سه شنبه ۸ دي ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۵۹۵
جدي، درباره طنز با ابوالفضل زرويي نصرآباد
دوست داشتم سيلي بخورم
طنز پرداز در واقع يك وزارت اطلاعات بي نام و نشان و بدون حقوق است. يعني بدون اينكه اسم كسي را لو بدهد، مي آيد و مي گويد در عموم كشور اين فساد مالي توي ادارات هست، رشوه دارد جان مي گيرد
026538.jpg
عكس ها :ساتيار

اسماعيل غلا مي حاجي آبادي 
نام:ابوالفضل زرويي نصرآباد
متولد 15ارديبهشت 1348
شهرت: ملانصرالدين

نام هاي ديگر: چغندر ميرزا، ننه قمر ، كلثوم ننه، آميز ممتقي، ميرزا يحيي، عبدل، توضيح: نامبرده، پاي بعضي نوشته هايش در همشهري از اثر انگشت نيز استفاده كرده است
براي اطلاعات بيشتر...
اي جماعت چطوره حالاتتون / قربون اون فهم و كمالا تتون / از سربنده سايه تون كم نشه‎/ گردنتون پيش كسي خم نشه
اين شعر را كه در ديدار با مقام معظم رهبري خواند، بهانه اي شد تا سراغ او را بگيرم. اسم ايشان را شنيده بودم ولي اطلاعاتم دقيق و كافي نبود. براي اطلاعات بيشتر به اينترنت مراجعه كردم. تعداد زيادي از اشعار، داستان ها و نوشته هاي او را توانستم پيدا كنم. اخبار روزنامه ها و آرشيوها را گشتم، نتيجه چندين صفحه اينترنتي بود با كلي اطلاعات بيشتر در مورد ايشان. 70 60صفحه از كارهايش را چاپ و مطالعه كردم. شماره هاي قديم گل آقا را در كتابخانه حوزه هنري، بررسي كردم و آنجا بود كه تازه او را شناختم. خوشبختانه، از بچگي گلآقا زياد مي خواندم و قبل از آن خورجين را. با چهار تماس تلفني قرارمان برقرار شد و در منزلشان، حوالي ايستگاه  دروازه دولت اتفاقي به نام مصاحبه رخ داد. وچه اتفاق شيريني بود اين مصاحبت!
دريافت لقب
اسم مستعار من را آقاي صابري گذاشت ملانصرالدين! روز اول خيلي پكر بودم كه چرا اين اسم را انتخاب كرده و چرا مثلا خركچي نگذاشته چون اين اسم ها به اندازه كافي بانمك هستند و خود اسم خنده دار است و ملانصرالدين زياد دستمالي شده. خب، اشتباه مي كردم و آقاي صابري گفتند كه مردم ذهنيتي نسبت به اين اسم دارند و من اين اسم را روي هر كسي نمي گذارم. تازه خيلي به تو حال داده ام كه اين اسم را انتخاب كرده ام. به هر صورت همين اسم ماند! اتفاقا آخرين شعري كه آقاي صابري نوشتند، آن شعري است كه براي من نوشته بودند:
اي لايق لفظ نورچشمي / اي طبق فتاوي گل آقا / اندر عرصات طنز ملا
باشگاه طنز
باشگاه طنز پردازان جوان كه طرحش را به حوزه داده ام، اميدوارم ادامه بدهند. خانه مستقل طنز را هم سالها پيش طرحش را داده بودم كه طنز پردازان ايران اگر بتوانند زير يك سقف گرد بيايند حداقل در كنار همديگر احساس امنيت بيشتري بكنند و اگر جايي حقوقي از آنها ضايع شد، جايي براي پيگيري باشد. يا جايي كه اگر روزنامه اي هوس كرد ستون طنز داشته باشد، آن جا بيايد و بداند 10 تا نيروي جوان هستند كه حاضرند،  اين كار را بكنند. من سالهاست دنبال استاد احترامي مي گردم براي اينكه 10 خط به من بدهد و هزينه اش هم هر چي هست حاضرم بپردازم. ولي نمي دانم ايشان كجاست. مي دانم از طريق اين خانه طنز امكان دسترسي به اين بزرگوار هست.
ياد استاد
در آن دوره من تحت تاثير شيوه آقاي صابري بودم. چون خيلي مطالعه كردم روي سبك شناسي كار آقاي صابري و يكي از معدود مقالاتي را كه در مورد كار ايشان نوشته شده من نوشته ام. مقدمه اي بر سبك شناسي دو كلمه حرف حساب كه در سالنامه گل آقا سال 73 يا 74 چاپ شد و در آنجا كل ظرايف سبكي كار آقاي صابري رادر آوردم و در جايي ديگر ظرايف و اشارات كار ايشان را كار كردم. صابري يك ويژگي در كارش هست كه شديدا به متون قديم اشاره دارد. به خاطر وسعت معلوماتش، در كارش همه نوعي سبك ادبي و هنري را مي بينيد و منابع خيلي ظريف است. گاهي اوقات در يك مطلبش اگر شما آن كليدها را داشته باشيد و گره ها را باز بكنيد و همسو با نگاه صابري كار را بخوانيد لذتتان صدبرابر مي شود و تازه اول كار است كه صابري را درك مي كنيد. يك كاري دارد به نام ثارا لله كه در 3شماره در روزنامه اطلاعات كار كرده. اگر كسي همينطور بخواند به نظرش يكي از شعرهاي منثور يا يك قطعه ادبي است. من آمدم اين ريزه كاري ها را در آن درآوردم. از منابع و مقتل هاي مختلف، آن را كه بخوانيد متوجه مي شويد صابري يك مقتل بزرگ نوشته. مقتلي كه كمتر جايي به آن قشنگي و رواني نوشته شده و اين نشان مي دهد كه طنز پرداز از سر بي غمي نيست كه طنز كار مي كند. ما طنزپردازها ذاتا آدم هاي گوشت تلخي هستيم و غالبا يا دچار مشكلات اقتصادي و فكري و خانوادگي هستيم يا به يك نوعي درگير مسايل كاري . يا درگير آن تضاد شخصيت خودمان با آنچه مي خواهيم بنويسيم هستيم و اين خواه ناخواه آزارمان مي دهد، چيزي هم نيست كه بتوانيم از كنارش در برويم.
026541.jpg

از اسمتان شروع كنيم؛ ابوالفضل زرويي نصرآباد.
زررو منطقه اي است در يزد كه من تا حالا نرفته ام. احتمالا پايين تر ندوشن و بالاتر از نصرآباد. البته نصرآباد هم اطراف تفت يزد است، چيزي حدود 60 كيلومتري يزد، زررو روستايي دور افتاده در اطراف يزد.
پس آنجا را تا به حال نديده ايد؟
پدرم متولد نصرآباد يزد است و قبل از تولد من هجرت كردند و آمدند تهران. توي اين سالها شايد 87 بار يزد رفته ام و نصرآباد را هم 43 بار ديده ام. منطقه خيلي سرسبز و خوش آب وهوايي است توي دل كوير و به اصطلاح پاي كوه قرارگرفته. مردم خوبي دارد به جز ما كه هجرت كرديم و آمديم تهران!
و حضورتان در تهران؟
من متولد سرآسياب مهرآباد هستم و به مقتضاي كار پدرم كه احمدآباد مستوفي در جاده قديم كرج بود، از بچگي آنجا بودم. احمد آباد جزو شهريار محسوب مي شد و جزو توابع اسلامشهر، البته خيلي بي ربط هم هست چون قبل از اينكه اسلامشهري وجود داشته باشد احمدآباد بوده. آن دوره اي كه ما بوديم منطقه 18 شهرداري تهران و منطقه 18 آموزش و پرورش بود، تا دوره راهنمايي همانجا درس مي خواندم، دوره دبيرستان هم  چون آنجا دبيرستان نبود، آمدم شادآباد. بعد از دبيرستان آمدم تهران ولي خانه ما همان احمد آباد بود. الان هم پدر، آنجا زندگي مي كنند. بعد از ازدواج هم آواره بوديم، يك سال كرج زندگي كرديم، يك سال رسالت، دو سال مجيديه، مدتي خيابان شاپور، مدتي ابتداي پل حافظ، زماني آرياشهر زندگي كرديم و خلاصه هر جاي تهران بوده ايم.
مستاجري و خوش نشيني.
بله، خوش نشيني به قول قديمي ها. ولي آوارگي است! بدنشيني است! ما ظرف 10سال، 13بار جابه  جايي اثاثيه داشتيم و مي گويند هر 2 بار جابه جايي برابر يك آتش سوزي است و ما تا الان 8 7 بار آتش سوزي داشته ايم.
و توي اين آتش سوزي ها خيلي چيزها از بين رفت.
بله، من خيلي فيش هايم را گم كردم.
طنز، كي وارد زندگي تان شد؟
به واقع من خودم نمي دانم از كي كار شعر را شروع كردم ولي اولين چيزهايي كه الان دم دست خودم هست و گاه به گاه نگاه مي كنم چون علاقه  مند جمع كردن اين كاغذهاي پاره پوره هستم مربوط به سال هاي سوم، چهارم ابتدايي است. آن موقع قصد جديتي توي كار نبود و فكر مي كردم فقط يك كلام موزون و مقفايي است كه مي شود زودتر حفظش كرد و در دوره دبيرستان شيطنت هاي من بيشتر از اينكه فيزيكي باشد، شيطنت هاي فكري و شوخي و اين حرف ها بود. چون فيزيك ما طوري نبود كه بتوانيم به راحتي شوخي بكنيم و ديده نشويم. شيطنت ها بيشتر لفظي بود، شوخي با معلم ها و اين چيزها. يادم هست از آن اولين مثنوي هايي كه نوشته بودم مثنوي به نام شاگردنامه بود اگر اشتباه نكنم و از همان موقع شروع شد، منتها هيچ وقت جدي نبود.
026544.jpg

كم كم شعرها جدي تر شد. هم نظميتش نظم بهتري گرفت و هم شعر بودن آن كه بيشتر عاشقانه و به مقتضاي مطالعات كناري به تعبيري عارفانه. در آن سن و سال بيشتر قصد زورآزمايي و رو كم كني بود. بيشتر جلوه فروشي مي كردم. طوري كه مثلا اگر سبك خراساني مي  نوشتم، مي خواستم طوري بنويسم كه مثلا با قصيده هاي ناصرخسرو مو نزند. من اولين بار كه قصيده نوشتم به استادمان جناب آقاي ابوالفضل مصفا نشان دادم، مي گفت اين قصيده از ناصرخسرو است و بعد كه ديدند نيست گفت: بايد مال يكي از قدما باشد و به هر صورت پيدا نشد.
آقاي صابري هم در مورد ظرفيت بعضي ها آگاهي لازم را نداشت و ما نمي دانستيم اگر در موردش چيزي بنويسيم فردا عليه گل آقا شكايت خواهد كرد يا حمايت مي كند
پس اول شعر شروع شد، بعد طنز؟
بله، اول شعر شروع شد. مي توان گفت من مقلد خوبي بودم يعني توي نقيضه سازي و نظيره سازي دستم روان تر بود و چيزي كه پاي مرا به نشريات طنز باز كرد، اين بود كه در دوره دانشگاه، سال اول و دومي كه من رشته ادبيات مي خواندم ايشان استاد مصفا استاد درس ناصرخسرو بود. من براساس سفرنامه ناصرخسرو يك متن با نمك نوشته بودم. بانمك في الواقع نه طنز آميز! ناصرخسرو توي گور خفته بعد به او مي  گويند پاشو يك سفر ديگري آغاز كن.
او هم با همان غلامك هندو و برادرش پا مي شود و مي آيد يك سفر به ري.
همان تهران كنوني
بله، آغاز به سفر مي كند و اتفاقاتي مي افتد... اتوبوس دو طبقه مي بيند، آدم هاي قالتاق و لمپن مي بيند. تمام جلوه هاي مدني و اخلاقي مردم اين روزگار را به نوعي به سخره گرفته بود. اين نوشته و استقبال بچه هاي هم دوره اي ما نسبت به اين كار خيلي خوب بود و من را تشويق كرد تا كمي جدي تر ببينم.
شما كارشناسي ادبيات گرفتيد؟
من كارشناسي ارشد ادبيات گرفتم از دانشگاه آزاد اسلامي.
همان موقعي بود كه شعر دانشگاه آزاد را نوشتيد؟
شعر دانشگاه آزاد را در زمان تحصيل در دوره ليسانس نوشتم؛ سال 69 كه همزمان بود با شماره هاي اول گل آقا.
و اولين حضور جدي شما در طنز؟
دو سه تايي كار انجام داده بودم. سال 68 بود؛ يكسال قبل از انتشار گل آقا. خدا رحمت كند، مرتضي فرجيان را، آن موقع سردبير مجله خورجين بود و من از او خواهش كردم كارم را ببيند و او سفرنامه ناصرخسرو را درخورجين چاپ كرد چند تا شعر ديگر هم همانجا چاپ شد مثل شعر: ما در سفر زاييده ايم. وقتي مرحوم فرجيان سردبيري گل آقا را قبول كرد از من هم دعوت كرد و ما رفتيم گل آقا و درواقع سمت دستياري سردبير را داشتم. يعني كارهايي كه مي رسيد ما بررسي مي  كرديم. شايد مرحوم فرجيان فكر مي كرد ته مايه ذوقي  كه در ما هست اصلاح مي شود و ضمنا خودمان هم به اين كار علاقه داشتيم. به واقع سال 69 طنز سياسي به اين مفهومي كه الان همه مي شناسند، حريم هايش روشن و مشخص نبود.
يعني استانداردي نبود و گل آقا اين استاندارد را تعريف كرد؟
احسنت، خب ولي نمي شد صد نفر را نشاند و به آنها توضيح داد و هر كسي هم با ديگري فرق داشت.
شايد مثلا  ما نسبت به آقاي فاضل يك جور آزادي در نوشتن داشتيم كه با وزراي ديگر نداشتيم. ما به خاطر روابط افراد با آقاي صابري يا ظرفيت هايشان راحت تر در موردشان مي نوشتيم. عده اي هم بودند كه خيلي سخت بود. اصلا نفس وارد شدن به آن مقوله براي طنز سنگين بود و تاوان سنگين داشت.
ما به سختي در مي يافتيم اين ارتباطات و اين ظرفيت ها را. حتي آقاي صابري هم در مورد ظرفيت بعضي ها آگاهي لازم را نداشت و ما نمي دانستيم اگر در موردش چيزي بنويسيم فردا عليه گل آقا شكايت خواهد كرد يا حمايت مي كند. خيلي ها را تصور مي كرديم اگر يك انتقاد كوچولو به آنها بشود مي آيند و محوطه گل آقا را شخم مي زنند و جايش يونجه مي كارند! ولي همان عده كساني بودند كه وقتي با آنها وارد بحث مي شديم، مي ديديم از حاميان اصلي گل آقا بودند و همين ها باعث شدند كه طنز خيلي رشد بكند. طنز، وامدار بعضي از شخصيت هاست كه خودشان آمدند جلو.
و جلوتر از همه آقاي حبيبي است، قطعا!
بله، آقاي حبيبي از آن كساني است كه واقعا خدمت بزرگي كرد. سواي آن حرف هايي كه بچه ها مي گفتند ايشان اگر نخواهد معاون اول بماند ما سوژه نداريم. جداي منش و سواد ايشان كه قابل احترام است، ظرفيت بالا و بزرگواري كه در وجود اين مرد بود موجب شد تا حدود زيادي بچه هاي طنزپرداز بتوانند روي شخصيت ايشان كار كنند و ديگران هم بگويند وقتي با ايشان شوخي مي شود خب،
براي ما هم زياد مهم نيست و اين باب باز شد.
ارتباط شما با آقاي صابري از كجا شروع شد؟
سال 69 . در واقع نه من ايشان را مي     شناختم و نه ايشان من را. من دانشجويي بودم كه تازه آمده بودم خرج تحصيلم را يك جور در بياورم. آقاي صابري خيلي لطف داشت؛ نه به من، به همه جوان هايي كه آنجا بودند. 32 ماه اول كه من آنجا بودم آقاي صابري اصلا به ما محل نمي    گذاشت. نه به معناي بي    حرمتي كردن، در واقع ما چيزي براي ارايه نداشتيم و براي اينكه به چشم بياييم به تعبيري بايد با خودمان مي جنگيديم. من همان سال كه گل آقا بودم، توي دانشگاه بودم، تدريس هم مي كردم و بايد بيشتر وقت مي گذاشتم و به خاطر فاصله فرهنگي كه بين منطقه زندگي من و شهر وجود داشت، مطالعاتم خيلي كمتر بود. تهران تا احمدآباد نيم ساعت راه بود و وقتي آمدم تهران ديدم خيلي كم دارم و مجبور شدم مطالعه كنم و وقت من بيشتر صرف بازسازي شخصيت و بالا كشيدن خودم شد و آقاي صابري شايد ذوق يابي كرد.
كارهاي اوليه را هم كه بردم خيلي تشويق كرد و از همان سال 69 تقريبا شروع شد. مخصوصا در بهمن ماه آن سال اولين بار تذكره المقامات را نوشتم. من گذاشته بودم تذكره الاوليا، آقاي صابري گذاشت تذكره المقامات.
پشتوانه تذكره المقامات چه بود؟
در دوره تحصيلم در دانشگاه استادي داشتيم به نام سركار خانم مستشارنيا، همسر آقاي دكتر محمدجعفر مولايي كه از محققان و نويسندگان كشور است. ايشان استاد دستور زبان و ديگر دروس ما بود. به ما گفتند بياييد كتابخانه اي درست كنيم. هر كلاس هر كس هرچقدر مي  تواند بپردازد تا اين كتابخانه را سامان بدهيم. يكي از همكلاسي هاي ما خانم موسوي بود و خانواده ايشان باعث شد من استاد محمد محيط طباطبايي را پيدا كنم. يك روز كلي كتاب آوردند و به كتابخانه واحد ادبيات هديه كردند. همين كه داشتيم كمك مي  كرديم يكي از كتاب ها را ديدم و خوشم آمد. تذكره الاوليا بود. باز كرده و تورق كردم. آن موقع از لحاظ مالي تقويت نشده بودم كه خودم كتاب بخرم. سرپايي در همان فرصت كه داشتند كتاب ها را مي  چيدند، قسمت هايي از كتاب را خواندم. تا آن موقع چنين كتابي را نديده بودم و اولين تذكره ام را براساس همين 5دقيقه نوشتم.
كدام تذكره؟
تذكره شهردار تهران و بعد هم تذكره محمد هاشمي. شايد 20 شماره نوشته بودم كه تازه توانستم خودم تذكره الاوليا را بخرم و بخوانم. البته تفاوت زيادي هم نداشت، يعني نوشته ها آن جانمايه را گرفته بود.
در كنار آن مطالعات ديگري هم داشتيد؟
من به تعبير جوانترها توي خواندن متون قديم خيلي  هار بودم و خيلي اين متون را دوست داشتم. من اصولا آدم پيرمرد بازي هستم و نصيحت آقاي صابري اين بود كه اينقدر با پيرمردها ننشين، دلت پير مي   شود. پاشو برو! كسي كه من خيلي با او حشر و نشر داشتم مرحوم جعفر شهري بود، پرويز شاپور بود، آقاي فدايي بود و من مباهي ام به اينكه مردان اين روزگار را درك كردم و خيلي با آنها حال كردم. ذاتا اين نسل را خيلي دوست دارم. نسلي كه حق زيادي به گردن ما دارد. نسلي كه چند دهه از ما بزرگتر است، تجربه بيشتري آموخته و به نسبت آموختن تجربه اش فروتن تر است.
و اين مصاحبت ها حاصلش همين موفقيت ها بود.
دقيقا. من خيلي هم دوست داشتم سيلي بخورم. چون آنها تعارف نداشتند و اگر تعريف مي كردند بيشتر به دلم مي نشست و اگر هم نقد مي كردند بيشتر شرمنده مي شدم، چون احساس مي كردم خيلي كم دارم و اصلا از نشستن پيش كساني كه از همنشيني و همراهي با آنها احساس سرخوردگي مي كنم و احساس مي كنم خيلي سوادم پايين است از همنشيني با اينها خيلي لذت مي برم.چون اينها آدم را به جلو هل مي دهند و آدم براي اينكه بار دوم بخواهد پهلويشان بنشيند بايد مطالعه بيشتري بكند و سواد بيشتري داشته باشد.
ارتباط شما با نشريات از كجا رفت به سمت روزنامه ها و به روز نوشتن؟
من دوبار از گل آقا آمدم بيرون. بار اول سال 71 بود و آن سالي بود كه من فوق ليسانس قبول شدم و بايد داراي حقوقي مي   بودم كه بتوانم هزينه هاي تحصيلم را بپردازم. درآمد من در گل آقا جوابگوي اين مسايل نبود ضمن اينكه من يك سال سردبيري ماهنامه گل آقا را هم داشتم و ماهنامه را هم تحويل داده بودم و طبعا بايد از حقوقم كم هم مي   شد. آن موقع بود كه پيشنهاد شد كه بروم همشهري و با آن همكاري كنم. از آقاي صابري هم كسب اجازه كردم. من در آن وضعيت حتي وام هايي را هم كه از گل آقا گرفته بودم توان بازپرداختش را نداشتم و مجبور شدم كه به رغم ميل باطني ام بروم همشهري.همشهري يك خوبي كه براي من داشت بيرون آمدن از فضاي مجله اي و وارد شدن به فضاي روزنامه اي بود و آن كندي را از من گرفت. داغ داغ بايد مطلب توليد و تحويل مي  شد. شما در هر حالتي بايد بعدازظهر هر روز يك يا دو مطلب، روي ميز سردبير مي  گذاشتيد. من به طور متناوب 6 ماه با همشهري بودم و در آن مقطع به قول دوستي جوانترين كسي بودم كه كار طنز روزنامه اي مي كرد. تجربه خيلي خوبي بود.
شما از زماني به فكر تشكيلاتي شدن و جدي كردن طنز افتاديد و فكر مي كنم شروعش هم از دفتر طنز حوزه بود.
خب، من با نوشتن در مهر ارتباطم با حوزه شروع شد. من معتقد بودم كه در واقع چيزي كه طنز را نجات مي دهد، نوشتن 4 تا مطلب و نوشته نيست و ما در عرصه طنز هنوز كار پژوهشي خوب انجام نداده بوديم. آقاي زم گفتند طرح بدهيد و من طرحي نوشتم و دادم. هم كار پژوهشي و هم كار اجرايي داشت. آقاي زم پيشنهاد را جدي تر گرفت و يك زماني در پژوهشگاه حوزه و بعد در بخش سازمان آفرينش هاي هنري سوره كه بعدها شد معاونت هنري، دفتر طنز هم شد يكي از دفاتر ستادي حوزه هنري از سال 78.
از آن موقع خودتان مديريتش كرديد؟
آقاي زم گفتند كه خودتان طرح را داده ايد، خودتان هم انجامش بدهيد. نمي      خواهم بگويم به رغم ميل باطني، ولي خب، من هيچ وقت مديريت بلد نبودم، ولي رفتم و مشغول شدم و توي آن دوره حرف هاي خوبي داشتيم. يكي اينكه از برنامه هاي دانشجويي در حوزه طنز حمايت بشود. جوانترها شناسايي بشوند و به تبع آن براي اينكه پاتوقي باشد كه طنزپردازها دور هم جمع بشوند، من طرح شب شعر طنز را هم دادم؛ در حلقه رندان. بعد هم شب خلوت كه درباره نقش طنز بود. كارهايي بود كه نشده بود وهيچ كس هم اميدوار نبود كه استقبالي صورت بگيرد، در صورتي كه ما در تالار انديشه حوزه هنري، زير يكهزار و 400 نفر مخاطب نداشتيم.
جالب اينكه تمام كساني كه آنجا كار طنز مي كردند به يك نوعي شروع كارشان با خود حوزه بود. جوان هاي بسيار مستعد، خوب و توانايي هم بودند. در مجموع از سال 78 تا 83 2ماه پيش كارهاي خوبي انجام شد. اولين جشنواره  طنز دانشجويان سراسر كشور را برگزار كرديم و اين جشنواره ها را ادامه داديم و اصلا بخش طنز در جشنواره ها جدي تر گرفته شد و بعد هم جشنواره بين المللي طنز كه سال گذشته بود. امسال هم خواستيم برگزار كنيم كه نشد.
كار هاي پژوهشي خودتان هم از همان موقع آغاز شد؟
نه، اتفاقا كارهاي پژوهشي من در حوزه هنري، تقريبا متوقف شد.
پس تاريخ طنز را كي نوشتيد؟
آن تاريخ مطبوعات بود كه آن را همسرم خانم فرشادمهر كار كرد و بعد هم اولين سررسيدنامه طنز را كار كرديم كه در واقع روزشمار وقايع طنز كشور بود.
اين اسامي كه در كارها استفاده مي كرديد مثل جابلقا  و كابلسا از كجا آمد؟
اينها نقاط دورافتاده اي است كه حريم ندارد. ناكجاآباد و ساختگي است و با توجه به بافت فرهنگي كل دنيا، در هر جايي مي    تواند اتفاق بيفتد. ولايت غربت هميشه كشور خودي است و جابلقا آن شهر آرماني است. قصد خاصي نداشتم. بيشتر قصدم اين بود كه نشان بدهم مي  شود سياسي هم كار نكرد و مخاطب را جذب كرد و شايد دلم مي  خواست ببينم كه يك قالب مي  تواند مخاطب را بكشاند يا نه. چون در واقع قالب است كه شما را مي  كشاند و جذب نوشته مي  كند. در افسانه هر اتفاقي ممكن است بيفتد وهرچه قدر اين اتفاق بي   ربط تر باشد، براي مخاطب جذاب تر است. افسانه هميشه خوش عاقبت است و هيچ وقت اتفاق تلخي در آن نمي  افتد.
در اين چند سال در مورد طنز خيلي بحث شده، از نظر شما چه تعريفي مي توانيم از طنز داشته باشيم؟
طنز بيان شيرين تلخكامي هاست. هرجا كه به تلخي برمي خوريم، اگر بخواهيد آيينه اي باشيد در برابر آن تلخي جز اينكه آن تلخي را ده برابر به مذاق مخاطب برگردانيد، كاري نمي     كنيد. طنز يعني اينكه يك واقعيت تلخ را به شيرين ترين شكل ممكن بيان بكنيد. گاهي اوقات هست كه شما در دل يك قضيه تلخ دنبال يك چيزي مي  گرديد و از زاويه اي نگاه مي كنيد كه بگوييد مي شود در اين وضع به آن خنديد و مي شود آن را جدي نگرفت. اين واقعيت تلخي است كه شما برويد توي حمام، بعد آب حمام هم يخ بكند، كسي هم توي اتاق نيست. هرچه بخواهي در را باز كني باز نمي شود تا بيايي بيرون. اين چه چيز خنده داري دارد؟ ولي همين را بيايند از شما فيلمبرداري بكنند، با آن وضعيتي كه شما داريد كه هم مي لرزيد و هم كلنجار مي رويد كه در را باز كنيد.
صائب مي گويد: هر چه رفت از عمر ياد آن به نيكي مي كنند / چهره امروز در آيينه فردا خوش است.
به بياني ديگر، اگر بخواهيم علمي تر تعريف بكنيم؛
طنز عبارت است از بيان واقعيت هاي تلخ به زبان شيرين، كنايي، نشاط آور و منصفانه.
كه اين منصفانه را آقاي صابري خيلي تاكيد داشتند.
و درست هم مي گفت، شما اگر منصف نباشيد در بيان واقعيت، آن را هجو مي بينيد.
در دوره اي، گل آقا استانداردي شد مثل ايزو كه همه گفتند بياييد خودتان را با اين منطبق كنيد. به نظر شما طنز ايراني چقدر توانست آن راهي را كه بايد، برود؟
البته طنز آقاي صابري يك طنز است و طنز گل آقا يك طنز ديگر. مردم گاهي اوقات احساس مي كنند يك راهكاري جواب نمي دهد و به اين فكر مي افتند كه بايد زبان طنز در پيش گرفت. كساني كه به زبان طنز سخن مي گويند، افرادي هستند كه حرف هاي مردم كوچه و بازار را به صورت معقول تر با آراستن و پيرايش كردن در طبق زرين به دولتمردان و مسوولان مي دهند. يعني بايد بگويند: چه خوب! اولا شما داريد به ما امر به معروف و نهي از منكر مي كنيد، ثانيا طنز پرداز در واقع يك وزارت اطلاعات بي نام و نشان و بدون حقوق است. يعني بدون اينكه اسم كسي را لو بدهد، مي آيد و مي گويد در عموم كشور اين فساد مالي توي ادارات هست، رشوه دارد جان مي گيرد و ... برويد و جلويش را بگيريد. سياستمدار با شعور، سياستمداري است كه بيايد اين كارها را جمع بكند و بگويد مشكلات كار ما كجاست تا بياييم و آن را برطرف كنيم، نه اينكه طنز پرداز را برطرف كنيم! طنز پرداز فقط دارد مشكلات را منتقل مي كند. بعضي وقت ها سياستمداران ما فكر مي كنند طنز پرداز دارد راز افشا مي كند. طنز پرداز جزيي از مردم است كه اتفاقات و مشكلات سطح مسووليت آن مقام مسوول را كه از ديد او منفي است به او منتقل مي كند. طنز پرداز تازه بخشي از مطالبات مردم را منتقل مي كند. سياستمدار خوب كسي است كه به طنز پرداز بگويد دست شما درد نكند. اصلا شما اين حقوق را از ما بگير و هميشه از اين تند ترش ها را بنويس. اما نهايتش اين است كه به مجله نده چاپ كنند و حرف هاي تندتر را به خود من بده كه من اشكال كارم را ببينم و بروم برطرف بكنم، يا اصلا بي آبروكن كساني را كه توي نظام دارند آبروريزي مي كنند.
ما در بعضي موارد راه افراط و تفريط مي رويم. مردم مي بينند طنز پردازي كه خيلي احساس قدرت مي كند، حرف هايي را زده كه يك درصد حرف هايي است كه و خودشان توي اتوبوس  با هم رد و بدل مي كنند. برخوردي با او مي شود كه از زندگي ناكار مي شود. حداقل، اسمش مي رود جزو كساني كه پاي آنها به دادگاه باز شده.
و اين طور احساس مي شود كه طنز شخصي است. يعني هيچ صنفي، جايي و مركزي نيست كه به عنوان حامي اين نفر بيايد و حمايت كند؟
كسي كه مخاطب طنز است مي بيند كه طنز پرداز كه اولا همه حرف هاي ما را نزد و قسمتي از حرف ها را گفت، هيچ اتفاقي هم نيفتاد. اين طنز ديگر او را ارضا نمي كند و اولين چيزي كه به ذهنش مي رسد اين است كه من بحث هاي خودمان را جاي ديگري مطرح كنم. چون آنقدر شنيده كه فكر مي كند اصلا طنز پرداز اپوزيسيون داخلي است و اين خيلي بد است و اين افكار تبديل مي شود به ادبياتي به مراتب تندتر و با عواقب بدتر از اين. اصلا من به اين نتيجه رسيده ام كه مردم ما از طنز سياسي خسته اند. آنچه براي مردم مهم است مساله معيشتي آنهاست. هنوز ما سر اينكه زباله را كي دم در بگذاريم مشكل داريم. هنوز حق همديگر را مي خوريم. يكي مي آيد آب دهن گوشه خيابان مي اندازد. يكي فين مي كند. يكي روي جعبه سيب درشت مي چيند و زيرش ريز. تلفن همراه درست مي كنند كه در طول روز دو تا تماس بدون قطع و وصل نمي تواني بگيري. اينها مگر مشكل نيست؟ اينها مسايل سياسي نيست! الان با هر كسي صحبت بكني بيشتر از اين كه مشكل سياسي و جناح راست و چپ داشته باشد مشكلش اين است كه يا تلفنش خط نمي دهد يا مشكل اين است كه 200 تومان سر برج بايد پول قسط بدهد، پولش را ندارد. ماشين از ايران خودرو گرفته، هنوز به ميدان آزادي نرسيده خراب شده، دوباره پس برده. تلويزيون برنامه به درد بخور ندارد. مشكل اين است كه روزنامه مي خواني همه اش كلنجار است.
اهل جوك هستيد؟
جوك شنيدن آره ولي جوك گفتن، نه!
دل مشغولي شما غير از طنز؟
من كتاب خواندن را خيلي دوست دارم، بيشتر در حوزه تاريخ، دين و ادبيات. اين مطالعه در كارهاي من ديگر خيلي تاثير گذاشته. توصيه من به جوان ترها هميشه اين است كه تا مي توانيد، تاريخ بخوانيد.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
محيط زيست
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  محيط زيست  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |