مي رويم قونيه، پيش مولانا
روايتي از يك نويسنده در هيات راننده تاكسي... در يك كشور خارجي كه اسمش آلمان است
بازي ابر و باران و آفتاب، خنده بر لبم نشانده. از مولانا خوانده بودم كه هواي دل آدم مثل هواي بهاري است؛ گاهي ابري و باراني و گاهي آفتابي. بيت اش را به خاطر نمي آورم. يك ساعتي است كه به عنوان آخرين تاكسي، نيم متر نيم متر طول ايستگاه را طي كرده ام تا شده ام تاكسي اول. راديو جاز هم دارد براي خودش دل اي دل مي كند.
مي گويند برو خيابان فلان، شماره فلان، آقاي مولر. بسيار خب. حدس مي زنم يا مسافر فرودگاه است يا ايستگاه مركزي قطار. متاسفانه هر دو نزديك اند.
مي رسم. از پشت شيشه در ساختمان كه لكه هاي خشك شده باران مانع ديد است، مي بينم آدمي چاق برايم دست تكان مي دهد و جست مي زند به كنار و ناپديد مي شود. زن بايد ترك باشد يا عرب. از آن پيرزن هاي چاق شان كه مانتوهاي گشاد يكسره مي پوشند و روسري به دور سر مي بندند. ولي اسم مسافر كه مولر بود. چاره اي جز انتظار ندارم.
در خانه كه باز مي شود، اول مردي را مي بينم. چمدان بزرگش را كه مي گذارد دم ماشين و به غلظتي بس عربي مي گويد: سلام عليكم، متوجه ريش خاكستري و شارب تراشيده شده اش مي شوم. چمدان دوم، به همان حجم چمدان اول را كه مي آورد، مي بينم كه او كلاهي بر سر دارد و لباده اي گشاد پوشيده. چمدان سوم را مي گذراد كنار دو چمدان ديگر و مي گويد:
- تمام شد.
همين دو كلمه اش مي فهماندم كه آلماني است. خود آقاي مولر.آقاخيال كرده، من بايد چمدان ها را بگذارم داخل ماشين. مي گويم:
- من نمي توانم چمدان هايتان را بگذارم داخل ماشين.
لبخندي تمام صورت اش را مي پوشاند:
- اوه! معذرت مي خواهم. ببخشيد.
مثل شيري تك تك چمدان ها را مي گذارد صندوق عقب. در را مي بندم و مي گويم:
- برويم؟ مي گويد
- نخير. بايد منتظر همسرم بمانيم. الان مي رسد.
و مي رود در عقب ماشين را باز مي كند و مي نشيند. من هم مي روم سرجايم:
- كجا مي رويد؟
- فرودگاه.
- با كمال ميل.
ديدن زن آلماني در پوشش تقريبا كامل اسلامي هميشه ممكن نمي شود، حتي اگر 20 سال هم در آلمان زندگي كرده باشي. او هم لباده گشاد آبي رنگي به تن دارد و شلواري. روسري توري، موهاي سر و تمام دور گردنش را پوشانده است. سوار مي شود:
- روز بخير.
- روز بخير.
راه مي افتيم. با هم چيزهايي مي گويند. نمي شنوم. صداي راديو مانع است. منتظر مي شوم تا مكثي ميان حرفشان بيفتد. مي گويم:
- صداي راديو كه مزاحمتان نيست.
- نه اشكالي ندارد كه هيچ، خيلي هم خوب است.
- شما ايراني هستيد؟
- از كجا فهميديد؟ لهجه يا قيافه؟
- هر دو. من دوستان ايراني زيادي داشتم و دارم.
-آري و دوباره مشغول گپ زدن با همسرش مي شود. موقع دادن كرايه اش، برايشان آرزوي پروازي راحت و نرم مي كنم. زنش با چهره اي بس آرام و لبخندي پاك مي گويد:
- مي رويم تركيه، قونيه، بيش مولا نا.
نمي گويد مولانا، مي گويد: مو لا نا. روي واو مولانا سكون مي گذارد.
|