شنبه ۲۱ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - شماره۳۴۹۳
در شهر
Front Page

در شمال تهران و در اين قحطي، درخت مي سوزانند
مرثيه اي بر زمين سوخته 
015466.jpg

مهرداد مشايخي 
آفتاب داغ عصر تابستان مثل تيغه هاي تيزي از آسمان به زمين فرو مي ريزد، زمين گرمتر و گرمتر مي شود و اين گرما را به كف كفش ها و پاهاي ما مي فرستد. زمين كه حتي گرما را هم براي خودش نمي خواهد، پيش از آن هرچه داشته تقديم كرده است: آب، غناي خاك و دامن گسترده اش را و حالا خالي و زرد و كم حال، مثل انساني رو به مرگ به خورشيد خيره شده است، به آفتاب داغ عصر تابستان.

مرد لاغر است و پرسن و سال. موهاي سفيدش را به عقب شانه كرده. عينك ظريفي به چشم زده است. با حوصله و انرژي از دامنه كوه بالا مي رود و ما را به دنبال خودش مي كشد. حيران از آنچه كه مي بينيم، با تامل بيشتري قدم بر مي داريم، اما او ما را به بالاتر مي خواند: بياييد بالا هنوز به جاي اصلي نرسيده ايم. حين بالا رفتن با دست به اطراف اشاره مي كند و توضيحاتي مي دهد. صدايش را ديگر نمي شنوم، به خودم فكر مي كنم و به آن پايين، به آن كوچه هاي تنگ و خاكستري، به هوايي كه هر وقت روز از كانال كولر به داخل اتاق ها مي آيد و دود با خودش مي آورد، به جوي هايي كه پرآبند، اما درختي براي آبياري ندارند. به پارك كوچك 6 هزار متري كه عصرها 6 هزار آدم به خود مي بيند. روي زمين داغ و سفت راه مي رويم و مثل يك متهم با شرم به آن نگاه مي كنم. زمين را مي گويم، با خودم فكر مي كنم كه احتمالا احساس مي كند از پشت خنجر خورده است و لابد يكي از آن خائنان من هستم كه با پررويي به تماشاي زخم هايش آمده ام. دوباره به محله مان فكر مي كنم، به كمالي، مخصوص، خرمشهر. محله ما اگر شبيه كشور چين نباشد به هند رفته است، شلوغ و پرسر و صدا و البته پرهيجان. عصرها در كوچه و خيابانش جاي سوزن انداختن نيست. آنجا خانواده كم جمعيت تقريبا بي معناست. هوا كه كمي خنك مي شود از هر خانه و هر طبقه آپارتمان لشگر بچه هاست كه به كوچه و خيابان سرازير مي شود. بچه ها شاد و پرشورند، اما نه آنقدر كه بايد. عصر كه به خانه مي روم احساس مي كنم چيزي روي سينه ام سنگيني مي كند. نفسم بالا نمي آيد و چشم هايم مي سوزد، سرم گيج مي رود و پلك هايم سنگين مي شود. آنجا دود اتوبوس و ميني بوس تاثير زيادي در هواي اطراف
015482.jpg
سرايدار اين مدرسه بارها با كساني كه درختان را آتش مي زنند و براي كارهاي خلاف به آن منطقه پناه مي آورند يا به هر شكل به درختان صدمه مي زنند، درگير شده و حالا پايش توي گچ است.
نمي گذارد، چون هوا آنقدر كثيف و دودآلود هست كه تلاش يكي دو اتوبوس به چشم نيايد. اينكه وضع ماست، از بچه ها چه انتظاري است كه شاداب باشند؟ كمي كه بازي مي     كنند خسته مي     شوند، پرخاشگر و البته بي          روحيه. با هم قهر مي كنند و گوشه خانه بازي هاي كامپيوتري را ترجيح مي    دهند. پدرها و مادرها نمي دانند چرا بچه هايشان زود از بازي در كوچه ها خسته مي   شوند و به خانه پناه مي   آورند، چرا ساكت و منزوي فقط به بازي كامپيوتري فكر مي   كنند. پدر از خاطراتش تعريف مي   كند و آتش سوزاندن هايش، از شيطاني هايش كه همه را به امان آورده بود. ياد مادر كه اتفاقا همسايه شان بوده مي   آورد كه يكي دوبار از روي ديوار با سطل آب رويش ريخته و چند بار با ويراژهاي دوچرخه اش پير و جوان را ترسانده بود و دست آخر هم اضافه مي   كند كه به اين بچه هاي روغن نباتي اصلا نمي      شود گفت بچه، نه شوري دارند و نه شري. يك گوشه مي  نشينند و به فكر مي  روند، يا خوابند يا به خواب فكر مي  كنند. بعد از چند دقيقه موضوع به كلي فراموش مي  شود. بچه ها گيج و خسته و كسل به تلويزيون خيره شده اند و اين بار واقعا گوش مي دهند. تلويزيون تصاويري از طبيعت سبز و جنگل ها را نشان مي  دهد.
به عزاداري تو...
صداي پشت تلفن سعي مي كرد هيجان و ناراحتي صاحبش را به مخاطب بي حوصله و بي تفاوتش منتقل كند: ... نمي دانم كار كيست، دنبالش كردم فرار كرد. آتش را خاموش كردم ولي هر روز كه نمي توانم اين كار را بكنم... اينجا را دارند نابود مي كنند. فقط چند جمله بنويسيد شايد كسي دلش بسوزد، كاري بكند... آدم دلش براي اين طبيعت كباب مي شود...
مخاطب كمي خودش را جابه جا مي كند، جدي مي شود و با دستش اداي كسي كه عينك را روي صورتش جابه جا مي كند در مي آورد. از مرد كه از صدايش مي شود فهميد حدودا 70-60 سال دارد، مي خواهد كه نشاني محل را بدهد و به او مي گويد كه نگراني اش نگراني همه است و مي شود از آن گزارشي تهيه كرد. مرد مسن انگار كه باور نكرده باشد از جوان مي خواهد كه حرفش را تكرار كند و وقتي دوباره همان جمله را مي شنود، مثل كسي كه بهترين هديه عمرش را از دست كسي كه انتظارش را ندارد گرفته باشد، بارها تشكر مي كند. دست جوان را از پشت تلفن با شوق و صميميت مي فشارد و قول مي دهد كه حتما شخصا آنها را تا محل همراهي كند.
او به قولش عمل مي كند. در راه مدام به اين فكر مي كنم كه مرگ و حادثه تلخ، بخش زيادي از گزارش هاي ما را تشكيل مي دهد و اين بار هم مرگ است كه دوباره ما را به اين گوشه از تهران كشانده.
015478.jpg
خشكمان مي زند، قدم هايمان آهسته و كوتاه مي شود و ناباورانه به اطرافمان نگاه مي كنيم و مثل بازماندگاني كه براي شناسايي اجساد نزديكانشان به ميان انبوه جسدها پا گذاشته باشند بالاي سر تك تك درختان سوخته مي رويم.

مرگ رنج آور موجودي كه نمي تواند فرياد كند، درواقع فريادش از گلوي كساني بلند مي شود كه مرگش را كاملا احساس مي كنند، كساني كه هر روز بيشتر از پيش در شهر احساس خفگي مي كنند، كساني كه از اينكه دود ماشين ها حتي توي خانه هم رهايشان نمي كند عذاب مي كشند.
مرد مسن مثل شاهدي كه ماموران و خبرنگاران را به سر صحنه جنايت مي برد، جلوتر از ما از تپه هاي پاي كوه بالا مي رود و از بي رحمي آدم ها مي گويد. هنوز به موقعيت نرسيده ايم، برمي گردم و به پشت سر، به منظره شهر نگاه مي كنم. درياي آهن و آجر و سيمان و ماشين همه چيز را در خودش بلعيده است؛ وقت آدم ها را، تنوع زندگي شان را، تحرك و شادابي شان را، تربيت بچه هايشان را... و البته علاقه و نزديكي شان به طبيعت كه زماني درميان ملل مختلف زبانزد بود را. چند قدم ديگر درميان رديف درختان اقاقيا، تاك و درختچه هاي مختلف هستيم. درخت هايي كه گرچه ديگر آبياري نمي شوند، اما آنقدر ريشه دوانده اند كه با آب برف و باران سيراب شوند و تابستان و گرمايش را به راحتي پشت سر بگذرانند. حالا موزه حيات وحش دارآباد روبه روي ماست و در دوردست تپه هاي جنگلي لويزان مثل قله اي كه ازميان ابرها سر درآورده باشد، ازبين لايه ضخيم دود بيرون زده است. چند قدم بالاتر، روي دامنه كوه اما، ديگر از تعداد درختان سبز كاسته مي شود. خشكمان مي زند، قدم هايمان آهسته و كوتاه مي شود و ناباورانه به اطرافمان نگاه مي كنيم. دوباره گوش هايم كر مي شود، صداي مرد ضعيف و ضعيف تر مي شود و صحنه هاي سينمايي جلوي چشمانم مي آيد. صحنه هاي قتل عام بوفالوها به خاطر پوستشان و سرخپوستان به خاطر زمين شان. صحنه شكار دسته جمعي فيل ها به خاطر عاج شان. آن رديف درختان سرسبز كم كم جاي خود را به بقاياي سوخته چوب، ساقه و برگ، به درختاني كه رد سياه سوختن شان مثل جاي زخم روي بدن زمين مانده است، مي دهد. اول تكي، بعد چند تا چند تا و كمي بالاتر دسته جمعي در زميني حدود 3 هزار متري سوخته اند. گيج و گنگ از كنار درختان سوخته رد مي شويم و مثل بازماندگاني كه براي شناسايي اجساد نزديكانشان به ميان انبوه جسدها پا گذاشته باشند بالاي سر تك تك درختان سوخته مي رويم.
در بهار اينجا مثل بهشت مي شود. زمين يكدست سبز مي شود و درخت هاي پربرگ و شاداب گل مي دهند. وقتي از اينجا رد مي شود از بالاي كوه آب، برف و باران سرازير است و محوطه را آبياري مي كند. مرد مسن روزهاي بهاري آن تپه هاي درختكاري شده را توصيف مي كند تا حسرت ما از سوختن درختان منطقه بيشتر شود. نشمرده ايم اما به گمانم بيشتر از 50 درخت سوخته ديديم.اگر درختان نيم سوخته كه هنوز نيمه جاني داشتند را هم به آنها اضافه كنيم تعداد درختان قرباني به بيش از 60 تا مي رسد. قرباني ؟ قرباني چه؟ باز هم پاي زمين درميان است، اما اين بار نه آن زميني كه دوستش داريم و صداي نفس اش را مي شنويم، نه آن زميني كه همه چيزش را سخاوتمندانه دراختيارمان گذاشته است، بلكه زميني كه همه كارمندان شب ها خوابش را مي بينند. زميني كه نه يك سقف كه چند سقف بشود در آن بنا كرد، زميني كه آقا بالاسر نداشته باشد، زميني براي سقف روي سر.
حقوق درختان 
انتهاي خيابان كوهپايه چهارم، روبه روي موزه حيات وحش دارآباد به اين فضاي سبز مي رسد. در ميانه راه تابلوي مدرسه سبز به چشم مي خورد كه وادارمان مي كند چشم بچرخانيم و به دنبال مدرسه اي در آن منطقه نسبتا غيرمسكوني بگرديم. مرد راهنما به ساختمان چند طبقه اي كه در سمت شرقي فضاي سبز قرار دارد،  اشاره مي كند: مدرسه كه نيست، محلي است براي كارهاي عملي و زيست محيطي دانش آموزان. مي گويد كه اين درختان را پيش از انقلاب كاشته اند اما معتقد است كه احتمالا دلشان براي مردم نسوخته، چون قرار بوده موزه حيات وحش، كاخ يكي از درباريان باشد و اين منطقه هم فضاي سبز جنگلي اطرافش را تشكيل دهد.
او چند ماه است كه شاهد آتش زدن درخت ها است. مي گويد: از اواسط بهار است كه مي بينم درختان را شبانه آتش مي زنند. چند روز پيش هم كه براي قدم زدن به اينجا آمدم، مرد نسبتا جواني را ديدم كه زير يكي از درختان آتش روشن كرده بود تا پرسيدم چكار مي كني؟ به سرعت رفت. دويدم و آتش را خاموش كردم، اما نمي شود كه مدام دنبال اينها بود. او درمورد هويت كساني كه اين درختان را آتش مي زنند قاطعانه نظر نمي دهد اما فكر مي كند كار كساني باشد كه اين زمين ها را خريده اند. اينجاي گفت وگو ناگهان جالب تر مي شود. مگر اين فضاي سبز زمين مردم است؟ مي گويد: تعاوني مسكن سازمان جنگلداري و مراتع اين زمين ها را به كارمندانش داده است، اما شهرداري به آنها مجوز ساخت نمي دهد، چون اينجا جزو جنگل ها و فضاهاي سبز شهري محسوب مي شود و در اين قحطي درخت در تهران نمي شود به راحتي از اين درختان نسبتا قديمي چشم پوشيد. او به شاخه ها و تنه درختان اشاره مي كند و بزرگي و پهناي آنها را نشانه قدمت بيست وچند ساله شان مي داند. در واقع نزديك ترين احتمال اين است كه مقاومت شهرداري در اعطاي جواز در ساخت به آن زمين ها باعث شده است تا برخي از مالكان به فكر از بين بردن آن درختان و در نهايت تبديل محل به يك زمين خشك وخالي بيفتند. شهرداري از چندين دهه قبل در قانون موظف به حفظ فضاهاي سبز و درختان شهر شده است وعلاوه بر قانون شهرداري ها مصوب سال 1334، قانون نوسازي و عمران شهري 1347 و لايحه قانوني حفظ و گسترش فضاي سبز در شهرها 1359 وظايف شهرداري ها در قبال فضاي سبز شهر را مشخص كرده است، مثلا در لايحه قانوني حفظ و گسترش فضاي سبز در شهرها آمده است : به منظور حفظ و گسترش فضاي سبز و جلوگيري از قطع بي رويه درختان، قطع هر نوع درخت در معابر، ميدان ها، بزرگراه ها، باغ ها و محل هايي كه به صورت باغ شناخته مي شوند در محدوده قانوني وحريم شهرها بدون اجازه شهرداري ممنوع است ماده۱.
علاوه بر اينها در قانون اساسي هم بر حفظ محيط زيست براي نسل امروز و نسلهاي آينده تاكيد و تخريب آن ممنوع شده است. فارغ از آنچه كه مي توان حق و حقوق درختان ناميد.  اينكه عده اي مي توانند در اين قحطي درخت در پايتخت به راحتي دهها درخت را آتش بزنند، گيج مان مي كند. هرچند ممكن است فرضيه دست داشتن كارمنداني كه زميني در آنجا براي خودشان دست و پا كرده اند در آتش زدن درخت ها قوي نباشد،  اما مي توان مطمئن بود هر كه در اين درخت سوزي دست دارد،  قطعا چشم به زمين هاي منطقه دوخته است. مرد جواني كه از آن حوالي رد مي شود، با كنجكاوي نگاهمان مي كند، احساس مي كنيم چيزي مي خواهد بگويد. همينطور هم هست، او مالك يك قطعه زمين در آن منطقه است. مالك 660 متر زميني كه سال 1374 بيش از 6ميليون تومان براي خريد آن پول داده است. وقتي از كساني كه درختان را آتش مي زنند مي پرسيم مي گويد كه نمي داند، ولي به هر حال زمين اش در آن قسمت نيست.
015480.jpg
نشمرده ايم اما به گمانم بيشتر از 50 درخت سوخته ديديم.اگر درختان نيم سوخته كه هنوز نيمه جاني داشتند را هم به آنها اضافه كنيم تعداد درختان قرباني به بيش از 60 تا مي رسد.

تصوير قرن 21
جدال خير و شر در آن منطقه تلفاتي هم داشته است. مدرسه سبز كه در واقع محلي براي فعاليت هاي عملي و زيست محيطي دانش  آموزان است در جايي قرار گرفته كه در ميانه ميدان اين جدال است. راهنماي ما در آن منطقه مي گويد كه سرايدار اين مدرسه بارها با كساني كه درختان را آتش مي زنند و براي كارهاي خلاف به آن منطقه پناه مي آورند يا به هر شكل به درختان صدمه مي زنند، درگير شده است و حالا پايش توي گچ است. سرايدار جوان با عصاهاي چوبي زير بغل و پاي گچ گرفته از مدرسه بيرون مي آيد. مثل كساني كه سالهاست منتظر ديدن آشنايي باشد و حالا كه ديده بايد در چند دقيقه شرح حالش را بگويد، به سرعت ماجرا را توضيح مي دهد: يك شب يك خودرو استيشن وارد محوطه اينجا شده بود. من كه قبلا راه ورودي ماشين ها رابسته بودم، رفتم ببينم از كجا آمده است و چكار دارد. راننده به دروغ گفت از راه آمده، اما به او نشان دادم كه از بين درخت ها آمده و چند درخت كوچك را هم شكسته است، تا رفتم از عقب ماشين شماره اش را بردارم به عقب حركت كرد و پايم را شكست. مي گويد كه اينجا از اين دردسرها زياد دارد و حالا هم چند ماهي است كه مرتب درختان آتش مي گيرند: بعضي وقت ها متوجه مي شوم و بلافاصله مي دوم و آتش را خاموش مي كنم. يك بار هم آتش نشاني آتش را خاموش كرد. كمي مكث مي كند و بعد با اطمينان خاصي مي گويد: شك ندارم زمين خوارها درختان را آتش مي زنند. او كه هيچ امكاناتي براي مراقبت از درختان آن منطقه وسيع ندارد،  حالا بعد از آن حادثه بيشتر هم بايد مراقب خودش باشد.
ناظمي رئيس مدرسه سبز هم بارها در جريان درخت سوزي ها قرار گرفته و به مقامات آموزش و پرورش منطقه ماجرا را شرح داده، اما هنوز اتفاقي نيفتاده است. او كه آن مدرسه را محلي براي انجام عملي آزمايشات و فعاليت هاي فيزيكي و زيست محيطي دانش آموزان معرفي مي كند، در حال حاضر آن سرايدار را تنها مدافع حقوق درختان در آن منطقه مي داند. مي شود دست مهربان زمين را روي شانه سرايدار به نشانه قدرشناسي حس كرد و نگاه پر محبت اش را به صورت راهنماي مسن ما. اما خو د زمين هم مي داند كه ديگر رمقي برايش نمانده و همين روزهاست كه زمين خواران جسد بي جانش را با زخم هاي بيشمار سياه رها كنند و آماده جشن پيروزي بشوند. ازكنار درختان كه رد مي شويم گل هاي كوچك صورتي كه از حرارت آتش جمع شده و سوخته اند زاويه مناسبي را براي عكس به ما پيشنهاد مي كنند. سعي مي كنيم زاويه اي را پيدا كنيم كه از گل هاي سوخته، شاخه ها و تنه هاي سياه و شهر دود آلود و همه مصيبت هايي كه آن روز ديده ايم را يكجا نشان بدهد، اما نمي شود. دوربيني مي خواهد به بزرگي يك شهر، دوربيني كه از فاصله چند كيلومتري آسمان، عكسي ماهواره اي از شهر منزوي از طبيعت واين زمين سوخته بگيرد.
آن رديف درختان سرسبز كم كم جاي خود را به بقاياي سوخته چوب، ساقه و برگ كه رد سياه سوختن شان مثل جاي زخم روي بدن زمين مانده است، مي دهد. اول تكي، بعد چند تا چند تا و كمي بالاتر دسته جمعي در زميني حدود 3 هزار متري سوخته اند
نزديك ترين احتمال اين است كه مقاومت شهرداري در اعطاي جواز در ساخت به آن زمين ها باعث شده است تا برخي از مالكان به فكر از بين بردن آن درختان و در نهايت تبديل محل به يك زمين خشك وخالي بيفتند

ستون ما
روياهاي رنگي 
015514.jpg

من رنگ سبز را دوست دارم. همه رنگ ها را دوست دارم. برگ درختان سبز است، برگ گل ها هم سبز است. خانه ما حياط ندارد، باغچه ندارد، اما درختان پارك را ديده ام. رنگ درختان پارك سبز است.
015510.jpg

دوست دارم خانه ما اينجا باشد. دوست دارم اين درخت كنار خانه ما باشد، زمين خانه ما سبز باشد. دوست دارم ما هم ابرهاي اين رنگي داشته باشيم. اصلا كاش خانه ما وسط جنگل بود.
015512.jpg

خواب ديدم با بچه هاي مدرسه رفتيم گردش. رفتيم به يك باغ پر از گل. من و بچه ها كوچك و كوچك شديم و با كفشدوزك ها و مورچه ها بازي كرديم. خيلي خوش گذشت، آخر كفشدوزك ها فقط توي باغ هستند.

۱۱سپتامبر روز انتخاب بهترين پدر بزرگ و مادر بزرگ جهان
اتوري هاگل، آلن دلون يا بيل گيتس
سايتي را با عنوان www.kind-world.com طراحي كرديم تا مقدمات كار فراهم شود و همچنين از طريق 40 خبرگزاري و سايت كودكان در جهان خبر انتخاب بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا را به اطلاع مردم دنيا رسانديم...
015476.jpg
سعيده عليپور
در چند روز اول هم حدود 200 هزار نفر در اين نظرسنجي در مورد بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا شركت كردند كه وضع دكتر كوئين از بقيه پدربزرگ و مادربزرگ هاي دنيا از همه بهتر است 
روي سايت خبرگزاري خوانديم كه قرار است بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا را انتخاب كنند. فكر كرديم لابد بايد كار تعدادي از بچه هاي يكي از كشورهايي باشد كه نفسشان از جاي گرم در مي آيد، اما اين طور نبود. بچه هايي كه قصد داشتند اين كار را بكنند نه نفسشان از جاي گرم در مي آمد، نه آن ور دنيا بودند. تعدادي از بچه هاي زنجاني بودند كه حالا جمع مي شدند كه كلبه اي بسازند تا به بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا هديه بدهند.

انه چوبي است، چوب ها از تازگي هنوز بوي الوار مي دهند و پنجره هايي كه گلدان شمعداني لب پنجره اش هميشه گل دارد و سقف شيرواني كه كنجش چند تا پرستو لانه كرده اند.
خانه درست مثل خانه نقاشي ها مي ماند، آنقدر كه ممكن است هر كسي دلش بخواهد مثل ساموئل در سرزمين نقاشي ها پايش را از دنياي واقعي بردارد و بگذارد توي صفحه كاغذ و ساعت ها خيره شود به آن آسمان آبي آبي اش و سبزي خيره كننده چمنش. معلوم است نقاش كوچولو براي رنگ كردنش تمام تلاشش را كرده...
همه چيز درست مثل نقاشي  هاست. منتهي اليه كوه هاي سربه فلك كشيده اش يك تكه ابر سفيد مي بينيد و خورشيد كه به هم رسيده اند و درياچه اي كه وقتي نسيم ملايمي از روي آن مي وزد، با آن موج هاي كوچكش، طبيعت را چين دار مي كند. نسيم كه به صورتت مي خورد لاي موهايت كه مي پيچد تازه مي فهمي ساموئل نيستي و آن خانه چوبي و گلدان هاي شمعداني و درياچه  هم نقاشي نيست... اينجا دنياي واقعي است با بچه هاي واقعي  كه تصميم گرفته اند به جاي اينكه خودشان مثل ساموئل وارد سرزمين نقاشي ها بشوند، نقاشي ها را وارد زندگيشان كنند...
كلبه اي كه قراراست به جاي پلاك خانه، رويش نوشته باشند خانه آرزوها...
نمي دانيم وقتي در دوران كودكي نقاشي مي كشيديد، هيچ وقت دلتان خواسته كه بدانيد توي اين خانه اي كه مي كشيد چه كسي زندگي مي كند؟
حتما هر كسي كه بوده يك آدم مهربان بوده مادر، پدر، يك دوست خوب يا شايد هم مادربزرگ و پدربزرگي كه روزي زنده بودند و شما آنها را از جان هم بيشتر دوست داشتيد. در خانه آرزوها را بكوبيد. فكر كنيد چه كسي سر از خانه بيرون مي آورد؟ بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا كه قرار است ساكن اين خانه باشد در را به روي شما باز مي كند . تجسمش شما را به دنياي نقاشي ها بيشتر نزديك مي كند.
وقتي يك گروه از بچه هاي زنجان تصميم گرفتند كه بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا را انتخاب كنند و خانه اي بسازند درست مثل نقاشي ها، با خودمان فكر كرديم دنياي بچه هاي امروز چقدر رنگ و بوي متفاوتي پيدا كرده. انگار همه آن فكرها و خيالات دور از دسترس كودكي را هم مي شود توي دنياي ماشيني امروز به واقعيت تبديل كرد.
همه چيز از يك نمايشگاه نقاشي ساده شروع شد؛ از مهدكودكي در شهر زنجان. وقتي بچه ها از 5 سال تا 12 سال هركدام راجع به خانه، نقاشي كشيدند و بر در و ديوار مهدكودك چسباندند...
هركس تصوراتش را راجع به چارچوب امن خانه كشيد... اما از قضا همه نقاشي ها شبيه هم بود. به همان سادگي و قشنگي، به همان سياق خانه هايي كه من و شما هم بارها كشيده ايم.
خانه هايي كه نه توي دود و دم شهر سياه و آلوده بودند، نه آدم هاي نامهربان ساكنش بودند، نه شكارچي بود، نه گرگي و همه خوب بودند و خوب... يك دنياي ايده آل كه فقط توي نقاشي قابل تحقق بود، شايد.
البته ميان آدم بزرگ ها هم يكي پيدا شد كه برايش كلبه هاي كودكي چيز احمقانه اي نبود و دنياي كودكي اش را هنوز به ياد داشت. هم او بچه ها را دور هم جمع مي كند تا كلبه نقاشي ها را به واقعيت تبديل كنند.
طاهره مقدم، 12 سال دارد. او هم جزو 50 كودكي است كه فعالانه در اين امر مشاركت داشته است. طاهره مي گويد: خانه بايد ساكن هم داشته باشد، تصميم گرفتيم تا بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا را انتخاب كنيم و كلبه را به او هديه كنيم.
خانه آرزوها اما جايي است در شمال زنجان. جايي كه خيلي با تصورات كودكان ما تفاوتي ندارد. با همان كوه، درياچه و آسمان آبي آبي و زمين سبز سبز. جايي كه اسمش را گذاشته اند گاوازنگ...
انتخاب بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا با همكاري چند تشكل غيردولتي كودكان و روابط عمومي سازمان شهرسازي استان زنجان انجام شده. همان يك نفر آدم بزرگي كه با وجود بزرگ شدن، هنوز دنياي كودكي اش را از ياد نبرده است و در سازمان مسكن و شهرسازي زنجان كار مي كند، قرار است كلبه آرزوها هم با تامين بودجه اداره اين استان ساخته شود.
حسن پيري كه البته علاوه بر همه اينها، مسووليت ستاد انتخاب بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا را نيز به عهده گرفته است، مي گويد: حول و حوش 3 ماه پيش بعد از برپايي نمايشگاه نقاشي با موضوع خانه بود كه با بچه ها تصميم گرفتيم كه بهترين پدربزرگ و مادربزرگ استان زنجان را انتخاب كنيم. اما به پيشنهاد بچه ها و به خاطر جنگ هاي مختلفي كه در گوشه گوشه دنياست، ماجرا را يك مقدار وسيع تر كرديم...
و اين شد كه انتخاب بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ از يك مقدار كمي بيشتر شد...
پيري مي گويد: سايتي را با عنوان www.kind-world.com طراحي كرديم تا مقدمات كار فراهم شود و همچنين از طريق 40 خبرگزاري و سايت كودكان در جهان خبر انتخاب بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا را به اطلاع مردم دنيا رسانديم....
از تمام دنيا بيش از هزار ايميل دريافت شد كه بچه ها بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ را از ديد خودشان معرفي كرده بودند.
پيري مي گويد: يك دختر 10 ساله اهوازي هم طي يك نامه مادر بزرگ خودش را بهترين مادربزرگ دنيا دانسته بود. نامه اي كه فرط عشق و علاقه آن بچه را مي شد به مادربزرگش به راحتي فهميد...
اما از آنجايي كه قرار بود انتخاب بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا شكل جهاني به خودش بگيرد از افرادي كه پيشنهاد شده بود نام 20 نفر معرفي شد تا بچه ها از ميان اين 20 نفر بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا را انتخاب كنند.
پيتر جكسون، كارگردان ارباب حلقه ها، اتوري هاگل مربي آلماني تيم ملي يونان، ريموند تاملينسون، روآند آتكينسون يا همان مستربين، استاد محمود فرشچيان نقاش مينياتور، ميشل پلاتيني فوتباليست فرانسوي، جيانگ زمين رئيس جمهور جمهوري خلق چين، آلن دلون بازيگر فرانسوي، بيل گيتس رئيس كمپاني مايكروسافت، ديتر هالروردن كمدين آلماني، جين سيمور بازيگر نقش دكتر كوئين، لوسيانو پاوروتي خواننده پاپ ايتاليايي، رابرت بينيگي نويسنده ايتاليايي، ريزعلي خواجوي يا همان دهقان فداكار، آميتا پاچان بازيگر هندي، جي كي رولينگ نويسنده مجموعه داستان هاي هري پاتر، مهاتير محمد، رئيس جمهوري مالزي، كوفي عنان رئيس سازمان ملل متحد، نلسون ماندلا رهبر آزاديخواه آفريقاي جنوبي و پله ستاره سابق فوتبال برزيل. گرچه آقاي پيري گفت كه مقارن بودن اين انتخاب با 11 سپتامبر با قصد قبلي نبوده است اما بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا از اين جمعي كه اسمشان را برديم روز 11 سپتامبر انتخاب مي شوند.
به گفته آقاي پيري 40 درصد شركت كنندگان در راي گيري از اروپا و 15 درصد آن از ايران و بقيه از ديگر نقاط دنيا در اين راي گيري شركت كرده اند.
در چند روز اول هم حدود 200 هزار نفر در اين نظرسنجي در مورد بهترين پدربزرگ و مادربزرگ دنيا شركت كردند كه وضع دكتر كوئين از بقيه پدربزرگ و مادربزرگ هاي دنيا از همه بهتر است.
البته همين جين سيمور يا دكتر كوئين خودمان كه مدت هاست سريال پزشك دهكده اش در تلويزيون پخش مي شود در چند تشكل غيردولتي حمايت از كودكان و سازمان هاي حمايتي كودكان در سطح بين المللي فعاليت دارد. در كلبه آرزوها را بزنيد. شما هم اجازه داريد بهترين پدربزرگ يا مادربزرگ دنيا را از ديد خودتان انتخاب كنيد.

سرگردان پشت در سفارت
يك داستان واقعي
روي همان تكه مقوا كنار در سفارت، خواب كه نه چرت زده است. چون خيابان هاي تهران را نمي شناسد از آنجا دور نشده تا مبادا صبح راه را گم كند يا دير برسد
براي گرفتن يك ويزاي ناقابل فكر مي كنيد چند روز بايد به اينجا سر بزنيد؟
015474.jpg

ساعت۶صبح روز 14شهريور 1383 جلوي در ورودي سفارت ...
مادري 55 ساله، تكيده ودرمانده، ساكي محتوي لوازم شخصي اوليه دردست هاي چروكيده و خسته اش، روي تكه مقوايي نشسته است. چشمانش حكايت از بيخوابي ديشب را دارد. كنارش مي نشينم و حالش را مي پرسم مي گويد: اي مادر سه تا بچه بزرگ كردم هر كدوم دنبال درس و ادامه تحصيلشون رفتن اونور دنيا وموندگار شدن. دستم بهشون نمي رسه، دلم هم طاقت دوري شونو نداره. دخترم داره فارغ مي شه، برام دعوتنامه فرستاده كه برم پيشش. دلم مي خواد نوه ام روببينم.... پيرزن در تهران كسي را ندارد و جايي را هم نمي شناسد، سواد درست و حسابي هم ندارد. همه هستي اش انگار همان دعوتنامه اي است كه بوي جگر گوشه اش را مي دهد.
آن را حتي تا هم نزده لاي پوشه اي گذاشته و روي سينه اش چسبانيده. مدام مي بويد و مي بوسدش.قربون دختر تنهام برم مادر اما... الهي آدم ... بشه مادر نشه. ديشب را روي همان تكه مقوا كنار در سفارت، خواب كه نه چرت زده است. چون خيابان هاي تهران را نمي شناسد از آنجا دور نشده تا مبادا صبح راه را گم كند يا دير برسد. تمام استخوان هاي پوكش از سختي زمين وسردي مقوا دردناك است. تقريبا يك متر دورتر از او دختري كه به نظر 22 تا۲۳ ساله مي رسد در حال تاكردن مقواي بزرگي است. از او مي پرسم تو هم ديشب را كنار اين در توي خيابون گذراندي، پاسخ مي دهد: از شيراز اومدم. درتهران كسي را نمي شناسم، چون تنها هم بودم نخواستم برم مسافر خونه. ديدم اينجا خيلي ها شب رو تا صبح مي مونن، منم موندم، سواد داشت و وقت قبلي از سفارت گرفته بود، مي دانست بايد چه كند. وضعش خيلي بهتر از پيرزني بود كه حالا كنارش نشسته بود.
همه ما انسانيم اگر چه گاهي اوقات به حساب آدم هم گذاشته نمي شويم!! و مي پذيريم كه انجام اموري چون درخواست ويزا كه متقاضي بسياري دارد، مستلزم برنامه ريزي وتعيين وقت قبلي است،  همه پذيراي اين هستيم كه بايد نوبت و حق ديگران را رعايت كنيم، اما پذيرش تغييرات پي در پي در برنامه هاي يك سفارت كه نماينده يك دولت و ملت متمدن است گاه بسيار دشوار مي شود مدتي داشتن دعوتنامه، ضرورت اول محسوب مي شودو سپس رفتن وايستادن در صف طويل متقاضيان، وقت مصاحبه. گذرنامه ها به همراه دعوتنامه ها از طرف كارمندي از سفارت جمع آوري شده و به داخل برده مي شود و بدون هيچ پرسش و پاسخي، مهر تاريخ زده مي شود و به دست صاحبش برمي گردد. هيچ توضيح اضافه اي هم نه شنيدني است نه بيان كردني. بايد رفت و در تاريخ معين شده مراجعه كرد. مدتي بعد بدون اعلام از طرف يك رسانه عمومي قوانين تغيير مي كند. مدعوين منتظر دريافت دعوتنامه مي نشينند. به محض دريافت آن برگه ارزشمند، حوالي ساعت 3 تا۴ صبح به در سفارت رجوع مي كنند، اين بار اما كسي نيست كه به دعوتنامه ها وقعي بنهد، حتي پاسپورت هم نظري را جلب نمي كند.
فقط يك نفر در اطلاعات را باز مي كند و به هر متقاضي يك فرم و يك كاغذ كه كج و معوج بريده شده و مطالبي رويش تايپ شده مي دهد و بدون هيچ توضيحي در را مي بندد. فرم ها عوض شده اند، زياد مهم نيست. اما روي آن تكه كاغذ يك خط تلفن به اضافه يك خط e-mail درج شده كه بايد از طريق آنها وقت قبلي گرفته شود سپس مراجعه به سفارت صورت پذيرد. فقط يك خط براي تمام ايران. زمان تماس هم فقط در روزهاي مشخص شده از ساعت۳۰:9 تا 30:12 . پس از 4 روز تماس متوالي بالاخره خط آزاد مي كند، اما آقايي پاسخ مي دهد خطوط تلفن ما مشكل دارد و شماره اشتباهي به من منتقل شده، دوباره بگيريد تا خانم متصدي تعيين وقت، گوشي را بردارد. انجام امر اين جمله ساده 3 روز ديگر از وقت گرانبهاي فردي كه مريضي در شرف عمل جراحي در ... دارد مي گيرد.
دوباره خط آزاد مي شود و باز آقايي گوشي را برداشته و همان پاسخ تكرار مي شود و با شنيدن اعتراض مخاطب توضيحي مي افزايد كه هنوز اشكال خطوط تلفن ما رفع نشده است. اين بار 4 روز مدام گوشي به دست طي مي شود و بالاخره خط آزاد مي شود. صداي آقايي كه از پشت خط شنيده مي شود دل مخاطب را مي لرزاند.
بايد خانم متصدي گوشي را بردارد، اما باز هم... آقا پاسخ مي دهد الان وقت ناهار است و متصدي تعيين وقت در حال صرف ناهار هستند شما فردا تماس بگيريد. هنوز ساعت 12 است و نيم ساعت ازوقت داده شده براي تماس باقي است. چه طور وقت ناهارشان با وقت داده شده به اين ملت بيكار كه كاري جز نشستن و گرفتن تنها شماره داده شده از طرف سفارت ندارند، تلاقي كرده است؟! نهايتا پس از دو هفته صرف وقت، موعدي را براي مخاطب مشخص مي كنند؛ درست 47 روز بعد. مخاطب با التماس در خواست وقت زودتري مي كند و توضيح مي دهد كه از مقصد به سفارت فاكس شده است كه بيمار اورژانسي داريم و بايد قبل از عمل خود را برسانيم. صدا بسيار سرد و بي  تفاوت با لهجه... پاسخ مي دهد متاسفم زودتر نمي شود و پرسش مخاطب كه آيا فاكس را دريافت كرده ايد بي پاسخ مي ماند.
مخاطب كه تحت فشار روحي و عصبي است و بيمارش در وضعيت بد در انتظار به سر مي برد، به ناچار به در سفارت رجوع مي كند. صداهايي در فضاي اطراف سفارت پخش شده كه به گوش مخاطب مي رسد.
فلان كس در فلان جا 75 هزار تومان پول مي گيرد و وقتت را جلو مي اندازد. مراجعه به فلان كس نتيجه مي دهد. پول پرداخت و همان روز به داخل سفارت راهنمايي مي شود، اما ديگر دير شده است. خانم محترم مصاحبه كننده مي فرمايند: در گواهي پزشك شما قيد شده تاريخ عمل يك هفته ديگر است شما كه تا آن زمان ويزايتان آماده نمي   شود. بگوييد يك گواهي ديگر برايتان بفرستند. وقت بگيريد و دوباره بياييد. تقريبا 10 روز بعد جلوي در اطلاعات سفارت يك نفر ايستاده و صدا مي زند هركس گواهي پزشكي دارد به من تحويل دهد!!
شايد دوباره قانون سفارت عوض شده، ولي تكليف 750 هزار ريالي كه از ما گرفتند و وقت مصاحبه را جور كردند چه مي شود؟ آنها فقط وقت مي دادند، حال به نتيجه برسد يا نه؟ فرقي نمي كند. آن مادر پير با اين همه قانون در حال تغيير چه خواهد كرد؟ آن دختر جوان چند بار و چند شب بايد در پشت در سفارت شب را به صبح برساند؟
فقط يك نفر در اطلاعات را باز مي كند و به هر متقاضي يك فرم و يك كاغذ كه كج و معوج بريده شده و مطالبي رويش تايپ شده مي دهد و بدون هيچ توضيحي در را مي بندد

وقت تنگ است
ا كثر ايرانيان كمتر از 5 ساعت در هفته اوقات فراغت دارند، البته اين موضوع آنقدرها هم كه فكر مي  كنيم بد نيست. چرا كه خب برنامه ريزي مناسبي هم براي پر كردن اوقات فراغت وجود ندارد.
بر اساس نظرسنجي ملي كه از مراكز 28 استان كشور انجام شده است، 22 درصد مردم كشور كمتر از 5 ساعت و حدود 5 درصد مردم بيش از 50 ساعت در هفته اوقات فراغت دارند.
همچنين در خصوص ابزار اوقات فراغت، مطالعه حدود 22 درصد، رسانه هاي صوتي و تصويري بيش از 19 درصد، استراحت حدود 17 درصد و فعاليت هاي شخصي بيش از 9 درصد، گردش و تفريح 9 درصد، ارتباطات اجتماعي بيش از 6 درصد و كارهاي هنري و ورزشي 6 درصد بيشترين اوقات فراغت ايراني هاست.
اما آمار مسافرت ايراني ها كمي نگران كننده است و از آنجايي كه نمي  توان كم بودن گرايش مسافرت بين ايراني ها را مربوط به بي  علاقگي دانست، بايد آن را به نداشتن ابزار مادي لازم براي مسافرت نسبت داد.
بر اساس اين آمار، بيش از 68 درصد جامعه اوقات فراغت خود را با خانواده، 3/16 درصد با دوستان، 4/7 درصد با فاميل، 2/4 درصد تنها، 2 درصد با همسايگان، 9/0 با همكاران و 9/0 با سايرين مي  گذرانند. از سوي ديگر 9/38 درصد ايرانيان تنها يك بار به مسافرت رفته اند و۱‎/۴ درصد از مردم پنج بار در طول سال به مسافرت رفته اند.
همچنين 1/42 درصد از مردم روزانه كمتر از نيم ساعت و 5/16 درصد بيش از دو ساعت در روز با اينترنت كار مي  كنند. در حاليكه دسترسي به اينترنت بسيار محدود است، به طوري كه بيش از 81 درصد اصلا به اينترنت دسترسي ندارند.
بازي  هاي دردسرساز
دكتر قاسم قاضي جامعه شناس هشدار داده، صرف وقت بيش از يك ساعت در روز با بازي هاي رايانه اي زمينه ساز پرخاشگري و بيماري رواني جوانان مي شود.
وي افزود: امروزه در جامعه ما استفاده از بازي هاي الكترونيكي در بين قشر جوان و به خصوص كودكان رواج زيادي يافته و اين قشر بيشترين ساعات طول روز را صرف بازي هاي الكترونيكي مي كنند .
قاضي گفت: گرچه استفاده بيش از حد از بازي هاي الكترونيكي در طول روز مي تواند منجر به بروز بيماري هاي رواني و افسردگي شود و بارها در اين خصوص هشدارهاي لازم داده شده ، اما كماكان خانواده ها نسبت به اين موضوع بي اهميت هستند و به فكر عواقب خطرناك استفاده بيش از حد فرزندان خود از اين بازي ها نيستند.
شايد به اين دليل كه بازي هاي رايانه اي بچه ها را از تحرك اضافي باز مي  دارد و اين مطلوب خيلي از پدرها و مادرها است.
وي افزود : بسياري از والدين بر اين باورند كه استفاده از بازي هاي الكترونيكي در پيشرفت سطح علمي  فرزندانشان مي تواند موثر باشد، در صورتي كه بازي هاي كامپيوتري به عنوان يك نياز براي جوانان محسوب نمي شود و حتي استفاده بيش از حد آن عواقب خطرناكي به دنبال دارد كه اكثر والدين از آن غافل هستند .
قاضي گفت : استفاده بيش از حد از بازي هاي الكترونيكي علاوه بر اينكه مي تواند باعث بروز بيماري هاي رواني و افسردگي در بين جوانان شود، روحيات پرخاشگري را نيز در بين نسل جوان افزايش مي دهد .
جالب آنكه به گفته قاضي نه تنها بازي هاي رايانه اي باعث پيشرفت تحصيلي جوانان نمي شود، بلكه بازي هاي رايانه اي مي تواند مانع پيشرفت تحصيلي درقشر جوان شود و اين امر در سال هاي آينده بيشتر نمايان خواهد شد.

بازتاب
پذيرش خانم هاي تنها در هتل ها منعي ندارد
معمول است خانم ها، به ويژه خانم هاي جوان به همراه مردي از فاميل سفر مي كنند. احتمالا به خاطر همين رسم هم تقاضاي سكونت در هتل از سوي يك زن تنها عجيب به نظر مي رسد، به خصوص آنكه برخي از مديران هتل ها گمان مي كنند هنوز هم اتاق دادن به زنان تنها ممنوع است. چندي پيش ايرانشهر در گزارشي به مشكلات زنان براي اقامت در هتل ها پرداخت. مركز اطلاع رساني ناجا در جوابيه اي در اين مورد آورده است: پيرو مطالب مندرج در صفحه 16 مورخ 3/3/83 آن روزنامه ايرانشهر تحت عنوان رايزني ها براي رفع محدوديت اقامت زنان در هتل ها جوابيه اي با شرح زير ارسال مي شود.
اداره كل نظارت بر اماكن عمومي ناجا با توجه به اينكه اسكان بانوان بدون همراه و فاقد مدارك شناسايي معتبر در اماكن اقامتي با اعمال سليقه هاي مختلفي از سوي مديران هتل ها همراه بوده و بعضا ديده مي شد، ادارات و دواير نظارت بر اماكن عمومي استان هاي انتظامي دستورات متضادي را در اين خصوص صادر مي كنند، در سال 1378 طي دستورالعملي به مديريت هاي نظارت بر اماكن عمومي استان هاي سراسر كشور ابلاغ كرد تا ضمن هماهنگي با سازمان هاي صنفي ذي ربط به مديران و مسوولان پذيرش اماكن اقامتي اعلام كند، نسبت به اسكان خانم هاي بدون همراه و فاقد مدارك شناسايي معتبر، اقدام و مراتب را بلافاصله به طور شفاهي يا كتبي يا هر وسيله ممكن به ادارات يا دواير اماكن عمومي اعلام كنند تا بررسي هاي لازم معمول شود كه در اين خصوص اطلاع رساني لازم نيز به مديران و مسوولان اماكن اقامتي سراسر كشور به عمل آمده است. شايان ذكر است، مطالب عنوان شده توسط مسوولان هتل ها در گزارش موصوف كذب بوده و محدوديت موجود صرفا توسط آنان و به انگيزه پيشگيري از بروز مشكلات احتمالي اعمال مي شود.
با اين همه به نظر نمي رسد، خانم هاي تنها به همين سادگي بتوانند در هتل ها اتاق بگيرند. امتحانش مجاني است. كدام مدير هتل حوصله دردسرهاي هماهنگي با مديران و مسوولان اماكن اقامتي را دارد؟

|  تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   درمانگاه  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |