سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۳
فرهنگ
Front Page

گفت و گو با هوشنگ دادار، مؤسس كتابخانه دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران:
با دست خالي شروع كرديم
001695.jpg
شكوفه آذر
اشاره: مي گويند هنوز اسم كامل يك كتاب را نگفته، آن كتاب روي ميزش بود. مي گويند جدي بود و موقع امانت دادن كتاب، بين استاد و دانشجو فرقي نمي گذاشت. مي گويند گاهي ممتحن امتحانات دانشگاه تهران هم مي شد. اگر آن روز او ممتحن بود و تو دانشجو، بايد مي دانستي كه ديگر به هيچ وجه نمي تواني، تقلب كني. او شوخي نداشت. هوشنگ دادار متولد ۱۳۰۶ در آمل است. ديپلمه قديم است و موسس كتابخانه دانشكده علوم اجتماعي در سال ۱۳۳۶. مي گويد روزي كه براي نخستين بار به آن باغ پر از گل و بلبل نگارستان فتحعلي شاهي در بهارستان پا گذاشت تا كتابخانه «موسسه مطالعات و تحقيقات علوم اجتماعي» را راه اندازي كند، حتي يك كتاب هم داخل قفسه هاي خالي آن اتاق هاي بزرگ نبود. مي گويد كه ميز و صندلي ها هم به زمان حكمت بر مي گشت. همان ميز و صندلي هايي كه او در سال ۱۳۱۷ هنگامي كه دستور ساخت كتابخانه و آمفي تئاتر نگارستان را داد، در آنجا گذاشتند. هوشنگ دادار از آن پيرمردهاي دوست داشتني است كه وقتي مي خندد به آدم اعتماد به نفس مي دهد. با احترام خاصي از دكتر غلامحسين صديقي و دكتر نادر افشار نادري حرف مي زند. انگار كه هنوز هم صبح به صبح مانند آن روزهاي دور سال ۱۳۳۷ كار را با هم آغاز مي كنند.
* آقاي دادار، چطور شد كه شما به عنوان موسس كتابخانه«موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي» كه بعدها مبناي كتابخانه دانشكده علوم اجتماعي شد، انتخاب شديد؟
_ من در سال۱۳۳۶، عضو كتابخانه دانشكده ادبيات دانشگاه تهران بودم. در سال ۱۳۳۷ كه «موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي» به زعامت بزرگ مرد دانشگاه تهران، دكتر غلامحسين خان صديقي به عنوان رئيس داير شد، دكتر غلامحسين صديقي مرا از كتابخانه دانشكده ادبيات فراخواند و خواست كه كتابخانه موسسه را راه اندازي كنم. دانشكده ادبيات تا سال ۱۳۳۶ در باغ نگارستان فتحعلي شاه در بهارستان قرار داشت. در تابستان اين سال، اين دانشكده به محوطه دانشگاه تهران منتقل و موسسه مطالعات و تحقيقات در اين باغ تاريخي تاسيس شد. بد نيست در اينجا اشاره اي به باغ نگارستان داشته باشم. باغ نگارستان كه در زمان فتحعلي شاه، ساخته شده بود، در سال ۱۳۰۷ شمسي در زمان رضا شاه به دارالمعلمين تبديل شد و پس از آن هم دانشسراي عالي و بعد دانشكده ادبيات شد. از سال ۳۶ كه دانشكده ادبيات از اينجا منتقل شد، تعدادي موسسه در باغ نگارستان افتتاح يا منتقل شد. از جمله موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي، موسسه لغتنامه دهخدا، موسسه جغرافيا و موسسه زبان هاي خارجي.
* با چقدر بودجه كتابخانه را راه اندازي كرديد؟
_ در حقيقت با هيچ بودجه اي. ديناري بودجه نداشتيم. كتابخانه چند اتاق بود با تعدادي ميز و صندلي قديمي مربوط به دوره «حكمت» وزير معارف دوره رضا شاه كه در سال ۱۳۱۷ كتابخانه و آمفي تئاتر باغ نگارستان را تاسيس كرد. پس از دو سال بودجه اي معادل ۸۰۰۰ تومان در سال كسب كرديم. بعدها در سال ۱۳۴۰ حدود ۲۰۰ هزار تومان بودجه پيدا كرديم. اوايل از طريق دانشكده ادبيات، سازمان برنامه و بودجه و بالاخره كارهاي تحقيقي، كمي بودجه براي تهيه و خريد كتاب، فراهم مي كرديم. روش كار به اين ترتيب بود كه من ليست كتابهاي مورد نياز را به امضاي دكتر نراقي مي رساندم و مي فرستادم به دانشكده ادبيات چون موسسه تا پيش از تاسيس دانشكده علوم اجتماعي، زير نظر دانشكده ادبيات بود. پس از امضاي دكتر سياسي كه رئيس دانشكده ادبيات بود، بودجه در اختيار من قرار مي گرفت تا كتاب هاي مورد نظر را بخرم. به جز اين به مرور بن كتاب يونسكو هم مي گرفتيم. هر بن يونسكو آن موقع؛ هفت تومان و دوقران بود كه من از يونسكو تهيه مي كردم. فهرست كتاب هاي درخواستي را براي ناشران آمريكايي و فرانسوي مي فرستادم و آنها برايمان پيش فاكتور
مي فرستادند، بعد ما پيش فاكتور را پرداخت مي كرديم و آنها هم كتاب را مي فرستادند. اما به مرور به ما اعتماد كردند و به محض اينكه فهرست كتاب را برايشان مي فرستاديم، كتاب ها را پست
مي كردند و بعد ما برايشان هزينه را واريز مي كرديم.
* فهرست كتاب هاي مورد نياز را چطور تهيه مي كرديد؟
- استاداني چون دكتر صديقي، دكتر شاپور راسخ، جمشيد بهنام، علي محمد كاردان و دكتر عباس خواجه نوري و پژوهشگراني چون پل ويه، پير بسنيه، دكتر نادر افشار نادري و ... هر ماه فهرستي از كتاب هاي مورد نياز خود را به من اعلام مي كردند. بجز اين از بروشورهاي كتاب و مجلاتي كه از خارج به ما مي رسيد، فهرست كتاب هاي مورد نياز را تهيه مي كرديم و من براي خريد آنها اقدام مي كردم. بيشتر كتاب ها را از كتابفروشي امير كبير تهيه مي كردم. امير كبير در آن موقع چهار كتابفروشي در سراسر تهران داشت.
* راسته كتابفروشي ها همين جايي بود كه حالا هست؟ يعني رو به روي دانشگاه تهران؟
- نه خير. آن موقع در آنجا فقط چند مغازه كتابفروشي بود. تمركز كتابفروشي ها در خيابان شاه آباد، چهار راه مخبر الدوله تا ميدان بهارستان بود. البته در خيابان ناصر خسرو هم بود. اما انتشارات و كتابفروشي هاي امير كبير بيشترين مشتري را داشت.
* آن موقع چه كتابفروشي ها يا ناشران مطرح ديگري وجود داشتند؟
_ كتابفروشي زوار، علمي و به مرور طهوري و نيل هم روي كار آمدند. اينها كتابفروشي هايي است كه الان به يادم مي آيد. «موسسه مطالعات و تحقيقات علوم اجتماعي» هم انتشاراتي داشت. يادم است كه اولين كتابي كه در آنجا منتشر شد، كتابي از «ايل لاكوس» با ترجمه هوشنگ نهاوندي بود. به مرور انتشار كتاب موسسه زياد شد و ما براي توزيع آنها به نشر نيل، آقاي عظيمي مراجعه كرديم. بعد از مدتي متوجه شديم كه اين ناشر در بخش توزيع ضعيف است و ما با انتشارات امير كبير،
قرارداد بستيم.
* چطور شد كه با امير كبير قرارداد بستيد؟
_ يك روز من پشت ميز كارم در كتابخانه نشسته بودم كه ديدم آقاي بلند قدي به ديدن من آمد. خودش را معرفي كرد. آقاي جعفري موسس انتشارات اميركبير بود. من با فروشندگان كتابفروشي ايشان آشنايي داشتم. يكي از اينها محمدي نام داشت كه بعدها در دوره جنگ شهيد شد و ديگري هاشمي بود كه بعدها انتشارات روزبهان را تاسيس كرد. خلاصه آقاي جعفري خودشان را معرفي كردند و به من پيشنهاد دادند تا كتابهاي موسسه را آنها پخش كنند. من هم خوشحال شدم و با ايشان قراردادي بستم كه مدت ها اين قرار داد پا برجا بود چون كار پخش اين انتشاراتي بسيار خوب بود.
* رابطه روساي گروه ها و موسسه ها با شما چطور بود؟
_ من انضباط خاصي در اداره كتابخانه داشتم. هر كسي مي توانست حضوراً از كتاب هاي كتابخانه استفاده كند و كتاب را هم به مدت ۱۵ روز به امانت بگيرد. اين ضابطه براي استاد و دانشجو و رئيس گروه به طور مساوي رعايت مي شد. استادان و رؤساي گروه هم اين نكته را مي دانستند و رعايت مي كردند. خوب است براي شما خاطره اي تعريف كنم. يك روز مرد قد كوتاه چاقي، بدون اينكه به من اعتنايي كند به سرعت وارد شد و رفت يك كتاب را از روي قفسه ها برداشت و آورد پيش من و گفت كه من اين كتاب را مي خواهم. من كه از برخورد او عصباني شده بودم، گفتم:«كتاب را بگذاريد سر جايش. من به شما كتاب نمي دهم». آن مرد گفت:«من رئيس دانشگاه مازندران هستم.» گفتم: «هر كسي كه مي خواهيد باشيد. كتاب را بگذاريد سر جايش». آن آقا عصباني شد و رفت پيش رئيس موسسه كه  آن موقع آقاي توفيق بود. گله مرا كرد. آقاي توفيق هم به آن آقا گفت كه رئيس آن بخش از ساختمان آقاي دادار است. هر چه آقاي دادار گفت همان است، ما هم آنجا نفوذي نداريم. من مقررات خودم را در كتابخانه داشتم.
* بهترين يا كاملترين دوره كتاب يا مجلاتي كه در كتابخانه داشتيد، كدام بود؟
_ يكسري از كتاب هاي كتابخانه از آن نوعي بود كه بايد در هر كتابخانه اي باشد. مثل دايره المعارف ها و كتاب هاي مرجع. به جز اين هر كتابي كه در حوزه علوم اجتماعي بود و استادان سفارش مي دادند، داشتيم. ما كتابهايي از سال هاي ۱۳۰۵ و آن حدود هم داشتيم. از جمله مجله نسوان كه از سال ۱۳۰۵ منتشر مي شد. يكي از دوره هاي كامل و منحصر به فردي كه ما داشتيم، دوره كامل روزنامه ايران بود. روزنامه ايران از سال ۱۳۰۵ تا۱۳۱۹ منتشر مي شد. روزنامه اطلاعات هم از ۱۳۰۵ تا ۱۳۳۲ با مديريت مسعودي، منتشر مي شد. روزنامه كيهان هم از ۱۳۳۲ منتشر مي شد. ما همه نسخه هاي اين روزنامه را داشتيم. اما روزنامه ايران، نقايصي داشت. يك روز دكتر غلامحسين صديقي به من گفت كه نزديك خانه ايشان كه حوالي خيابان سيروس، چهارراه سرچشمه بود، روزنامه فروشي است كه حتما شماره هاي قديمي روزنامه ايران را كه ما نداريم، او دارد. اسم او مشدي غلامحسين مجاهد بود. من به سراغ او رفتم. آن موقع ها باجه هاي تلفن عمومي سيماني بود. سر چهار راه سرچشمه هم يكي از اين باجه ها بود اما تويش تلفني نبود. مشدي غلامحسين مجاهد اين باجه را انبار روزنامه كرده بود. وقتي پيشش رفتم گفت كه بايد گوني هاي روزنامه را از توي باجه بيرون بياوري و خودت بگردي و پيدا كني. من چهار روز تمام از اين باجه، گوني هاي قديمي و خاك گرفته را بيرون مي آوردم و روي سه پايه اي كه مشدي غلامحسين مجاهد به من داده بود، سر چهار راه سرچشمه با كت شلوار و كراوات مي نشستم و روزنامه ها را ورق مي زدم. اين كار چهار روز تمام طول كشيد تا من توانستم همه شماره هاي ناقص روزنامه ايران را تكميل كنم. بعد سفارش دادم تمام شماره هاي روزنامه هاي مان را صحافي كردند. اين شماره ها هنوز بايد در كتابخانه موجود باشد. جالب است كه بگويم چرا فاميلي اين آدم، مجاهد بود. من از او پرسيدم. او گفت كه در روزگار جواني _ عمر غلامحسين مجاهد به دوره مشروطه مي رسيد_ وقتي كه ۱۵ يا ۱۶ ساله بود، در تبريز موقعي كه ستارخان حركت انقلابي خودش را شروع كرد، به گروه آنان پيوست. حركت را همراه با مجاهدين از تبريز شروع كرد تا رسيد به تهران. به تهران كه رسيد، غلامحسين ديگر از گروه جدا شد و در تهران به زندگي معمولي پرداخت. از آن موقع به بعد همه به او مجاهد مي گفتند چون زماني با مجاهدان ستارخان همراه بود.
* چه كساني در گروه مردم شناسي موسسه مطالعات، فعاليت داشتند؟
- مردم شناسي در موسسه در اصل يك واحد درسي بود كه دكتر احسان نراقي آن را به عهده داشت. اما مسئولان موسسه براي آشنايي بيشتر دانشجويان به روش هاي تحقيق، گروه هاي مختلفي تشكيل دادند. دانشجويان زير نظر استادان ايراني و خارجي در گروه هاي مردم شناسي، جمعيت شناسي، جامعه شناسي و روستا شناسي و ... تحقيق مي كردند. بيشتر فعاليت اين گروه درباره قبايل و اقوام مناطق مختلف ايران بود. بسياري از دانشجويان رشته جامعه شناسي كه به موضوعات مردم شناسي علاقمند بودند، عضو اين گروه مي شدند و كارهاي تحقيقي انجام مي دادند. در آن زمان اصلاً رشته تحصيلي به نام مردم شناسي يا انسان شناسي وجود نداشت. در سال ۱۳۵۱ براي اولين بار وقتي كه دانشكده جامعه شناسي تاسيس شد، رشته مردم شناسي هم راه اندازي شد. اما كساني كه در گروه مردم شناسي موسسه مطالعات و تحقيقات همكاري مي كردند، كساني بودند مثل جواد صفي نژاد، نادر افشار نادري، محمدعلي كاردان، عزيز رخش خورشيد، حسن پارسا، صمد فيروزي، مصطفي مهاجراني، هوشنگ كشاورز صدر و ... رئيس اين گروه از ابتدا دكتر احسان نراقي بود. اولين محققي كه از فرانسه دعوت شد تا يكسري مطالعات شهري در تهران انجام دهد، دكتر پل ويه بود. بعد از پل ويه، پير بسينه از فرانسه دعوت شد. او مدير گروه مردم شناسي بود. اولين اثري كه در اين رشته به طور كاملاً علمي در ايران چاپ شد كتابي است با نام «آنتروپولوژي» نوشته پير بسينه كه كاردان آن را ترجمه كرد. پس از آن اولين تحقيق ميداني كه با موازين علمي و دانشگاهي در ايران انجام شد، تحقيقي است كه بسينه با همكاري افشار نادري كه آن موقع دانشجوي فوق ليسانس جامعه شناسي بود، در مورد ايل شاهسون در دشت مغان انجام داد.
* وقتي كه رشته مجزاي مردم شناسي وجود نداشت، وضعيت كتابهاي اين حوزه چگونه بود؟
- در حقيقت ما از آغاز كار كتابخانه، كتابي كه به طور مستقل مربوط به حوزه مردم شناسي باشد، نداشتيم. كتاب هاي مردم شناسي خيلي آرام آرام تهيه و گرد آوري شد. اولين كتابهايي كه در قفسه مردم شناسي با موضوع تخصصي چيده شد، جزوه ها يا گزارش هايي بود كه نتيجه تحقيقات اولين مردم شناسان علمي ايران بود. يعني همان دانشجويان موسسه كه به همراه بسينه و ويه تحقيقات ميداني انجام مي دادند. همه كارهاي گروه مردم شناسي ميداني بود. يادم است دانشجوياني كه درباره موضوعي تحقيق مي كردند به مدت ۱۵ روز تا يك ماه به محل مورد مطالعه مي رفتند. بجز اين هر حادثه طبيعي هم كه پيش مي آمد سريعاً اعضاي گروه ها به آنجا مي شتافتند. حادثه هايي مثل زلزله بويين زهرا، طوس و طبس و سيل جنوب تهران در آن سال ها. آن موقع كتاب هاي تخصصي مردم شناسي كه كاملاً بر اساس موازين علمي و دانشگاهي نوشته شده باشند، اصلاً وجود نداشت. دانشجويان جامعه شناسي كه با عضويت در موسسه علاقه شان به رشته مردم شناسي به طور خاص نمايان شد و بعدها رشته مردم شناسي را ادامه دادند، كتاب هايي در اين زمينه نوشتند. مثل دكتر جواد صفي  نژاد و دكتر نادر افشار نادري كه بعدها دكتر ايشان را در اين رشته گرفتند. دكتر محمود روح الاميني عضو گروه نبود اما در موسسه مطالعات رفت و آمد داشت و بعدها اين رشته را به طور جدي ادامه داد. افشار نادري به همراه همسر كلمبيايي اش كه او نيز مردم شناس بود، بعدها يك سري فيلم هاي مردم شناسي هم ساخت. از جمله فيلم هاي مستند گلاب گيران قمصر، بلوط، مشك و دهدشت.
* سرانجام موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي چه شد؟
_ موسسه هنوز هم هست. آن موقع كه در سال ۱۳۳۶ در باغ نگارستان فتحعلي شاهي تاسيس شد، زير نظر دانشكده ادبيات بود اما در سال ۱۳۵۱ كه دانشكده علوم اجتماعي تاسيس شد، زير نظر اين دانشكده قرار گرفت. در نتيجه كتابخانه اي كه تا آن روز متعلق به موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي بود، به دانشكده علوم اجتماعي تعلق گرفت. ساختمان موسسه و كتابخانه و بعد دانشكده علوم اجتماعي هم از اول در باغ نگارستان بود تا سال ۱۳۷۳ كه من ديگر در آنجا نبودم. در سال ۱۳۷۳ دانشكده علوم اجتماعي و در پي آن كتابخانه موسسه و خود موسسه به ساختمان امروزي واقع در زير پل گيشا منتقل شد. من در آبان ۱۳۵۶ خودم را بازنشسته كردم تا در اداره موسسه دهقاني و روستايي ايران، با رياست دكتر نادر افشار نادري كار كنم. وقتي كه من خودم را بازنشسته كردم، كتابخانه داراي ۲۵۰۰۰ عنوان كتاب و مجله در شاخه هاي گوناگون جامعه شناسي، مثل مردم شناسي، جمعيت شناسي، آمار و ...بود.

استادالاساتيد!
001686.jpg

پروين قائمي
اين مقوله استادي و استادزدگي هم در زمانه ما از مقوله هاي شنيدني و ديدني است (و نه خواندني!). طرف هنوز دست راست و چپش را نشناخته كه به دليل روابط عاري از ضوابط، از سوي افراد مختلف، به لقب استادي مفتخر مي شود و دردناك، اينجاست كه گاهي كساني او را به اين لقب پرطمطراق و انواع القاب ديگر، ملقب مي سازند كه روزگاري گمان مي كردي خودشان نيمچه استادي بوده يا دست كم، بالقوه صاحب چنين استعدادي بوده اند!
هجو استادي و استاد، به جايي رسيده كه سليقه جمعي، كه به حق متعلق به مردمي است كه هميشه هفت هشت ده كيلومتر روشن تر از افاضل حركت مي كنند، اين عنوان را در مناسب ترين زمان ها و مكان ها به كار مي گيرند و آب پاكي را روي دست فرهنگستان مي ريزند.
سوار اتوبوس مي شويم. جوان گيجي بي آن كه بليت بدهد از ركاب بالا مي آيد و شتابان خود را به ميله اي آويزان مي كند و وسط اتوبوس مي ايستد. كسي حواسش به او نيست تا آن كه راننده فرياد مي زند:
«استاد! بليت!»
ناگهان همه نگاهها متوجه «استاد» مي شود. استاد كه تا آن لحظه از استادي خود بي خبر مانده است، ناگهان زير نگاه خيره عوام الناس به دست و پا مي افتد. او نمي داند چه خطايي مرتكب شده كه همه «اين جوري!» نگاهش مي كنند و عنقريب است كه يقه اش را بچسبند و رب و رب اش را جلوي چشمش قاتي كنند. او با دستپاچگي و معصوميتي شهرستاني وار به مردم و بعد به خودش نگاه مي كند و باز نمي فهمد موضوع از چه قرار است!
جالب است مردمي كه همه جا عجله دارند و براي «زود رسيدن» و «زود بودن» و «زود خوردن» به صغير و كبير رحم نمي كنند، در مواردي از اين است، با خيال آسوده «وقت كشي» مي كنند، تا اين جاهل من الازل الي الابد، با تلاشي جانكاه و فقط با نيروي خدادادي و فطري، دچار عارضه «كشف الكشوف» شود. بالاخره حوصله راننده از اين همه تعلل و نفهمي سر مي رود و فرياد مي زند: «مرتيكه! مگه با تو نيستم؟ بليتتو بده ديگه. جون مي كنه زيگيل!»
و اين هم يكي از استعدادهاي شگفت ما مردم است كه در ظرف سه سوت (ببخشيد سه ثانيه) مردمان را از اريكه استادي به حضيض زيگيليت! شأن نزول مي دهيم. «استاد سابق» و «مرتيكه فعلي» كه دوزاري عهد قجرش، ده شاهي ده شاهي انداخته و ناگهان «مي فهمد كه قضيه از چه قرار است»، با دستپاچگي از جيبش بليتي را در مي آورد و در حالي كه از خجالت به رنگ لبو و به هيئت موش آب كشيده در آمده است، آن را دست به دست مي گرداند تا به دست مبارك راننده برسد و مردمان مهربان و شفيق و رفيق كه از تماشاي تحقير آدمي نه چندان خوگرفته با «گفتمان شهري» غرق لذت شده اند، بعضاً با لبخند رضايتي و برخي با تبسم تحقيرآلودي به كار تماشاي شهر بي در و پيكر، از جام جهان نماي پنجره اتوبوس ادامه مي دهند.
جالب اين كه لقب استادي فقط به اين جوان نه چندان متمدن اعطا نمي شود، بلكه درست به شيوه دانشگاهها و سمينارها و گردهمايي ها و جشنواره ها، همه مسافران، به هر ضرب و زوري كه هست، در انواع و اقسام وقايع اتفاقيه اتوبوسي، از جمله در هنگام اعمال شفقت آميز هل دادن، تنه زدن، بستن پنجره، باز كردن پنجره، پرتاب در اثر ترمز و ديگر انواع بلاياي ارضي و سماوي، يكديگر را به لقب استاد مفتخر مي كنند.
«استاد! قربون دستت. لاي اون پنجره رو واكن. خفه شديم از بوي گند!»
«استاد! ببخشين! كف كفشتون واكسي شدها!»
«استاد! صف هلي اون طرفه!»
«استاد! به اندازه يه بند انگشت بري جلو، يه نفر ديگه هم سوار مي شه!»
«استاد! مي خواستين راحت تردد بفرمائين، تاكسي تلفني مي گرفتين!»
وقس عليهذا!
تنها فرق اين اساتيد اين است كه كسي برايشان جلسه و سمينار و سخنراني نمي گذارد و به آنها تنديس و خودروهاي باد كرده و لوح تقدير نمي دهد!
***
استادي كه اسباب خير شد تا اين مطلب را قلمي كنم، بويژه از نظر اخلاق، «بسيار استاد» است. روزگاري كه ماشين چاپ و دستگاه كپي نبود و مردمان بايد هزاران شب و روز، جان مي كندند تا به ضرب و زور قلم و مركب و كاغذ پوستي چيزي بنويسند، استاد شدن تا حد زيادي به ذخيره اطلاعات ربط پيدا مي كرد. در آن دوره كه سواد مخصوص طبقه خاصي بود و كسي كه مي خواست پيه درس خواندن را به تن بمالد يا بايد عاشق مي بود يا مجنون يا هر دو، خدائيش استاد شدن كار داشت و گاهي هم اتفاق مي افتاد، اما در دوره «هاي-تك!» (به رسم هاي- هيتلر!) و تكنولوژي سوپر اولترا مدرن و اينترنت و ماهواره، آدميزاد، عمراً كه بتواند به سرعت و حجم و كيفيت اطلاعاتي جاري و ساري در عالم و عالميان برسد، فلهذا استاد شدن ربط چنداني به گردآوري اطلاعات در ذهن ندارد، بلكه به درك و فهم و تحليل و مخصوصاً منش انسانها برمي گردد.
اين استاد ويژه كه برخي از اساتيد، جوان بودنش را بهانه مي كنند، وگرنه لحظه اي در اعطاي لقب استاد الاساتيد به ايشان ترديد به دل راه نمي دهند، بدبختانه پس از عمري مكاشفه و مناظره و مباحثه و مصاحبه و مجادله در باب عرفان و لزوم آن در دنياي پست مدرن (به قول حضرتشان پسامدرن) از شيوه گردآوري اطلاعات (آن هم با نهايت سرعت و تعجيل!) استفاده مي كنند و هيهات از يك پاپاسي معرفت در باب «فناي في الله».
روزي كه به اميد پيدا كردن همان يك پاپاسي، خود را از هياهو معيشت و اجاره خانه و غصه هاي به قول حضرتشان «در پيتي» (استاد دائره المعارف كامل از فرهنگ لمپن هاي امروزي هستند به شكر خدا) نجات دادم و به آستانه مباركه كلاس ايشان رساندم، مشام «عوام زده ام» فرياد زد:
«كور خوندي بيچاره! پولتو ريختي توي جوب!».
رفته بودم «معرفت كسب كنم»، تفرعن و ادا و اصول تحويل گرفتم، آن هم در پوشش نجيب تواضع! هنوز نفسم جا نيامده بود و داشتم سر جايم وول مي خوردم كه يك عرفان زده رنگ پريده لرزان با صدايي كه انگار ملك الموت را به چشم سر ديده است، گفت:
«استاد! خدا شاهده... خدا شاهده... خدا شاهده... خدا شاهده كه يك عمره (شايد هم يك هفته!) كه دارم توي سر خودم مي كوبم! و نمي فهمم وقتي حافظ مي گه، «نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند» (به اينجا كه رسيد مثل زنهاي پا به ماه از نفس رفت و استاد با اشاره دست مبارك به فريادش رسيد كه «خودم بلدم») منظورش چيه؟»
من كه رديف هاي جلو نشسته بودم، افتادن آن بنده خدا را روي صندليش نديدم، اما صداي افتادنش را شنيدم.
استاد «چهره اي برافروخت» و لبخندي عنايت فرمود و گفت:
«گمون نكنم منظور بدي داشته...»
و مريدان دست به نقد، چنان زدند زير خنده كه نگو و... (پرسيدن عيب نيست، ندانستن عيب است!) وقتي طوفان خنده فرو نشست، استاد غزل را تفسير فرمودند و من كه حس مي كردم انگار اين حرفها را به شكلي بسيار شكيل تر و منسجم تر، جاي ديگري شنيده ام، اولش تاب آوردم، ولي بعد از نيم ساعت خلقم تنگ شد و گفتم:
«ببخشين استاد! استاد فلاني هم در فلان جا اين حرفها را گفته اند. تازه چه خبر؟»
استاد الاساتيد كه انگار من دشنام كريهي را به بالاترين مقدسات او داده ام، براق شد و به طرفم برگشت و كل كلاس (غير از سه چهار نفر كه رندانه لبخند مي زدند و سرشان را زير انداخته بودند) همراه با او و هم جهت با او به طرفم برگشتند. استاد فرمودند:
«كه چي مثلاً؟ مگه خود حافظ حرفهاي بقيه رو نمي گرفت و ويرايش نمي كرد و تحويل بقيه نمي داد؟»
عرض كردم:
«قربان خاك پاي توتيا آساي شما! حافظ شعر بقيه رو مي گرفت بهترش مي كرد، اما شما از حرفهاي اون استاد بنده خدا كه كلي عرق ريخته تا رسيده به چنين تحليلي، لااله اش رو مي گين، الا الله اش رو جاميندازين.»
استاد سعي فرمودند در ميان لايه هاي طنز (كه ماشاءالله چقدر هم طنازي بهشون مياد!)، هذيان هاي اين شاگرد مجهول الهويه ناراحت رو يك جوري «زير سبيلي» در كنند، اما از آنجا كه بوئي از صبر و شكيبائي برازنده اساتيد واقعي ندارند، يكهو از كوره در رفتند و با عبارات چارواداري اديبانه فرمودند:
«ناراحتي نيا!»
گفتم:
«ناراحت كه هستم، ولي چه جوري نيام؟ كلي ازم پول گرفته ان همراه با چهار ورق تعهد كه حق ندارم وسط كلاس شما بذارم برم، وگرنه پشت گوشمو ديده ام، پولمو ديده ام!»
آن سه چهار نفر رند با هم زدند زير خنده و صداي خنده وقيحانه شان (كه حال استاد را بدجوري بد كرد) وسط سالن كه سكوت مرده شوي خانه بر آن حكمفرما شده بود، عين بمب صدا داد! يكي از آنها كه انگار منتظر بود قبل از او يك نفر ديگر قرباني شود، گفت:
«منم همين جور استاد!»
و دو سه تاي ديگر هم همين طور... و پشت سرشان گروه هميشه خاموش كه منتظر مي مانند ببينند باد از كدام طرف مي آيد! خلاصه والزارياتي شد ديدني و شنيدني و من (و آن چند تاي ديگر) به جرم «حافظ نفهمي» اخراج شديم و استاد فرمودند، «يا جاي منه، يا جاي اينا!» و معلوم است كه جاي چه كسي بود. اما به شكر خدا، همين شعار به موقع استاد باعث شده كه دو سوم پول من (و آن چند تاي ديگر!) زنده شود و ما در همان مجتمع بسيار عالي و متعالي برويم سر كلاس يك نفر ديگر كه شعر نو درس مي داد و پربدك نبود!
***
يادش بخير! روزگاري وقتي مي گفتند، «فلاني استاد است!» انسان يقين داشت كه با مجموعه اي از تواضع، معرفت، ساده زيستي و ايمان روبرو خواهد شد. آدمهاي درستي كه در هر حرفه و هنري كه بودند، مشخصه آنها «خلاف آمد عادت بودن» بود و اسباب دق دنيامداران! آدمهايي ساكت، بي ادعا، بي جنجال، بي هوچيگري كه نه از دين ملعبه مي ساختند، نه از علم، نه از محضر مقدس استاد و شاگردي! آدمهايي كه انسان در محضر شان، نه مبهوت معلومات كه مسحور معرفت و آدم بودنشان مي شد. آدمهايي كه با آگاهي محض، خود را از مسابقه نام و ننگ و شهرت و تشويق و تقدير كنار مي كشيدند و مي شد از كلامشان بوي طراوت باران را شنيد و نيك، آگاه بودند كه چشم هاي بسياري، نگران اعمال ايشان، و نه شعارها و حرفهايشان، است و آنها با عملكرد خويش مي توانند، رفتارهاي جمعي و گروهي نسل بعد را رقم بزنند.
اينك نيز اگر قرار است به زيارت «استاد» نائل شويم، بايد او را در گوشه و كنار «گمنامي ها» بجوئيم و يا در جشنواره دل مردمي كه هميشه بهترين داوران بوده اند!

بازار فرهنگ

خانه اي در بيشه پوه
نويسنده: آلن الكساندر ميلن/ مترجم: بابك حجت/ ناشر: خانه سبز/ چاپ اول (توزيع ۱۳۸۳)/ ۱۱۸ صفحه/ ۵۶۰ تومان.
«خانه اي در بيشه پوه»، مجموعه داستان به هم پيوسته اي است با زبان و بيان طنز آلود براي نوجوانان. برخي از شخصيت هاي داستاني اين كتاب و ديگر آثار ا.ا. ميلن در بين كودكان و نوجوانان آمريكا و اروپا كاملاً شناخته شده و محبوبند، از جمله: كريستوفر رابين، پوه خرسه، عرعرو... معروفيت و محبوبيت اين كتاب و برخي از شخصيت هاي داستاني آن به حدي است كه كاراكتر اين كتاب نيز به دنياي سوفي راه مي يابند و در بعضي صفحات آن نقش آفريني مي كنند.
كارناوالي براي يك مجسمه
نويسنده: عباس محمودي/ ناشر: فرياد كلام/ چاپ اول، ۱۳۸۲/ ۱۲۹ صفحه، رقعي/ ۸۰۰ تومان.
كتاب حاضر در برگيرنده يازده داستان كوتاه فارسي به نام هاي: مرگ كاتب، در خونگاه، كتابفروشي خيابان پنجم، موضوع سخنراني، بادبادك، سه ميمون، تيك، چشم بند، كارناوالي براي يك مجسمه، عينك روي جمجمه و دن كيشوت مي ميرد، است.
پناهگاه امن
نويسنده: دانيل استيل/ مترجم: ليلي كريمان/ ناشر: توفيق آفرين/ چاپ اول، ۱۳۸۳/ ۴۸۰ صفحه/ رقعي/ ۳۵۰۰ تومان.
در يك روز پرباد تابستاني كه مه تمام كرانه  ساحلي سانفرانسيسكو را در برگرفته است، چهره اي تنها در امتداد ساحل گام برمي دارد، سگي در كنارش است... زندگي پيپ مكنزي نه ماه قبل دستخوش تراژدي اندوهباري شده است. حادثه اي غم انگيز، مادرش را به ورطه اندوهي تسكين ناپذير كشانده است... اما در اين عصر دل انگيز ماه جولاي، پيپ كسي را ملاقات مي كند كه ورق زندگي اش را برمي گرداند... دانيل استيل در پنجاه و نهمين رمان پرفروش خودش، ما را طي يك داستان پرشور، از سرزمين تيره و پيچ در پيچ اندوه، تراژدي و درد به ديار اميد، آرزو و زندگي مي برد.
پيش تر ۱۳ عنوان از كتاب هاي دانيل استيل با ترجمه ليلي كريمان از سوي همين ناشر به چاپ رسيده و شصتمين رمان دانيل استيل تحت عنوان «باج» نيز به زودي به علاقه مندان آثارش عرضه مي شود.
نزديكي
نويسنده: حنيف قريشي/ مترجم: نيكي كريمي/ ناشر: توفيق آفرين/ چاپ اول، ۱۳۸۳/ ۱۱۲ صفحه، رقعي/ ۱۵۰۰ تومان.
امشب غم انگيزترين شب زندگي من است، چون دارم مي روم و قرار هم نيست كه برگردم... جي در داستان درخشان حنيف قريشي پايان يك رابطه را به زيبايي توصيف مي كند. اين ترجمه، توسط نيكي كريمي (هنرپيشه معروف سينما) صورت پذيرفته است.

بازتاب

با خوانندگان گروه علمي فرهنگي

همه روزه مقالات، نوشته ها، ترجمه ها و يادداشت هايي را از خوانندگان خود دريافت مي كنيم كه هر يك به نوبه خود داراي نكات خواندني و آموزنده اي است. برخي از اين مطالب، پس از طي مراحل كارشناسي و آماده سازي، براي چاپ در صفحات همشهري گزينش مي شوند و از آنها بهره برده مي شود. برخي از مقالات، اما به دلايل گوناگون مناسب انتشار شناخته نمي شوند و از گردونه مراحل بررسي و آماده سازي كنار گذاشته مي شوند. از جمله اين دلايل مي توان به سنگين، غامض و پيچيده بودن برخي از مطالب، متناسب نبودن تعدادي از نوشته ها با سطح اطلاعات غالب خوانندگان همشهري، دانشگاهي بودن برخي از مقالات و تكراري بودن سوژه برخي از نوشته ها اشاره كرد. البته در اين ميان، تعداد اندكي از مطالب هم به دليل پايين بودن سطح نوشته ها از جهات گوناگون، قابليت انتشار در روزنامه را نمي يابند. در هر صورت همشهري، همچون هر رسانه ديگري به خوانندگان فهيم و فرهيخته خود مي بالد.
نام هايي را كه در پي مي آوريم، اسامي نويسندگان و مشخصات برخي از نوشته ها و مقالاتي است كه به دلايل گوناگون، از آنها در همشهري استفاده نخواهد شد:
فروغ حسيني (از شاهرود، قطعه شعري در امتداد شعر شاخه نزديك سهراب سپهري)، اركيده عجمي (از شاهرود، قطعه ادبي به مناسبت سوم خرداد، روز فتح خرمشهر)، حميدرضا صفربيات (از تهران، مقاله اي با عنوان مغز ما و موسيقي)، منوچهر دانايي (از تهران)، عليرضا يوسفي اصفهاني (مدير امور اجتماعي و اطلاع رساني سازمان آموزش و پرورش استثنايي)، مهناز ياري (آموزگار آموزشگاه استثنايي، مقاله درباره آسيب شنوايي)، محمدحسين عصاره (از تهران، مقاله اي درباره آسمان بهار در گذر پديده هاي زيبا)، عبدالكريم پيراسته فر (از رشت، مقاله اي درباره انقلابيون رشت و نقدي بر گفت وگوي وزير آموزش و پرورش)، جلال تدين (از مشهد، طرح شهرك كيميا)، حامد- ن (از كرج، نقدي بر يك خبر)، فرشته صادقي (از تهران، چند ترجمه از مطالب ميراث فرهنگي)، مهدي خليلي (از تهران، دو مقاله با عناوين جايگاه فراموش شده تكنولوژي آموزشي در مدارس و مشكلات آموزش معارف اسلامي در مدرسه ها)، حميدرضا تقوا لاهيجي (مقاله اي درباره نقش آموزش در توسعه اجتماعي)، نرگس طالبي (از كرج، چندين مقاله علمي در موضوعات گوناگون)، مهندس مهرداد جاور (از تهران، مقاله اي در باره توسعه فرهنگي- اجتماعي شهر تهران)، احمد اخباري (از تهران، نوشته اي درباره واژه شب)، عطاءالله رضانژاد (از رامهرمز، مقاله اي نسبتاً بلند درباره كمك هاي اوليه)، محمد دستان (از تهران، مقاله اي درباره مشكلات معلمان)، دكتر فريده معتكف (از تهران، مقاله اي با عنوان انسان و حيات انساني از نگاه مولانا) و محمد حسين ميرزا محمدي (از تهران، مجموعه اي با عنوان يادداشت هاي تنهايي شامل داستان، قطعه ادبي و شعر).

|  اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |