احسان ناظم بكايي
بيداري قبل از اذان صبح، خواندن نمازهاي صبحي كه از معدود نمازهاي صبحي هستند كه خواب آلود خوانده نمي شوند، انتظار براي اذان مغرب، اذان موذن زاده اردبيلي، دعاي ربناي شجريان، برپايي بساط زولبيا و باميه و خرما، دوباره شنيدن اين دهان بستي، دهاني باز شد... جابه جايي وعده هاي غذايي، ترافيك سنگين قبل از افطار وخلوتي خيابان ها در دقايق بعد از اذان مغرب، كاهش جرم و جنايت، برپايي مسابقات فوتبال شبانه، شب هاي قدر، روزه هاي كله گنجشكي، اشك هاي پدر ومادري كه نمي توانند روزه بگيرند، شادي بچه هايي كه بار اولشان است روزه مي گيرند، مساجدي كه گرچه برخي هايشان نماز مغرب و عشاء را با تاخير مي خوانند ولي پر هستند، دانشگاه هايي كه نمازخانه هايشان پر مي شود از نماز خوان، كيسه هاي غذايي پنهاني كه شبانه كنار خانه اي از پلاستيك و سنگ قرار داده مي شود. سفره هاي افطاري كه سبب صله ارحام مي شود، قرآن هايي كه از گوشه طاقچه ها و كتابخانه ها بيرون مي آيند، گرد و خاكشان گرفته مي شود، روي رحل مي روند، هلالي كه رويتش براي همه مهم مي شود و پدر بزرگي كه بالاخره در گوشه اتاق خانه سالمندان او را مي يابند و زنگ خانه مادربزرگي را بعد از ماه ها مي زنند و...
اينها همه از ماهي است برگزيده شده ميان 12 ماه، ماهي كه اگر يكتا نبود هيچگاه خواصي اينچنيني نداشت. آري، يگانه ماه ما، ماه رمضان. سفره رنگين
صداي اذان همزمان از راديوي تاكسي و مسجد كنار خيابان پخش شد.
ترافيك گره خورده بود و راننده زير لب غر مي زد و با چشمانش مفري مي جست.
مسافري كه عقب نشسته بود گفت: آخه اين چه مسيريه. بايد از اون يكي خيابون مي رفتيم راننده گفت: دم اذون همه جا همين طوريه، اگه مشكلي...
ناگهان سيني چاي از پنجره سمت راننده، آمد داخل. جواني داشت چاي و خرما را ميان اتومبيل ها مي گرداند و حالا نوبت آنها بود. راننده پنج تا چايي و ده تايي هم خرما برداشت وبين مسافران تقسيم كرد و بعد هم پياده شد و از نانوايي آن سوي خيابان دو تا بربري داغ گرفت و برگشت. بوي مطبوع نان تازه پيچيد داخل ماشين.
راننده گفت: بخوريد تا داغه، حال مي ده . مسافر عقب نشسته ، دستش را داخل كيفش برد و كيسه نان و پنير ش را بيرون آورد، بغل دستي اش چندتايي زولبيا و باميه درآورد، آن يكي مقداري آب نبات داشت، ديگري مقداري حلوا.
تنهاترين افطار
چند تكه ابر كوچك بنفش رنگ در زمينه سرخ رنگ آسمان در حال جدا شدن از هم هستند، در افق جايي كه سرخي آسمان شديدتر است، تك درخت نخلي، برگهايش را مانند گيسوي شخصي پريشان به باد سپرده....
سفره سفيد رنگ مربعي شكل را پهن كرد روي چند قبر به هم پيوسته. ليوان هاي كوچك و رنگارنگ را از داخل بقچه اش درآورد و تك تك را با دقت از چاي داغي كه از فلاسك كوتاه قدي كه كنارش نشسته بود پر كرد و آنها را چهار طرف سفره گذاشت. كاسه اي خرما كه از تازگي برق مي زد را گذاشت وسط سفره، چند تايي ستاره هم براي ديدن سركي كشيدند. صداي اذان ميان نخل ها، خانه هاي ويران و چادرها و قبرها پيچيد. خرما را كه گذاشت داخل دهانش، شوري و شيريني درهم آميختند، شيريني خرما و شوري اشك.
ماموريت ممكن
آرام و قرار نداشت، تپش قلبش بيشتر شده بود، مسووليتي بر دوشش گذاشته بودند كه به نظرش سنگين بود، سعي مي كرد حركاتش را كنترل كند و از قبل به آن فكر كرد، وقتي بقيه به او خيره مي شدند، بر افروخته تر مي شد، از صبح تا به حال اوضاع همين گونه بود. حتي وقتي مادر لقمه اي كوچك آورد و گفت: تا اينجا هم قبوله، بيا بخور، روزه كله گنجشكي هم ثواب داره و او رد كرده بود و از اين رد كردن دست مادر، احساس خوبي به او دست داده بود.
عصر كه فرا رسيد و دعاي ربنا به گوش نشست و سفره پهن شد، هيجانش بيشتر شد و وقتي نگاه رضايت پدر و مادرش را كه با نگراني آميخته شده بود بر خود احساس كرد، فهميد كه بزرگ شده، اذان كه گفته شد، شهد خرما بعد از گرسنگي كشيدن چند ساعته روز به كامش نشست و اولين روزه طول عمرش را افطار كرد، هنوز خرما را نخورده در فكرش، سحر فردا را مجسم كرد و دومين روزي كه اين ماموريت به او سپرده مي شود.
سلامم را جوابي ده
پيچ راديو را چرخاند، راديو اول تقه اي كرد و بعد روشن شد، صداي خش خش از بلندگوهايي كه پشت سرش بود، تمام فضاي ماشين را پر كرد، تنها بود و سيل اتومبيل هايي كه اطرافش را فرا گرفته بودند، دكمه اي كنار راديو را فشار داد، اعداد روي صفحه ديجيتال راديو شروع كردند به جلو رفتن تا موج مناسبي را بيابند... اعداد متوقف شدند و صدايي در اتومبيل كه تمام شيشه هايش بالا بود ، پيچيد؛
سلامم را جوابي ده كه در شهر تو مهمانم
غبارم را بيفشان تا به پايت جان بيفشانم
چشم دوخت به چراغ راهنمايي و رانندگي كه مثل شخص فضولي خود را خم كرده بود وسط خيابان و داشت افق را با چشمان قرمزش مي ديد، ثانيه شمار كنارش هم روي ] [قرمزرنگ ثابت مانده بود،
بپرس از خود كجا بودي، كجا هستي، چه مي جويي
نگاهم كن چه مي گويم، سخن بشنو چه مي خوانم
نگاهش برگشت سمت صفحه راديو و دكمه ديگري را فشرد، چند تا عدد زياد شدند و صدا قويتر شد،
در آن ساحل چه مي گردي، از آن دريا چه آوردي
به شهر خويشتن باز آ كه من پيغام جانانم
سرش را تكيه داد به صندلي و خيره شد به جلو و فرو رفت در خاطراتش، خاطراتي كه بعضي هايش زياد خوب نبود. باز صدا او را به خود آورد:
به گلبانگ جهان تابم چه آتش هاست در دل ها
نمي گيرد چرا در تو، نمي دانم، نمي دانم
كاغذ پاره ها و احضاريه ها را از روي صندلي كناري، كنار زد و موبايلش را بيرون كشيد و شماره اي گرفت: سلام... براي خونه مي خواي؟ خرما و زولبيا و باميه مي گيرم ... آره امسال دوباره شروع مي كنم ...
راستي! به مامانت اينا زنگ بزن بگو افطار شب جمعه اول ماه، بيان خونه ما.
چراغ قرمز، سبز شد و ثانيه شمار سبز رنگ شروع كرد به شمارش معكوس؛ 30، 29۲۸، ....
بوي رمضان مي آيد
دم دمه هاي افطار در هر كوچه و خياباني به يقين صف هاي مختلفي مي بينيد. جايي روي پارچه نوشته اند:حليم بوقلمون موجود است روي پارچه ديگري و كمي جلوتر نوشته شده:آش رشته داغ براي افطار و البته صف هاي شلوغ نانوايي را هم نمي توان ناديده گرفت.مانند ساير عوامل مثل تغيير ساعات ترافيك و تغيير ساعات كار كارمندان، نانوايي ها هم تغيير ساعت مي دهند و زمان پختشان را تغيير مي دهند. همين امر باعث مي شود كه لحظه هاي قبل از افطار خيابان ها و مقابل نانوايي ها، رستوران ها و شيريني فروشي ها شلوغ باشد. گفتيم شيريني فروشي، اصلا فراموشمان شده بود كه در خصوص زولبيا و باميه و شلوغي شيريني فروشي ها صحبت كنيم. يك نكته كه بين تمام اين خوردني ها مشترك است، اين است كه شما بايد براي به دست آوردن آن داخل صف بايستيد و معمولا هم اين صف ها شلوغ اند.
ولي چيزي وجوددارد كه ايستادن داخل اين صف ها را لذت بخش مي كند؛ يك حس آشنا و دوست داشتني. نمي دانيم چيست ولي هر چه هست باعث مي شود، تحمل صف طولاني در آن لحظه ها، سخت به نظر نيايد. بوي حليم، آش رشته، نان داغ تازه. رمضان وارد شهر شد.
يك خلوت عاشقانه
صداي زنگ ها به صدا درمي آيد. چراغ خانه ها يكي يكي روشن مي شود و چشمان خواب آلوده خنكي آب را حس مي كنند. گرماي غذاهاي روي اجاق، آشپزخانه را فرا مي گيرد و صداي دعاي راديو، اتاق را:شنوندگان عزيز، 35 دقيقه به اذان صبح. اين جمله را گوينده بارها در بين دعاي ابوحمزه ثمالي تكرار مي كند و ديگر كسي سرش را براي نگاه كردن به ساعت بلند نمي كند. همه به اين صدا و زمان هايي كه هر لحظه كمتر مي شوند عادت كرده ايم. پس از 11 ماه دوباره وقت سحر دور سفره جمع شده ايم و غذاخوردن را در تاريكي شب تجربه مي كنيم. در لحظاتي كه روزهاي قبل خواب هفت پادشاه را مي ديديم، اينك به دعاي سحر گوش مي دهيم و لقمه ها را تندتند فرو مي دهيم؛ مبادا لقمه اي از غذا در ظرف باقي بماند و اذان شود.
سحري خوردن به يكي از وظايف ما در ماه رمضان تبديل شده. حالا بعضي ها دوست ندارند خواب را بر خود حرام كنند و نيمه شب قبل از خواب چيزي مي خورند و مي خوابند. بعضي ها هم دوست دارند حتما بيدار شوند. چون غذا خوردن در آن حال و هوا حس ديگري دارد.
شايد تا ماه هاي ديگر تجربه چنين كاري دست ندهد. در سكوت نيمه هاي شب دور هم جمع شدن و صداي موذن را در خلوت شهر از مسجد محل شنيدن و وضويي گرفتن و نماز صبح اول وقتي خواندن و اگر حالي باشد باز هم بيدار ماندن و سپيدي گرگ و ميش آسمان را ديدن. اين فرصتي است كه تنها در ماه رمضان به سراغ آدم مي آيد، يك خلوت عاشقانه در روشني تاريكي با خورشيد و آسمان.
ترافيك دوست داشتني
ترافيك غروب ماه رمضان هم مزه خودش را دارد. يكي از آن ترافيك هاي شيرين كه با ترافيك هاي روزهاي ديگر فرق اساسي دارد. همه عجله دارند زودتر به خانه برسند و بر سفره افطار بنشينند. همه دوست دارند در همان لحظه هاي بعد از اذان، روزه خود را باز كنند و آن لحظات رادر ترافيك و دود و شلوغي نگذرانند. تشنگي و گرسنگي هم به آنها فشار آورده و دوست دارند زودتر از شر اين ترافيك لعنتي رها شوند. در خانه همه منتظر او هستند. منتظر براي رسيدن پدر تا همه با هم افطاري بخورند. آخر افطاري دسته جمعي مزه ديگري دارد. همه اينها اعصاب راننده ماشين را به هم ريخته است. كسي از پشت سر بوق مي زند و حسابي روي اعصاب راننده مي رود. برمي گردد و مي خواهد چيزي به راننده عقبي بگويد. تا دهانش را باز مي كند يادش مي افتد روزه است. سعي مي كند آرام باشد و چيزي نگويد. به چراغ سبز روبه رويش نگاه مي كند و در دلش دعا مي كند زودتر از اين ترافيك تو در تو رها شود و به خانه اش برسد. آخر زولبيا و باميه سفارشي دختر كوچولويش هم پيش اوست. باز به چراغ سبز نگاه مي كند و صورت معصوم دخترش به يادش مي آيد و...
همين جا چشم ها را بر هم بگذاريد تا چند دقيقه بعد. چشمان خود را كه باز كنيد خيابان خلوت را مي بينيد. اينجا همان خيابان است و فقط چند دقيقه گذشته. ولي انگار همه آن ترافيك و شلوغي يك خاطره بيشتر نبوده. اكنون راننده را مي توانيد تصور كنيد كه كنار سفره نشسته و دختر كوچولويش را روي زانو نشانده و با آب جوش دارد روزه اش را باز مي كند. او از ترافيك تنها مزه نگاه دختركش را در ذهن دارد.
شيرين ترين وعده غذاي زندگي
جاذبه عجيبي دارد اين افطار و مزه شيريني دارد اين افطار كه گفتنش سخت است. مهم هم نيست در سفره افطارت نان و پنير و چايي است يا ده ها غذاي ديگر. اصلا خود خوردن افطار مزه اي دارد كه هر كس يك بار آن را تجربه كند، ديگر از آن نخواهد گذشت. حتي آنهايي كه به هر دليلي روزه نمي گيرند، اين افطاري خوردن را دوست دارند. اين جاذبه از كجا مي آيد؟ شايد همه اش به خاطر تغيير در عادت روزانه ما باشد. شايد هم به آن لحظه خاص برگردد. سرخي خورشيد و مرز ميان تاريكي و روشني و آغاز فرمانروايي شب و صداي آشناي ربنا و بعد هم اذان و سفره هاي رنگارنگ پر از نان و پنير و سبزي و آش و حلوا و استكان هاي چايي و نان شيرمال و خانواده هاي دور هم و هزار چيز ديگر كه در اين سفره كوچك، جمع شده است. شايد هم دليلش به همه آن انتظاري برگردد كه از سحر شروع شده، انتظار و صبر. آخر چند ساعت به خاطر عاشق ترين اين عالم، چيزي نخورده ايم و حالا مي خواهيم با نام او، اين روزه را باز كنيم. شايد جاذبه اين افطار همه اش به همان كسي برگردد كه عشق و زيبايي رادر لابه لاي همه ذرات دنيا جاري كرده و اينگونه خوردن يك غذاي ساده را به يك تجربه خاطره انگيز شيرين تبديل مي كند.
هزاران حرف ديگر هم مي توان زد و مي توان هم نزد. مي توان فقط خود را آماده كرد تا شيرين ترين وعده غذاي زندگي را به يك خاطره درست و حسابي تبديل كرد، جوري كه هر لقمه زير دندان هايمان مزه ديگري بدهد.
رمضان در تلويزيون
اذان و مناجات تمام شده و به همراه افراد خانواده دور سفره افطار نشسته ايد. حالا نوبت انبوهي از سريال هاي تلويزيوني است كه يكي پس از ديگري و از شبكه هاي مختلف به نمايش درمي آيد. البته اين قضيه برنامه ها براي قبل افطار نيز صادق است. گل سرسبد اين برنامه ها احتمالا برنامه ساعد باقري است. البته برنامه هاي سهيل محمودي را هم فراموش نكنيد. حالا مشخص نيست، امسال اين دو چهره با هم حضور پيدا مي كنند يا اينكه هر كدام جداگانه برنامه خواهند داشت.
داشتيم از بعد افطار صحبت مي كرديم، جايي كه هر شبكه براي خود سريالي در نظر گرفته تا در طول يك ماه رمضان، لحظات خوبي را براي شما ايجاد كنند. امسال شبكه سوم براي ساعات بعد از افطار شما يك سريال در نظر گرفته و آن خانه بدوش نام دارد.
سريال شبكه اول معطوف به بعد افطار نيست و قبل از افطار و به هنگام ظهر نيز سريالي براي نمايش تدارك ديده شده. سريال اگر بابام زنده بود بعد از افطار و سريال روح مهربان به هنگام ظهر پخش مي شود. سريال هايي كه معمولا براي بعد افطار در نظر گرفته مي شود اكثرا حالت طنز دارند و امسال نيز حضور هنرمندان سرشناس در اين سريال ها چشم گير است. اضافه بر شبكه اول و سوم، شبكه تهران و شبكه دوم نيز هر كدام سريالي دارند كه بعد از افطار پخش مي شوند.
و اين است برنامه شب هاي ماه رمضان كه مجال تكان خوردن را از كنار سفره پر خير و بركت افطار به شمانمي دهد.حتي مجال اينكه ليوان چايتان را مجددا پر كنيد را هم نخواهيد داشت.
تحت تاثير رمضان
آدم ها تغيير مي كنند، اغلب سخت. همه فكر مي كنند مسير درستي را انتخاب كرده اند و سخت است كه آنها را به مسير تازه اي وارد كني. آدم ها تغيير مي كنند اما اغلب نياز به بهانه دارند. بهانه مي تواند نصيحت يك شخص تاثير گذارباشد يا يك اتفاق يا ...
آدم ها به سختي تغيير مي كنند، اين حقيقت را مي دانيم. اما گاهي براي تغيير، حتي نياز به نصيحت هم نيست؛ آدم ها گاهي آسان تغيير مي كنند.
همه مي خواهند خوب باشند. اين ويژگي رمضان است. يك ماه كه زمان زيادي نيست. همه مي خواهند از اين فرصت اندك براي خوب بودن استفاده كنند. اين بار نيازي به نصيحت نيست، رمضان همان اتفاقي است كه منتظرش بوديم.
امروز كه وارد خيابان مي شويد، به اطرافتان با دقت نگاه كنيد؛ كسي شبيه ديروزش نيست. رمضان آمده و همه چيز تغيير كرده. داخل تاكسي، كسي بابت 50 تومان بالا يا پايين اخم هايش در هم نمي رود. اصلا اگر نيست، ميهمان ما باش. رمضان تنها ماهي است كه مي تواني اين جمله را باور كني. دم افطاري كه صف نان، زولبيا و باميه، حليم، آش و ... اما داخل هيچ صفي، كسي به فكر جلو زدن نيست، كسي غر هم نمي زند. دوستان سيگاري مرا مي بينيد كه بدون نياز به هشدار هاي پزشكي ترك عادت كرده اند و مهمتر از همه لحظه هاي تنهايي و تغييرات دروني انسان؛ آدم ها گاهي چه آسان تغيير مي كنند. كاش هميشه رمضان بود.