مروري برمضامين عاشقانه « فياض لاهيجي»
هزاران بوسه بر لب نذر دارم...
|
|
سرگذشت شعر فارسي از منظر سبك شناسي، آن قدر پرماجراست كه اگر به شكلي داستاني يا به قول امروزي ها «دراماتيك» نگاشته شود مي تواند ماه ها و حتي سال ها پاورقي جذابي براي صفحات ادبي روزنامه هاي با نام و نشان باشد.
در اين ميان آن چه بر شعر فارسي در مسير شكل گيري جنجالي ترين سبك دوران كلاسيك يعني هندي گذشت از انرژي و كشش مضاعفي برخوردار است. روي آوردن شاعران به شبكه سازي هاي تصويري متفاوت، و وادار كردن مخاطبان براي ورود به اندروني كلمات، با به خدمت گرفتن ذكاوت و نكته بيني هاي فلسفي و حكيمانه آغاز راهي بود كه سرانجام به تكوين سبكي ديگرگونه به نام هندي در شعر فارسي انجاميد.
اما اين سبك نيز فراز و فرودها و حتي تلفات فراواني داشت و اگر روزي و روزگاري جذابيت خود را از دست داد نه به خاطر ناكارآمدي، كه به خاطر ناتواني برخي متشاعراني بود كه با طبع نازل و توان مبتذل خود اين تماشاخانه رنگين كماني را از رونق انداختند، در اين فرصت بي آنكه بخواهم تأكيدي بر درجه بندي مرتبه و جايگاه شاعران سبك هندي داشته باشم به دسته بندي ديگري كه بيشتر موضوعي به نظر مي رسد، تأملي مي كنم و سپس مروري بر تك بيت هاي برجسته اي، شاهد بر مدعاي خود، ارائه مي دهم.
چنان كه از مرور شاهكارهاي اين سبك برمي آيد شاعران سنت شكن هندي، خيال بندي هاي مرصع و رنگين، و تصويرسازي هاي حيرت انگيز و بديع خويش را بيشتر براي سوار كردن نوعي تفكر مبتني بر انديشه هاي فلسفي به استخدام مي گرفته اند و از اين جهت اغلب آن ها را مي توان شاعران مبلغ افكار فلسفي دانست كه سرآمد آن ها مولانا عبدالقادر بيدل دهلوي است.امااندكي هستند كه، مغازله را ـ اصلي ترين دليل سرودن ـ درقالب غزل ـ از ياد نمي برند و با طعمي متفاوت از غزل هاي سبكهاي عراقي و خراساني، آن را به حد كمال و غايت در آثارشان متجلي مي سازند. يكي از اين هندي سرايان عاشق پيشه و مغازله گو، حضرت عبدالرزاق فياض لاهيجي است كه مفتي و فقيه بزرگ عصر خويش نيز بوده و مي دانيم كه داماد ملاصدراي بزرگ و باجناق فيض كاشاني است.
تورق ديوان فياض _ كه يكي را جناب ابوالحسن پروين پريشان زاده تصحيح كرده است _ به وضوح، مصداق اين ادعاست كه او از موفق ترين شاعران سبك هندي است كه به تغزل در غزل متعهد است و طرح موضوعات حكمي و فلسفي و... در مراتب بعدي اولويت هاي او قرار دارد.غزل هاي او عرصه طيف چشم نوازي از طرح مغازله هاي شرقي و اشراقي است كه رد آن ها را مي توان حتي در قصايد و مثنوي هاي ديوانش نيز جستجو كرد.هر بيت از ابيات فياض، پنجره اي است براي تماشايي تازه، از منظر يك شاعر فقيه و يك مفتي عاشق، به جهاني كه همواره بيش از هر چيز و پيش از هر چيز به «عشق» محتاج است:
بلاي جان فياض است هر جا دلربايي هست
كه دايم فتنه، بهر سينه افگاران، شود پيدا
***
جنون تكليف سير كوه وصحرا مي كند ما را
اگر تن در دهم، آخر كه پيدا مي كند ما را
پس از كشتن، نگاه گوشه چشمش، به جان دادن
براي كشتن ديگر مهيا مي كند ما را
***
ماييم و همين فكر سر زلف و دگر هيچ
عشق كه چنين كرد تهي، تركش ما را؟
***
به خون خود ، رقم در محضر شمشير او كردم
كه كس، روز جزا، دامن نگيرد قاتل ما را
***
از هرچه بود، چشم به زلف تو دوختم
زنجير كردم اين نگه هرزه گرد را
گرمي مكن به غير، مبادا كه ناگهان
بيرون دهم ز سينه گرم، آه سرد را
***
چو جوهر، بر دم شمشير او دادم، دل خود را
به يمن تيغ او، آخر گشودم مشكل خود را
به يك زخم دگر، جان مرا در اضطراب افكند
نمي دانم چسان معذور دارم، قاتل خود را
***
نه چاكي در دل و نه رخنه اي در سينه، كو عشقي
كه نتوان ديد از اين ويرانه تر، ويرانه خود را
چراغ خلوتم يك شب نگرديدي و مي ترسم
ز شمع غير بايد كرد، روشن خانه خود را
نمي آرد مزاج عشوه، تاب گرمي غيرت
مكن تكليف بزم ديگران، پروانه خود را
به عالم نيست بدمستي كه سرخوش نيست از خونم
بيا يك دم در اين مي زن، تو هم پيمانه خود را
***
ما و اميد سجده برخاك دري كه تا ابد
سرمه ي وعده مي دهد، ديده ي انتظار را
***
در هواي دام زلفش، بال بر هم مي زنم
من كه عمري در قفس پرورده ام پرواز را
***
چنان سوداي او بر خويش مي پيچاند آتش را
كه دود رفته، در سر باز مي گرداند آتش را
نگاه گرم از بيمش، نهفتم در پس مژگان
چه دانستم كه مشت خس، نمي پوشاند آتش را
***
سخن از خود رود، چون گرد سر گردد، زبانش را
تبسم آب مي گردد، چو مي بوسد لبانش را
چو مويي گشته ام باريك و، با اين ناتواني ها
به صد دقت، تصور مي كنم، موي ميانش را
بدان نيت كه يابم، فرصت يك سجده بر خاكش
هزاران بوسه بر لب نذر دارم آستانش را
***
نمود از پرده رخ يارم، نمي خواهم دلايل را
بيا از پيش من اي گريه! بردار اين رسايل را
از آن كنج لب شيرين، غريبي، بوسه مي خواهد
چه مي گويي جوابش، منع نتوان كرد سائل را
***
خلعت سر تا به پايي دوختم از داغ عشق
چشم مستش، كرد تكليف سيه پوشي مرا
ديده ام تا حلقه هاي زلف چين بر چين او
مي شود فياض! ذوق حلقه در گوشي مرا
***
رميدن هاي عاشق، در حقيقت دام معشوق است
به وحشت، الفت ديگر بود جادونگاهان، را
***
نمي پوشد چو خورشيد آن پري، از هيچ كس رو را
نگه دارد خدا از فتنه هاي چشم بد، او را
بر و رويش، مسلمان را به مصحف سوختن خواند
سر زلفش، به آتش مي نمايد راه هندو را
دل آتش مزاج من، به هيچ از جوش ننشيند
مگر آب دل خنجر، نشاند آتش او را
به آن رعنا بت آتش طبيعت، كس نمي گويد
كه از چشم بدان، پوشيده دارد، روي نيكو را
***
بستم ز چار گوشه عالم، نگاه را
تا ديدم اين دو گوشه چشم سياه را
***
من هلاك گوشه چشمي كه پنهان ديدنش
گله آهو به دنبال افكند، دنباله را
***
مصور، گونه از رويت دهد حسن مثالي را
مهندس نسخه زابرويت برد شكل هلالي را
اگر پاي نگاهت در ميان نبود، كه خواهد كرد؟
به حسن «لم يزل» پيوسته، عشق «لايزالي» را
***
من از نازي كه با مه داشت ابروي تو، مي گفتم
كه با طاق بلندي مي نهد صاحب كمالي، را
من و خميازه پردازي به آغوشي، كه شب يادش
كند در پهلوي من، خار، گل هاي نهالي را
***
دل به زلفش مي كشد آشفته ساماني مرا
مي كند تكليف هندستان پريشاني مرا
رتبه ليلي چو دادش حسن، دانستم كه عشقش
همچو مجنون مي كند آخر بياباني مرا
آرزوي وصل پيش و، بيم هجران در قفا
از دو جانب مي كند، عشقت نگهباني مرا
***
اي تشنه تيغ ابروي نازت، به خون ما
خط خوش تو، سر خط مشق جنون ما
هرگز نبود، كوكب ما اينچنين سياه
زلفت فكنده سايه، به بخت زبون ما
گلگون به باده نيست تو را، چشم فتنه ساز
آلوده است دامن نازت به خون ما
***
تا ابد داغ جنون، ترك سر ما نكند
تا غم عشق تو، راضي شود از سينه ما
***
وصل شد باعث جدايي ما
خصم ما گشت آشنايي ما
***
معشوق اگر نجيب بود، حسن شرط نيست
رنگ شكسته، كم نكند قدر آفتاب
***
جلوه قد تو از چاك دل ما پيداست
اين شكافي است كه از عالم بالا پيداست
هيچ كس آتش پنهان، نتوانست افروخت
عشق پوشيده مداريد، كه پيدا، پيداست
***
از تصرف هاي حسن شوخ او در حيرتم
خويش را ننموده، دل را از كف ما برده است
***
از نگاه ناز شيرين، كوه سنگ سرمه شد
ليك نتوانست يك دم، تيشه را آواز بست
***
در غم آغوش او، فياض نتوانم دمي
همچو زخم تازه، آغوش خود از خميازه بست
***
از هستي تو عالم ويرانه پر شده است
در خانه نيستي وز تو خانه پر شده است
يك عشوه بيش نيست، كه دل هاي خلق از او
هر يك به عشوه هاي جداگانه پر شده است
***
چون مهر لب، به شكوه ي آن تندخو شكست
رنگ حيا، به چهره محجوب او شكست
دل كرد آرزو كه ببوسد لبش، به خواب
صدجا، ز بيم رنگ، رخ آرزو شكست
***
عاشق ار دعوي همرنگي معشوق كند
گرچو منصور برآويزيش از دار، كم است
***
تا بوي زلف يار، در آبادي من است
هرلب كه خنده اي كند از شادي من است
***
زلف تو كه چون راهزنان گوشه گرفته است
هر فتنه كه در شهر شود زير سر اوست
***
گر ز زلف آزاد گشتم، دام كاكل در پي است
گر نگه رد شد ز من، تير تغافل در پي است
يا سر زلف تو، يا بيداد گردون، يا رقيب
هركجا رفتم، مرا دست تطاول در پي است
يار مي آمد خرامان و رقيبش پيش و پس
جاي رنجش نيست ياران! خار را گل در پي است
***
من از تبسم مژگان ناز دانستم
كه زخم تير نگاه تو، در دلم كاري است
شد از اداي زليخا و يوسف اين معلوم
كه حسن پرده نشين است و عشق بازاري است
***
دوش بي او، شمع بزم ما ز حد افزون گريست
تا سحرگه، جام خون خورد و، صراحي خون گريست
دي، گذشت از سينه تير ناز و امشب، چشم زخم
تا سحر در آرزوي تير ديگر، خون گريست
***
از جنبش ابروي تو خورشيد هراسد
جايي كه تو شمشيركشي، جاي سپر نيست
***
بستر گرمي تنم را، همچو شمشير تو، نيست
بالش نرمي دلم را، چون پر تير تو، نيست
عشق مي داند كه عاشق را به ناكامي، خوش است
ور نه در كام دل ما هيچ تقصير تو نيست
عشق، بي تدبيري ما را رواجي داده است
دم مزن اي عقل ناقص! وقت تدبير تو نيست
***
بيستون برداشتن، موقوف زور ديگر است
بازوي عشق ار نباشد، جوهري در تيشه نيست
***
در غضب رفتي و دل دوش از تو كامي برنداشت
كس به غير از ساغر مي، لب ز لعلت، تر نداشت
***
راه دراز وصل تو غير از خطر نداشت
هركس كه پا نهاد در آن، فكر سر نداشت
غيرت برم به صورت آيينه، كانچنان
محو رخ تو بود، كه چشم از تو برنداشت
***
كار من از سازگاري، بي گره هرگز نبود
دايم اين سر رشته پيوندي به زلف يار داشت
گر نه، از رشك تو، خونش در تن آتش گشته بود
شمع در مجلس چرا مژگان آتشبار داشت
***
اينچنين كز رفتن من مي شود خوشحال دوست
رفته رفته مي توانم در دل او جا گرفت
***
ياد او در سينه كردم، جامه بوي گل گرفت
دم زدم از روي او، هنگامه بوي گل گرفت
دست بر سر بس كه بر ياد گل روي تو زد
برسر فياض ما، عمامه بوي گل گرفت
***
لب به مي ننهاد، تا خون در دل ساقي نكرد
شيشه را مي كرد پر، هرگه كه ساغر مي گرفت
تا كجا در جلوه بودي شب، كه هر دم تا به صبح
حسرت قد تو را، خميازه در برمي گرفت
***
كشته ناز تو را، آرام نبود بعد مرگ
در قيامت، مضطرب از خاك خيزد بسملت
***
ماه و ماهي نيز از خيل پرستاران توست
پادشاه حسني و داري سپاه از شش جهت
***
برداشت يار پرده و شد گفتگو تمام
مطلب چو كشف شد چه دليل و كدام بحث؟
***
بگشاي گريبان و سحر كن شب ما را
تا چند توان گشت چنين در به در صبح؟
***
چنان فرمانروا شد غمزه اش، در كشور دل ها
كه نبض خسته، بي اذن نگاه او نمي جنبد
***
چنان هنگامه بازار دامن گيري اش گرم است
كه نوبت در قيامت هم به دست ما نمي افتد
***
ز من دور آن پري پيكر به صد دستور مي گردد
به دل نزديكتر از جان، به ظاهر دور مي گردد
***
اگر ديرآشنا باشد دلت، شادم كه هر سنگي
كه دير آتش پذيرد، دير هم خاموش مي گردد
گمان دارم كه با گل هست، بوي نازنين من
چنين كز ناله بلبل دلم مدهوش مي گردد
***
نگاه او نهانم مي كشد در خون و مي ترسم
كه ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد
***
سرم را كرده از آشفتگي بيگانه بالين
سر زلفي كه دايم سر به بالين كمر دارد
اشاره اي ديگر: حال كه غزلياتي از فياض را مرور كرده ايم، شايد ديگر نيازي به اصرار بر عاشق پيشگي اشراقي او نباشد.
عشقي كه او در حرير خيال انگيز غزل هاي هندي اش برملا مي كند رازي است كه هرچه عيان تر شود پنهان تر است مگر آن كه به اندازه كفايت بر او محرم شوي و در آستان منزهش نزديك تر گردي.
سيدضياءالدين شفيعي
|