مهرداد مشايخي
آفتاب داغ عصر تابستان مثل تيغه هاي تيزي از آسمان به زمين فرو مي ريزد، زمين گرمتر و گرمتر مي شود و اين گرما را به كف كفش ها و پاهاي ما مي فرستد. زمين كه حتي گرما را هم براي خودش نمي خواهد، پيش از آن هرچه داشته تقديم كرده است: آب، غناي خاك و دامن گسترده اش را و حالا خالي و زرد و كم حال، مثل انساني رو به مرگ به خورشيد خيره شده است، به آفتاب داغ عصر تابستان.
مرد لاغر است و پرسن و سال. موهاي سفيدش را به عقب شانه كرده. عينك ظريفي به چشم زده است. با حوصله و انرژي از دامنه كوه بالا مي رود و ما را به دنبال خودش مي كشد. حيران از آنچه كه مي بينيم، با تامل بيشتري قدم بر مي داريم، اما او ما را به بالاتر مي خواند: بياييد بالا هنوز به جاي اصلي نرسيده ايم. حين بالا رفتن با دست به اطراف اشاره مي كند و توضيحاتي مي دهد. صدايش را ديگر نمي شنوم، به خودم فكر مي كنم و به آن پايين، به آن كوچه هاي تنگ و خاكستري، به هوايي كه هر وقت روز از كانال كولر به داخل اتاق ها مي آيد و دود با خودش مي آورد، به جوي هايي كه پرآبند، اما درختي براي آبياري ندارند. به پارك كوچك 6 هزار متري كه عصرها 6 هزار آدم به خود مي بيند. روي زمين داغ و سفت راه مي رويم و مثل يك متهم با شرم به آن نگاه مي كنم. زمين را مي گويم، با خودم فكر مي كنم كه احتمالا احساس مي كند از پشت خنجر خورده است و لابد يكي از آن خائنان من هستم كه با پررويي به تماشاي زخم هايش آمده ام. دوباره به محله مان فكر مي كنم، به كمالي، مخصوص، خرمشهر. محله ما اگر شبيه كشور چين نباشد به هند رفته است، شلوغ و پرسر و صدا و البته پرهيجان. عصرها در كوچه و خيابانش جاي سوزن انداختن نيست. آنجا خانواده كم جمعيت تقريبا بي معناست. هوا كه كمي خنك مي شود از هر خانه و هر طبقه آپارتمان لشگر بچه هاست كه به كوچه و خيابان سرازير مي شود. بچه ها شاد و پرشورند، اما نه آنقدر كه بايد. عصر كه به خانه مي روم احساس مي كنم چيزي روي سينه ام سنگيني مي كند. نفسم بالا نمي آيد و چشم هايم مي سوزد، سرم گيج مي رود و پلك هايم سنگين مي شود. آنجا دود اتوبوس و ميني بوس تاثير زيادي در هواي اطراف
نمي گذارد، چون هوا آنقدر كثيف و دودآلود هست كه تلاش يكي دو اتوبوس به چشم نيايد. اينكه وضع ماست، از بچه ها چه انتظاري است كه شاداب باشند؟ كمي كه بازي مي كنند خسته مي شوند، پرخاشگر و البته بي روحيه. با هم قهر مي كنند و گوشه خانه بازي هاي كامپيوتري را ترجيح مي دهند. پدرها و مادرها نمي دانند چرا بچه هايشان زود از بازي در كوچه ها خسته مي شوند و به خانه پناه مي آورند، چرا ساكت و منزوي فقط به بازي كامپيوتري فكر مي كنند. پدر از خاطراتش تعريف مي كند و آتش سوزاندن هايش، از شيطاني هايش كه همه را به امان آورده بود. ياد مادر كه اتفاقا همسايه شان بوده مي آورد كه يكي دوبار از روي ديوار با سطل آب رويش ريخته و چند بار با ويراژهاي دوچرخه اش پير و جوان را ترسانده بود و دست آخر هم اضافه مي كند كه به اين بچه هاي روغن نباتي اصلا نمي شود گفت بچه، نه شوري دارند و نه شري. يك گوشه مي نشينند و به فكر مي روند، يا خوابند يا به خواب فكر مي كنند. بعد از چند دقيقه موضوع به كلي فراموش مي شود. بچه ها گيج و خسته و كسل به تلويزيون خيره شده اند و اين بار واقعا گوش مي دهند. تلويزيون تصاويري از طبيعت سبز و جنگل ها را نشان مي دهد.
به عزاداري تو...
صداي پشت تلفن سعي مي كرد هيجان و ناراحتي صاحبش را به مخاطب بي حوصله و بي تفاوتش منتقل كند: ... نمي دانم كار كيست، دنبالش كردم فرار كرد. آتش را خاموش كردم ولي هر روز كه نمي توانم اين كار را بكنم... اينجا را دارند نابود مي كنند. فقط چند جمله بنويسيد شايد كسي دلش بسوزد، كاري بكند... آدم دلش براي اين طبيعت كباب مي شود...
مخاطب كمي خودش را جابه جا مي كند، جدي مي شود و با دستش اداي كسي كه عينك را روي صورتش جابه جا مي كند در مي آورد. از مرد كه از صدايش مي شود فهميد حدودا 70-60 سال دارد، مي خواهد كه نشاني محل را بدهد و به او مي گويد كه نگراني اش نگراني همه است و مي شود از آن گزارشي تهيه كرد. مرد مسن انگار كه باور نكرده باشد از جوان مي خواهد كه حرفش را تكرار كند و وقتي دوباره همان جمله را مي شنود، مثل كسي كه بهترين هديه عمرش را از دست كسي كه انتظارش را ندارد گرفته باشد، بارها تشكر مي كند. دست جوان را از پشت تلفن با شوق و صميميت مي فشارد و قول مي دهد كه حتما شخصا آنها را تا محل همراهي كند.
او به قولش عمل مي كند. در راه مدام به اين فكر مي كنم كه مرگ و حادثه تلخ، بخش زيادي از گزارش هاي ما را تشكيل مي دهد و اين بار هم مرگ است كه دوباره ما را به اين گوشه از تهران كشانده.
مرگ رنج آور موجودي كه نمي تواند فرياد كند، درواقع فريادش از گلوي كساني بلند مي شود كه مرگش را كاملا احساس مي كنند، كساني كه هر روز بيشتر از پيش در شهر احساس خفگي مي كنند، كساني كه از اينكه دود ماشين ها حتي توي خانه هم رهايشان نمي كند عذاب مي كشند.
مرد مسن مثل شاهدي كه ماموران و خبرنگاران را به سر صحنه جنايت مي برد، جلوتر از ما از تپه هاي پاي كوه بالا مي رود و از بي رحمي آدم ها مي گويد. هنوز به موقعيت نرسيده ايم، برمي گردم و به پشت سر، به منظره شهر نگاه مي كنم. درياي آهن و آجر و سيمان و ماشين همه چيز را در خودش بلعيده است؛ وقت آدم ها را، تنوع زندگي شان را، تحرك و شادابي شان را، تربيت بچه هايشان را... و البته علاقه و نزديكي شان به طبيعت كه زماني درميان ملل مختلف زبانزد بود را. چند قدم ديگر درميان رديف درختان اقاقيا، تاك و درختچه هاي مختلف هستيم. درخت هايي كه گرچه ديگر آبياري نمي شوند، اما آنقدر ريشه دوانده اند كه با آب برف و باران سيراب شوند و تابستان و گرمايش را به راحتي پشت سر بگذرانند. حالا موزه حيات وحش دارآباد روبه روي ماست و در دوردست تپه هاي جنگلي لويزان مثل قله اي كه ازميان ابرها سر درآورده باشد، ازبين لايه ضخيم دود بيرون زده است. چند قدم بالاتر، روي دامنه كوه اما، ديگر از تعداد درختان سبز كاسته مي شود. خشكمان مي زند، قدم هايمان آهسته و كوتاه مي شود و ناباورانه به اطرافمان نگاه مي كنيم. دوباره گوش هايم كر مي شود، صداي مرد ضعيف و ضعيف تر مي شود و صحنه هاي سينمايي جلوي چشمانم مي آيد. صحنه هاي قتل عام بوفالوها به خاطر پوستشان و سرخپوستان به خاطر زمين شان. صحنه شكار دسته جمعي فيل ها به خاطر عاج شان. آن رديف درختان سرسبز كم كم جاي خود را به بقاياي سوخته چوب، ساقه و برگ، به درختاني كه رد سياه سوختن شان مثل جاي زخم روي بدن زمين مانده است، مي دهد. اول تكي، بعد چند تا چند تا و كمي بالاتر دسته جمعي در زميني حدود 3 هزار متري سوخته اند. گيج و گنگ از كنار درختان سوخته رد مي شويم و مثل بازماندگاني كه براي شناسايي اجساد نزديكانشان به ميان انبوه جسدها پا گذاشته باشند بالاي سر تك تك درختان سوخته مي رويم.
در بهار اينجا مثل بهشت مي شود. زمين يكدست سبز مي شود و درخت هاي پربرگ و شاداب گل مي دهند. وقتي از اينجا رد مي شود از بالاي كوه آب، برف و باران سرازير است و محوطه را آبياري مي كند. مرد مسن روزهاي بهاري آن تپه هاي درختكاري شده را توصيف مي كند تا حسرت ما از سوختن درختان منطقه بيشتر شود. نشمرده ايم اما به گمانم بيشتر از 50 درخت سوخته ديديم.اگر درختان نيم سوخته كه هنوز نيمه جاني داشتند را هم به آنها اضافه كنيم تعداد درختان قرباني به بيش از 60 تا مي رسد. قرباني ؟ قرباني چه؟ باز هم پاي زمين درميان است، اما اين بار نه آن زميني كه دوستش داريم و صداي نفس اش را مي شنويم، نه آن زميني كه همه چيزش را سخاوتمندانه دراختيارمان گذاشته است، بلكه زميني كه همه كارمندان شب ها خوابش را مي بينند. زميني كه نه يك سقف كه چند سقف بشود در آن بنا كرد، زميني كه آقا بالاسر نداشته باشد، زميني براي سقف روي سر.
حقوق درختان
انتهاي خيابان كوهپايه چهارم، روبه روي موزه حيات وحش دارآباد به اين فضاي سبز مي رسد. در ميانه راه تابلوي مدرسه سبز به چشم مي خورد كه وادارمان مي كند چشم بچرخانيم و به دنبال مدرسه اي در آن منطقه نسبتا غيرمسكوني بگرديم. مرد راهنما به ساختمان چند طبقه اي كه در سمت شرقي فضاي سبز قرار دارد، اشاره مي كند: مدرسه كه نيست، محلي است براي كارهاي عملي و زيست محيطي دانش آموزان. مي گويد كه اين درختان را پيش از انقلاب كاشته اند اما معتقد است كه احتمالا دلشان براي مردم نسوخته، چون قرار بوده موزه حيات وحش، كاخ يكي از درباريان باشد و اين منطقه هم فضاي سبز جنگلي اطرافش را تشكيل دهد.
او چند ماه است كه شاهد آتش زدن درخت ها است. مي گويد: از اواسط بهار است كه مي بينم درختان را شبانه آتش مي زنند. چند روز پيش هم كه براي قدم زدن به اينجا آمدم، مرد نسبتا جواني را ديدم كه زير يكي از درختان آتش روشن كرده بود تا پرسيدم چكار مي كني؟ به سرعت رفت. دويدم و آتش را خاموش كردم، اما نمي شود كه مدام دنبال اينها بود. او درمورد هويت كساني كه اين درختان را آتش مي زنند قاطعانه نظر نمي دهد اما فكر مي كند كار كساني باشد كه اين زمين ها را خريده اند. اينجاي گفت وگو ناگهان جالب تر مي شود. مگر اين فضاي سبز زمين مردم است؟ مي گويد: تعاوني مسكن سازمان جنگلداري و مراتع اين زمين ها را به كارمندانش داده است، اما شهرداري به آنها مجوز ساخت نمي دهد، چون اينجا جزو جنگل ها و فضاهاي سبز شهري محسوب مي شود و در اين قحطي درخت در تهران نمي شود به راحتي از اين درختان نسبتا قديمي چشم پوشيد. او به شاخه ها و تنه درختان اشاره مي كند و بزرگي و پهناي آنها را نشانه قدمت بيست وچند ساله شان مي داند. در واقع نزديك ترين احتمال اين است كه مقاومت شهرداري در اعطاي جواز در ساخت به آن زمين ها باعث شده است تا برخي از مالكان به فكر از بين بردن آن درختان و در نهايت تبديل محل به يك زمين خشك وخالي بيفتند. شهرداري از چندين دهه قبل در قانون موظف به حفظ فضاهاي سبز و درختان شهر شده است وعلاوه بر قانون شهرداري ها مصوب سال 1334، قانون نوسازي و عمران شهري 1347 و لايحه قانوني حفظ و گسترش فضاي سبز در شهرها 1359 وظايف شهرداري ها در قبال فضاي سبز شهر را مشخص كرده است، مثلا در لايحه قانوني حفظ و گسترش فضاي سبز در شهرها آمده است : به منظور حفظ و گسترش فضاي سبز و جلوگيري از قطع بي رويه درختان، قطع هر نوع درخت در معابر، ميدان ها، بزرگراه ها، باغ ها و محل هايي كه به صورت باغ شناخته مي شوند در محدوده قانوني وحريم شهرها بدون اجازه شهرداري ممنوع است ماده۱.
علاوه بر اينها در قانون اساسي هم بر حفظ محيط زيست براي نسل امروز و نسلهاي آينده تاكيد و تخريب آن ممنوع شده است. فارغ از آنچه كه مي توان حق و حقوق درختان ناميد. اينكه عده اي مي توانند در اين قحطي درخت در پايتخت به راحتي دهها درخت را آتش بزنند، گيج مان مي كند. هرچند ممكن است فرضيه دست داشتن كارمنداني كه زميني در آنجا براي خودشان دست و پا كرده اند در آتش زدن درخت ها قوي نباشد، اما مي توان مطمئن بود هر كه در اين درخت سوزي دست دارد، قطعا چشم به زمين هاي منطقه دوخته است. مرد جواني كه از آن حوالي رد مي شود، با كنجكاوي نگاهمان مي كند، احساس مي كنيم چيزي مي خواهد بگويد. همينطور هم هست، او مالك يك قطعه زمين در آن منطقه است. مالك 660 متر زميني كه سال 1374 بيش از 6ميليون تومان براي خريد آن پول داده است. وقتي از كساني كه درختان را آتش مي زنند مي پرسيم مي گويد كه نمي داند، ولي به هر حال زمين اش در آن قسمت نيست.
تصوير قرن 21
جدال خير و شر در آن منطقه تلفاتي هم داشته است. مدرسه سبز كه در واقع محلي براي فعاليت هاي عملي و زيست محيطي دانش آموزان است در جايي قرار گرفته كه در ميانه ميدان اين جدال است. راهنماي ما در آن منطقه مي گويد كه سرايدار اين مدرسه بارها با كساني كه درختان را آتش مي زنند و براي كارهاي خلاف به آن منطقه پناه مي آورند يا به هر شكل به درختان صدمه مي زنند، درگير شده است و حالا پايش توي گچ است. سرايدار جوان با عصاهاي چوبي زير بغل و پاي گچ گرفته از مدرسه بيرون مي آيد. مثل كساني كه سالهاست منتظر ديدن آشنايي باشد و حالا كه ديده بايد در چند دقيقه شرح حالش را بگويد، به سرعت ماجرا را توضيح مي دهد: يك شب يك خودرو استيشن وارد محوطه اينجا شده بود. من كه قبلا راه ورودي ماشين ها رابسته بودم، رفتم ببينم از كجا آمده است و چكار دارد. راننده به دروغ گفت از راه آمده، اما به او نشان دادم كه از بين درخت ها آمده و چند درخت كوچك را هم شكسته است، تا رفتم از عقب ماشين شماره اش را بردارم به عقب حركت كرد و پايم را شكست. مي گويد كه اينجا از اين دردسرها زياد دارد و حالا هم چند ماهي است كه مرتب درختان آتش مي گيرند: بعضي وقت ها متوجه مي شوم و بلافاصله مي دوم و آتش را خاموش مي كنم. يك بار هم آتش نشاني آتش را خاموش كرد. كمي مكث مي كند و بعد با اطمينان خاصي مي گويد: شك ندارم زمين خوارها درختان را آتش مي زنند. او كه هيچ امكاناتي براي مراقبت از درختان آن منطقه وسيع ندارد، حالا بعد از آن حادثه بيشتر هم بايد مراقب خودش باشد.
ناظمي رئيس مدرسه سبز هم بارها در جريان درخت سوزي ها قرار گرفته و به مقامات آموزش و پرورش منطقه ماجرا را شرح داده، اما هنوز اتفاقي نيفتاده است. او كه آن مدرسه را محلي براي انجام عملي آزمايشات و فعاليت هاي فيزيكي و زيست محيطي دانش آموزان معرفي مي كند، در حال حاضر آن سرايدار را تنها مدافع حقوق درختان در آن منطقه مي داند. مي شود دست مهربان زمين را روي شانه سرايدار به نشانه قدرشناسي حس كرد و نگاه پر محبت اش را به صورت راهنماي مسن ما. اما خو د زمين هم مي داند كه ديگر رمقي برايش نمانده و همين روزهاست كه زمين خواران جسد بي جانش را با زخم هاي بيشمار سياه رها كنند و آماده جشن پيروزي بشوند. ازكنار درختان كه رد مي شويم گل هاي كوچك صورتي كه از حرارت آتش جمع شده و سوخته اند زاويه مناسبي را براي عكس به ما پيشنهاد مي كنند. سعي مي كنيم زاويه اي را پيدا كنيم كه از گل هاي سوخته، شاخه ها و تنه هاي سياه و شهر دود آلود و همه مصيبت هايي كه آن روز ديده ايم را يكجا نشان بدهد، اما نمي شود. دوربيني مي خواهد به بزرگي يك شهر، دوربيني كه از فاصله چند كيلومتري آسمان، عكسي ماهواره اي از شهر منزوي از طبيعت واين زمين سوخته بگيرد.
آن رديف درختان سرسبز كم كم جاي خود را به بقاياي سوخته چوب، ساقه و برگ كه رد سياه سوختن شان مثل جاي زخم روي بدن زمين مانده است، مي دهد. اول تكي، بعد چند تا چند تا و كمي بالاتر دسته جمعي در زميني حدود 3 هزار متري سوخته اند
نزديك ترين احتمال اين است كه مقاومت شهرداري در اعطاي جواز در ساخت به آن زمين ها باعث شده است تا برخي از مالكان به فكر از بين بردن آن درختان و در نهايت تبديل محل به يك زمين خشك وخالي بيفتند