ها را ما از قديمي هاي اين عرصه شنيده ايم كه مثلا طرف، ۴ سال براي نشريه اي مطلب مي نوشته، اما يكبار هم حتي به تحريريه راهش نداده بودند يا خيلي ها كه سال ها در يك سرويس روزنامه كارشان بازنويسي يا پاره كردن تلكس بوده. خوشبختانه  من چند سالي از اين موهبت برخوردار شدم كه بابت نوشتن حق التحرير نمي گرفتم. زماني كه اولين حق التحرير را گرفتم فكر مي كنم درحد ۸۰۰-۷۰۰ تومان بود.
چرا ديگر ستون ثابت در روزنامه ها نمي نويسيد؟
متاسفانه درك درستي از جايگاه يك ستون نويس ثابت در روزنامه هاي ما وجود ندارد. در روزنامه هاي خارجي ستون نويس حرفه اي جزو اركان اصلي روزنامه به شمار مي رود. البته ممكن است يكي در جواب من بگويد آقاي فلاني، ستون نويس آنها مثلا محمدحسن هيكل يا اريك رولو است نه تو. اين هم حرف حساب است ولي بايد گفت كه بالاخره همين فضاها باعث مي شود اريك رولوها درست شوند. متاسفانه درايران فضايي در رسانه ها و مطبوعات وجود دارد كه اگر يك نفر خيلي موفق هم كه باشد و خيلي هم كه بخواهند احترامش را نگه دارند مي گويند شومن بازي در مي آورد. من فكر مي كنم اين قضيه به خاطر همان فضاي فرهنگي اطراف ماست. مثلا يك نفر وقتي شعر كودك مي گويد، وقتي مي خواهند تشويقش كنند مي گويند ان شاالله بزرگ مي شوي و شعر براي بزرگسالان مي گويي. يا وقتي يك فيلمساز فيلم كودك مي سازد مي گويند ا ن شاالله يك روزي بتواني براي بزرگسالان فيلم بسازي.
به همين ترتيب درك درستي هم از يك ستون نويس ثابت وجود ندارد. وقتي يك نفر مي خواهد هر روز يك ستون ثابت را بنويسد بايد كاملا در فضاي اجتماعي روز باشد، بايد كاملا مطالعه كند. بايد براساس يك تحقيق و پژوهش نتيجه گيري كند، بايد با مردم بتواند ارتباط رودررو برقرار كند. البته من هيچ وقت پشيمان نيستم. در واقع اگر فرصتي دست دهد دوست دارم كه باز هم ستون ثابت داشته باشم. چون اين ستون ها گاهي اثرهايي دارد كه خيلي ارزشمند است. براي ما كه تمام عشق و علاقه مان كار روزنامه نگاري است بهترين نتيجه، بازخوردهاي كار است. يعني شما زماني رضايت شغلي داريد كه احساس كنيد مطلبي كه امروز نوشتيد يك اثري داشت.
شايد يك دليل ديگر هم اين باشد كه بود و نبود اين ستون ها چيزي را تغيير نمي دهد. يعني طرف حساب مي كند و مي بيند كه به جاي اين ستون ثابت مي تواند مطلب از اينترنت بگيرد و چاپ كند و هيچ اتفاقي هم نيفتد.
شما حتما سفرهاي خارجي داشته ايد؟
بله. غير از دو سفر به عراق كه يكبار براي زيارت و يكبار براي كار خبري بود، دو مرتبه به ايتاليا رفته ام.
تفاوت پايتخت يك كشور اروپايي مثل ايتاليا را با تهران در چه مي دانيد؟
دو تفاوت در وهله اول به نظر مي رسد. اول شلوغي است. رم بر خلاف تهران اصلا شلوغ نيست. در واقع تصور من از يك پايتخت اروپايي مبتني بود بر تصوري كه از تهران داشتم. در ايران همه چيز در تهران خلاصه مي شود. وزارتخانه ها، پايگاه هاي اجتماعي، دفاتر احزاب، روزنامه ها و هر چه هست در تهران است، اما در رم اصلا اينگونه نبود و اين خيلي براي من عجيب بود. نكته دوم كه به نظر من خيلي محسوس است سبك معماري و فضاي شهري رم بود. كشورهاي اروپايي به شدت روي حفظ معماري اصيل و قديمي خود حساس و پايبندند.
خيلي عجيب بود براي من وقتي مي ديدم مثلا نماي يك ساختمان در رم مال حدود ۲۰۰ سال پيش بود، اما داخل اين ساختمان به سبك امروزي تزئين شده بود و در واقع از تكنولوژي روز دنيا هيچ چيز كم ندارد.
اين در حالي است كه در تهران متاسفانه معماري ايراني اصلا هويت ندارد و به همين علت شما مي بينيد كه تهران از لحاظ معماري يك شهر آشفته است و هر تازه واردي در نگاه نخست متوجه اين واقعيت مي شود.
حالا اگر بخواهيم تهران را با يكي ديگر از شهرهاي ايران مقايسه كنيم، چه تفاوت هايي به نظر شما ديده مي شود؟
متاسفانه در حال حاضر اكثر شهرهاي بزرگ كشور، مثل تهران شده اند و اين يك معضل بزرگ است. تهران به نوعي تجدد زده است يا به عبارتي گرد وغبار مدرنيته و تكنولوژي، تهران را فرا گرفته.چيزي از اين واقعيت ها براي اين شهر نمانده، ولي آشفتگي آن بر تهران سنگيني مي كند. رد پاي اين تجدد زدگي روي چهره تهران مانده. روي زندگي ها، روي رفتار فردي و اجتماعي، روي معماري، روي لباس و روي همه چيز. در واقع لوازم اين مدرنيته در تهران نيست، ولي ادا و اطوار آن هست و اين يك آفت بزرگ است. به عنوان مثال شما مي خواهيد يك آپارتمان بخريد يا اجاره كنيد. وقتي پرس و جو مي كنيد به شما مي گويند: اينجا خيلي خوب است و وقتي دليلش را مي پرسي جواب مي دهند كه مثلا من شش ماه است اينجا زندگي مي كنم، ولي همسايه ام را نديده ام.
اين حسن نيست. اين در واقع نشان دهنده اين نكته است كه ما چقدر از فضايي كه بايد در آن زندگي مي كرديم فاصله گرفته ايم فضايي كه قاعدتا بايد براساس باورهاي عقيدتي و فرهنگ سنتي شرقي مان شكل مي گرفته و نگرفته. وقتي كه ما از اين فضا فاصله مي گيريم و از طرف ديگر از آن مدرنيته اي هم كه عرض كردم فقط ادا و اطوار آن برايمان باقي مي ماند هم دور مي شويم در يك برزخي قرار مي گيريم كه نه اين است و نه آن.
اگردر يك زندگي سنتي و شرقي يك همسايه يك شب از همسايه اش بي خبر نمي ماند و همين باعث مي شد كه وابستگي هاي اجتماعي و همگرايي هاي محلي مستحكم ايجاد شود، خود اين بهترين ضمانت و تضمين همراهي ها وهمدلي هاي اجتماعي مي توانست باشد. اگر از بيمه خبري نبود، اين وابستگي ها و همگرايي ها مي توانست تامين كننده جاي خالي آن باشد. در واقع زندگي كاملا وابسته به معيارها و موازين ديني تامين كننده خيلي نيازها است و اين در حالي است كه ما اكنون نه به مقررات اجتماعي غربي كه جايگزين معيارهاي ديني آنها شده است، پايبنديم و نه براساس موازين اعتقادي خود عمل مي كنيم. اين برزخي زندگي كردن به نظر من در فضاي شهري تهران و زندگي اجتماعي شهروندان آن كاملا محسوس است.
با اين شرايط يك دلبستگي و تعلق خاطري هست كه شما را به اين شهر برزخي وصل مي كند؟
در اين ترديدي نيست. من به شخصه تهران را خيلي دوست دارم و به آن وابسته ام. دليلش هم همه آن چيزهايي است كه قبلا گفتم.
يعني هيچ چيز نمي تواند شما را ازتهران جدا كند؟
خير
حتي پول؟
حتي پول.
شما چند شغل داريد؟
(مكث مي  كند) اشتغال زياد دارم، ولي شغل خيلي ندارم.
شغلي كه درآمدزا باشد.
در واقع شغلي كه حرفه اصلي ام باشد و محل درآمدم از آن تامين شود روزنامه نگاري است.
پس معلمي چي؟
هميشه سعي كردم معلمي را در حداقل هم كه شده حفظ كنم. در واقع در حال حاضر به معلمي به عنوان رفع خستگي نگاه مي كنم. معمولا پنج شنبه صبح تا بعدازظهر را تدريس مي كنم.
كدام مدرسه؟
مدرسه شهيد مطهري در منطقه ۱۲، آئين نگارش تدريس مي كنم.
سوالي كه براي من مطرح شده اين است كه آيا دغدغه فكري دوره نوجواني و جواني تان را هنوز داريد؟
در دوره نوجواني دغدغه هاي آدم دغدغه هاي خيلي روشني نيست. هرچه سن بالاتر مي  رود از يك طرف دغدغه ها شفاف تر مي  شود و از طرف ديگر تفصيل پيدا مي  كند و اين اجمال آرام آرام دقيق تر و جدي تر مي  شود و در عين حال ترميم مي  شود. مثل آغاز كار يك مجسمه كه در ابتدا يك قطعه سنگ بزرگ است و اندام ها به آن صورت شكل نگرفته. پيكره مجسمه مشخص است، ولي جزئيات هنوز شكل دقيقي نگرفته. هرچه جلوتر مي رويم و آرام آرام سنگ را تراش مي دهيم اين اندام ها روشن تر و واضح تر مي شوند. خوشبختانه من از سنگ اوليه اي كه در ذهنم بوده فاصله نگرفته ام. كليت آن همان است. ولي غلط هايش گرفته شده، روشن تر شده و هرچه جلوتر رفته ام مشخص تر و دقيق تر شده است. اين دغدغه بيشتر از هرچيز پيرامون مسايل اجتماعي بود و هنوز هم هست و به طور خاص و مشخص هم ارتباط گرفتن با مردم و دغدغه مسايل ديني. همچنان هم به مسايل با همان نگاه و باورها نگاه مي كنم.
مي خواهيم بحث را ببريم به سمت همشهري محله. جرقه اين كار كي زده شد و توسط چه كسي؟
بحث همشهري محله از زمان مديريت هاي قبلي شهرداري مطرح بود. البته مديريت وقت همشهري با آن موافقت چنداني نداشت. يكي دو بار هم قدم هايي برداشته شده بود ولي جدي نبود. بعد از روي كار آمدن مديريت جديد شهرداري تهران و روزنامه همشهري با اصرار و جديت دكتر احمدي نژاد و پيگيري مهندس شيخ عطار اين بحث دوباره مطرح شد. طرح ابتدايي و پيشنهاد اوليه به شهرداري واصل شده بود. همزمان با توجه به شناختي كه از كارهاي قبلي گروه ما وجود داشت اين پيشنهاد مطرح شد و چند شماره به صورت آزمايشي كار شد و بعد از ارايه پيشنهادات ما توافق صورت گرفت. حدود پنج، شش ماه طول كشيد تا مقدمات كار فراهم شد. حوالي دي ماه يا آذرماه سال قبل استارت كار خورد و دو سه ماهي هم به تشكيل ستادهاي مناطق و ساماندهي كار مشغول بوديم تا اينكه در بيست و پنجم اسفندماه سال گذشته، شماره اول همشهري محله در ۲۱ منطقه تهران منتشر شد.
فكر مي كنيد ظرف مناطق تهران آنقدر بزرگ هست كه هفته اي يك شماره را بدون تكرارشدن و بي سوژه ماندن پركند؟
بدون اغراق معتقدم كه مناطق تهران ظرفيت روزنامه را هم دارند. اولا به خاطر بعد جغرافيايي مناطق و ثانيا به جهت ظرفيت و سوژه. در همشهري محله چون موضوع، زندگي است بنابراين مادامي كه زندگي جريان دارد، اين نشريه هم سوژه براي پرداختن دارد. البته نبايد از سختي كار يك نشريه محلي غافل شد.
كادر تحريريه هر محله الزاما بايد ساكن همان منطقه باشند؟
الزامي در كار نيست ولي اولويت جدي ما بود و تا آن جا كه توانستيم اين اصل را رعايت كرديم. در حال حاضر از ۲۱ منطقه، سردبيران ۱۴ منطقه ساكن يا متولد همان مناطق هستند. البته بايد عرض كنم كه اولين اولويت ما جوان بودن هر تيم بود. اصل دوم همان سكونت در آن منطقه بود و اولويت سوم هم اين بود كه فضاي كاري و فكري آنها به مسايل شهري و اجتماعي نزديك باشد. در ابتدا يك تيم پنج يا شش نفره براي هر منطقه ارنج شد و بعد سردبيران ارشد را مشخص كرديم، به گونه اي كه تهران را به چند حوزه جغرافيايي تقسيم كرديم و هر حوزه را به يك نفر سپرديم. بعد به ترتيب خبرنگاران حق التحريري و افتخاري به مجموعه ها اضافه شدند.
به عنوان آخرين سوال آيا مي دانيد محمدرضا زائري چند لينك در يك موتور جست وجوگر اينترنتي مثل گوگل دارد؟
فكر مي كنم ۱۰، ۱۲ تا.

بهانه اي براي روز خبرنگار
012765.jpg
قرار مصاحبه با مرد شماره يك همشهري محله در كمتراز يك ساعت گذاشته شد.
چهارشنبه ۱۴ مرداد، ساعت۴ بعدازظهر، ساختمان همشهري محله درخيابان شهيد طالقاني.
در سالن انتظار نشسته ام كه زائري بدون لباس روحانيت به استقبالم مي آيد و مرا به اتاقش دعوت مي كند.
براي من كه سال هاپيش در خانه روزنامه نگاران جوان اولين گام هاي روزنامه نگاري را برداشته ام، نشستن روبه روي مردي كه پايه گذار آن مكتب به شمار مي رود كمي هيجان انگيز بود.
هيجاني كه با لحن گرم وصميمي سردبير كنوني همشهري محله تخليه شد. در طول دوساعت گفت وگو با زائري ، تنها چيزي كه به نظر نمي رسيد جايگاه او درنقش يك مدير بود.
زائري هنوز هم همان زائري است و «محله» هم همان «خانه».
از خانه تا محله 
مي  گويد: «تجربه هاي محمدرضا زائري از خانه تا محله خيلي زياد شده. به هر حال هيچ كدام از مقاطع زندگي ام را نمي توانم انكار كنم و هميشه به دنبال يك هدف مشخص بوده ام. به طور خلاصه بايد بگويم من دانشجوي زبان مردم هستم. يعني به عنوان كسي كه لباس روحانيت را پوشيده تا با مردم حرف بزند بايد زبان مردم را بدانم. دغدغه من از دوران خانه تا امروز اين بوده كه تجربه هايم را در اين حوزه اضافه كنم و آنچه برايم خوشايند و مطلوب است اين است كه هيچ وقت دانش آموزي من تمام نشود و به جايي نرسم كه احساس كنم نيازي به آموختن ندارم. زماني محمدرضا زائري ارزش دارد كه اگر به بالاترين مدارج علمي هم رسيد و از بچگي هاي فعلي اش فاصله گرفت باز احساس نكند كه يك پيرمرد فرتوتي كنار پياده رو يا يك رفتگر شهرداري و يا يك مغازه دار گمنام نمي تواند چيز تازه اي به او ياد دهد. »
دلبستگي هاي نوجواني 
مي گويد: «در تهران دلبستگي هاي من با ديدن محيط طباطبايي وقتي پياده در حوالي نظامي و بهارستان و مجاهدين با آن دو تا عصا به سختي راه مي رود، يا عبدالحسين حائري وقتي در كتابخانه مجلس پشت انبوهي ازكتاب هاي خطي نشسته و در حال مطالعه است، شكل گرفته است. يا با ديدن آقاي علي اكبر غفاري وقتي در پياده روي ميدان بهارستان آهسته به سمت دفتر كارش مي رود تا به تصحيح كتاب هاي خويش بپردازد.
دوره نوجواني من با ديدن چنين صحنه هايي گذشت. در واقع آرمان و ايده آل من چنين آدم هايي بودند. هيچ وقت فراموش نمي كنم روزهايي را كه دانش آموز راهنمايي بودم و به كتابخانه مجلس مي رفتم. يك روز شخصي را ديدم كه در سالن مطالعه نشسته بود و در ميان كتاب هاي خطي مشغول تحقيق و مطالعه بود. چند دقيقه مات و مبهوت ايستادم و نگاهش كردم. آن روز با خودم گفتم يعني مي شود اين آينده من باشد. مطلوب من چنين فضاهايي بود.»
مال كجاي اين چند پاره اي ؟
مي گويد:« دغدغه ما در همشهري محله اين است كه تا آنجايي كه امكان دارد سعي كنيم همگرايي محلي را در شهروندان تقويت كنيم. يعني هر شهروند احساس تعلق به يك منطقه بكند و وقتي اين احساس به وجود آمد طبيعتا روي مشاركت، حضور اجتماعي، روابط مردمي و خيلي چيزهاي ديگر تاثير مي گذارد.
متاسفانه اكنون به خاطر شرايط اجتماعي و اقتصادي كه وجود دارد اين حس همگرايي خيلي ضعيف شده يعني فرد به دليل مثلا مستاجر بودن در يك محله و جابه جايي هاي متعدد هيچ احساس تعلق به آن منطقه ندارد. در نتيجه نمي توان پذيرفت كه كسي بگويد من تهراني ام.
چون الان تهران به صورت يكپارچه نداريم. بايد بپرسيم مال كجاي اين چند پاره اي؟ مال كدام قطعه اي؟ و طبيعتا او جواب درستي براي اين سوال ندارد.
از ميان گفته ها
ديپلم كه گرفتم خيلي علاقه مند بودم كه بروم حوزه. در عين حال خيلي اصرار داشتم كه فرصت تحصيلات دانشگاهي داشته باشم و بعد انتخاب كنم. لذا وقتي ديپلم گرفتم در كنكور شركت كردم و با رتبه دو رقمي، فلسفه دانشگاه تهران قبول شدم اما ترجيح دادم تا مقطع ليسانس را در مدرسه عالي شهيد مطهري ادامه دهم. بعد از آن مشغول كارهاي مطبوعاتي شدم تا امسال كه فوق ليسانس دانشكده صدا و سيما قبول شدم.
نسل ما نسلي بود كه قبل از اينكه كتاب هاي درسي اش را بخواند كتاب هاي دكتر شريعتي را مي خواند. اگر كتاب هاي قصه هم مي خواند كتاب هاي قصه محمود حكيمي را مي خواند. بزرگ تر كه مي شد كتاب هاي محمدرضا حكيمي را مي خواند.
دغدغه من دوست داشتن مردم است. قاطي شدن با مردم، رفاقت با آنها، حرف زدن و پيدا كردن يك زبان گفت وگو با مردم و همه اينها.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |