پنجشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - شماره۳۴۹۷
ايرانشهر
Front Page

ستون ما
دغدغه هاي زيرپل 
سرمايه ها زيرپل چوبي مي  سوزند. روزهاي انگشت شمار سحرخيزي، اگر خواب پلك هايتان را سنگين نكرده باشد، چشم هايتان را محكم بماليد و وقت عبور از كنار پل چوبي، به زير پل خيره شويد. آنجا نگاه هايي مي  بينيد كه مشتاقانه به هر جنبده اي در خيابان خيره شده اند تا شايد يك نفر بيايد و با بهايي ناچيز آنان را براي يك روز با خود ببرد و شما بخشي از اين خيابان هستيد.
كافي است يك قدم به پل نزديك شويد. آنها در طرف مقابل ده قدم برمي دارند كه وقت بازشدن دهانتان، اولين گزينه باشند. زير پل چوبي، همان جايي كه خيلي وقت ها با خودروي شخصي بدون كوچك ترين دغدغه اي از رويش عبور مي  كنيد، زندگي كه نه، يك لقمه نان، دغدغه اي است بزرگ. جنگ كه تنها در جبهه هاي نبرد شكل نمي  گيرد، گاهي زير يك پل هم محلي مي  شود براي جنگ ميان دو قوم.
زياد نزديك نشويد. قدم هاي شما كساني را كه بي  صبرانه زير پل منتظر كار هستند، به زندگي اميدوار مي  كند. اگر مي  خواهيد فقط تماشاگر باشيد، چسبيده به پياده روي مقابل بايستيد و تنها چند ساعت از يك روز عمر اين جماعت را نگاه كنيد.
پيش از آن در ذهن داشته باشيد كه آنجا به ندرت افراد زير ديپلم پيدا مي  شوند و برخي حتي پس از دريافت ليسانس براي كار زير پل ايستاده اند. ما آنجا كارگري ديديم كه حقوق    خوانده بود.
نزديك شدن هر شخصي به پل مفهومي جز آغاز نبردي تازه بين نيروهاي كار ايران و افغانستان ندارد. آنها به جان يكديگر مي   افتند تا به روزهاي بيكاري خود پايان دهند، حتي اگر اين فرار از بيكاري عمري يك روزه داشته باشد. جالب است كه اين جماعت با يكديگر مي  جنگند تا در نهايت برنده اي سرخورده باشند. برنده كسي است كه با مزدي كمتر- 5 هزار تومان- حاضر مي  شود يك روز كامل با پتك به ديوار بكوبد. برنده هميشه كسي است كه زير پل انتخاب هاي فراواني براي پذيرش كار دارد. چرخه هاي موجود در جوامع را كه در نظر بگيريم، بحث بر سر وجود كارگران را بيهوده مي  بينيم اما مساله، چگونگي چرخيدن اين چرخه هاست. ما چرخه ها را مي  چرخانيم يا آنها منتظر بادهاي فصلي هستند كه از هر سو كه شد بچرخند؟!
زير پل چوبي، غير از تعداد انگشت شماري افراد مسن، كارگري پيدا نمي   كنيد كه عمرش از 30 سال گذشته باشد. چهره ها اما بسيار فراتر از عددي رفته اند كه مقابل سنشان نشسته. نزديكتر كه برويد، جز نام لرستان و كردستان چيزي از دهانشان نمي       شنويد. اين يك اتفاق نيست وقتي ميان بيش از 100 كارگر، حتي يك كارگر از ديگر شهرهاي ايران ديده نمي     شود. انگار ما را در اين جامعه گريزي از سوالات هزاربار پرسيده، نيست؛ ما براي اين جماعت چه كرديم كه امروز براي ايستادن جوانانشان زير پل چوبي سر تكان بدهيم؟!
ايستادن شخصي كه ليسانس حقوق دارد، زير پل چوبي يك اتفاق نيست. ايراد يا از دانشگاهي است كه توانايي پرورش نيروي كار ندارد يا از سيستمي كه توانايي جذب نيروهاي آماده به كار را ندارد. دلمان خوش است كه ميزان بي     سوادي در جامعه را كاهش داده ايم.شعار قشنگي است اما حيف كه شعار، تنها شعار است!
در معدود روزهاي سحرخيزي، اگر حوصله اي بود، تنها از كنار پل چوبي رد شويد. اگر پياده روي در هواي دود گرفته زير پل براي شما عذاب آور است، پشت فرمان خودروي شخصي بنشينيد، شيشه ها را بالا بكشيد، كولر را هم روشن كنيد و فقط رد شويد. اين آخري را براي همه نوشتيم.

رقابت كارگران ايراني و افغان براي يك لقمه نان 
جنگ زير پل چوبي 
شهرام فرهنگي 
016080.jpg
دست هاي پينه بسته تكرار
را انتظار مي كشند؛
بيل، كلنگ، آجر و پينه اي
تازه روي پينه هاي كهنه.

وقتي صاحب كار مثلا به 7هزار تومان براي يك روز راضي شد، افغان جلو مي آيد و مي گويد من حاضرم با 5هزار تومان كار كنم. آنها نمي گذارند كار گير ما بيايد
۱۲ سال است كه كارگر ساختمان هستم. باورتان نمي شود، اين هم دست هايم. نگاه كنيد. هنوز هم زن و بچه ام در لرستان هستند و من از اينجا برايشان پول مي  فرستم 
سيگار مگنا، دوغ و املت گوجه فرنگي. كارگر در روياي كار فرورفته؛ تنها در روياي كار.بعضي ها روي صندلي هاي آهني خوابش را مي     بينند و عده اي ديگر ايستاده زير پل حضور ناجي را انتظار مي    كشند. ناجي اما نمي   آيد، اگر بيايد هم ارزان مي   خرد. اينجا زير پل چوبي، ساعت كمي گذشته از 5 صبح.
خش، خش صداي جارو ميآيد. ساعت 5 صبح تمام خيابان هاي تهران شبيه يكديگر هستند. هنوز چند ساعتي تا آغاز تضاد مانده. خيابان يعني، آسفالت، آرامش، خش خش جارو و سرباز. سحرخيز كه باشي، مي  تواني هر چراغ قرمزي را ردكني. اما ايستادن پشت چراغ هم دشوار نيست. ساعت 5 صبح عمر چراغ قرمز 10 ثانيه است، نه۰ 11 ثانيه. شايد ايراد از چشم هاي دنيا نديده ما باشد، اما تهران سر صبح شبيه آرمانشهر مي  شود. در اين آرمانشهر حتي كلاغ ها هم اجازه دارند، حضور در وسط خيابان ها را تجربه كنند؛ جايي كه تا چند ساعت بعد براي آدم ها تنگ مي شود. كاش تهران هميشه ساعت 5 بود. خش خش صداي جارو ميآيد و...
ترمز، توقف رويا. آن روزها گذشت كه كارگران منتظر كاركنار ميدان تجريش، امام حسين و... در دسترس بودند. حالا حتي كارگر را در خيابان كارگر پيدا نمي  كنيد. آنها به زير پل چوبي هدايت- شما هر واژه اي كه دوست داشتيد جاي هدايت بگذاريد- شده اند.
چشم هايمان را باز كرديم و نزديك شديم. چشم هاي گرسنه يك لقمه خوابشان را ماليدند و نزديك شدند. احتمالا در دلشان قند آب شد و گفتند:چه خوب. خيلي وقت است كه سر صبح كسي براي كار سراغمان نيامده. حالا هم كه همه خوابند و هنوز شلوغ نشده. كار امروزمان هم جور شد.
باز هم روياي سرظهر كار؛ سيگار مگنا، دوغ و املت گوجه فرنگي. منتظر بودند كه بين حرف هايمان يك كلمهكار از دهانمان بيرون بپرد كه نپريد. با اين حال اخم هايشان در هم فرو نرفت. نشستند و حرف زدند؛ راحت حرف زدند.
كدام كار آقا؟ تا وقتي اين افغان ها هستند كه كسي به ما كار نمي دهد. رقابت كارگر ايراني باكارگر افغان زير پل چوبي، سوژه ثابت زندگي كارگران است. مثل هر جنگي، اين جنگ هم برنده اي خارج از جبهه هاي درگير دارد. اين جنگ تنها ارزش نان كارگر را كاهش مي دهد؛ خوش به حال ناظر جنگ شما بخوانيد صاحب كار.
وقتي يك نفر براي بردن كارگر ميآيد، حداقل 40 نفر به طرفش هجوم مي  برند. افغان ها فقط اين صحنه را نگاه مي  كنند. صاحب كار از اين همه كارگر تنها يك نفر را مي  خواهد. وقتي صاحب كار مثلا به 7 هزار تومان براي يك روز راضي شد، افغان جلو مي آيد و مي گويد من حاضرم با 5 هزار تومان كار كنم. آنها نمي گذارند كار گير ما بيايد. نرخ كارگر براي هر روز كار 7 هزار تومان است. بعضي ها 8 هزار تومان هم مي   دهند اما افغان ها بدون شكايت كم مي   گيرند و زياد كار مي  كند. آنها نرخ را مي  شكنند. كاش از ايران بروند. راستي مگر قرار نبود از ايران بروند؟
اين حرف ها را بگذاريد در دهان پسري 22 ساله كه از لرستان براي كار به تهران آمده. اسم نخواهيد كه كسي دوست ندارد براي انتظار كشيدن زير پل چوبي اسمش در هيچ مطلبي حك شود.
يك ماه است كه از لرستان به تهران آمده  ام تا كار كنم. البته قبل از آن هم تهران بودم. من در تهران شاطر نانوايي فانتزي بودم. بعد بايد مي  رفتم سربازي كه رفتم. وقتي برگشتم ديگر كارم را از دست داده بودم.
ماجرا خيلي ساده است. يك جوان آماده به كار كه پخت و پز نان فانتزي را بلد است.چرا در شهر خودت دنبال كار نگشتي؟ مي خندند و مي گويد:لرستان؟ آنجا تنها دو مغازه نان فانتزي دارد كه آنها هم نيازي به من ندارند.
مي  توانيد اجتماع زير پل چوبي را در حكم همايش لرهاي مقيم پايتخت هم در نظر بگيريد. آنجاهمه يا لر هستند يا كرد. به اين دو گروه افغان هاي هميشه راضي را هم اضافه كنيد؛ پل چوبي برابر اين جماعت احساس حقارت مي   كند. آنجا هر صاحب كاري،جرقه آغاز نبردي تازه در جنگ ايران و افغانستان است.
شما هيچ وقت اينجا يا سر يك ساختمان، مثلا يك كارگر اصفهاني نمي  بينيد. چرا؟ چون وضع شهرشان خوب است. در لرستان قرار بود بعد از سال ها يك كارخانه پتروشيمي داير شود كه آن هم عاقبت نشد. ما مجبوريم براي كار راهي تهران شويم. اينجا هم كه افغان ها نمي  گذارند كار گيرمان بيايد. ما ناچاريم براي به دست آوردن كار با افغان ها بجنگيم. نمي  دانم چرا آنها از ايران نمي  روند. اينجا همه، افغان ها را به ما ترجيح مي  دهند. كار مال آنهاست و اگر دعوايمان هم بشود، نيروي انتظامي حق را به آنها مي  دهد. اگر آنها بروند وضع ما هم خوب مي  شود. حيف كه اجازه نمي  دهند خودمان بيرونشان كنيم.
حالا دوستان پسر لر هم دورمان حلقه زده اند. سن هيچ كدام از آنها هم از 24 بالاتر نمي  رود. با اين حال سر دسته گروه همان پسري است كه حرف هايش را خوانديد. ديگران تنها چند روز است كه از لرستان به زير پل چوبي نقل مكان كرده اند و او يك ماه. هر كدام از آنها حرف هايي دارند كه نرسيده به زبان، در حنجره مي  ميرند. ساعت 6 صبح بود. صداي آب آمد. خوابيده ها بيدار شدند، بيدارها فرا كردند؛ خودروي آب پاش، زير پل را مي   شست.
هر روز صبح با آب سرد دوش مي  گيريم. اينجا را مثلا براي ساماندهي كارگران درست كرده اند، اما همين ديشب ماموران نيروي انتظامي ما را از زير پل بيرون كردند. جالب بود كه مي گفتند ما مي  توانيم كنار خيابان بخوابيم اما زير پل نه. حالا ديگر دوره كارتن خوابي هم گذشته. حالا در خيابان يك كارتن هم براي خوابيدن پيدا نمي  شود. ديشب تا ميدان امام حسين رفتم كه يك كارتون پيدا كنم.
زير پل، كنار خيابان و... بيهوده نيست كه مي  گويند تابستان پدر فقر است. اما زمستان؟
زمستان مي     رويم حرم امام. خدا را شكر كه آنجا را براي فرار از سرما داريم. اما كاش فكري اساسي براي آدم هاي بي   سرپناه مي   كردند. كاش جايي در اين شهر بود كه ما راحت زير سقفش بخوابيم.
سرمان را از روي كاغذ بلند كرديم. اجتماع زير پل 2 برابر شده بود. هر نگاهي بوي جنگ مي  داد!
يك موتورسوار چسبيده به پل توقف كرد. نياز نبود پياده شود، كارگران به سمتش هجوم بردند. او زير لب چيزي گفت. يك كارگر ايراني بيش از ديگران به او نزديك بود. به توافق نرسيدند. آنكه ارزانتر بود پشت موتور نشست و رفت. زير پل چوبي دهانت راحت تر از بوتيك هاي بالاي شهر به چانه باز مي  شود و چه ساده تخفيف مي  گيري.
زير پل شلوغ شده. آنجا مي  تواني هر كارگري پيدا كني.جالب است كه هويت كارگر ساختمان هم تغيير كرده. زير پل چوبي، تقريبا تمام كارگران ديپلم دارند و بيشتر ديپلم ادبيات. آدم ياد قلم، كاغذ و شعر مي  افتد، نه سيمان، آجر و ساختمان. بگذريم.
در انتهاي زيرپل، چسبيده به ديوار آهني، پسري ليسانسه تنها ايستاده بود.
۲۷ ساله هستم و چند روز پيش از لرستان آمدم. من ليسانس حقوق دارم اما ديگر نمي  توانستم بيكاري را تحمل كنم. به خاطر زن و بچه ام مجبور شدم به تهران بيايم و كارگري كنم. البته آگهي هاي روزنامه ها را هم خيلي نگاه كردم اما هر جا كه مي  رفتم مشكلي براي استخدام داشتم. حالا اينجا مي  ايستم، تا كسي پيدا شود و مرا براي كار ببرد. البته معمولا كار هم گيرم نمي  آيد. وقتي يك نفر براي انتخاب كارگر به اينجا مي  آيد، همه به طرفش هجوم مي  برند اما من نمي  توانم اين كار را انجام بدهم. راستش تحصيل توقع ما را از زندگي بالا برده. من حتي خجالت مي  كشم بروم خانه اقوامي كه در تهران داريم. غير از من يك نفر هم از ايلام آمده كه ليسانس دارد. فكر مي  كنم چند نفر ديگر هم باشند. به هر حال چاره اي نيست. بايد كار كنيم. من هميشه منتظر لحظه اي هستم كه بتوانم در حرفه خودم مشغول به كار بشوم اما فكر مي  كنم حداقل تا يك سال ديگر مجبور به ادامه اين كار باشم.
دلمان مي  خواست افتخار كنيم به جامعه اي كه شاعران و حقوقدانانش كارگر ساختمان هستند؛ تنها دلمان مي      خواست كه افتخار كنيم!
سيگار مگنا، دوغ و املت گوجه فرنگي. يكبار ديگر بوي خوش روياي كار، زير پل چوبي پيچيد. يك مشتري تازه- شما بخوانيد صاحب كار- به پل نزديك شد. اين بار يك خودرواز طرف اداره برق آمده بود. حتما براي كندن خياباني، نياز به يك جفت بازوي پرقدرت داشتند كهمته بادي را محكم روي آسفالت نگه دارد.
... و ناگهان جنگ. مشتري تازه، آتش جنگي تازه ميان نيروهاي ايران و افغانستان را شعله ور ساخت. صداي فرياد و ناسزا در بوق خودروها گم شد. يك كارگر افغان پشت وانت نشست و رفت.
از اين هم بگذريم. جنگ هم گذشت و رفت. آنچه بر جاي   ماند، يك مشت افغان در خود فرورفته بود و گروهي ايراني شكست خورده. چند دقيقه بعد تنفردر قلب ها آرام گرفت تا براي جنگ بعدي پخته شود. حالا همه چيز زير پل چوبي كاملا عادي بود. براي ادامه گزارش همان پسر لر اول گزارش را به خاطر بياوريد. حرف هايش هنوز تمام نشده.
قبلا مي  توانستيم در نقاط مختلف تهران دنبال كار باشيم اما حالا مامورها اجازه نمي  دهند. وقتي همه يكجا جمع شوند، معلوم است كه سر به دست آوردن كار درگيري به وجود مي  آيد. مقابل ما افغان ها ايستاده اند اما مطمئن باشيد اگر ناچار باشيم، براي به دست آوردن كار با دوستانمان هم مي  جنگيم. البته غير از اينجا، در ميدان راه آهن هم كار پيدا مي  شود.آنجا آدم را براي بازي در نقش سياهي لشگر مي  برند. من رفيقي دارم كه در سينما كار مي  كند. هر بار كه نياز به سياهي لشگر داشته باشند، مي  آيد دنبالم. من همين چند وقت پيش در سريالي به نام همسفر بازي كردم. آنجا هم شانس نداشتم. به من نقش عراقي داده بودندو هر روز مي  مردم. گذشته از اين يك فيلم سينمايي به نام خانم كوچولو و بازيگر هم هست. براي سياهي لشگري خوب پول مي  دهند. به من روزي 10هزار تومان دادند كه 5 هزار تومانش را برداشتم. اين گذشته از صبحانه و ناهار است. جاي ديگر چنين موقعيتي براي آدم  پيدا نمي  شود.
جاي ديگر چنين موقعيتي براي آدم  پيدا نمي  شود. اين جمله را چند بار بخوانيد. خواندن كافي نيست، تفسيرش كنيد.
چي؟ ناهار سر ساختمان؟ آقا دلت خوش است. كدام غذا؟ اين حرف ها نيست. فقط از تو كار مي كشند. مي روي سر اسباب كشي و به خاطر 3 هزار تومان يك يخچال بزرگ را مي گذاري پشت كاميون. اگر سختي را تحمل نكني، اگر گلايه داشته باشي و اگر ناز كني، هميشه كارگران افغان هستند كه جايگزين تو شوند.
016077.jpg
ساعت از 8 گذشته. پسر لر نگاهمان مي  كند و با خنده مي  گويد:كلافه شده اند. حالا اگر كسي براي يافتن كارگر بيايد، دوباره به جان يكديگر مي  افتند. دقيقه ها، ثانيه ها را مي  خورند و عقربه ها در نگاه كارگر منتظر كار با سرعتي دو برابر آنچه مردم عادي مي  بينند، روي صفحه بي  روح ساعت مي  دوند. زير پل چوبي، هر كارگري براي يافتن كار تنها از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر وقت دارد. قبل از اين محدوده زماني يا بعد از آن بايد دنبال معجزه باشيد تاناجي در خيابان ظاهر شود و البته براي كارگر هرگز معجزه اي رخ نمي  دهد!
يك جفت دست پينه بسته. آنجا البته نديدن اين دست ها تعجب دارد اما اين دست ها پينه را هم جواب كرده بودند. صاحبشان از 12 سال بيل، كلنگ و آجر حرف مي  زد.
۱۲ سال است كه كارگر ساختمان هستم. باورتان نمي  شود، اين هم دست هايم. نگاه كنيد. هنوز هم زن و بچه ام در لرستان هستند و من از اينجا برايشان پول مي  فرستم. حالا وضع خيلي خراب شده. اگر بتوانم ماهي 40 هزار تومان برايشان بفرستم، هنر كرده ام. يادش بخير، قبلا وضع خيلي خوب بود. راحت كار گير مي  آمد، پول خوب مي  دادند، غذا مي  دادند. يادش بخير.
حرف هايش قطع شد. نگاهمان هم از صورتش كنده شد. انتهاي پل، محل تجمع افغان هاي گوشه گير، يك بار ديگر كانون جنگ بود. عده اي بي  تفاوت نگاه مي  كردند، گروهي براي جدا كردن دوستانشان نزديك مي  شدند و بعضي هاهم به اين جنگ تكراري مي  خنديدند؛ تكرار هميشه ملال آور است.
عقربه هاي ساعت به 9 نزديك شده بودند كه مردي ميانسال به سمت ديگر پل نزديك شد. باز هم هجوم قابل پيش بيني كارگران. مرد ميانسال 3 پسر جوان را از جمعيت جداكرد. نه، اين جمله اشتباه است. سه پسر جوان، خود را از جمعيت جدا كردند و به مرد ميانسال چسبيدند. او راه افتاد و 3 پسر سايه به سايه پشت سرش؛ انگار مي ترسيدند كه كارگري ارزان نان روزشان را بجود!
چند دقيقه ديگر گذشت. اين بار مشتري پسري جوان بود. آمد، به درخواست هاي آن همه كارگر توجهي نكرد. يك كارگر گنده را از جمعيت بيرون كشيد و راه افتاد. اين يكي، كارگر براي كاري سنگين مي   خواست؛ انتخابش اين حقيقت را فرياد مي   زد.
... لوله آهني، گوني لباس كار و چشم هاي پر از حرف. چليك، صداي دوربين عكاسي؛ لحظه اي عبث از زندگي يك كارگر ثبت شد. اينجا پل چوبي است. زير پل تابلويي است كه روي آن نوشته شده: محل تجمع كارگران ساختماني و كارهاي خدماتي. زير پل البته چند نيمكت آهني هم هست. كارگرها هم هستند. بازديد از طرح ساماندهي كارگران ساختماني تهران تمام شد. يك بار ديگر مردي به پل نزديك شد. اين يعني سيگار مگنا، دوغ و املت گوجه فرنگي. روياي بعد از ظهر كار در ذهن كارگران شكل گرفت. صداي فرياد آمد. جنگ زير پل، رويا را پرپر كرد. جنگ ادامه دارد...

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   سفر و طبيعت  |
|  عكاس خانه  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |