شنبه ۲۱ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - شماره۳۴۹۳
يك شهروند
Front Page

گفت وگو با حسن قائدي كه تازه از زندان نجف آزاد شده بود
كاش از صحنه دستگيري عكس مي گرفتند
چيزي به اسم بهداشت وجود نداشت به اين نتيجه رسيدم كه گرسنه بودن خيلي بهتر از سيرشدن و مريض شدن و افتادن است. در اين 4 روز هيچي نخوردم
015494.jpg
الهام رضاخاني 
در و ديوار خبرگزاري فارس پر بود از عكس هاي حسن قائدي و اين جمله كه آزاديت مبارك. امروز شنبه است، اولين روزي كه او در محل كارش حاضر مي شود.

حسن بعداز تجربه 4 روز بازداشت در زندان نجف، سرحال و قبراق تر از آن چيزي است كه فكر مي كرديم. چايي را جلويمان مي  چينند و خيلي سريع شروع مي كنيم، در حاليكه او هديه روز پدرش را با تاخير دريافت كرده و آن را با دست به گوشه اي هل مي دهد.
حالت خوبه؟
آره، خوشحالم كه به ايران برگشتم. فكر نمي  كردم به اين زودي آزاد بشم.
خوش گذشت؟
البته من خودم را براي تحمل شرايط سخت آماده كردم ولي من براي عكاسي صحنه هاي ورود آقاي سيستاني در نجف به عراق رفته بودم. البته به خانواده هم اطلاع نداده بودم تا اگر اتفاقي افتاد نگران نشوند. ولي خب...
از آمادگي خودت در برخورد با شرايط سخت صحبت كردي. آيا قبل از رفتن به عراق به دستگيري هم فكر مي كردي؟
دستگيري ساده ترين شكل اين شرايط سخت بود به هر حال احتمال كشته شدن من هم مي رفت البته من واهمه اي از رفتن نداشتم. از مدت ها قبل براي رفتن به عراق تلاش مي كردم.
خيلي راحت از مردن و كشته شدن حرف مي زني.
بالاخره اگر قرار باشد انسان از دنيا برود هر جايي كه باشد، مي ميرد.
اما ثبت يك لحظه تاريخي خيلي مهم به قيمت جان يك انسان مي ارزد؟
راستش نه، نمي  ارزد.
چي شد گرفتنت؟
صبح روز اول كه به نجف رسيديم، به دليل شلوغي زياد شهر نتوانستيم كار كنيم. اطراف حرم پر بود از سربازان و تانك هاي آمريكايي و امكان عكاسي وجود نداشت، با سربازان آمريكايي صحبت كرديم و آنها اجازه كار به ما ندادند تا عصر كه دوباره برگشتيم و دور از چشم سربازان آمريكايي شروع به عكاسي كرديم و از آوارها و ورود مردم بعد از مدت ها به حرم، عكس گرفتيم. روز دوم به همين ترتيب در نجف كار كرديم تا اينكه من از بقيه جدا شدم.
رفتم داخل كوچه اي تا از ساختمان مخروبه اي عكس بگيرم كه متوجه شدم سربازان عراقي با سروصدا و فرياد به طرف من مي آيند و فرمان ايست مي دهند. آنها درخواست گذرنامه كردند و بعد از بازرسي آن و مشاهده مهر قانوني ورود به عراق، سوالاتي در مورد اينكه براي چه كشوري و كجا كار مي كنم از من پرسيدند. در همين لحظه مرد ميانسالي كه ايراني بود و لباس سربازان عراقي به تن داشت احتمالا از منافقيني بود كه جذب پليس عراق شده بود از من به زبان فارسي پرسيد كه پدرسوخته ايراني هستي؟ و زد پس گردنم و مرا كشيد و سوار ماشينم كرد. البته بين سربازها و افسر عراقي درمورد دستگيري من اختلاف نظر بود، اما او كار خودش را كرد. داخل ماشين هم كه نشستيم مرتب بدوبيراه مي گفت تا رسيديم به پليس نجف.
يكي از مقامات اين مركز كه سمت بالايي داشت از من بازجويي كرد و بعد از بازديد وسايل من و بعد از حدود دو ساعت معطلي مرا به بازداشتگاه فرستاد. بازداشتگاه اتاق كوچكي بود كه حدود 16 متر مربع مساحت داشت.
با كلي آدم؟
دقيقا،كلي آدم با سرووضع كثيف. بعضي هايشان انگار كه از ماقبل تاريخ آمده بودند.
تمام اين افراد از يك نوشابه خانواده بريده شده به عنوان ليوان و يك سيني مسي به عنوان ديس استفاده مي كردند. يادم هست كه يكي از آنها درحاليكه از كف پاهايش دراثر ترك خوردگي خون مي آمد، روي به اصطلاح پتو راه مي رفت و هيچكس عين خيالش نبود.
حتي تو؟
من كه... جاي دوستان خالي!
و چه طور مي گذشت؟
من از لحظه ورودم به بازداشتگاه به اين فكر بودم كه فضاي داخل را از دست ندهم.
زبان بلدي؟
كمي عربي. با آنها خوش و بش مي كردم و اين خيلي جو را به نفع من تغيير مي داد. مثلا وقتي يكي از آنها شروع به نماز خواندن كرد، من مهري را كه داخل كيفم داشتم به او دادم و عاملي براي دوستي ما شد، تا جايي كه روزهاي آخر موقع نوحه خواني براي من هم دعا مي كردند كه زودتر ولم كنند.
موضع اين افراد نسبت به ايراني ها چه بود؟
كلا مثبت بود و البته من آنقدر به زبان عربي مسلط نبودم كه بتوانم كاملا با آنها صحبت كنم ولي مي توان گفت كه اعتراض خود زندانيان به زندانبانان خود بيانگر موضع مثبت آنها نسبت به ما بود.
پس بد نگذشته؟!
گفتم كه جاي دوستان خالي! شرايط بهداشت بسيار بد بود، يعني اصلا چيزي به اسم بهداشت وجود نداشت. از آب خبري نبود و سيني مسي به عنوان تنها ظرف موجود براي غذاخوردن بارها بدون شسته شدن پر و خالي از غذا مي شد و من به همين دليل به اين نتيجه رسيدم كه گرسنه بودن خيلي بهتر از سيرشدن و مريض شدن و افتادن است. در اين 4 روز هيچي نخوردم.
هيچي؟ مگر غذا چه بود؟
خانواده هاي زندانيان غذا درست مي كردند و مي آوردند و گاهي زندان غذايي مي داد كه معمولا مقداري برنج بود كه روي آن كمي خورشت بود و با كمي ماست از طرف زندانيان مخلوط مي شد و همه با دست شروع به خوردن مي كردند.
تو چي؟
من با يكي از خبرنگاران ايرنا در آنجا آشنا شده بودم كه برايم آبميوه و شكلات مي فرستاد و من به بهانه ناراحتي معده براي اينكه ناراحت نشوند، با همين ها سر مي كردم.
روزها چگونه مي گذشت؟ آيا دفع الوقت بود يا نه؟
بله، دفع الوقت بود. گاهي اوقات هم كتابي را كه قسمت هايي از مفاتيح در آن نوشته شده بود و متعلق به يكي از زندانيان بود، مطالعه مي كردم.
كي فهميدي كه آزادت مي كنند؟
دور روز بعد از زنداني شدن من را به محكمه قاضي بردند و او با مطالعه پرونده كار مرا انساني و درست قلمداد كرد. البته مترجمي كه با من بود سعي مي كرد كه نظر قاضي را تغيير بدهد و مرا به جمع آوري اطلاعات و سوء نيت محكوم مي كرد، ولي قاضي به آنها اعلام كرد كه بعد از 10 روز مرا به ايران تحويل دهند. آنها هم صبح روز پنج شنبه 26 اوت مرا آزاد كردند.
آيا آن افسر ايراني كه از او صحبت كردي اين مدت آنجا حضور داشت؟
نه تمام مدت، ولي هر گاه كارهاي مربوط به ترجمه زبان داشتند او مي آمد و من هم به آنها اعتراض كردم كه او صحبت هاي من را يا ترجمه نمي كند يا به دروغ ترجمه مي كند.
آيا زماني كه آزاد شدي اجازه ماندن و كار در سطح شهر را داشتي؟
خير، چون از من تعهد گرفتند كه ديگر عكاسي نكنم. به اين ترتيب از نجف به سفارت ايران در بغداد منتقل شدم. بعد از يك روز كه در بغداد ماندم و حالم كمي بهتر شد، به مرز خسروي منتقل شدم كه متاسفانه باز هم اجازه خروج به من داده نشد، البته به خاطر اشكالي كه به گذرنامه من گرفتند مجددا به بغداد برگشتم.
چرا؟
من ويزا نداشتم، چون روزي كه ما از مرز شلمچه خارج مي شديم، آگهي به در مرزباني نصب شد مبني بر اينكه از روز سه شنبه به مدت 4 يا 5 روز نياز به اخذ ويزا نيست. يعني لحظه ورود ما به عراق ويزا لازم نبود، ولي ظاهرا بعد از رسيدن ما شرايط تغيير كرده بود. بعد از بازگشت مجدد به بغداد موفق شديم مهر خروج در گذرنامه رابگيريم و عصر روز شنبه از مرز خسروي وارد ايران شديم.
زندگي در عراق در چه وضعي است؟
طبق آنچه كه من ديدم مردم در بدترين شرايط زندگي مي كنند.
مي داني بعضي از همكارانت دوست داشتند جاي تو بودند؟
خوب شد نبودند، نمي ارزد!
و يعني اگر بداني همان شرايط در انتظار توست، نمي روي عراق؟
به هر حال اگر قرار باشد كه من عكاس خوبي بشوم به اين تجارب نياز دارم.
يعني سرت درد مي كند!
مي خندد...
عكس از لحظه دستگيري خودت نداري؟
خير، آن لحظه دوربين برگردنم آويزان بود، ولي عكس نگرفتم.
دوست داشتي كسي اين صحنه را ثبت مي كرد؟
متاسفانه هيچ وقت ثبت نمي شود. اگر خبرنگار ديگري آنجا بود و اين صحنه را ثبت مي كرد، خيلي خوب بود.

ميدان مين
015496.jpg
رفته بودم گورستان.... دليلش اين بود كه هي از تهران پيغام مي فرستادند كه عكس هايت خوب نيست. اين قبرستان فضاي عجيبي دارد. غروب بود كه رسيدم آنجا، داشتم مي رفتم به يك بلندي برسم كه چيزي مثل تارعنكبوت صورتم را نوازش كرد. ايستادم و نگاه كردم. سيمي بود كه به چاشني يك مين ضد نفر وصل بود.خيلي ترسيده  بودم، اما از رو نرفتم. يك تكه نوار پيدا كردم و گرفتم جلو و راه افتادم. هر جا سيمي بود به وسيله پارچه متوجه مي شدم... البته قبل از اينكه خودم به فكر بيفتم، خدا رحم كرده بود!
خارجي ها
خبرنگاران خارجي كمتر با دردسرهاي اينچنيني مواجه مي شوند. يكهو مي بيني يك لندكروز با مارك يك خبرگزاري به سرعت مي رود و دو ماشين محافظ از پشت وجلو آن را اسكورت مي كنند. كي جرات دارد از آنها بپرسد مجوز داريد يا نه؟
اين يك هفته 
اين يك هفته مهمترين تجربه زندگي حرفه اي من بود. يك هفته لمس كردن عراق با تمام شرايطي كه در حال حاضر دارد.ديدن آدم ها، حرف زدن با آنها و حتي رفاقت خيلي سخت بود، ولي...
تشكر
بچه هاي عكاس در اين مدت مرتب پيگير خبر آزادي من بودند. همينطور آقاي موسوي كارمند ايرنا در عراق كه واقعا دنبال آزادي من بود و دو روز كار را پيجو بود، از آنها متشكرم.

|  تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   درمانگاه  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |